📔 عنوان: #لبه_تیغ | ۱۹۴۴
✍ نویسنده: #ویلیام_سامرست_موام
💢 درباره کتاب:
با اقتباس از کتاب لبه تیغ ۲ فیلم تولید و اکران شده است. لبه تیغ روایتگر زندگی مرد جوانی بنام لاری است که در پی یافتن پاسخ سئوالهای خود در مورد غایت زندگی است. این کتاب حاصل سالها تجربه نویسنده است که در پی سفرهای مختلف خود به گوشه و کنار جهان به آنها دست یافته است.
💢 خلاصهای از کتاب:
✎ کتاب لبه تیغ در مورد رندگی مرد جوانی به نام لاری است که به تازگی از جنگ به خانه برگشته و علیرغم درآمد بسیار پایینش اما از زندگی خود خشنود و راضی است. همسر وی؛ ایزابل از خانوادهای مرفه و ثروتمند است و طرز برخورد لاری با زندگی چندان باب میل ایزابل نیست. ایزابل برخلاف عقیده لاری به دنبال زندگی تجملاتی است.
✎ لاری از پیشنهادهای کاری که به وی داده میشود، سر باز میزند، چرا که به دنبال یافتن پاسخ سوالهای خود در خصوص هدف و غایت زندگی است. به همین ترتیب لاری برای تکمیل تحقیقات خود و رسیدن به پاسخ سئوالهای خود راهی کتابخانه ملی فرانسه میشود. ایزابل علیرغم تلاشهای خود برای منصرف کردن لاری در نهایت او را تهدید به طلاق میکند و لاری نیز در کمال ناباوری جدایی از ایزابل را میپذیرد.
✎ لاری در یک معدن مشغول به کار شده و در آن جه با فردی که با عرفان سر و کار دارد آشنا میشود. لاری به همراه این مرد راهی آلمان میشود، اما چون در آن جا پاسخی برای سوالهای خود نمییابد به اسپانیا سفر میکند. به همین ترتیب لاری برای یافتن پاسخ پرسشهای خود به قسمتهای مختلف سفر میکند. در نهایت در یکی از سفرهایش با زنی به نام صوفی آشنا شده و به او پیشنهاد ازدواج میدهد.
✎ صوفی معتاد به الکل است، اما با کمک لاری اعتیاد خود را کنار میگذارد. ایزابل؛ همسر سابق لاری با شنیدن خبر ازدواج آنها در صدد انتقام از لاری بر میآید و درست روز عروسیشان، صوفی را به خانه خود دعوت میکند...
💢 قسمتی از کتاب:
✎ اولين مرتبهای كه زنی با مردی آشنا میشود چندان مهم نيست، دومين ديدار مهم است. اگر توانست در اين مرتبه او را نگه دارد براي هميشه او را اسير خود كرده است.
✎ زندگی چيز چرندی است! اما انسان اگر تا آنجا كه میتواند از آن لذت نبرد بايد خيلي ابله باشد.
✎ پروز بعد الیوت تلفن کرد که بیاید دنبالم، ولی من قبول نکردم و خودم بیهیچ مشکلی خانه خانم ردلی را پیدا کردم. کمی دیر رسیدم، چون کسی قبلش به دیدنم آمده بود. از پلهها که بالا میرفتم، آنقدر سروصدا زیاد بود که پیش خودم گفتم مهمانی بزرگی است. وقتی فهمیدم با خودم فقط دوازده نفر آنجا هستند، حسابی متعجب شدم. خانم بردلی با لباس ساتن سبزی که به تن داشت و گردنبند پهن مرواریدی که به گردن انداخته بود، حسابی در مهمانی میدرخشید. الیوت هم در لباس شب خوشدوختش مانند همیشه جذاب و باوقار بود. وقتی با من دست داد، انگار همهی رایحههای عطرهای عربی یکجا به سمتم هجوم آوردند.
✎ از خودم میپرسم بهتر نبود من هم راهی را که دیگران رفتهاند بروم و بگذارم هر چه بر سرم آمدنی ست بیاید؟ و آنوقت به یاد آن آدمی میافتم که یک ساعت پیش پر از شور زندگی بود و اکنون مُرده افتاده است. چقدر ظالمانه و بیمعنی ست. آدم بیاختیار از خود میپرسد: این زندگی چیست، چه معنی دارد؟
#کتابنگار
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar