#مستند_داستانی_امنیتی_کوتاه
سال 95 وسیروز قبل از اربعین بود که من و حسین و رسول و چندنفر از همکارانم در واحد ضدجاسوسی و ضد تروریسم ستاد، طی ماموریتی به عراق رفتیم. یکی از ماموریتهای ما این بود که در پوششهای مختلف مستقر بشویم و چهره زنی کنیم.
خیانت برخی از افسران عراقی در زمان حضور داعش بیش از حد بود و چون که نزدیک اربعین بود، هراتفافی محتمل بود.
یک هفته قبل از اربعین از بالا به من دستور دادند که از کربلا خارج میشوی و میروی به سمت سامراء و در فلان نقطه مستقر میشوی!
فورا با یکی از همکاران و با یک خودروی پرادو عازم شدیم سمت سامراء!
اما...
شب اربعین شد
من در 2 کیلومتری حرم ایستاده بودم و گاهی هم برخی خیابانها را قدم میزدم و مشغول چهرهزنی بودم.
در حین مأموریت، به یک نفر مشکوک شدم. وقتی نگاهم به او افتاد، زیر نظرش گرفتم تا اینکه رفت و در گوشهای از خیابان روی جدول پیاده رو نشست. خیلی نامحسوس او را زیر نظر و زیر چتر امنیتیام گرفتم.
به مرصاد که به دستور سازمان از کربلا به سامراء آمده بود، با اشارهای هشدار دادم که حواسش را جمع کند.
اما سوژه...
نیم ساعتب گذشته بود که دیدم مرد عرب که محاسن بلندی هم داشت و دشداشه مشکی پوشیده بود وَ روی دشداشهاش کاپشنی هم پوشیده بود، کمی دست به محاسن و دستار سرش کشید از جایش بلند شد.
به مرصاد که حالا به من نزدیکتر شده بود و سوژه را چهار چشمی زیر نظر داشت، اشارهای زدم که باید برویم دنبالش.
مرد عرب که لاغر اندام بود، لحظه به لحظه به حرم نزدیکتر میشد.
یک لحظه احساس کردم طبیعی راه نمیرود و برخلاف زمان نشستن روی زمین، لباسش حالا کمی گشادتر به نظر میرسد. چون موقع نشستن لباس جمع میشود و نمیشود به خوبی تشخیص داد.
حالا داشتم یقین میکردم که فیسآف کرده و حالت لباس این مرد طبیعی به نظر نمیرسد و به جثهاش نمیخورد.
اما اینکه این آدم چطور با خیانت برخی افسران عراقی حالا به 2 کیلو متری حرم رسیده بود هم بماند.
یک ایست بازرسی بود که نمیخواستم به او به آنجا برسد. چون فاجعه بود. احساس میکردم این آدم میتواند عامل انتحاری باشد...
مرصاد کمی دورتر از من و از پشت سرم حرکت میکرد تا من را کاور «تامین» کند و درصورت لزوم، سایه سوژه شود.
مظنون عرب، مجددا به سمت پیاده رو رفت و کنار یک مغازهای که کرکرهاش پایین بود نشست. حواسش فقط به سمت مسیر حرم بود.
یقین داشتم در زیر لباسش خالی از سلاح یا جلیقه نیست. چون برآمدگی دور کمرش را میتوانستنم به خوبی ببینم.
رفتم نزدیکش و به آرامی نشستم.
خلاصه بعد از سالها کارهای اطلاعاتی و امنیتی و عملیاتی در داخل مرزها و بیرون از مرزها، میدانستم که نسبت به چه کسی باید حساس شد.
کمی به او نزدیکتر شدم، همینطور مرصاد.
مرد عرب خودش را جمع کرد. معلوم بود ترسیده.
احساس کردم دستش را دارد آرام آرام به سمت جیبش میبرد تا چیزی را خارج کند.
نزدیک تر شدم.
حساس تر شدم.
استرس گرفتم...
دیدم دستش را کامل به داخل جیبش برد
همزمان بلند شد
الله اکبر بلندی گفت...
چشمانم گرد شد
مرصاد منتظر حرکت من بود...
مرد عرب دستانش را که بیرون آورد
ریموت را در دستانش دیدم...
او یک کیس انتحاری بود...
خودم را فورا بر روی او انداختم. طوری که سر هر دویمان خورد به کرکره مغازه.
زائران وحشت زده بودند...
فورا مچ دست سمت چپش را که ریموت در آن بود، به زور بازش کردم و مرصاد با اسلحه بالای سرش حاضر شد و با لگدی محکم به صورتش کوبید. ریموت را گرفتم و گذاشتم در جیبم...
برشگرداندم و فورا به دستانش دستبند زدم و سپس با بچههای حشدالشعبی که نزدیکمان بودند هماهنگ شدیم تا منطقه را خلوت و سوژه را به جای امن و خلوتتری جهت از کار انداختن جلیقه ببرند.
لحظه بردن سوژه، لبخندی تحویلم داد...
بچههای حشد او را بردند و حدود 500 متر از ما فاصله گرفتند تا اینکه صدای یک انفجار، تمام وجودم را به هم ریخت...
نیروی انتحاری داعش، عمل کننده از راه دور داشت...
ریموت از راه دور توسط هادی ِ نیروی اجرایی عملیاتِ انتحاری، زده شد...
5 تن از بچههای حشد شهید شدند...
❌کپی و هرگونه استفاده از این مطلب فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمهگاه ولایت مجاز است
#اربعین
#سامراء
#امنیتی
📢 #برای_آگاهی_جامعه_نشر_دهید
➖➖➖➖➖➖➖
#مستند_امنیتی
خاطراتی از سوریه...
روستای #خناصر بودیم و احتمال حمله #جبهه_النصره به ما خیلی زیاد بود. خبر رسید که بچههای شنود گفتند احتمالا امشب هجوم کنند...
بخاطر همین از سرشب آمادهباش بودیم.
شب از نیمه گذشت و همهجا پر از سکوت بود. یکی از فرماندهها آمد و گفت برای روحیه دادن به جَیشیها(ارتشیها) شما برو مقر آنها و کنارشان باش(زرهی به عهده ارتش بود).
از کوچههای روستا عبور میکردم، دیدم بچههای انبار مشغول تخلیه بار هستند، خداقوتی گفتم و مقر سوریها را پرسیدم، گفتند دنبال صدای تانک برو...
به خانههایی رسیدم که جیش مستقر بود.
سه تا #تانک داشتند که روشن بود و عدهای نیرو. دستوپا شکسته باصدای بلند عربی صحبت کردم و کنارشان نشستم. نزدیک نماز صبح شده بود، خیلی خوابم میآمد، سوریها دور هم مَتّه(دمنوش) میخوردند.
روی تشک چرکمُردهی گوشهی اتاق دراز کشیدم تا خستگی در کنم... چشمم گرم شد...
یکباره از خواب پریدم، ساعت رو نگاه کردم، حدود یکساعتی خوابیده بودم، از پنجره اتاق به جاده نگاه کردم، خبری نبود و فقط چندتا ماشین و عدهای نیرو از خط برمیگشتند... سوریها هم رفته بودند داخل تانکها، صداشان زدم ولی طبیعی بود صدایم را نشنوند.
آرام آرام رفتم سمت انبار بچههای خودمان. درب انبار باز بود و کسی نبود...
دو بسته جیره برداشتم و برگشتم طرف جیشیها، رفتم روی تانک تا ببینم چه میکنند، ولی خالی بود! تانک دوم و سوم...
از روی تانک جرأت نمیکردم به جاده برگردم و نگاه کنم!
گردنم مثل چوب خشک شده بود و صدای مهرهها را میشنیدم... هرطور بود برگشتم و در آن هوای گرگومیش به ماشینهایی که هرلحظه بیشتر میشدند دقت کردم...
...روح از تنم جدا شد
خط شکسته بود و جبههالنصره وحشی با نیروهایش داشت آرام آرام پاکسازی میکرد...
از تانک بهسختی پایین آمدم و روی خاک افتادم و با استرس گفتم: یا امام زمان! خودت کمکم کن. دست اینا بیفتم کارم تمومه و سرم و میبُرن.
فورا
پیراهن دیجیتالی(نظامی) را درآوردم و پَرتَله(سینهخشاب) را روی زیرپوش مشکی به تن کردم و به سوی عقبه راه افتادم.
پشت سرم عدهای از نیروهای #دشمن با فاصله ۲۰۰ متری پاکسازی میکردند، خدا خدا میکردم صدایم نکنند!
هوا کامل روشن نشده بود که از آنها خیلی دور شدم...
حلقم مثل کویر خشک شده بود.
از هر راهی بود خودم را به بچهها رساندم، هیچکس باورش نمیشد زنده برگشتم.
❌کپی و هرگونه استفاده از این مطلب فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمهگاه ولایت مجاز است
#امنیتی
#سوریه
📢 #برای_آگاهی_جامعه_نشر_دهید