6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
⭕️ حکم عجیب امام علی علیه السلام
🔺وقتی امام علی برای یک منافق حکم مشاور زد
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺انتشار خبر نسل کشی با #واکسن آنفولانزا از تلویزیون جمهوری اسلامی ایران!
👌به مراحل حساس بزرگترین #جنگ بیولوژیکی نزدیک می شویم.
@mohabbatkhoda
🔹آیتالله حائری شیرازی (رحمت الله علیه):
🔸امام زمان (علیه السلام)، اول نورشان ظاهر می شود و بعد خودشان!
خورشید یک ظهور اول دارد و یک ظهور دوم. ظهور اولش، #طلوع_سپیده است. در طلوع سپیده، نور خورشید ظاهر می شود و در طلوع بعدی، خودش ظاهر می شود.
☀️ عالم همه اش همین طور است. غیبت هم همین طور بود. در غیبت، اول امام غائب شد، هفتاد سال بعد نورش غائب شد.
یعنی آن دورۀ نواب اربعه، دورۀ نور حضرت بود اما خودش نبود. خورشید هم که غروب می کند اول جرمش غائب می شود و ساعتی بعد، سقوط شفق است که وقت نماز عشاء است. وقت نماز مغرب بین غروب خورشید و سقوط شفق است. وقت نماز صبح، بین طلوع سپیده و طلوع خورشید است.
⭕️ آن هایی که می خواهند به آقا کمک کنند اگر گذاشتند وقتی آقا ظاهر شد کمک کنند، مثل کسی هست به او می گویند چرا نمازت را نمی خوانی؟
می گوید منتظرم آفتاب بزند بعد نمازم را بخوانم!
آن هایی که می خواهند بعد از ظهور کار کنند نمازشان قضا می شود: «لَا يَنفَعُ نَفْسًا إِيمَانُهَا لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِن قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمَانِهَا خَيْرًا»
✅ الآن دوره کار است. هرکس هر کاری می خواهد بکند، در این بین الطلوعین بکند، #فردا_دیر_است.
شما می بینید امام راحل گفت «انقلاب ما انفجار نور بود»، این یعنی چه؟ شما به دهه اول ورودی بیست و دو بهمن می گویید چه؟ می گویید «دهه فجر»، این فجرِ سپیده ظهور است.
امام راحل مگر نمی گفت «ما منتظر طلوع خورشیدیم»؟ کسی می گوید منتظر طلوع خورشیدیم که طلوع فجر را پشت سر گذاشته باشد....
@mohabbatkhoda
محبت خدا
#کلیپ ⭕️ حکم عجیب امام علی علیه السلام 🔺وقتی امام علی برای یک منافق حکم مشاور زد @mohabbatkhoda
#منافق 👉👉👉
حدیث پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله که امیرالمومنین علی علیه السلام در نهج البلاغه اورده اند .
《انی لا اخاف علی امتی مومنا و مشرکا 》
من نه از مومن بر امت خودم نگرانم و نه از مشرک .
《اما المومن فیمنعه الله بایمانه》؛
اما مومن ایمانش کافی است که مانع بشود که آسیبی از ناحیه او برسد.
مومن را خدا به موجب ایمانی که مومن دارد منع می کند و جلویش را می گیرد،یعنی ایمان او رادع و مانع است .
پس از ناحیه مومن آسیبی نیست .
《و اما المشرک فیقمعه الله بشرکه》
اما مشرک و کافر ، آن که از ظاهر و باطنش کفر می ریزد ، خدا او را هم به موجب شرکش قلع و قمح می کند.
《ولکنی اخاف علیکم کل #منافق الجنان عالم اللسان یقول ما تعرفون و یفعل ما تنکرون 》؛
اما آنکه من از ناحیه او #بیمناک و #نگرانم #منافق ها و #دو_رو هاست،
آنهایی که زبان و ظاهرشان رو به یک سو و باطنشان رو به سوی دیگر است .
#متظاهرهای_بی_دین 《عالم اللسان》زبانش عالم است ، به زبانش مومن و مسلمان است. چون عالم است زبانش خوب می گردد ،
اما قلبش پر از #نفاق_و_دورویی است .👌
یک جور می گوید و جور دیگر عمل می کند 《یقول ما تعرفون و یفعل ما تنکرون》.
یعنی #دشمنان_داخلی 👉
#دشمنان_داخل_جامعه_مسلمین.
قرآن در سوره منافقون ایه ی 1 تا 4 درباره این دشمن داخلی متظاهر به اسلام و مبطنین کفر که تظاهر به اسلام می کنند و لی باطنشان کفر است ، میفرماید :
《 هم العدو فاحذرهم 》👉
یعنی فقط آنها دشمن اند (کفار و مشرکین و یهودی ها نمی توانند دشمنی خویش را پیش ببرند.)
یعنی از اینها باید بترسید.(منافقین)👌
این #اصل است در #اسلام که قرآن می گوید:
《ولا تقولوا لمن القی الیکم السلام لست مومنا》نساء /94✨
قرآن می گوید که هر کس #اظهار_مسلمانی می کند مادامی که قولی یا عملی که دلالت بر ارتدادش بکند از او ظاهر نشده است او را نکشید،
ولی اگر #علائم_نفاق را در او احساس می کنید از او #بر_حذر باشید ؛ 👌
یعنی بدانید اینها کفاری هستند در زیر پوشش اسلام ؛
#احتیاط خودتان را حداکثر از اینها رعایت کنید ،
اما مادامی که هنوز یک امر صریحی به دستتان نیامده است ، به صرف اینکه ما می دانیم باطنش غیر ظاهرش است حق کشتن او را ندارید و پیغمبر اکرم اجازه کشتن اینها را نمی داد.
#سیاست_پیغمبر صلی الله علیه و آله در مورد منافقین #حذر و #احتیاط بود( کار #اساسی و #مهم به اینها نمی داد .)
وظیفه مسلمانان در مورد منافقین #تیزبینی و #بصیرت است . که منافقین را بشناسند و تشخیص بدهند.
منافقین همیشه در جامعه اسلامی در طول تاریخ بودند ..
ویژگی های منافقین در سوره منافقون
دروغگو هستند ، قسم های خود را سپر خود می کنند ، ظاهر بسیار فریبنده و سخنان زیبا دارند ، ترسو هستند (از هر صدایی بر علیه خودشان می ترسند .، مستکبر هستند ..)
کتاب مسئله #نفاق _استاد مطهری رحمه الله.
در راستای شناخت #اسلام_ناب👉
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۰
صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از
حیاط زیبای خانهمان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل
محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر
بیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به
پالایشگاه میرفت و تا شب باز نمیگشت. همان روزی که انتظارش را میکشیدم
تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخلها پرکنم
با هر تکانی که شاخههای نخلها در دل باد میخوردند، خیال میکردم به من لبخند
میزنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکلمان
زدم. هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ
فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخههای نخل! لب حوض نشسته و دستی به
آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا میآمد. نگاهی به پنجره
اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتش
رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته
شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز
کردم و شیر آب را گشودم. حالا بوی آب و خا ک و صدای پای جارو هم به جمعمان
اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر
میکردم، وحشتنا ک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل نخلستان
کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را
بیشتر به رخم میکشید که
صدای چرخیدن کلید در قفل درِ حیاط، سرم را به عقب
چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم.
در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم: »کیه؟!!!«
لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: »عادلی هستم.«
چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستینهای بالا زده و نه کسی که
صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود
نا گهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: »ببخشید... چند لحظه صبر کنید!«
شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونهای که به گمانم
صدای قدمهایم تا کوچه رفت. پردهها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا
ببینم چه میکند، اما خبری نشد. یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۱
شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمیشد که چادر سورمه ای
رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد
پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به
رویش بسته بودم. برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش میافتاد، چشمانی کشیده و
پُر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت. صورتی گندمگون
داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب،
از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او
با گفتن »ببخشید!« وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گامهایی
بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در
مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به
ِ ساختمان رسید، ضربهای به در شیشهای زد و گفت: »یا الله ...« کمی صبر کرد،
در
در را گشود و داخل شد. به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که
کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که
من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم
تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد: »ببخشید!« و بدون آنکه
منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را میبستم، جواب
دادم: »خواهش میکنم.« در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه
ِ فرو رفتم، اما حال لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خا ک و طنازی
نخلها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود.
اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظهای دیرتر پشت در
رسیده بودم، او داخل میشد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را
بیحجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت
کرده است. با بیحوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالا
میفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر
همانقدر که فکر میکردم وحشتنا ک بود. دیگر هیچ لحظهای پیدا نمیشد که
بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۲
در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم. هر چند پذیرفتن اینهمه محدودیت برایم
سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژهای به خانواده مان
تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله میگفت در این قصه حکمتی نهفته
بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آ گاه بود.
* * *
از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم.
پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمی اش غرق چروک شده
و همچنانکه گوشی موبایل در دستش میلرزید، پشت سر هم فریاد میکشید.
لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بالاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه
میگوید. داشت با محمد حرف میزد، از برگشت بار خرمایش به انبار میخروشید
و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه میگفت. به قدری با حال
بدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت می تپید و پاهایم سست بود.
بیحال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که
ً صدای پدر تا حیاط هم رفته بود
عقربه هایش به عدد هشت نزدیک میشد. ظاهرا
که مادر را سراسیمه از زیرزمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و
مادر با ناراحتی اعتراض کرد: »چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم
خوابن! ملاحظه آبروی خودتو نمیکنی، ملاحظه بچه هاتو نمیکنی، ملاحظه این
مستأجر رو بکن!« پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید: »کی
ملاحظه منو میکنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار میکنن،
ملاحظه منو میکنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو پس میفرسته در
ً
ِ انبار، ملاحظه منو میکنه؟!!!« مادر چند قدم جلو آمد و میخواست
پدر را آرام کند که با لحنی ملایم دلداری اش داد: »اصلاحق با شماس! ولی من
میگم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی،
میذاره میره...« پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: »تو که عقل تو سرت نیس! یه روز غر میزنی که
مستأجر نیار، یه روز غرمیزنی که
حالا نفس نکش که مستأجر داریم .
@mohabbatkhoda