✨💚مولا امیرالمومنین(علیهالسلام):
چه بسیار بودند افرادی که؛
بی ارزش بودند ولی خوش اخلاقی
به آنها #عزت داد...!🕊🌱
📌دوشنبہ:
ناهار:
سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا
(درود خدا بر ان ها باد)
شـام:
زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد
(درود خـدا بر او باد)
✨@modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابالجواد راه ورودی به قلب توست رضا
حاجت رواست، هرکه ازاین راه میرود:)♥️
#میلاد_امام_جواد
#امام_جواد
002 Bab al Morad.mp3
6.55M
عمری ست گداییم، ولی غصه نداریم
سقف سرمان سایهی دیوار جواد است✨
#میلاد_امام_جواد
#امام_جواد
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨رفع خستگی
در آن سال #گردان_حضرت_رسول تازه شکل گرفته بود و برای اجرای عملیاتهای مختلف #آبی و #خاکی آموزشهای مختلفی را میگذراندند.
این عکس در سال ۶۴ و هنگام آموزش #تیراندازی و #پرتاب_نارنجک رزمندگان گردان در منطقه #هورالهویزه گرفته شد.
بچههای گردان آن روز بعد از انجام آموزشهای مختلف برای رفع خستگی با حضور در #میدان_صبحگاه شروع به ذکر حضرت امام حسین و عزاداری برای آن شهید کربلا کردند.
در عکس #شهیدان علی قاریانپور ، حسن الاف صفری ، سید باقر علمی و شاپور عبدی حضور دارند.
خسته از آموزش روزانه ایستادهاند که بدنهای خسته و بیرقمشان به تصویر کشیده شود تا همچنان راست قامت تاریخ بمانند تا ابد.
#راوی: حمیدرضا ایزدی
#ماندگاران
روز نُهم دهه سوره قدر ،امروز هم ده بار سوره قدر رو میخونیم و هدیه میکنیم به حضرت رقیه س 🌱
بیاد هم باشیم ، بیاد من هم ویژه تر 😌😊
التماس دعا🌹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت7
حرکت کردیم رفتیم پاتوق همیشه گیمون ،سعی میکردیم همیشه جاهایی بریم که خلوت باشه ،
- خوب حالا بگو ببینم تو هم قبول شدی؟
عاطی: معلومه که شدم حوزه علمیه جامعه الزهرا
- خیلی خوشحالم که تو هم قبول شدی
عاطی: اهوم منم ،ولی چه جوری دوریتو تحمل کنم
- مگه میخوای بری بمیری اونجا...
عاطی: لووووس
پاشو ،پاشو بریم بهشت زهرا
- هیچی باز این خانم دلش گرفت ( عاطفه هر موقع حالش خوب نبود میرفت بهشت زهرا ،گلزار شهدا ،با یه شهید دردو دل میکرد)
راه افتادم سمت بهشت زهرا ،
اول رفتیم سر خاک مامان فاطمه ،عاطفه فاتحه خوند و گفت میره گلزار شهدا
منم پیش مامان بودم
سلام مامان جونم،حتمان میدونی که قبول شدم ،ای کاش اینجا بودی و شادی توی چشماتو نگاه میکردم ،حرفام که تمام شد رفتم دم در بهشت زهرا منتظر شدم تا عاطفه بیاد...
یه ربع بعد عاطفه اومد با چشمای پف کرده و قرمز
- حاج خانم زیر پامون علف سبز شد،بیچاره اون شهید از دستت خسته شده ...
عاطی: ببخشید بریم...
عاطفه منو رسوند خونه و رفت
منم رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم رفتم تو اشپز خونه که یه چیزی واسه شان درست کنم
که گوشیم زنگ خورد ،بابا رضا بود
- سلام بابا جون
بابا رضا: سلام سارا جان خوبی؟
- خیلی ممنون
بابا رضا: خواستم بگم شام درست نکن ،من غذا گرفتم دارم میام خونه
- چشم بابا جون
بابا رضا : تا ده دقیقه دیگه خونم - باشه ،خدا حافظ
( اخ جون ،غذا درست نمیکنم ).
گفتم تا بابا بیاد میزو بچینم که اومد زود شام بخوریم
ده دقیقه بعد بابا در و باز کرد
تو یه دستش دوتا پیتزا بود ،یه دستشم یه دسته گل مریم،من عاااشق گل مریم بودم
- وااایییی بابا جون دستتون درد نکنه این ماله منه
بابا رضا: تو این خونه کی عاشق گل مریمه
- من من
( داخل یه گلدون آب ریختم ،گل و گذاشتم داخلش،که بعد شام دارم میرم اتاقم ببرم همرام)
بابا رضا: سارا جان تبریک میگم که قبول شدی - شما از کجا متوجه شدین؟
بابا رضا: حاج احمد زنگ زد گفت
- بابا جون من خودمم امروز فهمیدم ،اینقدر عاطفه هولم کرده بود یادم رفت بهتون خبر بدم ببخشید
بابا رضا:اشکال نداره بابا ،خیلی خوشحال شدم شنیدم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #نگاه_خدا 💗
قسمت8
شامو که خوردم رفتم تو اتاقم ،گلو گذاشتم روزی کنار عکس مامان
رو تختم دراز کشیدم
گوشیم زنگ خورد شماره خونه مادر جون بود
- سلام مادر جون خوبین؟
مادر جون: سلام عزیز دل مادر تو خوبی؟
- خیلی ممنون آقاجون خوبه؟
مادر جون: خوبه ،ولی همش بهونه تو رو میگیره ،چرا نمیای یه سری به ما بزنی ؟
- الهی قربونتون برم ، چشم فردا حتمن میام
مادر جون: الهی فدات شم باشه منتظرت هستیم ...
اینقدر خسته بودم که بعد خداحافظی از مادر جون رفتم تو کما صبح نزدیکای ساعت ۱۰ بیدار شدم رفتم دوش گرفتم ...
لباسامو پوشیدم رفتم سمت خونه مادر جون
زنگ در و زدم ،در که باز شد کل خاطراتم مرور شد مادرم چقدر عاشق این خونه بود ،یه حوض وسط حیاط دور تا دورش گل و گلدونای قشنگ ، اطراف خونه هم پر از درخت ،ده دقیقه ای به حیاط خیره شدم که با صدای مادر جون به خودمم اومدم...
رفتم داخل خونه مادر جونو بغل کردم و صورتشو بوسیدم - سلام مادر جون خوبین؟
مادر جون: سلام به روی ماهت ،خیلی خوش اومدی
- آقا جون کجاست ؟
مادر جون :بالا تو اتاقشه!
- پس من میرم پیش اقاجون
مادر جون:برو مادر ببینه تو رو خوشحال میشه
رفتم سمت اتاق آقاجون ،از لای در نگاهش میکردم و خیره شده به عکس مامان و گریه میکنه ( مامانمو اقا جون خیلی به هم وابسته بودن جونشون واسه هم در میرفت،تو فامیل همه میدونستن مامانم چقدر بابایی)
- سلام اقا جون
آقاجون : سلام سارای من
رفتم کنارش نشستم و سرمو گذاشتم روی پاهاش
اقاجونم دست میکشید رو موهامو میبوسید سرمو ( هر موقع حالم بد بود تنها جایی که ارومم میکرد پاهای اقا جونو ،دست کشیدن به موهام بود)
- آقا جون خیلی دلم براتون تنگ شده بود، شرمنده که دیر اومدم
آقا جون : اشکال نداره بابا ،تو هم حالت از ما بهتر نبود
شنیدم دانشگاه قبول شدی؟
سرمو بلند کردمو نگاهش کردم
شما از کجا خبر دارین ؟
آقا جون: دیروز حاج رضا زنگزد گفت ،بابا خیلی مبارکت باشه،موفق باشی
- الهی قربونتون برم من
صدای مادر جون اومد: اکه صحبتاتون تمام شده بیاین ناهار اماده است...
بوی قرمه سبزی کل خونه رو پیچیده بود ،منم عاشق قرمه سبزی بودم
ناهارمونو که خوردیم ،سفره رو جمع کردم ،ظرفا رو شستم ،اومدم کنار آقا جون تو پذیرایی نشستم ،مادر جون از روی طاقچه یه چیزه کادو شده رو آورد
مادر جون: سارا جان این کادوی دانشگاهته امید وارم دوستش داشته باشی...
کادو رو گرفتم بازش کردم چادر مشکی بود،
(من موقعی میخواستم چادر بزارم که مادرم سلامتیشو به دست بیاره ،وقتی خدا سر قولش نبود من چرا باشم)
- لبخند زدمو :
دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدین...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✰امامحسین(علیهالسلام):
"هيچ گرفتارى به زيارت من نيايد مگر آن كه او را شادمان بازگردانم و به خانواده اش برسانم"
#حدیث❥
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨اگر برگشتم
سردار رشید اسلام #شهید_رضا_حسنپور معاون سردار #شهید_مهدی_زینالدین و جانشین فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب بود. برادرش #محسن هم توی سپاه فعالیت داشت. آن روز هر دو در حال اعزام بودند. توی حیاط سپاه بودم که #پدر بزرگوارشان را دیدم.
گفتم: #حاج_مسلم بچههات با هم دارن میرون جبهه!! دست تنها نمیشوی!؟ کارهاتو کی انجام میده؟
گفت: خدا
گفتم: بالاخره ما هستیم ، اگر کاری داشتی رودرباستی نکنی ها؛
گفت: فعلاً که خودم هم دارم اعزام میشوم ، اگه برگشتم مزاحمت میشم.
#راوی: همرزم شهید
#ماندگاران
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت9
آقا جونم دست کرد تو جیبش ،یه سکه آورد بیرون : بیا عزیزم ،اینم کادوی من
پریدم تو بغلش و محکم بوسیدمش : من عاشقتونم دستتون درد نکنه
بعد نیم ساعت آقا جون رفت اتاقش یه کم استراحت کنه
مادر جون : سارا مادر ،میخوام یه چیزی بهت بگم که گفتنش برام خیلی سخته - نمیدونستم چی میخواد بگه ،ولی دلم آشوب بود
مادر جون: حاج رضا که پدر و مادرش فوت شده ،تو دار دنیا یه برادر داره و بس
الان وظیفه ماست که این حرف و بزنیم - چی شده مادر جون ،چرا اینجوری صحبت میکنین
مادر جون: هر مردی نیاز به همدم داره ، درسته که تو هستی کناره بابا ولی هیچ کس نمیتونه جای همسرو براش پر کنه ( اشک تو چشمام پر شد،دو ماه نگذشته چرا این حرف و میزنن )
- مادر جون چه طور راضی شدین این حرف و بزنین ،مگه مامان فاطمه دختر شما نبود ،چه طور میخواین خودتون با دستای خودتون واسه دامادتون زن بگیرین...
مادر جون: عزیز دلم این چرخه طبیعته هر کی یه روز از دنیا میره و به جاش یکی دیگه به دنیا میاد ،حضرت فاطمه با اون مقامش لحظه ای که تو بستر بیماریش بود وصیت کردی امام علی بعد از اون هر چه زودتر ازدواج کنه (اصلا از حرفاش هیچی نفهمیدم ،تا شب بابا بیاد خونه مادر جون اصلا حرفی نزدم،بابا هم که اومد زود شام خوردیم و برگشتیم خونه ،منم شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم ،تا صبح به خاطر حرفای مادر جون حرص خوردم و نخوابیدم دم دمای صبح خوابم برد)
صبح که از خواب بیدار شدم نزدیکای ظهر بود ،بلند شدم که برم یه چیزی درست کنم بخورم که رو اینه اتاقم یه کاغذ چسبیده بود
دست خط بابا بود :
سارای عزیزم میدونستم حال خراب دیشبت بابت چیه ،میخواستم بهت بگم من تا تو رو دارم به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکنم ،پس به خاطر حرفای مادر جونت ناراحت نباش ،صبحانه اتو اماده کردم حتمن بخور ،البته اینم میدونم چون دیشب تا صبح بیدار بودی تا لنگ ظهر خوابی
دوستت دارم سارای بابا -واییی من عاشقتم باباییبا خوشحالی رفتم دست و صورتمو شستم ورفتم تو آشپز خونه مشغول خوردن شدم
صدای زنگ ایفون اومد رفتم نگاه کردم دیدم عاطفه اس داره گریه میکنه
قفل درو زدم در باز شد دیدم یه چمدون دستشه هی گریه میکنه
رفتم دم در - چی شده؟
عاطفه(همونجور که گریه میکرد) : اگر بار گران بودیم و رفتیم ،اگر نامهربان بودیم و رفتیم - خندم گرفت : خل شدی به سلامتی یا عاشق شدی؟
عاطفه اومد جلو و بغلم کرد: واییی سارا من دارم میرم خابگاه چه جوری دوریتو تحمل کنم،
- ولم کن دارم خفه میشم ،نمیری که بمیری که ،همین بغل گوشمی یه سوت بزنم رسیدی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت10
عاطی: سارا بدون من چیکار میکنی؟
- هیچی یه بسته تخمه سیاه میخرم میخورم کیفشو میبرم...
زد به بازوم : خیلی دیونه ای
- حالا با کی میخوای بری ؟
عاطی: با شاهزاده رویاهام...
- کشتی منو با این شاهزاده یه دفعه تو رویاهات بچه دار نشی یه وقت...
دوباره اومد بغلم کرد: واااییی دلم واسه خل بازی هات تنگ میشه...
- خل تویی که تو رویا زندگی میکنی ،پاشو برو دیر میشه شاهزاده نگران میشه
عاطی: سارا زنگ بزنی براماااا ،من اخر هفته ها میام ،حتمن میام پیشت
- باشه وقت داشتم حتمن واست زنگ میزنم
عاطی: خیلی لوسی، تو نرفتی ثبت نام؟
- نه ،فردا میرم
عاطی: باشه ،خیلی دوستت دارم مواظب خودت باش
- الهیی قربونت برم من ،توهم مواظب خودت باش عاطفه که رفت ،فهمیدم که چقدر تنهام ،راست میگفت چه طور بدون عاطی زندگی کنم
فردا صبح زود بیدار شدم ،خیلی سخت بود که چشمامو باز کنم ولی به خاطر ثبت نام دانشگاه راه دیگه ای نداشتم مانتوی سرمه ای که بابا خریده بود و پوشیدم با یه مقنعه سرمه ای یه کم آرایش کردم و یه کم از موهای خرماییمو ریختم بیرون ( به چه جیگری شدم من ،پیش به سوی دانشگاه)
رسیدم دانشگاه ،وارد محوطه شدم دیدم یه عالم دخترو پسر بیرون وایستادن ،چقدرم با هم صمیمی بودن ( از بچگی رابطه خوبی با پسرا نداشتم نمیدونم چرا همیشه با دیدن پسرا تپش قلب میگرفتم،با اینکه همیشه خونه خاله زهرا میرفتیم و دوتا پسر خاله هم داشتم ،همیشه ازشون فراری بودم ،،خدا به خیر کنه اینجا رو )
ثبت ناممو زود انجام دادم ،انتخاب واحدامو هم کردم ،،سعی کردم بیشتر درسامو ساعت ده به بعد بگیرم که واسه خوابیدن اذیت نشم چه مخی ام من فقط یه کلاس و مجبور شدم ساعت ۸ بردارم ،،روزای کلاسمو هم از شنبه تا چهارشنبه گرفتم که خونه نباشم حوصلم سر بره ،
کارامو که انجام دادم رفتم خونه
لباسامو عوض کردم رفتم سر وقت غذا ،بابا ناهار خونه نمیاومد واسه همین یه چیز ساده واسه خودم درست کردم که واسه شام غذای خوب درست کنم
ساعت ۹ شب گوشیم زنگ خورد بابا رضا بود ،تو دلم گفتم حتمن میخواد بگه دیر میاد من شاممو بخورم...
- جانم بابا
بابا رضا: سارا بابا بیا دم در - کلید ندارین مگه؟
بابا رضا: دارم بیا کارت دارم دروباز کردم وااییی یه هاچ بک البالویی داشت منو چشمک میزد
بابا رضا اومد سمتم : اینم سویچش ،کادوی دانشگاهت
پریدم تو بغلش : واییی باباجووون عاشقتم، دیونتم ، نوکرتم...
بابا رضا: اووو چه خبرته ،مبارکت باشه
شامو که خوردیم...
به بابا شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صبحت بخیر مولای من🙃💙
-السلـامعلیكیاصـاحبالعصروالزمـان
ذكـرِروز :
یٰـا حَیُ یٰـا قَیـوم🪴
-¹⁰⁰مرتبه-
✰پیامبراکرم(صلیاللهعلیهوآله):
بوىِ خوش، قلب را تقويت مى كند!"
#حدیث❥
📌چهارشنبه
ناهار:
باب الحوائج؛امام کاظم
(درود خدا بر او باد )
شام:
شمس الشموس؛امام رضا
(درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨شبی که کمتر از شب قدر نبود
آن شب هر ثانیهاش ۱۰۰۰ شب گذشت. همه از هم شفاعت میخواستند. یکی حلالیت میگرفت ، دیگری طلب آمرزش میکرد ، همه همدیگر را در آغوش گرفته بودند ، با هم خداحافظی کرده و آماده اعزام به منطقه عملیاتی شده بودیم.
در آن شب دل کندن از یکدیگر واقعاً سخت بود. تک تک حرکتها و وقایع گذشته از مقابل چشمهایمان رژه میرفتند و خاطرات روزهای گذشته در ذهنها دوباره تداعی میشد.
ما شبهای زیادی را در زیرزمین #گمرک_خرمشهر دعا و نماز خوانده بودیم ، بدون سر و صدا . بچهها گاهی اوقات دعا و نمازشان را هم زیر پتو میخواندند تا صدایشان به گوش دشمن نرسد.
شاید باورش سخت باشد ولی آن شب حضور #ملائک در آن محیط روحانی کاملاً محسوس بود. شبی که خیلی از بچهها معتقد بودند کمتر از شب قدر نیست.
#عملیات_کربلای۴ در پیش بود. عملیاتی که #لو_رفته_بود و ما از همه جا بیخبر بودیم. در این جمع ۳۳ جفت برادر وجود داشتند که بعد از عملیات هر کدام یک برادر خود را میاد گاه عاشقان فرستاده بود. آنهایی هم که مانده بودند یا #زخمی بودند یا به نوعی آسیب دیده.
#عملیات_عجیبی بود. از یک طرف آب رودخانه و از طرفی دیگر باتلاق و دشمنی که راه حمله و عقب نشینی را بر روی ما بسته بود. در #عملیات_کربلای۴ ، دشمن کاملاً مجهز بود و مدام #خمپاره میزد و #زمین_را_خون_برداشته_بود.
الله اکبر
#راوی: امیر قاریانپور
#ماندگاران
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت11
شماره عاطفه رو گرفتم(عاطفه خواب بود)
- الو عاطفه خوابی؟
عاطی: اره خیره سرم ،اگه جنابعالی میزاشتین داشتم یه خواب خوب میدیدم
- دیوووونه حتمن داشتی خواب شاهزادتو میدیدی
عاطی : حالا چیکارم داشتی مزاحم - وایییی باورت نمیشه بابا ماشین گرفته برام ( انگار خوابش پرید)
عاطی: جانه عاطی، مرگ عاطی راست میگی؟ - به مرگه شاهزادت راست میگم
عاطی: بی ادب مگه من به شاهزاده تو کاری دارم
- بابا تو هم بیا شاهزاده منو تیر باران کن اگه من چیزی گفتم...
عاطی: اومدم باید ببری منو بیرونااااا گفته باشم - چششششم ، الان برو ادامه خوابتو ببین عشقم
عاطی: اره راست میگی ،شب بخیر
یه هفته گذشت و فردا اولین روز دانشگاه بود ،توی این یه هفته خاله زهرا و مادرجون هر روز به بهانه ازدواج بابا میاومدن خونمون خسته شده بودم
با شروع کلاسا خیلی خوشحال شدم که تا اطلاع ثانوی خونمون نمیان
صبح با زنگ گوشی ساعتم بیدار شدم
رفتم حمام یه دوش گرفتم لباسمو پوشیدو مو طبق معمول یه کم آرایش کردمو و کیفمو برداشتم رفتم پایین
نشستم یه کم صبحانه مو خوردمو سویچ ماشینو برداشتمو حرکت کردم
ماشینو کنار دانشگاه پارم کردم و پیاده شدم رفتم داخل دانشگاه
رفتم کلاسمو پیدا کردم
درو باز کردم اوهوکی چه خبره اینجا
چه وضعی بود کلاس
پسرا و دخترا یه جوری با هم حرف میزدن که یه عمری همدیگه رو میشناسن پوشش دخترا هم که نگم بهتره همونجور وایستاده بودم که یکی از پشت سر گفت :
:همینجور میخوای مثل چوپ خشک وایستی اینجا (برگشتم نگاهش کردم یه پسره چهار شونه هیکل ورزشی،با یه تیشرت سبز جذب ،که رو دستش خالکوبی کرده بود)
رفتم کنار : ببخشید بفرمایید
بعدن با حضور غیاب استاد فهمیدم فامیلیش یاسریه کلاسم که تمام میشد میرفتم داخل کافه دانشگا مینشستم تا کلاس دیگه ام شروع بشه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت12
تو کافه که نشسته بودم گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم شماره اش مال ایران نیست
- الو ( با شنیدن صداش فهمیدم سانازه ،دختر خالم ۲۷ سالشه ،خاله صودابه ام ۲۰ سالی میشه که رفتن کانادا به خاطر شغل شوهرش یه پسرم داره سهیل ۲۴ سالشه )
- واییی ساناز توییی؟ خوبی؟
ساناز : سلام عزیزم ،قربونت برم تو خوبی؟ حاجی خوبه
- مرسی ،چه عجب یاد من کردی؟
ساناز : ما که همیشه به فکرت هستیم
شرمنده نتونستم همراه مامان و بابا بیام موقع خاکسپاری - اشکالی نداره ولی من اینقدر حال روحیم بد بود متوجه نشدم خاله صودابه اومده ،از طرف من عذر خواهی هکن از خاله
ساناز: عزیززززم ،حق داری واقعن فوت خاله همه ما رو شوکه کرده بود
خوب شنیدم دانشگاه قبول شدی ! اونم رشته برق - اره گلم
ساناز : بهت تبریک میگم ،ای کاش میتونستی میومدی اینجا درست و ادامه میدادی ؟
- میدونم ولی بابا رضا هیچ وقت اجازه نمیده
ساناز : چرا اجازه نده ،حاج رضا هم تا چند وقت دیگه ازدواج میکنه ،دیگه چه کار به تو داره - نمیدونم باید باهاش صحبت کنم
ساناز: اره باهاش صحبت کن ببین چی میگه ،عزیزم من باید برم سرکارم کاری نداری؟
- قربونت برم یه همه سلام برسون
خدا نگهدار
راست میگفت بابا که قراره دیر یا زود ازدواج کنه ،چرا نباید بزاره برم از اینجا یه دفعه صدای خنده چند تا دخترو پسر بلند شد برگشتم نگاه کردم دیدم یاسریه با چند تا دخترو پسر دورش خوشم نمیومد ازشون بلند شدم و از کافه رفتم بیرون کلاسم که تمام شد رفتم خونه ،تا برسم خونه دیگه غروب شده بود ،تن تن رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم اشپزخونه غذا درست کنم ،امشب حتمن با بابا صحبت میکنم ببینم چی میگه
ساعت ۱۰ شب بود که بابا اومد خونه - سلام بابا جون
بابارضا: سلام سارا جان بیداری هنوز؟
- منتظر بودم شما بیاین باهم شام بخوریم
بابا رضا: باشه الان میرم لباسمو عوض میکنم و میام شامو که خوردیم میزو جمع کردم و ظرفا رو شستم رفتم سمت پذیرایی دیدم بابا داره اخبار نگاه میکنه نشستم روی مبل،،صدای تپش قلبمپ میشنیدم یه نفس عمیق کشیدمو گفتم - بابا رضا( همون طور که چشمش به تلوزیون بود )
بابا رضا: جانم
- میشه منو بفرستین کانادا اونجا درسمو ادامه بدم
( بابا تلوزیون و خاموش کرد و برگشت سمت من): برای چی میخوای بری؟
- خوب مثل همه آدما میخوام برم اون ور زندگی کنم، درس بخون، پیشرفت کنم
بابا رضا: خوب همه این کارا رو میتونی همینجا هم انجام بدی - ولی من دوست ندارم اینجا باشم
بابا رضا: یعنی میخوای منو تنها بزاری؟
- بابا جون شما دیر یا زود ازدواج میکنین ،این منم که تنها میشم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
با اذنِ علـی ستاره برمیـگردد
خورشیـد به یك اشاره برمیـگردد
بر مـُرده گر محـب حیدر بدمـد
جانـش به تنش دوبـاره برمیـگردد :)
ولادت با سعادت مولای عاشقان، امیر مؤمنان، علی علیه السلام، و روز پدر بر همه شما عزیزان مبارک باد 😍♥️
#میلاد_امام_علی
#روز_پدر