بنا بر سفارش ایت الله قاضی :
در حرام و واجب نفس کُشی کنید یعنی با نفستون مبارزه کنید
ولی در مستحبات و مکروهات نفس کُشی نکنید و یواش یواش به آنها برسید
یعنی یک دفعه انجام تمام مستحبات وترک مکروهات رو بر خودتون لازم نکنید چون روحتون اینکار رو پس میزنه
اگر میدانید نماز خواندن سخت هست براتون مستحباتش را نخوانید
اگر روی حرام و واجب دقت کنید در مستحبات و مکروهات هم موفق خواهید شد
پس در مورد خانواده و علاقه مندیهای دنیا هم مراقب باشید
زیاد وابستگی شدید پیدا نکنید و این علاقه وشهوت را مدیریت کنید تا به هدف نهایی و کمال الی الله برسید
#قسمت ۷
. آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره
طبقه بالا افتاد که چراغش روشن بود. از اینکه نمیتوانستم همچون گذشته در
این هوای لطیف شبهای آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با
چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سایهای که به سمت پنجره می آمد،
مرا سراسیمه به داخل اتاق بُرد و مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن
و زیبای من نیست. از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه
تحصیل منع شده بودم، تمام لحظات پُر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی
را پای این نخل ِ ها گذرانده و بیشتر اوقات این خانه نشینی را با آنها سپری کرده
بودم، اما حالا همه چیز تغییر کرده بود.
ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با هیجانی پر شور از مستأجری سخن میگفت که پس از سالها منبع درآمد جدیدی
برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبدالله کرد و پرسید: »تو که باهاش رفیق شدی،
چه جور آدمیه؟« عبدالله خندید و گفت: »رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش
کردم وسایلش رو ببره بالا.« و مادر پشتش را گرفت: »پسر مظلومیه. صبح موقع
نماز میره سر کار و بعد اذون مغرب میاد خونه.« کنار مادر به پشتی تکیه زده و با
دلخوری گفتم: »چه فایده! دیگه خونه خونهی خودمون نیست! همش باید پردهها
کشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصلاً نمیتونم یه لحظه پای حوض
بشینم.« مادر با مهربانی خندید و گفت: »إنشاءالله خیلی طول نمیکشه. به زودی
عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره...« و همین پیشبینی ساده کافی
بود تا باز پدر را از کوره به در کند: »حالا من از اجاره ِی ملکم بگذرم که خانم میخواد
لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه!« ابراهیم نیشخندی زد و گفت: »بابا همچین
ِ میگه ملکم، کسی ندونه فکر میکنه دو قواره نخلستونه!« صورت پدر از عصبانیت
ِ سرخ شد و تشر زد: »همین ملک اگه نبود که تو و محمد نمیتونستید زن ببرید!« و
باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد: »تو رو خدا بس کنید!
الآن صدا میره بالا، میشنوه! بخدا زشته!« و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح
@mohabbatkhoda
#قسمت ۸
یک پرسش بحث را عوض کرد: »حالا زن و بچه هم داره؟« و عبدالله پاسخ داد:
»نه. حائری میگفت مجرده، اصلا
ً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی.«
نمیدانم چرا، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بیخبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو بُرد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم
شد که سکوت سنگین
ِ این حس غریب را محمد با شیطنتی نا گهانی شکست:
»ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سلام علیک کنیم؟
پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس!« ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن »ما
رفتیم آمار بگیریم!« از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند.
شام حاضر شده بود که بآلاخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در
صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سرِ شوهرش گذاشت: »چی شد
محمد جان؟ عملیاتتون شکست خورد؟« و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد:
»نه، طرف اهل حال نبود.« که عبدالله با شیطنت پرسید: »اهل حال نبود یا حالتون
رو گرفت؟« ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد: »اول
که رفتیم سر نماز بود. مثل ما نماز نمیخوند.« سپس به سمت عبدالله صورت
چرخاند و پرسید :»می دونستی مجید شیعه اس؟« عبدالله لبخندی زد و پاسخ
داد: »نمیدونستیم، ولی مگه تهران چندتا سنی داره؟ اکثریت شون شیعه هستن.
تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه.« نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد، شاید
شیعه بودن این مستأجر تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شد
و همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفت، در تأیید حرف عبدالله گفت: »حالا
شیعه باشه، گناه که نکرده بنده خدا!« و لعیا با نگاهی ملامتبار رو به ابراهیم کرد:
»حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!!« ابراهیم که در برابر
چند پاسخ سرزنش آمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت: »نه، ولی خب
اگه سنی بود، زندگی باهاش راحتتر بود« خوب میدانستم که ابراهیم اصلاً در بند
این حرفها نیست، اما شاید میخواست با این عیبجویی ها از شور و شعف
پدر کاسته و معاملهاش را لکهدار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد: »آره،
@mohabbatkhoda
#قسمت ۹
اگه سنی بود کنار هم راحتتر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم
زندگی میکنیم، مجید هم یکی مثل بقیه.« سپس نفس عمیقی کشید و ادامه
داد: »شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید
خدا کمکش کنه تا اونم به سمت مذهب اهل سنت هدایت شه!« در برابر سخنان
ُ ب،
آرمانگرایانه عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید: »خب
ً دیگه چه آمار مهمی ازش درا
ُوردید؟« و محمد که از این شیرین کاریاش لذت
چندانی نبرده بود، ابرو در هم کشید و پاسخ داد: »خیلی سا کت و توداره! اصلا
پا نمیداد حرف بزنه!« که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت: »ول کنید این
حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید سفره رو پهن کنید، شام
حاضره.« سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد: »مادر جون رفتید
بالا، این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ بوی غذا تو خونه پیچیده، یه ظرف
براش ببرید.« که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد: »کوتاه بیا مادرمن!
ُ
نمیخواد این پسره رو انقدر حلوا حلواش کنی!« اما مادر بیتوجه به غر و لندهای
ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد: »آره، یه ماهیتابه تخم
مرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم.«
و مادر با خیال راحت سر سفره نشست. سر سفره همچنان در فکر این مرد غریبه
بودم که حالا برایم غریبه تر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهرهاش را ندیده
بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه، برایم معنای دیگری
نداشت. عبدالله راست میگفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم
که همگی از اهل تشیع بودند، اما حالا این اختلاف مذهبی، بیگانگی او را برایم
بیشتر میکرد.
* * *
@mohabbatkhoda
#سلام_امام_زمانم
💫💫💫
سلام امام زمانـم
سلام حضرت رهایی ،
دنیا از نفس افتاده است .
این عالم فقط
با نفس های توست که آرام می شود .
با گام های توست که جان می گیرد .
با لبخند توست که مصفا می شود .
با طنین صدای توست که شفا
می یابد ....
بیا ای فریادرس موعود ...
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
⚫️ @mohabbatkhoda