eitaa logo
محبت خدا
305 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
3.4هزار ویدیو
14 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷ . آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره طبقه بالا افتاد که چراغش روشن بود. از اینکه نمیتوانستم همچون گذشته در این هوای لطیف شبهای آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سایه‌ای که به سمت پنجره می آمد، مرا سراسیمه به داخل اتاق بُرد و مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن و زیبای من نیست. از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه تحصیل منع شده بودم، تمام لحظات پُر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی را پای این نخل ِ ها گذرانده و بیشتر اوقات این خانه نشینی را با آنها سپری کرده بودم، اما حالا همه چیز تغییر کرده بود. ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با هیجانی پر شور از مستأجری سخن میگفت که پس از سالها منبع درآمد جدیدی برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبدالله کرد و پرسید: »تو که باهاش رفیق شدی، چه جور آدمیه؟« عبدالله خندید و گفت: »رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش کردم وسایلش رو ببره بالا.« و مادر پشتش را گرفت: »پسر مظلومیه. صبح موقع نماز میره سر کار و بعد اذون مغرب میاد خونه.« کنار مادر به پشتی تکیه زده و با دلخوری گفتم: »چه فایده! دیگه خونه خونه‌ی خودمون نیست! همش باید پرده‌ها کشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصلاً نمیتونم یه لحظه پای حوض بشینم.« مادر با مهربانی خندید و گفت: »إنشاءالله خیلی طول نمیکشه. به زودی عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره...« و همین پیش‌بینی ساده کافی بود تا باز پدر را از کوره به در کند: »حالا من از اجاره ِی ملکم بگذرم که خانم میخواد لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه!« ابراهیم نیشخندی زد و گفت: »بابا همچین ِ میگه ملکم، کسی ندونه فکر میکنه دو قواره نخلستونه!« صورت پدر از عصبانیت ِ سرخ شد و تشر زد: »همین ملک اگه نبود که تو و محمد نمیتونستید زن ببرید!« و باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد: »تو رو خدا بس کنید! الآن صدا میره بالا، میشنوه! بخدا زشته!« و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح @mohabbatkhoda
۸ یک پرسش بحث را عوض کرد: »حالا زن و بچه هم داره؟« و عبدالله پاسخ داد: »نه. حائری میگفت مجرده، اصلا ً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی.« نمیدانم چرا، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بی‌خبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو بُرد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم شد که سکوت سنگین ِ این حس غریب را محمد با شیطنتی نا گهانی شکست: »ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سلام علیک کنیم؟ پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس!« ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن »ما رفتیم آمار بگیریم!« از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند. شام حاضر شده بود که بآلاخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سرِ شوهرش گذاشت: »چی شد محمد جان؟ عملیاتتون شکست خورد؟« و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد: »نه، طرف اهل حال نبود.« که عبدالله با شیطنت پرسید: »اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت؟« ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد: »اول که رفتیم سر نماز بود. مثل ما نماز نمیخوند.« سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید :»می دونستی مجید شیعه اس؟« عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد: »نمیدونستیم، ولی مگه تهران چندتا سنی داره؟ اکثریت شون شیعه هستن. تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه.« نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد، شاید شیعه بودن این مستأجر تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شد و همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفت، در تأیید حرف عبدالله گفت: »حالا شیعه باشه، گناه که نکرده بنده خدا!« و لعیا با نگاهی ملامتبار رو به ابراهیم کرد: »حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!!« ابراهیم که در برابر چند پاسخ سرزنش آمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت: »نه، ولی خب اگه سنی بود، زندگی باهاش راحتتر بود« خوب میدانستم که ابراهیم اصلاً در بند این حرفها نیست، اما شاید میخواست با این عیب‌جویی ها از شور و شعف پدر کاسته و معاملهاش را لکه‌دار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد: »آره، @mohabbatkhoda
۹ اگه سنی بود کنار هم راحتتر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم زندگی میکنیم، مجید هم یکی مثل بقیه.« سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد: »شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید خدا کمکش کنه تا اونم به سمت مذهب اهل سنت هدایت شه!« در برابر سخنان ُ ب، آرمان‌گرایانه عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید: »خب ً دیگه چه آمار مهمی ازش درا ُوردید؟« و محمد که از این شیرین کاری‌اش لذت چندانی نبرده بود، ابرو در هم کشید و پاسخ داد: »خیلی سا کت و توداره! اصلا پا نمیداد حرف بزنه!« که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت: »ول کنید این حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید سفره رو پهن کنید، شام حاضره.« سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد: »مادر جون رفتید بالا، این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ بوی غذا تو خونه پیچیده، یه ظرف براش ببرید.« که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد: »کوتاه بیا مادرمن! ُ نمیخواد این پسره رو انقدر حلوا حلواش کنی!« اما مادر بی‌توجه به غر و لندهای ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد: »آره، یه ماهیتابه تخم مرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم.« و مادر با خیال راحت سر سفره نشست. سر سفره همچنان در فکر این مرد غریبه بودم که حالا برایم غریبه تر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهره‌اش را ندیده بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه، برایم معنای دیگری نداشت. عبدالله راست میگفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم که همگی از اهل تشیع بودند، اما حالا این اختلاف مذهبی، بیگانگی او را برایم بیشتر میکرد. * * * @mohabbatkhoda
💫💫💫 سلام امام زمانـم سلام حضرت رهایی ، دنیا از نفس افتاده است . این عالم فقط با نفس های توست که آرام می شود . با گام های توست که جان می گیرد . با لبخند توست که مصفا می شود . با طنین صدای توست که شفا می یابد .... بیا ای فریادرس موعود ... أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج ⚫️ @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی_آنلاین_هربنده_خدایی_دارد_حجت.mp3
1.86M
♨️هر بنده خدایی دارد 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ حکم عجیب امام علی علیه السلام 🔺وقتی امام علی برای یک منافق حکم مشاور زد @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺‏انتشار خبر نسل کشی با آنفولانزا از تلویزیون جمهوری اسلامی ایران! 👌به مراحل حساس بزرگترین بیولوژیکی نزدیک می شویم. @mohabbatkhoda
🔹آیت‌الله حائری شیرازی (رحمت الله علیه): 🔸امام زمان (علیه السلام)، اول نورشان ظاهر می شود و بعد خودشان! خورشید یک ظهور اول دارد و یک ظهور دوم. ظهور اولش، است. در طلوع سپیده، نور خورشید ظاهر می شود و در طلوع بعدی، خودش ظاهر می شود. ☀️ عالم همه اش همین طور است. غیبت هم همین طور بود. در غیبت، اول امام غائب شد، هفتاد سال بعد نورش غائب شد. یعنی آن دورۀ نواب اربعه، دورۀ نور حضرت بود اما خودش نبود. خورشید هم که غروب می کند اول جرمش غائب می شود و ساعتی بعد، سقوط شفق است که وقت نماز عشاء است. وقت نماز مغرب بین غروب خورشید و سقوط شفق است. وقت نماز صبح، بین طلوع سپیده و طلوع خورشید است. ⭕️ آن هایی که می خواهند به آقا کمک کنند اگر گذاشتند وقتی آقا ظاهر شد کمک کنند، مثل کسی هست به او می گویند چرا نمازت را نمی خوانی؟ می گوید منتظرم آفتاب بزند بعد نمازم را بخوانم! آن هایی که می خواهند بعد از ظهور کار کنند نمازشان قضا می شود: «لَا يَنفَعُ نَفْسًا إِيمَانُهَا لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِن قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمَانِهَا خَيْرًا» ✅ الآن دوره کار است. هرکس هر کاری می خواهد بکند، در این بین الطلوعین بکند، . شما می بینید امام راحل گفت «انقلاب ما انفجار نور بود»، این یعنی چه؟ شما به دهه اول ورودی بیست و دو بهمن می گویید چه؟ می گویید «دهه فجر»، این فجرِ سپیده ظهور است. امام راحل مگر نمی گفت «ما منتظر طلوع خورشیدیم»؟ کسی می گوید منتظر طلوع خورشیدیم که طلوع فجر را پشت سر گذاشته باشد.... @mohabbatkhoda
محبت خدا
#کلیپ ⭕️ حکم عجیب امام علی علیه السلام 🔺وقتی امام علی برای یک منافق حکم مشاور زد @mohabbatkhoda
👉👉👉 حدیث پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله که امیرالمومنین علی علیه السلام در نهج البلاغه اورده اند . 《انی لا اخاف علی امتی مومنا و مشرکا 》 من نه از مومن بر امت خودم نگرانم و نه از مشرک . 《اما المومن فیمنعه الله بایمانه》؛ اما مومن ایمانش کافی است که مانع بشود که آسیبی از ناحیه او برسد. مومن را خدا به موجب ایمانی که مومن دارد منع می کند و جلویش را می گیرد،یعنی ایمان او رادع و مانع است . پس از ناحیه مومن آسیبی نیست . 《و اما المشرک فیقمعه الله بشرکه》 اما مشرک و کافر ، آن که از ظاهر و باطنش کفر می ریزد ، خدا او را هم به موجب شرکش قلع و قمح می کند. 《ولکنی اخاف علیکم کل الجنان عالم اللسان یقول ما تعرفون و یفعل ما تنکرون 》؛ اما آنکه من از ناحیه او و ها و هاست، آنهایی که زبان و ظاهرشان رو به یک سو و باطنشان رو به سوی دیگر است . 《عالم اللسان》زبانش عالم است ، به زبانش مومن و مسلمان است. چون عالم است زبانش خوب می گردد ، اما قلبش پر از است .👌 یک جور می گوید و جور دیگر عمل می کند 《یقول ما تعرفون و یفعل ما تنکرون》. یعنی 👉 . قرآن در سوره منافقون ایه ی 1 تا 4 درباره این دشمن داخلی متظاهر به اسلام و مبطنین کفر که تظاهر به اسلام می کنند و لی باطنشان کفر است ، میفرماید : 《 هم العدو فاحذرهم 》👉 یعنی فقط آنها دشمن اند (کفار و مشرکین و یهودی ها نمی توانند دشمنی خویش را پیش ببرند.) یعنی از اینها باید بترسید.(منافقین)👌 این است در که قرآن می گوید: 《ولا تقولوا لمن القی الیکم السلام لست مومنا》نساء /94✨ قرآن می گوید که هر کس می کند مادامی که قولی یا عملی که دلالت بر ارتدادش بکند از او ظاهر نشده است او را نکشید، ولی اگر را در او احساس می کنید از او باشید ؛ 👌 یعنی بدانید اینها کفاری هستند در زیر پوشش اسلام ؛ خودتان را حداکثر از اینها رعایت کنید ، اما مادامی که هنوز یک امر صریحی به دستتان نیامده است ، به صرف اینکه ما می دانیم باطنش غیر ظاهرش است حق کشتن او را ندارید و پیغمبر اکرم اجازه کشتن اینها را نمی داد. صلی الله علیه و آله در مورد منافقین و بود( کار و به اینها نمی داد .) وظیفه مسلمانان در مورد منافقین و است . که منافقین را بشناسند و تشخیص بدهند. منافقین همیشه در جامعه اسلامی در طول تاریخ بودند .. ویژگی های منافقین در سوره منافقون دروغگو هستند ، قسم های خود را سپر خود می کنند ، ظاهر بسیار فریبنده و سخنان زیبا دارند ، ترسو هستند (از هر صدایی بر علیه خودشان می ترسند .، مستکبر هستند ..) کتاب مسئله _استاد مطهری رحمه الله. در راستای شناخت 👉 @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۰ صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانه‌مان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه میرفت و تا شب باز نمیگشت. همان روزی که انتظارش را میکشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخلها پرکنم با هر تکانی که شاخه‌های نخلها در دل باد میخوردند، خیال میکردم به من لبخند میزنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکلمان زدم. هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخه‌های نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا میآمد. نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم. حالا بوی آب و خا ک و صدای پای جارو هم به جمعمان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر میکردم، وحشتنا ک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم میکشید که صدای چرخیدن کلید در قفل درِ حیاط، سرم را به عقب چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم: »کیه؟!!!« لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: »عادلی هستم.« چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستینهای بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود نا گهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: »ببخشید... چند لحظه صبر کنید!« شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونه‌ای که به گمانم صدای قدمهایم تا کوچه رفت. پرده‌ها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه میکند، اما خبری نشد. یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش @mohabbatkhoda
۱۱ شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمیشد که چادر سورمه ای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم. برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش میافتاد، چشمانی کشیده و پُر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت. صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن »ببخشید!« وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گامهایی بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به ِ ساختمان رسید، ضربه‌ای به در شیشه‌ای زد و گفت: »یا الله ...« کمی صبر کرد، در در را گشود و داخل شد. به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد: »ببخشید!« و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را میبستم، جواب دادم: »خواهش میکنم.« در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه ِ فرو رفتم، اما حال لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خا ک و طنازی نخلها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود. اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظه‌ای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل میشد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بی‌حجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است. با بیحوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالا میفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر میکردم وحشتنا ک بود. دیگر هیچ لحظه‌ای پیدا نمیشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن @mohabbatkhoda
۱۲ در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم. هر چند پذیرفتن اینهمه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژه‌ای به خانواده مان تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله میگفت در این قصه حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آ گاه بود. * * * از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشت‌زده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمی اش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی موبایل در دستش میلرزید، پشت سر هم فریاد میکشید. لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بالاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه میگوید. داشت با محمد حرف میزد، از برگشت بار خرمایش به انبار میخروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه میگفت. به قدری با حال بدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت می تپید و پاهایم سست بود. بیحال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که ً صدای پدر تا حیاط هم رفته بود عقربه هایش به عدد هشت نزدیک میشد. ظاهرا که مادر را سراسیمه از زیرزمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد: »چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم خوابن! ملاحظه آبروی خودتو نمیکنی، ملاحظه بچه هاتو نمیکنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن!« پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید: »کی ملاحظه منو میکنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار میکنن، ملاحظه منو میکنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو پس میفرسته در ً ِ انبار، ملاحظه منو میکنه؟!!!« مادر چند قدم جلو آمد و میخواست پدر را آرام کند که با لحنی ملایم دلداری اش داد: »اصلاحق با شماس! ولی من میگم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی، میذاره میره...« پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: »تو که عقل تو سرت نیس! یه روز غر میزنی که مستأجر نیار، یه روز غرمیزنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم . @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر چه فیض وصلت رابجویم نمی دانم تو را دیدم چه گویم جفا کردم وفا بسیار کردی خطا کردم تو دادی آبرویم الهی هر کجا منزل نمودی نگاه لطف تو باشد به سویم اللهم عجل لولیک الفرج @mohabbatkhoda
💚《 دعایم کن 》💚 سراپا من گرفتارم اباصالح دعایم کن برایت عبد سربارم اباصالح دعایم کن درخت بی ثمر هستم ، برایت دردسر هستم خزانم من چه بی بارم !! اباصالح دعایم کن گنهکارم ، بدم ، بی چاره ام ، آلوده دامانم تمام آلوده رفتارم اباصالح دعایم کن به دنبال تو می گردم ، سراپا غصه و دردم فراقت داده آزارم اباصالح دعایم کن شدم سرگرم دنیا و تو دستم را رها کردی از این دنیا چه بیزارم اباصالح دعایم کن قساوت در دلم آمد ، دلم را کرد ویرانه گناهان کرده ناکارم اباصالح دعایم کن چه بد بوده عملکردم!! خدایی پست و نامردم ببین من را که بیمارم اباصالح دعایم کن خجالت می کشم آقا ، ز روی تو گل زهرا شده شرمندگی کارم اباصالح دعایم کن مرا بسیار بخشیدی ، ز من اصلا نرنجیدی به تو خیلی بدهکارم اباصالح دعایم کن من و پیراهن مشکی دو ماه از سال همراهیم شبیه تو عزادارم اباصالح دعایم کن در این ایام بدحالم ، شده تاریک اقبالم به اوضاع اسفبارم اباصالح دعایم کن گدایم من گدا هستم ، گدای کربلا هستم حسین را دوستش دارم اباصالح دعایم کن نصیبم کن حرم امشب به جان عمه جان زینب هوای کربلا دارم اباصالح دعایم کن. 🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃 @mohabbatkhoda
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸حجاب در دنیا در حال پیشروی است🔸 عده ای می‌خواهند «بی حجابی» را عادی‌سازی کنند. در مقابل، انقلاب اسلامی دارد «» را در عالَم می‌کند، نظام، خوب برخورد می‌کند! ببینید من درعین‌حالی که می‌گویم بدحجابی چه مقدار خطرناک است، اما وقتی این خانم می‌رود برای مسابقات تیراندازی، این نشانه ی پیشروی شما است. چون دارید حجاب را می‌برید داخل محیط هایی که اصلاً نمی‌توانستند حجاب را تحمل کنند! این‌ها با نظر رهبری است و از او است که این کارها را می‌کند. نمی‌خواهد حجاب را دست‌کم بگیرد. اما قومی که اصلاً سرِ پوشیده را خرافات می‌دانستند، وقتی مشاهده می‌کنند که زنی با سرِ پوشیده آمده و بازی می‌کند، درباره او فکر بهتری می‌کنند. حجاب در حال پیشروی است در دنیا. این‌ها را علامت عقب رفت و ابتذال فرهنگی نظام نبینید. رهبری، آدم است. در مبارزات فرهنگی است. @mohabbatkhoda
1387ShourKarbalaa_Maddahi_anjavi.mp3
6.73M
🎙 شور خیلی وقته که دلم بهونه کرده غم عالم کنج قلبم لونه کرده😔 ✅ همخوانی با 🏴 به بهانه و دلتنگی 🆔 @rahpouyan
سلام علیکم🌸 امروز اول ماه صفر هست نماز و صدقه اول ماه رو یادتون نره همه اعضای کانال رو هم دعا کنید 🙏 روزتون خوش عاقبتتون بخیر🙏🌸💞🌺
حضرت امام سجاد عليه السلام أَمّا حَقُّ جارِكَ فَحِفظُهُ غائِبا وَ إِكرامُهُ شاهِدا وَ نُصرَتُهُ إِذا كانَ مَظلوما و َلا تَتَّبِع لَهُ عَورَةً فَإِن عَلِمتَ عَلَيهِ سوءً سَتَرتَهُ عَلَيهِ وَ إِن عَلِمتَ أَنَّهُ يَقبَلُ نَصيحَتَكَ نَصَحتَهُ فيما بَينَكَ و َبَينَهُ وَ لا تُسَلِّمهُ عِندَ شَديدَةٍ وَ تُقيلُ عَثرَتَهُ وَ تَغفِرُ ذَنبَهُ وَ تُعاشِرُهُ مُعاشَرَةً كَريمَةً؛ اما حق همسايه ات اين است كه درغياب او آبرويش را حفظ كنى و در حضورش او را احترام نهى. اگر به او ظلمى شد ياريش رسانى، دنبال عيبهايش نباشى، اگر بدى از او ديدى بپوشانى، اگر بدانى نصيحت تو را مى پذيرد او را در خفا نصيحت كنى، در سختى ها رهايش نكنى، از لغزشش درگذرى، گناهش را ببخشى و با او به خوبى و بزرگوارى معاشرت كنى. خصال ج2 ، ص 569 📜 📜 @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۳ در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد: »عقل من میگه مردمدار باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن...« کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، پرسید: »چی شده؟ اتفاقی افتاده؟« و پدر که انگار گوش تازه‌ای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد: »چی میخواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر بی‌عقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن!« عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی میکرد به کمک پاشنه پای چپش کفش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد: »صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه میخوریم من فوری میرم ببینم چه خبره.« سپس نانها را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد: »توکل به خدا! إنشاءالله درست میشه!« اما نمیدانم چرا پدر با هر کلامی، هر چند آرام و متین، عصبانی تر میشد که دوباره فریاد کشید: »تو دیگه چی میگی؟!!! فکر کردی منم شا گردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی ُ ر من بلد نیستم به خدا توکل کنم؟!!! چی درست میشه؟!!!« نگاهش به قدری پر غیظ و غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد. من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمیگفتم و پدر همچنان داد و بیداد میکرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود: »الهه! کجایی؟ بیا اینجا ببینم!« با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون اتاق نشیمن در راهرو ایستاده بود. بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم. پدر دمپایی لاانگشتی اش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد: »بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چرا ندوختی؟!!!« بی‌اختیار با نگاهم پله‌ها را پاییدم. شاید خجالت میکشیدم که آقای عادلی صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: »دیشب داشتم میدوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه سوزن بزرگ @mohabbatkhoda
۱۴ نداشتیم. گفتم امروز عبدالله رو میفرستم از خرازی بخره...« که پدر با عصبانیت به میان حرفم آمد: »نمیخواد قصه سر هم کنی! فقط کارِت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه!« دمپایی را کف راهرو کوبید، دست به دیوار گرفت و با بی‌تعادلی دمپایی هایش را به پا کرد و وارد حیاط شد. از تلخ زبانیاش دلم شکست و بغضی غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه نداده بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه بروم و حالا خانه نشینی ام را به رخم میکشید که حلقه گرم اشکی روی مژه هایم نشست. باز به راه پله نگاه کردم. از تصور اینکه آقای عادلی صدای پدر را شنیده باشد، احساس حقارت عجیبی میکردم. صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت. پدر همیشه تند و تلخ بود، ولی کمتر میشد که تا این حد بد رفتاری کند. به اتاق که بازگشتم، دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و دلداری‌اش میدهد. با سر انگشتم، اشک را از حلقه چشمانم پا ک کردم تا مادر نبیند و در عوض با لیوان آب به سمتش رفتم، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداریهای عبدالله دل میداد. رنگ سبزه صورتش به زردی میزد و لبانش به سفیدی. دستانش را دور بازوانش حلقه زده و به گلهای سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و آهسته صدایش کردم: »مامان! تو رو خدا غصه نخور!« و نمیدانم جمله ام تا چه اندازه لبریز احساس بود که بالاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد. عبدالله از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت: »بابا رو که میشناسی! تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه گره‌ای تو کارش میافته، بدجوری عصبانی میشه... مامان! رنگت پریده! ضعف کردی، بیا یه چیزی بخور.« ولی مادر بدون اینکه از پدر گله‌ای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت: »نه مادر جون! چیزیم نیس، فقط سر دلم درد گرفته.« و من بلافاصله با مهربانی دخترانه ام پاسخ دادم: »حتما ً دلت خالی مونده. عبدالله نون داغ گرفته. پاشو صبحونه بخوریم.« که نفس عمیقی کشید و با صدای ضعیفش ناله زد: »الان حالم خوب نیس. شماها برید بخورید، من بعدا ً میخورم.« عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمیخورد. @mohabbatkhoda
۱۵ خودم هم نه اشتهایی به خوردن صبحانه داشتم و نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین میرفت که بلند شدم و نانها را در سفره پیچیدم. هر کدام سا کت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که میتوانست، جام زهرش را در ، پیمانه جانمان خالی کرده بود. خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتاً خوبی داشت اما روزهایی هم میرسید که مثل هوای بهاری در هم پیچیده و برای همه تیره و تار میشد. مادر از حال غمزده اش خارج نمیشد و این سکوت تلخ او، من و عبدالله را هم غصه دارتر میکرد. میدانستم دلش به قدری از دست پدر شکسته که لب فرو بسته و هیچ نمیگوید تا سرانجام صدای سر انگشتی که به در اتاق نشیمن میخورد، پایه‌های سکوت اتاق را لرزاند. نگاه متعجب ما به هم گره خورد و مادر !« به عبدالله اشاره کرد تا در را باز کند. عبدالله با گفتن »حتماً آقا مجیده از جا بلند شد و در را باز کرد. صدای آقای عادلی را به درستی نمیشنیدم و فقط صدای عبدالله میآمد که تشکر میکرد. نگاه پرسشگر من و مادر به انتظار آمدن عبدالله به سمت در مانده بود تا چند لحظه بعد که عبدالله با یک ظرف کوچک شیرینی در دست و صورتی گشاده بازگشت. دیدن چهره خندان عبدالله ، زبان مادر را گشود: »چه خبره؟« عبدالله ظرف بلورین شیرینی را مقابل ما روی فرش گذاشت و با خنده پاسخ داد: »هیچی، سلام علیک کرد، اینو داد دستم و گفت عیدتون مبارک!« که همزمان من و مادر پرسیدیم: »چه عیدی؟!!!« و او ادامه داد: »منم همینو ازش پرسیدم. بنده خدا خیلی جا خورد. نمیدونست ما سنی هستیم. گفت تولد امام رضا !منم دیدم خیلی تعجب کرده، گفتم ببخشید، ما اهل سنت هستیم، اطلاع نداشتم. تشکر کردم و اونم رفت.« مادر لبخندی زد و همچنانکه دستش را به سمت ظرف شیرینی میبرد ، برایش دعای خیر کرد: »إنشاءالله همیشه به شادی!« و با صلواتی که فرستاد، شیرینی را در دهانش گذاشت. شاید احساس بهجتی که به همراه این ظرف شیرینی به جمع افسرده ما وارد شده بود، طعم تلخ بدخلقی پدر را از مذاق مادر بُرد که بآلاخره چیزی به دهان گذاشت و شاید قدری از ضعف بدنش با طعم گرم این شیرینی گرفته شد که لبخندی زد @mohabbatkhoda