فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ بسیار زیبای حرم نداری |
#شبتون_زهرایی
@modafehh
انگار ڪه از مشت قفس
رستے و رفتے....🕊
یڪباره به روۍ همه
در بستے و رفتے🥀
هر لحظهۍ همراهے ما
خاطرهاۍ بود
اما تو بہ يڪ خاطره
پيوستے و رفتے....🌹
#رفیق_شهیدم
#عاقبتتون_شهدایی
@modafehh
بسمربالمهدی...
صلّـياللّهعلـیكِیافاطمه الزهرا... 💔
#سلامعلیالحسینع✋🏻
با هر سلام صبح به آقای بي كفن
انگار روبه روی حرم ايستاده ايم
بال ملائک است كه ما را میآورد
يعنی سواره ايم اگرچه پياده ايم
#صبحتون_کربلایی✨
@modafehh
یک شنبہ: ناهار: مادر جانـ ؛ حضرت زهرا (درود خدا بر او باد )
شـام : غـریـب مدیـنہ ؛ امام مـجتبے (درود خدا بر او باد )
┅═══✼ @modafehh ✼═══┅
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_چهل_هفتم
_خدای من! رها چرا منو خبر نکردی؟
رها دستپاچه شد.
_بهخدا خانوادهی خوبیان،اذیتم نمیکنن؛
تو آروم باش!
آیه فریاد زد:
_چرا اینکارو کردی؟ چرا قبول کردی؟
چرا از اون خونهی لعنتی نزدی بیرون؟
چرا اینکارو کردی؟ به من زنگ میزدی میومدم دنبالت؛ اصلا به احسان فکر
کردی؟ اون به جهنم... زندگی مادرت رو
ندیدی؟ زندگی خودت رو ندیدی؟
آیه بلند شد و قصد خارج شدن از
آشپزخانه را داشت که حاج علی او را
نشاند:
_آروم باش دختر، کاریه که شده. نمک رو
زخم نباش، مرهم شو براش.
رها اشک ریخت... برای خودش، برای
بی کسیهایش،برای رهای بیکسشدهاش
_مادرم دستشونه آیه... مادرم!
آیه آه کشید:
_باید بهم میگفتی!
_بهم فرصت ندادن. کاری از کسی بر
نمیومد.
_حداقل میتونستم کنارت باشم...
رها ملتمس گفت:
_الان باش! کنارم باش و بذار کنارت
باشم.آیه آغوش گشود برای دختر
خستهای که مقابلش بود. رها خود را در
آغوش خواهرانهاش رها کرد. رها مادرانه
خرج میکرد، خواهرانه خرج میکرد.
************************
ارمیا نگاه دوبارهای به خانه انداخت. دو
روز گذشته بود. گوشهای از ذهنش درگیر
و دار این خانواده بود. آخر این گوشهی
کوچک ذهن، کار خودش را کرد.
ارمیا را به آن کوچه کشاند. میخواست
حال و روزشان را بداند
⏪ #ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_چهل_هشتم
از زنی که همسر از دست داده و صبور
است بداند، از بیقراریهای پنهانش بداند،
از پدری که دخترش را سیاهپوش به
خانه آورده بود بداند.
میخواست از آیه و نمازهایش بداند، از
قدرت دعاهایش بداند، از آه مظلومانهای
که گاه به گاه از سینهاش خارج و رنج
بود و درد بداند.
میخواست خدای حاج علی را بشناسد...
خدای آیه را بشناسد؛ میخواست بداند
آنچه را که هیچگاه نتوانسته بود بداند.
در کوچه قدم میزد. موتور در کنارش
بود... مقابل در ورودی ساختمان. نه
نام خانوادگی حاج علی را میدانست، نه
خبری از آنها میشد که ببیندشان!
توجهش به خودرویی که مقابل
موتورسیکلتش پارک کرد جلب شد. سر
چرخاند به سمت مرِد جوانی که از سمت
راننده پیاده شده بود.
این مرد را دیروز هم دیده بود که از
ساختمان خارج شد.
_ببخشید آقا.
-با منید؟
_بله. ازتون یه سوال داشتم؛ شما تو این
ساختمون کسی رو میشناسید که شهید
شده باشه؟یعنی میدونید کدوم واحده؟
مرد که دهان باز کرده بود بگوید اهل این
خانه نیست، لب فرو بست و سری به
نشان تایید تکان داد.
_کدوم واحدن؟
-منم همونجا میرم، با من بیاید.
ارمیا با او همراه شد. وقتی زنگ واحد را
زد، حاج علی را دید. مرد جوان سلام و
احوالپرسی کرد و بعد ارمیا را نشان داد:
_ایشون دنبال واحد شما میگشتن
حاج علی لبخند آشنایی زد:
_سلتم آقا ارمیا! شما اینجا چیکار می
کنید؟
ارمیا دست دراز شده حاج علی را در
دست گرفت....
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_چهل_نهم
_خواستم خبری از دامادتون بگیرم.
حاج علی هر دو را به داخل دعوت کرد:
_لطف کردید؛ فعلا که خبری نیست، اما
همین روزا دیگه میارنش. شماها با هم
آشنا نشدید؟
و بعد خودش معرفی کرد:
_آقا صدرا همسر یکی از دوستان دخترم
آیه هستن، چند روزه که همسرشون پیش
دخترمن و ما رو مدیون لطفشون کردن.
صدرا محجوبانه گفت:
_اختیار داریدحاج آقا،انجاموظیفهاست.
_لطفته پسرم؛ آیه وقتی رها خانم کنارشه
آرومتره رها خانم هم همینطوره؛ اما این
آقا که دنبال ما میگشت، داستان داره، تو
جاده چالوس با هم آشنا شدیم. در جریان
برف و بسته شدن راهها که بودید؟
صدرا تایید کرد و حاج علی ادامه داد:
_ما هم تو جاده گیر کرده بودیم که به
کمک هم و به لطف خدا راه باز شد.
َارمیا و صدرا اظهار خوشوقتی کردند.
صورت سه تیغ شده زدهی این دو مرد
اصلا به این خانه و این شهید نمی آمد،
انگار وصلهای ناجور بودند؛ یعنی حاج
علی هم آنان را وصلهی ناجورمیدانست؟
ارمیا: اگه کمکی از من برمیاد در خدمتم.
_کاری نیست. خانوادهی خودش دارن
کارها رو تو قم انجام میدن. همکاراشم
دنبال کاراش هستن. ما هم اینجا فقط
منتظریم.
صدای باز شدن در، توجه ارمیا را جلب
کرد. از گوشهی چشم دو زن پوشیده در
چادر سیاه را دید.
حاج علی: آیه جان! آقا ارمیا رو یادته؟ تو
جاده چالوس!
نگاه آیه سرد و شیشهای به جایی نزدیک
ارمیا بود:
_لطف کردید تشریف آوردید!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🎞🌿••
#رزقشـــبــانـــہ✨
🔹منم اون حسرتیِ حرم ندیده
🔹توی زندگیش به غیر غم ندیده
🔹همونی که خیلی وقته کربلا هیچ
🔹دیگه خواب کربلا روهم ندیده
@modafehh
بسمربالمهدی...
صلّـياللّهعلـیكِیافاطمه الزهرا... 💔
دوشنبہ: ناهار :سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا(درود خدا بر ان ها باد)
شـام :زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد(درود خـدا بر او باد)
┅═══✼ @modafehh ✼═══┅
﴿ بسماللھالرحمنالرحیم ﴾
قرار هرروزھ ، انشاالله
قرائتدعاۍ "هفتمصحیفہسجادیہ"
کہامامخامنہاۍ
خواندنآنراتوصیہکردند...🌿
@modafehh
°| #حرف_دل✨|°
♨️ترامپ دقیقا پارسال، همین ایام دستور حذف عکس #سردار_سلیمانی را از اینستاگرام و فیسبوک و... صادر کرد
امروز خودش از تمامی برنامه های اجتماعی حذف شد
✨وَمَكَرُوا وَمَكَرَ اللَّهُ وَاللَّهُ خَيْرُ الْمَاكِرِينَ✨
#آمریکا🔥
#افول🍂
@modafehh
و از جانب او
ندایی به گوش می رسد
#نماز_اول_وقت
🥀| @modafehh
#غیبت_کردن
حمید آقا خیلی از غیبت بدش میومد اصلا خوششون نمی اومد جایی نشستن کسی غیبت کنه...سعی میکردن مجلس رو ترک کنن..تو خونه همیشه میگفتن دلم میخواد تو خونه من غیبت نباشه...دلم میخواد خدا و ائمه به خونه زندگی من یه جور دیگه نگاه کنن...بسیار مهربان بودن و موئدب..رفتارشون با فامیل و همسایه زبانزد بود انگار این مرد خوبی تمام رو داشت هیچ وقت عصبانیت ایشون رو نمیشد دید بی اندازه صبور بودن و مدام ذکر لبش این بود ...و کفی بالله ناصرا🌺
پایین وصیت نامه هم این ذکر رو نوشتن تا صبوری برای خانوادشون بمونه
روایت_از_همسر_شهید
مدافع حرم حمیدسیاهکالی مرادی🌷
@modafehh
YEKNET.IR - roze - fatemie 2 - 1398.11.08 - banifatemeh.mp3
2.86M
🔳 #ایام_فاطمیه
🌴روضه حضرت زهرا(س)
🌴باز هم ای دختر پیغمبر اکرم بمان
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
⏯ #روضه
@modafehh
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_پنجاه
صدایش گرفته بود. مگر صبوریهایش
تمام شدهاند که اینگونه صدایش گرفته
است؟!
دختر همراهش سلام کرد، حتما همان رها
همسر صدراست.آیه که نشست، ارمیا
برخاست. جایش اینجا نبود... میان این
آدمها که با او و افکار و اعتقاداتش زمین
تا آسمان فاصله داشتند.
جایش در این خانه نبود... مثل آن پسر
صدرا، وصلهی ناجور در آن خانه بودند.
وقتی از آن خانه بیرون آمد، نفس عمیقی
کشید. دلش هوای قهوه کرده بود.
روزمرگیهایش را دوست داشت... این
خانه او را از روزمرگیهایش دور کرده بود.
در این خانه چشمها غلاف بود،اگر ازغلاف
هم در میآمدهم راهی برای حریم شکنی
نداشت.
ارمیا که اهل ازغلاف درآوردن چشمهایش
نبود، اما این خانه حریمش سخت بود.
دست و پایش را گم میکرد.
سوار موتور کراسش شدبه سمت خانه
به راه افتادخانهای که کسی در انتظارش
نبود؛ کاش مسیح زودتر بازگردد، خانه
بدون او وحشتناک است؛ کاش یوسف
بیاید!
دلش برادری میخواست. شیطنتهای مسیح و یوسف را میخواست! دلش
رهایی از اینهمه غم را میخواست!
مرد... لعنت خدا بر تو که با رفتنت زنت را خاکسترنشین و مرابه این روز انداختی!
لعنت به تو که به آوارههای بعد ازرفتنت
نیندیشیدی! لعنت به تو که رفتی وخودت
را خلاص کردی؛
لعنت به تو که هیچوقت نمیفهمی چه به
روز ما آوردی!
کلید انداخت و در را گشود.تاریکی خانه،
در ذوقش زد. با آنکه انتظارش را داشت
اما باز هم دیدن دانستهها، راحت نیست.
کفشهایش را همان دم در، رها کرد. این
خانه هیچگاه مهمانی نداشت؛ نیاز به
تمیز و مرتب کردن نداشت.
لازم نبود وقت خود را سر کاری بگذارند
که ارزشی ندارد...
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_پنجاه_یک
چیدمان خانه هیچ سلیقهای به کار نرفته
بود. تمام وسایل این خانه وصلهای ناجور
بودند.خانهی سه پسرکه بهتراز اینمیشود؛
خانهای که تکتک وسایلش را اندک اندک
از این سمساری و آن سمساری خریده
بودند. هر سال خانه به دوش بودند.
مسیح و یوسف هنوز نیامده بودند.
داستان حاج علی سخت ذهنش را درگیر
کرده بود. حس و حالش به خوردن شام
نبود، مشغول کار شد. گاهی ذهنشگریزی
به آن شهید و همسرش میزد، اما سعی در
آن داشت که حواسش را متمرکز کند...
سخت بود اما توانست. تا پاسی از شب
مشغول کار بود. خسته برخاست و دستی
به صورتش کشید. گاز را روشن کرد، به
همان گاز تکیه داد.
نگاهش را دور تا دور خانه انداخت.چقدر
خانه آن شهید دوستداشتنی بود.
نه بهخاطر بالای شهر بودنش که خانهای
ساده بود... ساده و زیبا.
پر از دلتنگیهای عاشقانه. دلش گرما
میخواست، نگاه نگران میخواست،
لبخند عاشقانه میخواست.
چیزی که هرگز نصیبش نمیشد. آرزوی
ازدواج را در دل خاک کرده بود؛
ِکاش مثل یوسف کاش مثل مسیح
خوشبین بود...امید به زندگی بهتر!
کاش میتوانست تکانی به این زندگی
بدهد!اگر جای آن شهید بود، هرگز آن زن
و آن خانهی گرم را ترک نمیکرد...
صدای کلید انداختن و باز شدن در خانه
آمد؛ صدای پچپچهای مسیح و یوسف
میآمد. خیال میکردند ارمیا خواب است:
_سلام
هر دو از ترس پریدند و به آشپزخانه
نگاه کردند. ارمیا به ترسشان خندید...
از ته دل خندید. بعد از آنهمه بغض،
قهقهه زد. میخندید به ترس مسیح و
یوسفت، میخندید به ترسهای خودش؛
میخندید به تنهاییها و تاریکی و سردی
خانه، میخندید به تنهاییهای آن همسر
شهید، میخندید به دنیایی بازیچهاش بودند...
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
بسمربالحسین علیه السلام...
صلّـياللّهعلـیكِیافاطمه الزهرا... 💔