•°🌱
تو...
آفتابترین
آفتابِزمیـنوزمانـۍ!
بهتوڪهفڪرمیکنم،آنقدرگرممیشوم،
ڪهکوهغصههایم
آبمیشود!
صبـحۍڪهباتوشروعشود
خورشیدنمیخواهد..!
#الݪهمعجݪلولیڪالفرج..♥️
┅✼ @modafehh ✼┅
°•دعـــاے روز اوڵ ماه مبارڪ رمضـــٰان•°
بسماللہالࢪحمـٰنالࢪحیـــم
اللهمَ اجْعلْ صِیامی فـیه صِیـام الصّائِمینَ وقیامی فیهِ قیامَ القائِمینَ ونَبّهْنی فیهِ عن نَومَهِ الغافِلینَ وهَبْ لی جُرمی فیهِ یا الهَ العالَمینَ واعْفُ عنّی یا عافیاً عنِ المجْرمینَ.
#ماه_رمضان
┅✼ @modafehh ✼┅
#آیه_گرافی 🌿
خداوند متعال می فرماید:
(اتْل مآ أوحی إلیک مِن الکتـب و أقم الصّلوه إنّ الصّلوه تنهی عن الفحشآء و المنکر و لذکر اللَّه أکبر و اللَّه یعلمُ ما تصنعون)
؛ آنچه از کتاب به سوی تو وحی شده است بخوان و نماز را برپادار، که نماز از کار زشت و ناپسند باز می دارد و قطعاً یاد خدا بالاتر است و خدا می داند چه می کنید.
#نماز_اول_وقت
┅✼ @modafehh ✼┅
{☆ݦٵہ ࢪݦڞٵن ݕٵ ݜہید سێٵهڪٵݪێ☆}
[سݕڪ زندڱێ ݕࢪڱࢪڢٺہ ٵز ڪٺٵݕ ێٵכٺ ݕٵݜد]
🍀🍀 شماره 1،☘☘
🌻ختم ذکر🌻
شهید سیاهکالی همیشه اهل ذکر بودند، در مفاتیح به مناسبت های مختلف اذکاری را استخراج کرده و طبق برنامه ریزی مشخص آن را ختم می کردند
مثل شهید باشیم 🥀شهید می شویم🥀
@modafehh
🍀🌼🍀
🌸 #کلام_بزرگان
🔺 #سحر ها را از دست ندهيد ؛ ولو دو ركعت هم اگر ميتوانيد نماز (نافله شب) بخوانيد.
🔺در اين زمانه هم كه به بركت موبايل و تلويزيون و... اكثر مردم تا نيمه شب مشغول و سرگرم هستند !
🔺سحرها را ضايع نكنيم ، اگر نماز مستحبی هم نخوانديم ، حداقل ده مرتبه " يا ارحم الرّاحمين" بگوييم!
🔺اگر آن را هم انجام ندادي اقلاً رو به قبله بنشين و بگو: " سبحان الله والحمدلله و لا اله الّا الله و الله اكبر"
🔺اگر در چند سحر با جانت اين جمله رو بگويي ، عالَمَت عوض می شود .
👤 استاد فاطمی نیا
┅✼ @modafehh ✼┅
#توجه
#موسسه شهید حمید 🌸
#با عرض سلام خدمت همراهان گرامی
متاسفانه باخبر شدیم یک خانواده نیازمند ساکن شهرستان کهنوج استان کرمان نیاز فوری به هزینه درمان و معیشتی دارند..
دوستان جهت کمک مبالغ خود را هرچند کم به حساب موسسه شهید عزیز واریز کنید ان شاء الله که حاجت روا و عاقبت بخیر باشید🌹🙏
سپاسگذار حضور سبز تک تک شما خوبان هستیم🌱
@modafehh
❇️ همین روزهای ماه مبارڪ رمضان بود و حلب به شدت درگیر هجوم سخت تروریستها در محور های جنوبے. حاجقاسم هم تو منطقه بود. حاجے برای نماز و افطار برگشت قرارگاه. آشپز کباب برگ آماده کرده بود با مخلفات. جمعے از رزمندهها هم در قرارگاه بودن و منتظر دیدن حاجے. بعد از نماز آمد سر سفره، غذا را ڪه دید چهره در هم ڪرد ولے حرف نزد. همه مشغول افطاری خوردن بودن. همش نگاهم به نگاه حاجے بود، جز سه دانه خرما و چایی و یڪ قاشق از ظرف یڪ رزمنده ڪه تعارف ڪرد، لب به غذا نزد و رفت با بچه های فاطمیون افطاری خورد. البته ساعت ۱۲ شب...!🌹
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
┅✼ @modafehh ✼┅
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_شصت_یڪ
دلش زیارتنامه میخواست. دلش دو
رکعت نماز زیارت میخواست. دلش سر بر
شانهی ضریح گذاشتن میخواست.
دلش دو رکعت نماز باالاسر میخواست.
زیارتنامه امین االله میخواست. دلش
فقط امامش را میخواست. اینجا کسی
تهمتش نمیزد!
اینجا کسی از بالا نگاهش نمیکرد. اینجا
همه یکرنگ میشدند. مثل لباس احرام
مکه میشدند.
دلش که سبک شد. دلش سوی مادر پر
میکشید! تنها بودن مادر برایش درناک
بود... آمدم مادر! آمدم!
به خانه که رسید غذا درست کرد. دلش
خواب میخواست. غذای مادر را که داد،
سفره را پهن کرد و غذایشان را خوردند.
رفت که بخوابد... فردا کلاس داشت.
بعدش هم میرفت قنادی حاج یوسفی
برای حسابداری!
دیروز حاج یوسفی گفته بود که برود
پشت دخل، آخر صندوق دار قبلی را
اخراج کرده بودند، گفته بود که بیمهاش
میکند. گفته بود حقوق هر کاری که انجام
میدهد را جداگانه میدهد؛ میگفت دیگر
نمیشود راحت به کسی اعتماد کرد و مال
و اموال را دستش سپرد.
مریم که کیکهای سفارشی را میپخت،
حسابرسی سالانه میکرد،حالاصندوقدار
هم بود.
مرِد خوبی بود. زنش هم خانم خوبی بود،
چقدر مریم حاج یوسفی دوستشان
داشت!
روزها پشت هم میآمد و میرفت. مریم
زیر نگاههای سنگین همسایه ها روزهایش
را میگذراند. آنقدر درگیر روزهایش بود
که خودش را از خاطر برده بود.
به پدرش قول داده بود درس بخواند! به
مادرش قول داده بود مواظب خواهر و
برادرش باشد. این قولها بسیار سنگین
بود روی شانه های نحیفش!
پشت دخل نشسته بود... باران سختی
میبارید. صبح که میآمد لباسهایش خیس
شده بود و تا االان با همان لباسهای خیس
نشسته بود
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_شصت_دو
بود. از درون میلرزید، لرز کرده بود. حرارت بدنش بالا رفته بود. سرش سنگینی میکرد که صدایی آمد:
_ببخشید خانم! حاج یوسفی هستن؟
مریم نگاهش را به مرد روبهرویش دوخت:
_بله! کاری داشتین؟
مرد: اگه امکان داره میخوام ببینمشون، منو میشناسن! میشه بهشون اطلاع بدید؟
مریم سری تکان داد و آرام گفت:
_بفرمایید بشینید من بهشون اطلاع میدم!
مرد روی صندلی نشست و مریم بلند شد. سرش گیج رفت و دستش را روی میز گذاشت که زمین نخورد.
مرد: حالتون خوبه خانم؟
مریم دوباره سر تکان داد و به سمت یکی از کارکنان رفت و چیزی گفت.
چند دقیقه از رفتن آن کارگر و نشستن مریم روی صندلیاش نگذشته بود که حاج یوسفی آمد و سری در میان مشتریان گرداند و نگاهش خیره ی
مرِد روی صندلی نشسته افتاد. لبخند ز د و رو به همان کارگر کرد و گفت:
_برو به حاج خانم بگو مهمون داریم!
مرد جوان رفت و آغوش گشود:
_به به! ببین کی اینجاست؟! چطوری ارمیا خان؟
ارمیا در آغوش حاج یوسفی رفت و گفت:
_ سلام مرد خدا
حاج یوسفی خندید:
مرد خدا که تویی مومن، چه عجب از ینورا؟
باز هوای امام زد به سرت و راهت اینوری افتاد؟
ارمیا: حاجت روا شدم و اومدم دستبوس آقا!
حاج یوسفی هیجانزده شد و دوباره ارمیا را در آغوش گرفت:
_مبارک باشه، واقعا تونستی راضیش کنی؟
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
•°🌱
ایستادم که فقط
دست بگیری از من
مثل کوری که عصایش
به زمین افتاده..!
#حسینجان💔•°
#شبتونڪربݪایی✨
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
┅✼ @modafehh ✼┅
ماه رمضان با شهید سیاهکالی
سبک زندگی برگرفته از کتاب یادت باشد
شماره 2
گواهی بر شهادت اعضای بدن در روز قیامت
شهید سیاهکالی معمولا بعد نماز ذکر تسبیحات حضرت زهرا(س) را با انگشت ختم می کردند، به گونه ای که بندهای انگشت خود را فشار می دادند؛
در پاسخ چرایی این کار پاسخ دادند که دوست دارند فردای قیامت این انگشتان شهادت بدهند که ایشان اهل ذکر و تسبیح و یاد خدا بوده اند
مثل شهید باشیم
شهید می شویم
┅✧❁ @modafehh ❁✧┅
~•°🌿🌿°•~
آن چه در منابع روایی وجود دارد مضمون ذیل است که در روایات فراوانی آمده است . رَسُول خدا –ص- در روایتی می فرماید :
مَا أَخْلَصَ عَبْدٌ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَرْبَعِینَ صَبَاحاً إِلَّا جَرَتْ یَنَابِیعُ الْحِکْمَةِ مِنْ قَلْبِهِ عَلَى لِسَانِهِ ؛ هر بنده ای که چهل روز خود را برای خداوند متعال خالص گرداند چشمه های حکمت از قلبش بر زبانش جاری می گردد .
( بحارالأنوار 67 242 باب 54 )
#روایت
┅✧❁ @modafehh ❁✧┅
#طنز_جبهه😂
اخوی عطر بزن ...
شب جمعہ بود
بچه ها جمع شده بودند تو سنگـر براے دعاے کمیـل
چراغـاࢪو خامـوش کـــــردند🔦
مجلـس حال و هواے خاصی گࢪفته بود هࢪکسے
زیر لب زمزمه مےکرد و اشک میࢪیخت
یہ دفعہ اومد گفت اخوے بفـرما
عطࢪ بزن ...ثواب داࢪه✨
- اخہ الان وقتشہ؟
بزن اخوي ..بو بد میدي ..امام زمـان نمیاد تو مجلسمونا💥
بزن بہ صورتت کلے هم ثواب داره
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند💡
صورت همه سیاه بود
تو عطر جوهر ریخته بود...
بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند..
┅✧❁ @modafehh ❁✧┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#توجه
#موسسه شهید حمید 🌸
#با عرض سلام خدمت همراهان گرامی
متاسفانه باخبر شدیم یک خانواده نیازمند ساکن شهرستان کهنوج استان کرمان نیاز فوری به هزینه درمان و معیشتی دارند..
دوستان جهت کمک مبالغ خود را هرچند کم به حساب موسسه شهید عزیز واریز کنید ان شاء الله که حاجت روا و عاقبت بخیر باشید🌹🙏
سپاسگذار حضور سبز تک تک شما خوبان هستیم🌱
@modafehh
44.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°•°•°
📹 ببینید| فیلم کامل بیانات رهبر انقلاب در محفل انس با قرآن کریم در اولین روز از ماه مبارک رمضان. ۱۴۰۰/۰۱/۲۵
#بیانات_رهبری
┅✧❁ @modafehh ❁✧┅
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_شصت_سه
ارمیا: من نه، کار دارم.
حاج خانم که رسید لبخند روی لبانش نشست:
_خوش اومدی پسرم، ایندفعه عروس قشنگتو آوردی ببینیم یا هنوز باید صبر کنیم؟
ارمیا شرمگین سرش را به زیر انداخت:
_آوردمش با خودم حاج خانم، بالاخره تا سر جمع شد
حاج خانم: خب خدا رو شکر؛ مبارکه!مریم از حال رفت، از روی صندلی به زمین افتاد و صدای بلندی در فضا پیچید.
حاج خانم به صورتش زد و به سمت او دوید. ارمیا تلفنش را درآورد و تماس گرفت. حاج یوسفی و کارکنان و چند مشتری دور مریم بودند که صدایی آمد:
_برید کنار لطفا، راه رو باز کنید ببینم چی شده؛ آقا برو کنار، من دکترم!
َمرد گفت:
جمعیت کنار رفت و زن و مردی جلو آمدند. ارمیا رو به
_بیا اینجا محمد، یکدفعه از حال رفت، حالش خوب نبود؛ انگار سرگیجه داشت، نمیتونست خوب حرف بزنه.
محمد جلو آمد و کیفش را باز کرد. دماسنج را در دهان دختر گذاشت. از برافروختگی صورتش مشخص بود که تب دارد:
_لباساش خیسه، احتمالا با همین لباسا چند ساعت مونده و سرما خورده، تبش رفته بالا!
فشارش را که گرفت رو به ارمیا کرد:
_براش نسخه مینویسم سریع برو بگیر بیار!
محمد مشغول نوشتن نسخه بود، دختری که همراهش وارد شده بود گفت:
_حالش خیلی بده محمد؟
محمد با لبخند به او نگاه کرد:
نه سایه جان، چیزی نیست؛ فشارش افتاده که با یه سرم خوب میشه، تبشم الان میاریم پایین؛ فقط خانوما کمک کنن ببریمش یه جای مناسب!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_شصت_چهار
سایه به کمک حاج خانم و دو تا از کارکنان شیرینی فروشی، مریم را به
سمت راه پله بردند. طبقه ی بالا خانه ی حاج یوسفی بود که از درون قنادی
هم پله میخورد به درون خانه راه داشت.
حاج یوسفی نسخه را از دست محمد گرفت و به یکی از کارگران داد و مقداری پول هم دستش داد تا نسخه را بگیرد. بعد رو کرد به ارمیا:
_شرمنده شدیم، دوستاتن؟
_یه جورایی برادرمن!
محمد با حاج یوسفی دست داد:
_خوشوقتم حاج آقا، تعریف شما رو زیاد شنیدم!
ارمیاخان به من لطف داره؛ حالاخانومت کو پسرم؟
محمد ناگهان گفت:
_آخ یادم رفت بهت بگم... زینب بیدار شده و گریه میکنه، فکر کرده بازم رفتی؛ برو که فکر کنم تا حالا خودشو کشته.
ارمیا ابرو در هم کشید:
_خدانکنه، این چه حرفیه!
رو کرد به حاج یوسفی:
_برم ببینم چی شده، با اجازه!
سایه به محمد نزدیک شد:
_تبش خیلی بالاست محمد
- چیکار کنیم؟
محمد گوشه ی چادر سایه را در دست گرفت:
_الان داروها رو میارن؛ سرمشو آماده میکنم تو براش وصل کن. چندتا آمپول داره که باید تو سرم بریزم.
َمردش نگاه میکرد. حاج خانم با سینی شربت وارد سایه با لبخند وارد به پذیرایی شد.
مریم را در اتاق خواب خوابانده بودند. شربت را روی میز گذاشت و دوباره رفت. حاج یوسفی شربت را تعارف میکرد که حاج خانم
با ظرف شیرینی وارد شد.
پشت سرش ارمیا همراه با زنی جوان و.......
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
خـدایا؛
بگیـرازمـن!
آنچہڪہشهــادٺرامےگیردازمن..:)
اینروزهاعجیـبدلم؛
بہسـیمخاࢪدارهایدنیاگیرکردهاسـټ...💔
.
شهید محسن حججی
#شبتون_شهدایی
مارو از دعای خیرتون بهره مند سازید 🌿
┅✧❁ @modafehh ❁✧┅
#سلام_امام_زمانم 💚
اے ڪه روشن✨ شود
از نـور تو هر صبح جهان
روشنـــاے دل من♥️
سلام حضرتـــ خورشـید
🦋 صبحت بخیر آقا 🦋
🌸 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸
#امام_زمان
┅✧❁ @modafehh ❁✧┅