🌹 امام مهدی🌹
از فضائل تربت حضرت سیدالشهدا آن است که اگر تسبیح تربت حضرت در دست گرفته شود، ثواب تسبیح و ذکر را دارد حتی اگر دعایی هم خوانده نشود.
📚 بحارالانوار، ج ۵۳، ص ۱۶۵
@mohabbatkhoda
✨﷽
#حکیمانه
💠 حاج آقا دولابی (ره) :
🌷🍃خداوند فرمود:هرچه دیدی هیچی مگو!من هم هرچه دیدم هیچی نمیگم. یعنی تو در مصائب صبور باش و چیزی نگو، منم در خطاهایت چیزی نمیگم.
🌷🍃 هرچه درد را آشڪارتر ڪنی، دوا دیرتر پیدا میشود.اگر با ادب بودی و چیزی نگفتی راه را نشانت میدهد. باید زبانت را ڪنترل ڪنی ولو اینڪه به تو سخت بگذرد. چون با بیانش مشڪلاتت رو چند برابر میڪنی....
🌸🍃 🌸
@mohabbatkhoda
❌❌❌رزق و روزی با زیاد کار کردن و جمع کردن مال، زیاد نمی شود
👌👌👌بلکه راههایی دارد که در روایات به آن اشاره شده است
✅در این پوستر، به برخی از این راهها اشاره شده است
@mohabbatkhoda
🔹آیتالله حائری شیرازی🔹
🔸رزق و روزی🔸
رزق، مثل ظرف آب مرغداریهاست. آب خوری آنها این طور است که کمی بالاتر از لبه ظرفی را سوراخ کرده و آن را پر از آب میکنند و روی یک ظرف بشقاب مانند، بر میگردانند و آب توی بشقاب زیرین میآید.
وقتی آب در بشقاب جمع شد و مقابل سوراخ رسید متوقف میشود و جوجهها از آبها میخوردند.
یعنی وقتی مصرف شد تولید میشود نه این که تولید میشود تا مصرف شود. روزی همیشه با مصرف همراه است نه تولید.
اگر ده جوجه آب بخوردند، آب بیشتری بیرون میآید و اگر پنج جوجه بخورند، آب کمتری بیرون میآید.
روزی انسان این چنین است. اگر کسی هزینه چند خانواده را تأمین کند، مصرف آنها، موجب زیاد شدن درآمد میشود زیرا هرکس روزی خودش را میخورد و نمیتواند روزی شخص دیگری را بخورد.
اگر انسان این معنی را بداند، وقتی کسی از او کمکی بخواهد؛ خوشحال میشود و میفهمد که بناست خداوند به او روزی بیشتری بدهد. اما اگر سفرهاش را بست و جلوی مصرف دیگران را گرفت، روزی هم بند میآید.
@mohabbatkhoda
#قسمت ۶۴۳
موکب کسی اطرافمان نبود که مجید رو به مامان خدیجه کرد: »حاج خانم! میشه
چادر بگیرید؟« و مامان خدیجه فکر بهتری به سرش زده بود که از سا ک دستیاش
ملحفه ای درآورد و با کمک زینب سادات، دور پاهایم را پوشاندند تا در دید نامحرم
نباشم. مجید کوله پشتی اش را در آورد و به دیوار تکیه داد تا نیفتد. مقابل قدمهای
مجروحم روی زمین نشست و با مهربانی همیشگیاش دست به کار شد. از اینکه
سه نفر به خدمتم ایستاده و آسید احمد هم معطلم شده بود، شرمنده شده و باز
دلواپس حجابم بودم که مدام از بالای ملحفه سرک میکشیدم تا پاهایم پیدا
نباشد. مجید جورابهایم را در آورد، شیر آب را باز کرد و همانطور که روی
صندلی نشسته بودم، قدمهایم را زیر آب میشست. از اینکه مقابل مامان خدیجه
و زینب سادات، با من اینهمه مهربانی میکرد، خجالت میکشیدم، ولی به
روشنی احساس میکردم که نه تنها از روی محبت همسری که اینبار به عشق امام
حسین اینچنین عاشقانه به قدمهایم میکشد تا گرد و غبار از پای زائر
کربلا بشوید. حالا معلوم شده بود که علاوه بر زخم انگشتانم، کف پایم هم تاول زده
و آب که میخورد، بیشتر میسوخت و مامان خدیجه زیر گوشم حرفی زد که دلم
لرزید: »این پاها روز قیامت شفاعتت رو میکنه!« از نگاه مجید میخواندم چقدر
از این حالم دلش به درد آمده و شاید مثل من از مامان خدیجه خجالت میکشید
که چیزی به زبان نمیآورد و تنها با سرانگشتان مهربانش، خا ک و خون را از زخم
قدمهایم میشست. با پماد و باندی که از هلال احمر گرفته بود، زخمهای پایم را بست و کف پایم را کاملا
ً باند پیچی کرد و من دل نگران ادامه مسیر بودم که با
لحنی معصومانه زمزمه کردم: »مجید! من میخوام با پاهای خودم وارد کربلا بشم!«
آهسته سرش را بالا آورد و شاید جوشش عشق امام حسین را در نگاهم میدید
که پرده نازکی از اشک روی چشمانش نشست و با شیرین زبانی دلداری ام داد:
»انشاءالله که میتونی عزیزم!« ولی خیالش پیش زخمهایم بود که نگاهش به
نگرانی نشست و چیزی نگفت تا دلم را خالی نکند. جورابهایم دیگر قابل
استفاده نبودند که مامان خدیجه برایم جوراب تمیز آورد و پوشیدم. حجابم که
@mohabbatkhoda
#قسمت ۶۴۴
کامل شد، مامان خدیجه ملحفه را جمع کرد و به همراه زینب سادات برای
استراحت به سمت آسید احمد رفتند. مجید بیآنکه چیزی بگوید، کفشهایم را
در کیسهای پیچید و در برابر نگاه متعجبم توضیح داد: »الهه جان! اگه دوباره این
کفش رو بپوشی، پات بدتر میشه!« سپس کیسه کفش را داخل کوله گذاشت و من
مانده بودم چه کنم که کفشهای اسپرت خودش را درآورد و مقابلم روی زمین
جفت کرد. فقط خیره نگاهش میکردم و مطمئن بودم کفشهایش را نمیپوشم تا
خودش پابرهنه بیاید و او مطمئن تر بود که این کفشها را پای من میکند که به
آرامی خندید و گفت: »مگه نمیخوای بتونی تا کربلا بیای؟ پس اینا رو بپوش!«
سپس خم شد و بیتوجه به اصرارهای صادقانه ام، با مشتی دستمال کاغذی و باقی مانده باندهای هلال
احمر، داخل کفش را طوری پُر کرد تا تقریباً اندازه پایم شود و اصلا
ً گوشش به حرفهای من نبود که خودش کفشهایش را به پایم کرد و
پرسید: »راحته؟« و من قاطعانه پاسخ دادم: »نه! اصلاً راحت نیس! من کفشهای
خودم رو میخوام!« از لحن کودکانه ام خنده اش گرفت و با مهربانی دستور داد: »یه
چند قدم راه برو، ببین پاتو نمیزنه؟« و آنقدر درونش دستمال و باند مچاله کرده بود که کاملا
ً احساس راحتی میکردم و سوزش زخمهایم کمتر شده بود، ولی دلم
نمیآمد و باز میخواستم مخالفت کنم که از جایش بلند شد، کوله اش را به دوش
انداخت و با گفتن »پس بریم!« با پای برهنه به راه افتاد. آسید احمد کنار
خانوادهاش روی تکه موکتی نشسته بود و از صورت غمگینم فهمید ناراحت مجید
هستم که لبخندی زد و گفت: »دخترم! چرا ناراحتی؟ خیلیها هستن که این مسیر رو کلاً پا برهنه میرن! به من
ِ پیرمرد نگاه نکن!« سپس رو به مجید کرد و مثل
همیشه سر به سرش گذاشت: »فکر کنم این مجید هم دوست داشت پا برهنه بره،
دنبال یه بهانه بود!« و آنقدر گفت تا به پا برهنه آمدنش رضایت دادم و دوباره به راه
افتادیم.
خورشید دوباره سر به غروب گذاشته و کسی تاب توقف و میل استراحت
نداشت که دیگر چیزی تا کربلا نمانده بود. نه فقط قدمهای مجروح من که پس از
@mohabbatkhoda
#قسمت ۶۴۵
روزها پیاده روی، همه خسته شده و باز به عشق کربلا پیش میرفتند و شاید هم به
سوی حرم امام حسین کشیده میشدند. دیگر نگران پای برهنه مجید روی
زمین نبودم که میدیدم تعداد زیادی از زائران با پای برهنه به خا ک وصال کربلا
بوسه میزنند و میروند. کمی جلوتر دو جوان عراقی روی زمین نشسته و با تشتی از
آب و دستمال، خا ک کفشهای میهمانان امام حسین را پا ک میکردند و
آنطرف ِ تر پیرمردی با ظرفی از گل ایستاده بود تا عزاداران اربعین، سرهایشان را به
خا ک مصیبت از دست دادن پسر پیامبر^+ زینت دهند. آسید احمد ایستاد، دست بر کاسه گل بُرد و به روی عمامه مشکی و پیشانی پر چین و چروکش کشید ِ
و دیدم به پهنای صورتش اشک میریزد و پیوسته زبانش به نام حسین
می ِ چرخد. مجید محو تشت گل شده و سفیدی چشمانش از اندوه معشوقش به
خون نشسته بود که پیرمرد عراقی مُشتی گل نرم بر فرق سر و روی شانه هایش کشید
و به سراغ زائر بعدی رفت تا او را هم به نشان عزای سیدالشهدا بیاراید. مامان
خدیجه به چادر خودش و زینب ِ سادات خطوطی از گل کشید و به من چیزی
نگفت و شاید نمیخواست در اعتقاداتم دخالتی کرده باشد، ولی مجید میدید
ِ که نگاهم به تمنا به سوی کاسه گل کشیده شده که سرانگشتانش را گلی کرد و
روی چادرم به فرق سرم کشید و میشنیدم زیر لب زمزمه میکرد: »یا امام حسین...«
و دیگر نمیفهمیدم چه میگوید که صدایش در گریه میغلطید و در گلویش گم
میشد. حالا زائران با این هیبت گل آلود، حال عشاق مصیبت زده ای را پیدا کرده
بودند که با پریشانی به سمت معشوق خود پَرپر میزنند. همه جا در فضا همهمه
»لبیک یا حسین!« میآمد و دیگر کسی به حال خودش نبود که رایحه کربلا در هوا
پیچیده و عطر عشق و عطش از همینجا به مشام میرسید. فشار جمعیت به
حدی شده بود که زائران به طور خودجوش جمع مردان و زنان را از هم جدا کرده
بودند تا برخوردی بین نامحرمان پیش نیاید و باز به سختی میتوانستم حلقه
اتصالم را با مامان خدیجه و زینب سادات حفظ کنم که موج جمعیت مرا با
خودش به هر سو میکشید. بر اثر وزش به نسبت تند باد و حرکتُ پر جوش و خروش
@mohabbatkhoda
#سلام_امام_زمانم 💖🌺
💐مژده ای
🌸اهل ولا نیمه ی شعبان آمد
💐بوی عطر
🌸ختن و نرگس و ریحان آمد
🌸نرگس آورد
💐به دنیا پسری فرخ روی
🌸که ز یمن
💐قدمش دیده به حیران آمد
🌸پیشاپیش ولادت با سعادت
💐حضرت مهدی صاحب الزمان(عج)
مبارک🌸🎊🌸
👏#نیمه_شعبان🌸
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲🌷
#نذرگل_نرجس_صلوات ✌️🌹
13991229-hale-khoob-va-rabete-ash-ba-emam-zaman-low.mp3
9.72M
🌺 سخنرانی مهم و تاثیرگذار استاد پناهیان در صبح آخرین جمعه سال۹۹ از کنار حرم امام حسین(ع)
با موضوع:
❇️ حال خوب و رابطهاش با امام زمان(عج)
➖ پخش شده به صورت زنده از شبکه اول سیما
@mohabbatkhoda
✅ خاک مالی
شیخ احمد کافی رحمه الله
نقل میکرد شاه عباس وقتی میدان نقش جهان را میساخت، دم دمای غروب خودش میرفت و مزد کارگران را میداد. کارگران هم برای دیدن شاه و هم برای گرفتن پول صف میکشیدند و خوشحال و قبراق مدتها در صف میماندند تا از دست شاه پول بگیرند.
در این میان عدهای بودند که کار نکرده بودند و روی خاک غلت میزدند و لباسهای خود را خاکی میکردند و در صف میایستادند تا بدون زحمت کشیدن حقوق دریافت کنند. وقتی نوبت به آنان میرسید، سر کارگرانِ عصبانی که کار نکردههای مرد رند را خوب میشناختند، به پادشاه ندا میدادند و کارگران خاکمالیشده را با فحش و بد و بیراه بیرون میانداختند اما شاه عباس آنها را صدا میزد و به آنها نیز دستمزد میداد و میگفت: من پادشاهم و در شان من نیست که اینان را ناامید برگردانم!
🌹یا صاحب الزمان!
مدتهاست در بساط شما خودمان را خاکمالی کردهایم!
گاهی در نیمهی شعبان،
گاهی جمعهها،
گاهی در زیارت و گاهی در قنوت نماز، دعایتان کردهایم!
میدانیم این کارها کار نیست و خودمان میدانیم کاری نکردهایم ولی خوب یاد گرفتهایم خودمان را خاک مالی کنیم و در صف، منتظر بمانیم تا دستمزد دریافت کنیم.
ای پادشاه مُلک وجود!
ای وارث همه انبیاء و اوصیاء...
با رشته کلافی در صف خریدارانت خودم را جا زده ام!
این دستهای نیازمند،
این چشمهای منتظر،
این نگاههای پرتوقع،
گدای یک نگاه شمایند!
یک نگاه!
از همان نگاهها که به کارکردههای
با اخلاصتان میکنید!
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#مناسبتے
#نيمه_شعبان
میلاد با سعادت
منجۍ عالم بشریت
حضرت ولےعصر(عج)
برتمام جهانیان مبارڪ🍃🌺
💠 اعمال شب نیمهی شعبان
#اینفو_گرافی
🌺 ویژه ایام ولادت امام زمان عج
@mohabbatkhoda
#یابقیهالله_عج💚
🌿در ظلمٺ شب قرص قمر مےآید
❣️از جاده ی روشنی #سحر مےآید
🌿 #مادر بہ خدا منتقمٺ یڪ جمعہ
❣️با #سیصد_و_سیزده نفر مےآید
#السلام_علیڪ_یا_بقیة_الله🌿❣️
#میلاد_امام_زمان(عج)🌿❣️
#مبارک_باد✨🌿❣️
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
💥 فوری! مسابقه!
پاسخ به یک سوال و دو جایزه "دو میلیون ریالی"
⭕️ چه کسانی میتونن یار امام زمان بشن؟!
برای پاسخ به سوال و دریافت جایزه وارد بشید👇🏼😉🎁💥
https://eitaa.com/joinchat/63963136Ca672116ed5
👆🏼⭕️ مهلت ارسال پاسخ فقط تا دوشنبه شب ساعت 11 🏃♂🏃♂🏃♂
#قسمت 646
جمعیت، حسابی گرد و خا ک به پا شده و روی صورتم را پردهای از تربت زیارت
کربلا پوشانده بود. حالا دوباره سوزش زخمهای پایم هم شروع شده و با هر قدمی که
به زمین میزدم، کف پایم آتش میگرفت و از چشم مجید و بقیه پنهان میکردم تا
دوباره اسباب زحمتشان نشوم. آسمان نیلگون شده و چادر شب را کم کم به سر
میکشید که به سختی خودمان را از دل جمعیت بیرون کشیدیم و به قصد اقامه
نماز مغرب به یکی از موکبها رفتیم. هنوز صدای اذان بلند نشده بود که جوانی از
خادمان موکب برایمان فرنی گرم آورد و چه مرهم خوبی بود برای گلوهایی که از گرد و خا ک پر شده و به خس خس افتاده بود. نماز مغرب را که خواندم، دیگر توانی
ِ برای برخاستن نداشتم که ساق پایم از چهار روز پیاده روی پیوسته به لرزه افتاده و
به خاطر ساعتهای طولانی روی پا بودن، کمر درد هم گرفته بودم، ولی وقتی
چشمم به پیرزنهایی میافتاد که با پاهای ورم کرده به عشق کربلا میرفتند و حتی
لب به یک ناله باز نمیکردند، خجالت میکشیدم از دردهایم شکایتی کنم که
عاشقانه قیام کردم و دوباره آماده رفتن شدم. از در موکب که بیرون آمدم، دیدم
مجید غافل از اینکه تماشایش میکنم، کفشهایش را برداشته و با دقت داخلش
را بررسی میکند تا ببیند دستمال کاغذی و باندها جا به جا نشده باشند. از اینهمه مهربانی اش، دلم برایش پر زد و شاید آنچنان بیپروا پرید که صدایش به
گوش جان مجید رسید و به سمتم برگشت. چشمش که به چشمم افتاد، لبخندی
زد و با گفتن »بفرمایید!« کفشها را مقابل پایم جفت کرد و به سراغ آسید احمد
رفت تا بیش از این شرمنده مهربانیاش نشوم. مامان خدیجه و زینب سادات هم
آمدند و باز همه به همراه هم به راه افتادیم. حالا در تاریکی شب، جاده اربعین
صفای دیگری پیدا کرده و نه تنها عطر کربلا که روشنایی حضور سید الشهدا را
هم با تمام وجودم احساس میکردم. از دور دروازهای فلزی با سقفی شیروانی مانند
پیدا بود که مامان خدیجه میگفت از اینجا ورودی شهر کربلا آغاز میشود. هنوز
فاصله زیادی تا دروازه مانده و جمعیت به حدی گسترده بود که از همینجا
صفهای به هم فشرده ای تشکیل شده و باز جمعیت زن و مرد از هم جدا شده
@mohabbatkhoda
#قسمت 647
بودند. دیگر مجید و آسید احمد را نمیدیدم و با مامان خدیجه و زینب سادات هم
فاصله زیادی پیدا کرده بودم که مدام خودم را بین جمعیت میکشیدم تا حداقل
مامان خدیجه را گم نکنم. روبروی مان سالنهای جداگانه ای برای بازرسی خانمها
و آقایان تعبیه شده و به منظور جلوگیری از عملیاتهای تروریستی، سا ک و
کوله ها را تفتیش میکردند. وارد سالن بانوان شده و در میان ازدحام زنانی که همه
چادر مشکی به سر داشتند، دیگر نمیتوانستم مامان خدیجه و زینب سادات را
پیدا کنم. چند باری هم صدایشان زدم، ولی در دل همهمه تعداد زیادی زن و
کودک، جوابی نشنیدم. خانمی که مسئول بازرسی بود، وقتی دید کیف و سا کی
ندارم، اجازه عبور داد و به سراغ نفر بعدی رفت. اختیار قدمهایم با خودم نبود و با
فشار جمعیت از سالن خارج شدم و تا چند متر بعد از دروازه همچنان میان
جمعیت انبوهی از زنان گرفتار شده و هر چه چشم میچرخاندم، مامان خدیجه و
زینب سادات را نمیدیدم. بالاخره به هر زحمتی بود، خودم را از میان جمعیت به
کناری کشیدم و دیگر از پیدا کردن مامان خدیجه و زینب سادات ناامید شده بودم
که سراسیمه سرک میکشیدم تا مجید و آسید احمد را ببینم، ولی در تاریکی شب
و زیر نور ضعیف چراغهای حاشیه خیابان، چیزی پیدا نبود که مثل بچهای که گم
شده باشد، بغض کردم. با لبهایی که از ترسی کودکانه به لرزه افتاده باشد، فقط
آیتالکرسی میخواندم تا زودتر مجید یا یکی از اعضای خانواده آسید احمد را
ببینم و با چشمان هراسانم بین جمعیت میگشتم و هیچ کدام را نمیدیدم. حالا
ِ
پهنای جمعیت بیشتر شده و به کنارهها هم رسیده بودند که دیگر نمیتوانستم سر
جایم بایستم و سوار بر موج جمعیت، به هر سو کشیده میشدم. قدمهایم از فشار
جمعیت بیاختیار رو به جلو میرفت و سرم مدام میچرخید تا مجیدم را ببینم.
میدانستم الان سخت نگرانم شده و خانواده آسید احمد هم معطل پیدا کردنم،
اذیت میشوند و این بیشتر ناراحتم میکرد. هر لحظه بیشتر از دروازه فاصله
میگرفتم و در میان جمعیتی که هیچ کدامشان را نمیشناختم، بیشتر وحشت
میکردم. حتی نمیدانستم باید کجا بروم، میترسیدم دنبال جمعیت حرکت کنم
@mohabbatkhoda
#قسمت 648
و مجید همینجا به انتظارم بماند و بدتر همدیگر را گم کنیم که از اینهمه
بلا تکلیفی در این شب تاریک و این آشفتگی جمعیت، به گریه افتادم. حالا پس
از روزها که چشمه اشکم خشک شده و پلکهایم دل به باریدن نمیدادند، گریهام
گرفته و از خود بیخود شده بودم که با صدای بلند همسرم را صدا میزدم و از پشت
پرده اشکم با پریشانی به دنبالش میگشتم. گاهی چند قدمی با ناامیدی و تردید
به جلو میرفتم و باز میترسیدم مجید هنوز همانجا منتظرم مانده باشد که
سراسیمه بر میگشتم. من جایی را در این شهر بلد نبودم و کسی را در میان
جمعیت نمیشناختم که فقط مظلومانه گریه میکردم و با تمام وجود از خدا
میخواستم تا کمکم کند. ساعتی میشد که همین چند قدم را با بیقراری بالا و
پایین میرفتم که دیگر خسته و درمانده همانجا روی زمین نشستم، ولی جای
نشستن هم نبود که جمعیت مثل سیل سرازیر میشد و چند بار نزدیک بود خانمها
رویم بیفتند که باز از جا بلند شدم. دیگر درد ساق پا و سوزش تاولهایم را فراموش
کرده و با تن و بدنی که از ترس به لرزه افتاده بود، خودم را میان جمع بانوانی که به
قصد زیارت پیش میرفتند، رها کردم تا مرا هم با خودشان ببرند و باز خیالم پیش
دلشوره و اضطراب همسر مهربانم بود که نگاهم از میان جمعیت دل نمیکَند و
فقط چشم میدواندم تا مجیدم را ببینم. چشمانش را نمیدیدم ولی از همین راه
دور، تپش تند نفسهایش را احساس میکردم و میتوانستم تصور کنم که به همین
یک ساعت بیخبری از الهه اش، چه حالی شده که بیش از ترس و وحشت خودم،
برای پریشانی عزیز دلم گریه میکردم. دیگر چشمانم جایی را نمیدید و هر جا سیل
جمعیت مرا با خودش میبُرد، میرفتم و فقط مراقب بودم که از میان جمع زنها
خارج نشوم و به مردها نخورم. حالا چشمه اشکم به جوش آمده و لحظهای آرام
نمیگرفت که پیوسته گریه میکردم. دیگر همه جا را از پشت پرده چند لایه
اشکهای گرم و بیقرارم، تیره و تار میدیدم که در انتهای مسیر و در دل سیاهی
شب، ماهی آسمانی پیش چشمانم درخشید و آنچان دلی از من بُرد که بی اختیار
زمزمه کردم: »حرم امام حسین اینه؟« و بانویی ایرانی کنارم بود که سؤال مات
@mohabbatkhoda
🔴پوشش خبری یا خبرهای پوششی!
🔸ایران و چین سند قرارداد ٢۵ ساله امضا کردند. رسانهی استعماری روباه پیر، نگران استقلال ایران شد.
🔹کشتی غولپیکر، مثل استخوان همچنان در گلوی کانال سوئز گیر کرده.
🔸موشک غیبی پهلوی کشتی اسرائیلی را در دریای عرب شکافت.
🔹آزاده نامداری خودکشی کرد.
🔸قم قرنطینه شد.
🔹امید دانا عمار انتخابات در شبکههای مجازی اهل بصیرت شد.
🔸«عدالتخواری» در توییتر انقلابی ترند شد. فضای مجازی «ول»وله شد.
🔹مرغ صفی، از نوادگان جوجههای زنده بهگور شده، شناخته شد.
🔸گاندو ٢ هیأت دولت را برآشفت.
🔹 وزیر جوان تور گردشگری ایام کرونا راه انداخت.
🔸مریخنورد تصاویر جدیدی از سنگلاخهای مریخی مخابره کرد. کویر لوت ناراحت شد.
🔹اصلاحطلبان در حال تدارک وسیع برای انتخاب «تدارکاتچی» هستند.
🔸١۴۵ روز از باخت قمارباز مزاحم و انتخاب بايدن گذشت و ایران همچنان تنها پایبند به توافق جهانی برجام و دارندهی کاپ اخلاق باقی ماند.
🔹ساسی مانکن عقربهی قطبنمای زنگزدهی فرهنگ را بعد از سالها تکانی داد.
🔸یمن، ۶ سال دفاع مقدس را پشت سر گذاشت.
🔹قرن جدید عرفی، گوی سبقت را از قرن جدید تقویمی ربود.
🔸سیلی نمایندهی مجلس به سرباز خط ویژه به خاطرهها پیوست.
🔹فائزه هاشمی به دنبال عبور از فیلتر «رجل سیاسی» شورای نگهبان است.
🔸کلاب هاوس فیلتر نمیشود.
🔹رؤسای دوقوه مشغول سفر استانی و «کادر در امان» در حال مدیریت مانیتوری و مینیاتوری کشور است.
🔸لبادهی فرماندهی جنگ اقتصادی، فرنگی از آب درآمد.
🔹پاپ از سفر عتبات عالیات به واتیکان بازگشت.
اینها پوشش خبری نیست، خبرهای پوششی است تا یادمان برود که فرزند «نبأ عظیم» از احوال ما غافل نیست. بیپرده بگویم که شبکههای مجازی در عصر انفجار اطلاعات، بی هیچ تأویل و تفسیری حجاب هرمنوتیک میآورند تا پردهی غیبتِ صاحب عصر ضخیمتر شود. غوطهور شدن در سطحیات و شطحیات، از عمق باور ما میکاهد. بدون تعارف بگویم در اصلاح امور مملکت، خود را بینیاز از «مصلح کل» میدانیم. یادمان میرود که گشایش امور در فرج اوست.
بارالها! رجب رفت و شعبان به نیمه رسید و ما در غفلتیم. حیات ما مملو از مرگ ثانیهها در غیبت صاحب زمان است. از آن یار سفر کرده چه ساده میگذریم و اهل عبوریم. ما را ببخش و بیامرز که در خلوتسرای منتظران آن حی قیوم، از اهل قبوریم.
#نیمه_شعبان
✍#زهرا_محسنی_فر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾🌾بِسْمِ الله الرّحمٰن الرَّحیْم🌾🌾
#السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةاللّٰهِفِىأَرْضِهِ✋🏻✋
السّلام عَلیڪ یااباعبداللّٰهالحسین 💚
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحمّدوَآل مُحَمَّدوَعَجّل فَرَجَهُمْ...🤲🕊🌾
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸چند سال قبل از ظهور، بوی آن به مشام اهل معنویت میرسد🔸
یعقوب (ع) از کنعان با آن فاصله بسیار، به برادران و خویشانش گفت: «إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ»: من بوی یوسف را میشنوم، اگر مرا مسخره نمیکنید و دست نمیاندازید.
قرآن اشاره میکند که بزرگان عالم نمیتوانند همۀ آنچه را که احساس میکنند با مردم مطرح کنند. مردم ظرفیت شنیدن احساسات بزرگان را ندارند. اگر بزرگان آنچه را درک میکنند به مردم منتقل کنند، مردم آنها را مسخره خواهند کرد. به همین جهت میگوید: «إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ»
امام زمان (عج) وقتی میخواهند پا بگذارند در رکاب، چند سال مانده به ظهورشان، آنهایی که عاشقش هستند از فاصلۀ دور بویش را میشنوند!
آدم بو میبرد.
شامۀ انسان اگر زکام نباشد و قدری روحانیت در او باشد، بوی ظهور را آرام آرام استشمام میکند.
@mohabbatkhoda
🔹آیتالله حائری شیرازی🔹
🔸ظهور بر دل🔸
امام زمان (عج) اگر غايب مىشود
ابتدا در دلها غايب مىشود
و بعد از آن در جامعه
و اگر ظاهر مىشود
ابتدا بر دلها ظاهر مىشود
و بعد از آن بر جامعه.
@mohabbatkhoda