eitaa logo
🚩خبر فوری مقاومت🇮🇷
280 دنبال‌کننده
30.8هزار عکس
20.5هزار ویدیو
67 فایل
«بِسْمِ اللَّهِ القٰاصِمِ الجَبّٰاریٖنْ» #فَانَّ_حِزبُ_اللّهِ_غالِبونْ 🔵 اخبار لحظه ای محور مقاومت و رصد تحولات نظامی خاورمیانه و جهان شهدای مظلوم مدافع حرم، دفاع مقدس ،امنیت 🔻ارتباط با ادمین کانال @Karrar_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطراتی از سوریه... روستای بودیم و احتمال حمله به ما خیلی زیاد بود. خبر رسید که بچه‌های شنود گفتند احتمالا امشب هجوم کنند... بخاطر همین از سرشب آماده‌باش بودیم. شب از نیمه گذشت و همه‌جا پر از سکوت بود. یکی از فرمانده‌ها آمد و گفت برای روحیه دادن به جَیشی‌ها(ارتشی‌ها) شما برو مقر آنها و کنارشان باش(زرهی به عهده ارتش بود). از کوچه‌های روستا عبور می‌کردم، دیدم بچه‌های انبار مشغول تخلیه بار هستند، خداقوتی گفتم و مقر سوری‌ها را پرسیدم، گفتند دنبال صدای تانک برو... به خانه‌هایی رسیدم که جیش مستقر بود. سه تا داشتند که روشن بود و عده‌ای نیرو. دست‌وپا شکسته باصدای بلند عربی صحبت کردم و کنارشان نشستم. نزدیک نماز صبح شده بود، خیلی خوابم می‌آمد، سوری‌ها دور هم مَتّه(دمنوش) می‌خوردند. روی تشک چرک‌مُرده‌ی گوشه‌ی اتاق دراز کشیدم تا خستگی در کنم... چشمم گرم شد... یک‌باره از خواب پریدم، ساعت رو نگاه کردم، حدود یک‌ساعتی خوابیده بودم، از پنجره اتاق به جاده نگاه کردم، خبری نبود و فقط چندتا ماشین و عده‌ای نیرو از خط برمی‌گشتند... سوری‌ها هم رفته بودند داخل تانک‌ها، صداشان زدم ولی طبیعی بود صدایم را نشنوند. آرام آرام رفتم سمت انبار بچه‌های خودمان. درب انبار باز بود و کسی نبود... دو بسته جیره برداشتم و برگشتم طرف جیشی‌ها، رفتم روی تانک تا ببینم چه می‌کنند، ولی خالی بود! تانک دوم و سوم... از روی تانک جرأت نمی‌کردم به جاده برگردم و نگاه کنم! گردنم مثل چوب خشک شده بود و صدای مهره‌ها را می‌شنیدم... هرطور بود برگشتم و در آن هوای گرگ‌ومیش به ماشین‌هایی که هرلحظه بیشتر می‌شدند دقت کردم... ...روح از تنم جدا شد خط شکسته بود و جبهه‌النصره وحشی با نیروهایش داشت آرام آرام پاک‌سازی می‌کرد... از تانک به‌سختی پایین آمدم و روی خاک افتادم و با استرس گفتم: یا امام زمان! خودت کمکم کن. دست اینا بیفتم کارم تمومه و سرم و می‌بُرن. فورا پیراهن دیجیتالی(نظامی) را درآوردم و پَرتَله(سینه‌خشاب) را روی زیرپوش مشکی به تن کردم و به سوی عقبه راه افتادم. پشت سرم عده‌ای از نیروهای با فاصله ۲۰۰ متری پاک‌سازی می‌کردند، خدا خدا می‌کردم صدایم نکنند! هوا کامل روشن نشده بود که از آنها خیلی دور شدم... حلقم مثل کویر خشک شده بود. از هر راهی بود خودم را به بچه‌ها رساندم، هیچکس باورش نمی‌شد زنده برگشتم. ❌کپی و هرگونه استفاده از این مطلب فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه‌گاه ولایت مجاز است 📢