eitaa logo
محبت خدا
305 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
3.4هزار ویدیو
14 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
👉 وجود مقدس امام حسن عسکری علیه السلام از ائمه ای هستند که تحت فشار بسیار بودند.. چون هر چه که دوران ائمه علیهم السلام به دوره امام عصر نزدیک تر می شد کار بر آنها سخت تر می گردید.. ایشان در بودند که در آن وقت مرکز خلافت معتصم بود. امام حسن عسکری و امام هادی علیهما السلام اجبارا در سامراء به سر می بردند ، در محلی که به نام( ) یا ( ) نامیده می شد. یعنی محلی که محل سپاهیان و در واقع پادگان بود . یعنی خانه ای که در آن زندگی می کردند برایشان انتخاب شده بود که مخصوصا در پادگان باشند و تحت نظر . ایشان در از دنیا رفتند و پدر بزرگوارشان در 42 سالگی از دنیارفتند. دوره اماتشان فقط طول کشید . به نص تواریخ ، تمام این شش سال یا در بودند یا اگر هم آزاد بودند و بودند. اگر هم احیانا رفت و آمدهایی می شد یا گاهی حضرت را می خواستند ، تحت نظر بودند ، وضع عجیبی بود. 🥀▪️🥀▪️🥀▪️
و می دانید که هر یک از ائمه علیهم السلام گویی یک خصلت خاص بیشتر در او ظهور داشته است. وجود مقدس امام عسکری علیه السلام به جلالت و هیبت و رواء با اصطلاح ممتاز بودند. یعنی اساسا و و در قیافه ایشان به نحوی بود که هر کس که ایشان را ملاقات می کرد قبل از اینکه ایشان سخن بگویند و او از علم ایشان چیزی بفهمد ، تحت تاثیر آن سیما قرار می گرفت . وقتی که سخن می گفتند و دریای مواجی شروع می کرد به سخن گفتن ، دیگر تکلیفش روشن است. حتی دشمنان با اینکه ایشان را سخت تحت تعقیب داشتند و گاهی به زندان می بردند وقتی که با حضرت رو به رو می شدند وضع عجیبی داشتند ، نمی توانستند در مقابل ایشان خضوع نکنند. 🥀▪️🥀▪️🥀▪️
علت عمده اینکه این قدر امام شدید تحت نظر بود این بود که این مطلب شایع بود و می دانستند که مهدی امت از صلب این وجود مقدس ظهور خواهد کرد. همان کاری که فرعون با بنی اسرائیل می کرد ... چون شنیده بود کسی از بنی اسرائیل متولد می شود که زوال ملک فرعون و فرعونیان به دست او خواهد بود پسرهای بنی اسراییل را می کشت... زنان هایی را مامور کرده بود بروند در خانه ها و ببینند کدام زن باردار بود ... این کار را دستگاه خلافت با امام حسن عسکری انجام می داد.. این احمق فکر نمی کرد که این خبر راست است مگر تو می توانی جلوی امر الهی را بگیری ؟! هر چند وقت یک بار می فرستادند به خانه حضرت به تفتیش، مخصوصا وقتی که امام از دنیا رفت، چون گاهی می شنیدند که حضرت مهدی علیه السلام متولد شده است . راجع به ولادت ایشان هم داستان را همه شنیده اید که خدای متعال ولادت این وجود مقدس را مخفی کرد ودر حین ولادت کمتر کسی متوجه شد .ایشان شش ساله بودند که پدر بزرگوارشان از دنیا رفتند. در دوران کودکی ، شیعیان خاص از هر جا که می آمدند حضرت ایشان را به آنها ارائه می دادند ، ولی عموم مردم اطلاع نداشتند ، اما این خبر بالاخره پیچیده بود که پسری برای حسن بن علی عسکری علیه السلام متولد شده است و او را مخفی می کند. گاهی میفرستادند به خانه حضرت که این بچه را به خیال خود پیدا کنند و بکشند و از بین ببرند ، ولی هرکاری که خدا می خواهد مگر بنده می تواند بر ضد آن عمل کند ؟! یعنی وقتی قضای حتمی الهی در یک جا باشد دیگر بشر نمی تواند کاری در آنجا بکند . بعداز وفات حضرت و نیز مقارن با وفات حضرت ، مامورین ریختند خانه امام را تفتیش کامل کردند و زن های جاسوسه خودشان را فرستادند که تمام زن ها کنیر و غیر کنیز را تحت نظر بگیرند ، ببینند آیا زن بارداری وجود دارد یا نه ؟ یکی از کنیزان را احتمال دادند که باردار باشد .او را بردند تا یکسال نگاه داشتند ،بعد فهمیدند که اشتباه کرده اند و چنین قضیه ای نبوده است . استاد مطهری رحمه الله علیه 🥀▪️🥀▪️🥀▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و عرض تسلیت بمناسبت شهادت امام حسن عسکری علیه السلام بمحضر امام عصر عجل الله تعالی فرجه امیدوارم نور هدایت این امام همام و پسر نازنینش برقلبهای مشتاق عالمیان بتابد و چراغ ظهور و حضور فرزند عزیزش مهدی فاطمه عج بزودی روشن گردد و قلب‌های تاریک ما رو روشن کند 🙏🙏😢 اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه والنصر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔳امام حسن عسکری علیه السلام می فرماید: 🔆 مَنْ لَمْ یَتَّقِ وُجُوهَ النّاسِ لَمْ یَتَّقِ اللهَ. ▪️ کسی که در مقابل مردم بی باک باشد و رعایت مسائل اخلاقی و حقوق مردم را نکند، تقوای الهی را نیز رعایت نمی‌کند. 📘«بحارالأنوار، ج. ۶۸، ص. ۳۳۶» @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 برای امام زمان(عج) دلبری کنید! 👈🏻 سفارش راهبردی امام حسن عسکری(ع) در مورد اهل سنت @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
121 مثل همیشه سر حال به نظر نمی‌آمد. صورتش گرفته و چشمانش غمگین بود که نگاهش کردم و پرسیدم: »چیزی شده عبدالله؟« به چشمان منتظرم خیره شد و آهسته شروع کرد: »الهه تو بهترین کسی هستی که میتونی کمکم کنی، پس تو رو خدا آروم باش و فقط گوش کن.« با شنیدن این جملات پر از اضطراب، جام نگرانی در جانم پیمانه شد و عبدالله با مکثی کوتاه ادامه داد: »من امروز جواب آزمایش مامانو گرفتم.« تا نام مادر را شنیدم، تنم به لرزه افتاد و باقی حرفهای عبدالله را در هاله‌ای از ترس میشنیدم که میگفت: »هنوز به خودش چیزی نگفتم... یعنی جرأت نکردم چیزی بگم... دکتر میگفت باید زودتر اقدام میکردیم، ولی خُب هنوزم دیر نشده... گفت باید سریعتر درمان رو شروع کنیم...« نمیدانم چقدر طول کشید و عبدالله چقدر مقدمه چینی کرد تا سرانجام به من فهماند درد کهنه مادر، سرطان معده بوده است. مثل اینکه جریان خون در رگهایم یخ زده باشد، لرز عجیبی به تنم افتاده بود. نفسهایم به سختی بالا میآمد و شاید رنگم طوری پریده بود که عبدالله را سراسیمه به آشپزخانه بُرد و با یک لیوان آب بالای سرم کشاند. زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم چیزی بگویم یا حتی قطره‌ای آب بنوشم. به نقطه‌ای مبهم روی دیوار روبرویم خیره مانده و تنها به مادر فکر میکردم که حدود ده ماه این درد و رنج را تحمل کرده و خم به ابرو نمیآورد و همین تصویر مظلومانه اش بود که جگرم را آتش میزد. عبدالله کنارم روی مبل نشست و همچنانکه سعی میکرد آب را به دهانم برساند، با صدایی بغض آلود دلداری ام میداد: »الهه جان! قربونت برم! قرار بود آروم باشی! تو باید به مامان کمک کنی. مامان که دختری غیر از تو نداره! تو باید همراهیش کنی تا زودتر درمان بشه. إنشاءالله حالش خوب میشه... خدا بزرگه...« و آنقدر گفت که سرانجام بغضم ترکید و اشکم جاری شد. دستانم را مقابل صورتم گرفته بودم و بی‌توجه به هشدارهای عبدالله که مدام گوشزد میکرد مادر میشنود، با صدای بلند گریه میکردم. نمیتوانستم باور کنم چنین بلایی به سر مادر مهربان و صبورم آمده باشد. عبدالله لیوان را روی میز گذاشت، مقابلم روی زمین نشسته بود و مظلومانه التماسم @mohabbatkhoda
122 میکرد: »الهه جان! مگه تو نمیخوای مامان خوب شه؟ دکتر گفت باید از همین فردا درمانش رو شروع کنیم. تو باید کمک کنی که به مامان بگیم. من نمیتونم تنهایی این کارو بکنم. تو رو خدا یه کم آروم باش.« با چشمانی که از شدت گریه میسوخت، به چشمان خیس عبدالله نگاه کردم و با صدایی که از میان گلوی لبریز از بغضم به سختی بالا می آمد، ناله زدم: »عبدالله من نمیتونم به مامان بگم... من خودم هنوز باور نکردم... میخوای به مامان چی بگم؟!!! بخدا من دیگه نمیتونم تو چشمای مامان نگاه کنم...« و باز سیل گریه نفسم را برید و کلامم را قطع کرد. من که نمیتوانستم این خبر را حتی در ذهنم تکرار کنم، چگونه میتوانستم برای مادر بازگویش کنم که صدای مادر که از طبقه پایین عبدالله را به نام میخواند، گریه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را وحشت‌زده به در دوخت. با دستپاچگی از جایم بلند شدم و رو به عبدالله کردم: »عبدالله تو رو خدا برو پایین... اگه مامان بیاد بالا، من نمیتونم خودم رو کنترل کنم...« و پیش از آنکه حرفم به آخر برسد، عبدالله از جا پرید و با عجله از اتاق بیرون رفت. با رفتن عبدالله، احساس کردم در و دیوار خانه روی سرم خراب شد و دوباره میان هق هق گریه گم شدم. حال سخت و زجرآوری بود که هر لحظه اش برای دل تنگ و غمزده ام، یک عمر میگذشت. حدود یکسال بود که گاه و بیگاه مادر از درد مبهمی در شکمش مینالید و هر روز اشتهایش کمتر و بدنش نحیفتر میشد و هر بار که درد به سراغش میآمد، من کاری جز دادن قرص معده و تهیه نبات داغ نمیکردم و حالا نتیجه این همه سهل انگاری، بیماری وحشتنا کی شده بود که حتی از به زبان آوردن اسمش میترسیدم. وضو گرفتم و با دستهایی لرزان قرآن را از مقابل آیینه برداشتم، بلکه کلام خدا آرامم کند. هر چند زبانم توان چرخیدن نداشت و نمی‌توانستم حتی یک آیه را قرائت کنم که تنها به آیینه پا ک و زلال آیات کتاب الهی نگاه میکردم و اشک میریختم. نماز مغربم را با گریه تمام کردم، چادر نماز خیس از اشکم را از سرم برداشتم و همانجا روی زمین نشستم. حتی دیگر نمیتوانستم گریه کنم که چشمه اشکم خشک شده و نگاه بیرمقم به گوشه‌ای @mohabbatkhoda
123 . دلم میخواست خودم را در آغوش مادرم رها کرده و تا نفس دارم گریه کنم، اما چه کنم که حتی تصور دیدار دوباره مادر هم دلم را میلرزاند. ای کاش میدانستم تا الآن عبدالله حرفی به مادر زده یا هنوز به انتظار من نشسته تا به یاری‌اش بروم. خسته از این همه فکر بی نتیجه، خودم را به کناری کشیدم و سرم را به دیوار گذاشتم که در اتاق باز شد و مجید با صورتی شاد و لبهایی که چون همیشه میخندید، قدم به اتاق گذاشت. نگاه مصیبت زده‌ام را از زمین برداشتم و بی‌آنکه چیزی بگویم، به چشمان مهربان و زیبایش پناه بردم. با دیدن چهره تکیده و چشمان سرخ و مجروحم، همانجا مقابل در خشکش زد. رنگ از رخسارش پرید و با صدایی لرزان پرسید: »چی شده الهه؟« نفسی که در سینه ام حبس شده بود، به سختی بالا آمد و حلقه اشکی که پای چشمم به خواب رفته بود، باز سرازیر شد. کیفش را کنار در انداخت و با گامهایی بلند به سمتم آمد. مقابلم روی دو زانو نشست و با نگرانی پرسید: »الهه! تو رو خدا بگو چی شده؟« به چشمان وحشت‌زده اش نگاهی بیرنگ انداختم و خواستم حرفی بزنم که هجوم ناله امانم نداد و باز صدای گریه‌ام فضای اتاق را پر کرد. سرم را به دیوار فشار میدادم و بی‌پروا اشک میریختم که حتی نمی‌توانستم قصه غمزده قلبم را برایش بازگو کنم. شانه‌های لرزانم را با هر دو دستش محکم گرفت و فریاد کشید: »الهه! بهت میگم بگو چی شده؟« هر چه بیشتر تلاش میکرد تا زبان مرا باز کند، چشمانم بیقرارتر میشد و اشکهایم بی تاب تر. شانه‌هایم را محکم فشار داد و با صدایی که دیگر رنگ التماس گرفته بود، صدایم زد: »الهه! جون مامان قَسِمت میدم... بگو چی َ شده!« تا نام مادر را شنیدم، مثل کسی که تحملش تمام شده باشد، شانه‌های خمیده ام را از حلقه دستان نگرانش بیرون کشیدم و با قدمهایی که انگار میخواستند از چیزی فرار کنند، به سمت اتاق دویدم. روی قالیچه پای تختم نشستم و همچنانکه سرم را در تشک فرو میکردم تا طنین ضجه هایم را مادر نشنود، زار میزدم که صدای مضطرّ مجید در گوشم نشست: »الهه... تو رو خدا... داری دیوونه ام میکنی...« بازوانم را گرفت، با قدرت مرا به سمت خودش چرخاند @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ تمام هستي ‏ام را خاك قدمت مي ‏كنم تا شايد نظرى به جاده دلم بيندازى ، چرا كه تو آفتاب يقينى، كه اميد فرداها هستى...  تو بهار رؤيايى كه مانند طراوت گل ‏سرخ مي ‏مانى و نرم و سبز و لطيفى ...  تو معنى كلمات آسمانى هستي كه دستهايش براى آمدنت به زمين دعا مي ‏كند. اى تجسّم مهربانى غيرت آفتاب و جلوه زيبايى ماه تو را توصيف مي ‏كنند و نفس آب تو رامعنى مي ‏كند و نبض خورشيد تو را وصف مي ‏كند. خوب مي ‏دانم كه تو مي ‏آيى؛ آرى تو مي ‏آيى همانطور كه وعده كرده ‏اى و آنگاه است....كه كلمه انتظار را از لغتنامه ‏ها پاك خواهيم كرد. پس اى تمام زيبايى! بيا تا براى هميشه فريادرس عاشقان موعود باشى. یا ابا صالح المهدی ادرکنی @mohabbatkhoda
ای تمنا ز همه، لطف و کرامت از تو خواهش از ما و نشان دادنِ قامت از تو دلِ بیمار و تمنای عیادت از ما لبِ خندان و طبابت بسلامت از تو اِلتجا در طلبِ آن رخِ محشر از ما پرده برداشتن از وجهِ قیامت از تو ✨🌺 (عج)💚 ✨🌺 @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴تداوم امامت تا ظهور منجی 🔆 أَلَا إِنَّ مَثَلَ آلِ مُحَمَّدٍ (صلي الله عليه وآله) كَمَثَلِ نُجُومِ السَّمَاءِ إِذَا خَوَي نَجْمٌ طَلَعَ نَجْمٌ فَكَأَنَّكُمْ قَدْ تَكَامَلَتْ مِنَ اللَّهِ فِيكُمُ الصَّنَائِعُ وَ أَرَاكُمْ مَا كُنْتُمْ تَأْمُلُونَ. 🌸آگاه باشید، مثل آل محمد صلی الله علیه و آله چونان ستارگان آسمان است، اگر ستاره ای غروب كند، ستاره دیگری طلوع خواهد كرد (تا ظهور صاحب الزمان (ع)). گویا می بینم در پرتو خاندان پیامبر علیه السلام نعمت های خدا بر شما تمام شده و شما به آنچه آرزو دارید رسیده اید. 📚 ۱۰۰ @mohabbatkhoda
امام زمان،چکیده انبیاء - @Aminikhaah.mp3
7.24M
🎙 این را از دست ندهید. 🔸آغاز امامت امام زمان عج تهنیت باد 📌خلاصه شده جلسه در عج 🔗 برای دریافت کامل این جلسه اینجا کلیک نمایید ✅ @Aminikhaah
عرض سلام و خیر مقدم به عزیزان بابت حضورشون در این جمع ، خیلی خوش آمدید .🌺💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۲۴ و با چشمانی که از نگرانی سرخ شده بود، به صورتم خیره شد و التماس کرد: »الهه! با من این کارو نکن... بخدا هر کاری کردم، حقم این نیست...« با کف دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با صدایی که از شدت گریه بُریده بالا میآمد، پاسخ اینهمه نگرانی‌اش را به یک کلمه دادم: »مامانم...« و او بلافاصله پرسید: »مامانت چی؟« با نگاه غمبارم به چشمانش پناه بردم و ناله زدم: »مجید مامانم... مامانم . سرطان داره... مجید مامانمداره از دستم میره...« و باز هجوم گریه گلویم را پُر کرد مثل اینکه دستانش بیحس شده باشد، بازوانم را رها کرد و نگرانی روی صورتش خشکید. با چشمانی که از ُ بهتی غمگین پر شده بود، تنها نگاهم می کرد و دیگر هیچ نمی ِ گفت و حالا دریای درد دل من به تلاطم افتاده بود: »مجید مامانم این مدت خیلی درد کشید. ولی هیچ کس به فکرش نبود... خیلی دیر به دادش رسیدیم... خیلی دیر... دکتر گفته باید زودتر می بردیمش...« هر آنچه در این مدت از دردها و غصه های مادر در دلم ریخته بودم، همه را با اشک و ناله بازگو میکردم و مجید با چشمانی که از غصه میسوخت، تنها نگاهم میکرد و انگار میخواست ِ همه دردهای دلم را به جان بخرد تا قدری قرار بگیرم. ساعتی به شکوه های مظلومانه من و شنیدنهای صبورانه او گذشت تا سرانجام طوفان گلایه ها و سیلاب اشکهایم آرام گرفت و نه اینکه نخواهم که دیگر توان سخن گفتن و اشکی برای گریستن نداشتم. به حالت نیمه هوش همانجا روی قالیچه پای تخت دراز کشیدم که مجید با سر انگشتش قطره اشکی را که روی گونه‌اش جاری شده بود، پا ک کرد و با صدایی گرفته گفت: »الهه جان... پاشو روی تخت بخواب.« و با گفتن این جمله دست زیر شانه و سرم گرفت و کمکم کرد تا بدن سستم را از زمین کندم و روی تخت دراز کشیدم و خودش از اتاق بیرون رفت. غیبتش چندان طولانی نشد که با یک لیوان شربت به اتاق بازگشت. کنارم لب تخت نشست و آهسته صدایم کرد: »الهه جان! رنگت پریده، یه کم از این شربت بخور.« ولی قفلی که به دهانم خورده بود، به این سادگی‌ها باز نمیشد که باز اشک از گوشه چشمان پف کرده‌ام جاری شد و با گریه پرسیدم: »مجید! حال مامانم خوب میشه؟« با @mohabbatkhoda
۱۲۵ نگاه مهربانش، چشمان به خون نشسته‌ام را نوازش می کرد و باز دلش آرام نمی شد که با کف هر دو دستش، اشکهایم را از روی گونه هایم پا ک میکرد و با نوایی گرم و دلنشین دلداری ام میداد: »توکلت به خدا باشه الهه جان! إنشاءالله خوب میشه! غصه نخور عزیز دلم!« سپس برای لحظاتی سا کت شد و بعد با لحنی گرفته ادامه داد: »الهه جان! مامانت باید یه راه طولانی رو طی کنه تا درمان بشه. تو این راه همه باید کمکش کنیم و تو از همه بیشتر باید هواشو داشته باشی. تو نباید از خودت ضعف نشون بدی. باید با روحیه بالایی که داری به اونم امید بدی... « که صدای در خانه سخنش را ناتمام گذاشت. وحشتزده روی تخت نیم خیز شدم و پرسیدم: »نکنه مامان باشه؟ حتما ً عبدالله بهش گفته...« مجید از لب تخت بلند شد و با گفتن »آروم باش الهه جان!« از اتاق بیرون رفت. روی تخت نشستم و با قلبی که طنین تپشهایش را به وضوح میشنیدم، گوش میکشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای گرفته عبدالله را شنیدم. چند کلمه‌ای با مجید صحبت کرد که درست نفهمیدم و پس از چند دقیقه با هم به اتاق آمدند. عبدالله با دیدن صورت پژمرده و خیس از اشکم، بغض کرد و همانجا در پاشنه در نشست. مجید کنار تختم زانو زد و سؤالی که در دل من آشوبی به پا کرده بود، از عبدالله پرسید: »به مامان گفتی؟« عبدالله سرش را پایین انداخت و زیر لب پاسخ داد: »نتونستم...« سپس سرش را بالا آورد و رو به من کرد:»الهه من نمیتونم! تو رو خدا کمکم کن...« با شنیدن این جمله، حلقه بیرمق اشکم باز جان گرفت و روی صورتم قدم گذاشت. با نگاه عاجزانه ام به مجید چشم دوخته و با اشکهای گرمم التماسش میکردم تا نجاتم دهد و مثل همیشه حرف دلم را شنید که با صدایی که رنگ غیرت گرفته بود، به جای من، پاسخ عبدالله را داد: »عبدالله! به الهه رحم کن! مگه نمیبینی چه حالی داره؟ الهه اگه با این وضع بیاد پایین چه کمکی میتونه بکنه؟ اگه مامان الهه رو اینجوری ببینه که بدتره!« عبدالله کلافه شد و با لحنی عصبی ِگله کرد: »مجید! تا همین الآنم خیلی دیر شده! مامان رو باید همین فردا ببریم بیمارستان! امشب باید بهش بگیم، تو میگی من چی کار کنم؟« با شنیدن این @mohabbatkhoda
۱۲۶ جملات نتوانستم مانع بیقراری قلبم شوم، پتو را مقابل صورتم مچاله کردم و باز صدای گریه‌ام به هق‌هق بلند شد و از همان زیر پتو صدای مجید را میشنیدم که با غیظ میگفت: »عبدالله! الهه نمیتونه این کارو بکنه! الهه داره پس میافته! چرا َ انقدر زجرش میدی؟ الهه طاقت نداره حتی مامان رو ببینه، اونوقت تو ازش میخوای بیاد با مامان حرف بزنه؟!!! انصاف داشته باش عبدالله! تو با این کاری که از الهه میخوای، فقط داری داغ دلش رو بیشتر میکنی!« و آنقدر گفت تا سرانجام عبدالله را مجاب کرد که به تنهایی این کار هولنا ک را انجام دهد و خود به غمخواری غمهایم پای تخت نشست. ساعت از نیمه شب گذشته بود، ولی خواب از چشمان آشفته و اشکبار من سراغی نمیگرفت. مجید همانطور که روی زمین نشسته و سرش را به تشک تکیه داده بود، خوابش برده و دستش به نشانه دلگرمی، همچنان روی دست سرد من مانده بود. خوب می دانستم که در پالایشگاه چه کار سخت و سنگینی دارد و از اینکه با این حالم اینهمه عذابش داده و حتی شامی هم تدارک ندیده بودم، دلم به درد آمد. دستم را از زیر انگشتان گرمش به آرامی بیرون کشیدم و آهسته از روی تخت پایین آمدم. نگاهی به صورت خسته اش انداختم که هنوز در خوابی سبک بود و با گامهایی کوتاه از اتاق بیرون رفتم. خانه در سکوتی تلخ و سنگین فرو رفته و انگار در و دیوار هم بوی غم میداد. به امید اینکه خنکای آب وضو دلم را آرام کند، وضو گرفتم و سجاده ام را گشودم. چادر نمازم را سر کردم و به نیت آرامش قلبم دو رکعت نماز خواندم. حق با مجید بود، باید خودم را آماده میکردم تا پا به پای مادر این راه سخت و طولانی را طی کنم و در این مسیر طاقت فرسا، بایستی مایه امید و آرامش مادر میشدم، نه مثل امشب که همه توانم را درآغاز راه باختم و بدون اینکه به یاری دل بیقرار و دست تنهای عبدالله بروم، فقط خون دلم را به کام همسر مهربانم ریختم، هرچند این وظیفه‌ای بود که آوردنش به زبان ساده بود و حتی خیال روزهای عملی کردنش، پرده‌های نازک دلم را میلرزاند. نمازم را با گریه بی صدایم تمام کردم، دستانم را به دعا به سمت آسمان گشودم و با چشمانی که @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم خوبید ان شاء الله ، عیدتون مباارک 👏💐😊 با قسمت دیگری از انتقال مفاهیم در خدمتتون هستم 👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا