🔴 مصطفی تاجزاده، معاون سیاسی وزارت کشور در زمان خاتمی، سرپرست وزارت کشور بعد از استیضاح عبدالله نوری، رئیس ستاد انتخابات مجلس شورای اسلامی در سال ۷۸ که بعلت تخلفات انتخاباتی دوره ششم مجلس محاکمه و محکوم شد، اخیراً گفته جمهوری اسلامی را قبول ندارد و رهبری هم از جمهوری اسلامی حذف خواهد شد!
🔹جناب #تاجزاده بعنوان یکی ازلیدرهای جریان #اصلاحات چیز جدیدی نگفته. اعتقاد ۳۰ ساله خود و همکیشانش را اولین بار صریحاً و علناً گفته که جمهوری اسلامی را قبول ندارند. این جماعت ۳۰ سال به دروغ میگفتند جمهوری اسلامی را قبول دارند تا ریاکارانه صندلیها را تصاحب کنند و به مملکت گند بزنند! بعد از چند دهه نفاق، حالا نقاب را کنار زدند و مکنونات قلبی خود را علنی میگویند.
🔹اتفاقاً این حرکت خیلی خوب است. مردم بهتر است مواضع صریح افراد و جریانات را بشنوند و ببینند. مبارزه با جبهه نفاق به مراتب سختتر از جبهه دشمن آشکار است. اینها مدعی دوستی بودند ولی چنددهه از پشت به ملت خنجر میزدند.
🔹با آمریکا درفتنه ۷۸ و فتنه۸۸ بستند تا کشور را متلاشی کنند، از آمریکاییها بارها خواستهاند ایران را تحریم کند تا مردم علیه نظام بایستند و خودشان حاکم شوند!
🔹حالا اما روشن است که اساساً اینها هیچ اعتقادی به جمهوری اسلامی نداشتند فقط برای رسیدن به منافع و مناصب به دروغ میگفتند قبول داریم و بعد از بدست گرفتن مسئولیتها از هیچ فسادی دریغ نمیکردند!
🔹وضعیت فعلی فاسدترین دولت تاریخ جمهوری اسلامی را ببینید. از برادر رئیس جمهور و برادر معاون اولش بگیرید تا خانواده وزرا و مدیران و ...!
✅ #داود_مدرسی_یان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز دانش آموز مبارک
#قسمت ۱۴۷
جزء چهاردهم قرآن را با قرائت آیه آخر سوره نحل به پایان بردم و با قلبی که از
جرعه گوارای کلام خدا آرامش گرفته بود، قرآن را بوسیدم و مقابل آیینه گذاشتم. به
لطف خدا، با همه گرفتاریهای این مدت توانسته بودم در هر روز از ماه رمضان،
ِجزء مربوط به آن روز را بخوانم و امروز هم با نزدیک شدن به غروب روز چهاردهم،
ِجزء چهاردهم را تمام کرده بودم. تا اذان مغرب چیزی نمانده بود و میبایست سفره
افطار را آماده میکردم. در ماه رمضان ساعت کار مجید کاهش یافته و برای افطار
به خانه بر میگشت. روزه ِ داری در روزهای گرم و طولانی مرداد ماه بندرعباس کار
سادهای نبود، به خصوص برای مجید که به آفتاب داغ و سوزان بندر هنوز عادت
نکرده بود و بایستی بلافاصله بعد از سحر، مسافت به نسبت طولانی بندرعباس تا
پالایشگاه را میپیمود و تا بعد از ظهر در گرمای طاقتفرسای پالایشگاه کار میکرد و معمولا
ً وقتی به خانه میرسید، دیگر رمقی برایش نمانده و تمام توانش تحلیل
رفته بود. برای همین هر شب برایش شربت خنکی تدارک میدیدم تا قدری از
تشنگی اش بکاهد و وجود گرما زده اش را خنک کند. شربت آب لیمو را با چند
قالب یخ در
تُنگ کریستال جهیزیه ام ریخته و روی میز گذاشتم و تا فرصتی که تا
اذان مانده بود، به طبقه پایین رفتم تا افطاری پدر و عبدالله را هم آماده کنم. پدر
روی تخت خواب دو نفره ای که جای مادر رویش خالی بود، دراز کشیده و عبدالله
مشغول قرائت قرآن بود. تا مرا دید، لبخندی زد و گفت: »الهه جان! خودم افطاری
رو آماده میکردم! تو چرا اومدی؟« همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفتم، جواب
دادم: »خب منم دوست دارم براتون سفره بچینم!« سپس سماور را روشن کردم و
میخواستم داغ دلم را پنهان کنم که با خوشرویی ادامه دادم: »إنشاءالله حال
مامان خوب میشه و دوباره خودش براتون افطاری درست میکنه!« از آرزویم
لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غمگینتر خبر داد: »امروز رفته بودم
با دکترش صحبت میکردم...« و در مقابل نگاه مضطربم با صدایی گرفته ادامه
داد: »گفت باید دوباره عمل شه. میگفت سرطان داره به جاهای دیگه هم سرایت
میکنه و باید زودتر عملش کنن.« هر چند این روزها به شنیدن اخبار هولنا کی که
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۴۸
هر بار حال مادر را وخیمتر گزارش میداد، عادت کرده بودم ولی باز هم دستم لرزید
و بشقابی که برای چیدن خرما از کابینت برداشته بودم، از دستم افتاد و درست
مثل قلب غمزدهام، شکست. عبدالله خم شد و خواست خرده شیشه ها را جمع
کند که اشکم را پا ک کردم و گفتم: »دست نزن! بذار الان جارو میارم!« به صورت
رنگ پریده ام نگاهی کرد و گفت: »خودم جارو میزنم.« و برای آوردن جارو به اتاق
رفت. با پاهایی که از غم و ضعف روزه داری به لرزه افتاده بود، دنبالش رفتم و
ِ پرسیدم: »حالا کی قراره عملش کنن؟« جارو را از گوشه اتاق برداشت و زیر لب
زمزمه کرد: »فردا.« آه بلندی کشیدم و با صدایی که از لایه سنگین بغض به زحمت
بالا میآمد، پرسیدم: »امروز مامانو دیدی؟« سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت
و جارو را برای جمع کردن
خرده شیشه ها روشن کرد
همانطور که نگاهم به خرده
شیشهها بود، بغضم شکست و با گریه ای که میان صدای گوش خراش جارو گم
شده بود، ناله زدم: »دیدی همه موهاش ریخته؟... دیدی چقدر لاغر شده؟...
دیدی چشماش دیگه رنگ نداره؟... « و همین جملات ساده و لبریز از درد من
کافی بود تا قلب عبدالله را آتش بزند. جارو را خاموش کرد، همانجا پای دیوار
آشپزخانه نشست و سرش را میان دستانش گرفت تا مسیر اشک را روی صورتش
نبینم. بدن نحیف مادر که این روزها دیگر پوستی بر استخوان شده و سر و صورتی
که دیگر مویی برایش نمانده بود، کابوس شبهای من و عبدالله شده و هر بار که
تصویر مصیبتبار ش مقابل چشمانمان جان میگرفت، گریه تنها راه پیش رویمان
بود. با چشمانی که جریان اشکش قطع نمیشد و دلی که لحظهای خونابه اش بند
نمی ِ آمد، به طبقه بالا برگشتم و وضو گرفتم که در اتاق با صدای کشداری باز شد و
مجید آمد. صورت گندمگونش از سوزش آفتاب گل انداخته و لبهای خشک از
تشنگی اش، همچون همیشه میخندید. با مهربانی سلام کرد و جعبه زولبیا را روی اُپن آشپزخانه گذاشت که نگاهش به پای چشمان خیس و سرخم زانو زد و
پرسید: »گریه کردی؟« و چون سکوت نمنا ک از بغضم را دید، باز پرسید: »از مامان
خبری شده؟« سرم را پایین انداختم و آهسته جواب دادم: »میخوان فردا باز
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۴۹
عملش کنن.« و همین که جمله ام به آخر رسید، صدای اذان بلند شد و نوای
ناامیدی ام در میان آوای آرام اذان گم شد. نفس عمیقی کشید و با لبهایی که دیگر نمیخندید، پاسخ نگاه
ُ پر از ناامیدی ام را با امیدواری داد: »خدا بزرگه!« و
برای گرفتن وضو به دستشویی رفت. طبق عادت شبهای گذشته، ابتدا نماز
مغرب را میخواندیم و بعد برای صرف افطاری به آشپزخانه میرفتیم. نمازم را زودتر
از مجید تمام کردم و به آشپزخانه بازگشتم که تازه متوجه شدم کنار جعبه زولبیا،
یک شاخه گل سنبل سفید هم انتظارم را میکشد. شاخه سنبل را با دو انگشتم
برداشتم و رایحه لطیفش را با نفس عمیقی استشمام کردم که مجید از اتاق بیرون
آمد. با دیدن شاخه ظریف سنبل مقابل صورتم، لبخندی شیرین بر صورتش
نشست و با لحنی عاشقانه زمزمه کرد: »امروز دلم خیلی برات تنگ شده بود... ولی
وقتی حالتو دیدم، روم نشد چیزی بگم...« و بیآنکه منتظر پاسخ من بمانَد، قدم
به آشپزخانه گذاشت و سا کت سر میز نشست. از اینکه ماههای اول زندگی
مشترکمان این همه تلخ و پر درد و رنج شده بود که حتی فرصت هدیه دادن شاخه
گلی را از قلب عاشقمان دریغ میکرد، دلم گرفت و با سکوتی غمگین سر میز
نشستم. ظرف پایهدار خرما را مقابلم گرفت و با مهربانی تعارفم کرد. به صورتش
نگاهی کردم که شیرینی لبخندش کم از شیرینی رطبهای تعارفی اش نداشت و
با گفتن »ممنونم!« یک رطب برداشتم که با لحن گرم و مهربانش سرِ صحبت را باز
کرد: »الهه جان! میدونی امشب چه شبیه؟« خرما را در دهانم گذاشتم و ابروانم را
به علامت ندانستن بالا انداختم که خودش با نگاهی که از شادی میدرخشید،
پاسخ داد: »امشب شب تولد امام حسن »!و در برابر نگاه بی روحم با محبتی که
در دریای دلش به امام حسن موج میزد، ادامه داد: »امام حسن به کریم
اهل بیت معروفه! یعنی... یعنی ما اعتقاد داریم وقتی یه چیزی از امام حسن
بخوای، دست رد به سینه ات نمیزنه! ما هر وقت یه جایی بدجوری گرفتار
میشیم، امام حسن رو صدا میزنیم.« منظورش را خوب فهمیدم که مستقیم به
چشمانش نگاه کردم و با طعم تردیدی که در صدایم طعنه میزد، پرسیدم: »یعنی
@mohabbatkhoda
#سلام_امام_زمانم🌺
#یاصاحب_الزمان_عج💚
روز دیدار یار نزدیک است
صبح این شام تار نزدیک است
پای اندر رکاب دارد یار
حرکت آن سوار نزدیک است
🌹انهم یرونه بعیداً و نریه قریباً
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✨صبح بخیر همه داروندارم
@mohabbatkhoda
#حدیث_امروز
💝پیامبر اکرم صلی الله علیه السلام می فرماید :
✨مَنْ سَعیٰ لِمَرِیضٍ فِی حَاجَةٍ ـ قَضَاهَا أوْ لَمْ یَقْضِهَاـ خَرَجَ مِنْ ذُنُوبِهِ کَیَوْمٍ وَلَدَتْهُ أُمُّهُ.
💠هر کس برای نیاز بیماری بکوشد ـ چه آن را برآورده سازد، چه نسازد ـ مانند روزی که از مادرش زاده شده، از گناهانش پاک میشود.
📘من لایحضره الفقیه، ج ۴، ص ۱۶
@mohabbatkhoda
25.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ ☘️من عاشق پیامبرم☘️
داستانی از رفتار قشنگ ☘️پیامبر ☘️با کودکان
اجرا توسط راویان کوچک
لینک اینستاگرام
https://www.instagram.com/tv/CHJC1OCnguy/?igshid=xcjf6ahbx4ra
لینک آپارات
https://aparat.com/v/t2gSA
"با تُنگهاےِ بُلوری مهربآنتر باشید"
اصحـاب نگرفتند...!!!
ادامہ داد: زنان را مےگویم 💎
#پیامبرمهربانیها
🌹 @hareemeeshgh97
#قسمت ۱۵۰
تو میگی اگه شفای مامان منو خدا نمیده، امام حسن میده؟« از تندی کلامم،
نرنجید و در عوض با لبخندی مهربان جواب داد: »نه الهه جان! منظور من این
نیس!« سپس با نگاهی لبریز ایمان به عمق چشمان مشکوکم نفوذ کرد و ادامه داد:
»به نظر من خدا به بعضی بنده هاش خیلی علاقه داره و همین علاقه باعث میشه
که به احترام اونا هم که شده دعای یه عده دیگه رو مستجاب کنه! به هر حال تو هم حتما
ً قبول داری که آبروی امام حسن از آبروی ما پیش خدا بیشتره!« نگاهم را
به گلهای صورتی رومیزی دوختم و با کلماتی شمرده پاسخ دادم: »بله! منم برای
امام حسن احترام زیادی قائل هستم...« که به چشمانم دقیق شد و برای
نخستین بار در برابر نگاه یک دختر سنی، بیپروا پرده از عشقش کنار زد و با
صدایی که از احساسی آسمانی به رعشه افتاده بود، به میان نطق منطقی ام آمد:
»الهه! فقط احترام کافی نیس! باید از ته دلت صداش بزنی! باید یقین داشته باشی
که اون تو رو میبینه و صداتو میشنوه! باید یقین داشته باشی که اگه بخواد میتونه
برای اجابت دعات پیش خدا وساطت کنه!« برای لحظاتی محو چشمانی شدم
که انگار دیگر مقابل من و برای من نبود که در عالمی دیگر پلک گشوده و به نظاره
نقطهای ناپیدا نشسته بود تا اینکه از ارتفاع احساسش نزد من فرود آمد و با لبخندی
که مثل ستاره روی آسمان صورتش میدرخشید، ادامه داد: »الهه جان! برای یه بارم
که شده تجربه کن! امتحانش که ضرری نداره! من مطمئنم امام حسن نمیذاره
دست خالی از در خونه اش برگردی!« در جواب جولان جسورانه اعتقاداتش مانده
بودم که چه بگویم! من بارها بی بهانه و با بهانه و حتی با برنامهریزی قبلی، مقدمه
تمایل او به مذهب اهل تسنن را پیش پایش چیده بودم و او بدون هیچ توجهی از
کنار همه آنها گذشته بود و حالا به سادگیِ یک توسل عاشقانه، مرا به عمق
اعتقادات شیعه دعوت میکرد و از من میخواست شخصی را که هزاران سال
پیش از دنیا رفته، پیش چشمانم حاضر دیده و برای استجابت دعایم او را نزد
پروردگار عالم واسطه قرار دهم! در برابر سکوت ناباورانه ام، لبخندی زد و خواست
به قلبم اطمینان دهد که عاشقانه ضمانت داد: »الهه جان! خیلیها بودن که
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۵۱
همینجوری خیلی کارا کردن! به خدا خیلیها همینجوری تو حرم امام رضا
شفا گرفتن! باور کن خیلیها همینجوری تو هیئتها حاجت گرفتن!« سپس مثل
اینکه حس غریبی در چشمانم دیده باشد، قاطعانه ادامه داد: »الهه! من از تو
نمیخوام که دست از مذهب خودت برداری! من همیشه گفتم تو رو همینجوری
با همین عقایدی که داری، دوست دارم!« و بعد سرش را پایین انداخت و با لحنی
نرمتر دنبال حرفش را گرفت: »فقط نمیدونم چرا به دلم افتاد که ازت بخوام امشب
خدا رو اینجوری صدا بزنی! شاید بخاطر امام حسن خدا جوابمون رو بده!« و
شنیدن همین جمله کافی بود تا پس از چند دقیقه سکوت، شیشه بغضم بشکند
و با حالتی مدعیانه عتاب کنم: »یعنی خدا این مدت به این همه اشک و ناله من
هیچ کاری نداشته؟ یعنی این همه دعای من پیش خدا هیچ ارزشی نداشته؟ اصلا
ً من هیچی، اینهمه که عبدالله و بقیه دعا کردن فایده نداشته؟ یعنی دعای
خود مامان با این حالش پیش خدا ارزش نداشته...« و باز هجوم گریه راه گلویم را
بست و نتوانستم بگویم هر آنچه از حرفهایش بر دلم سنگینی میکرد. از طوفان
گریه نا گهانی و هجوم اعتراضم جا خورد و با چشمانی که از ناراحت کردن دل من
سخت پشیمان شده بود، فقط نگاهم میکرد. دستش را روی میز پیش آورد، دست
لرزان از غصه ام را گرفت و با مهربانی صدایم زد: »الهه جان! تو رو خدا اینجوری
گریه نکن! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم...« دستم را از حلقه گرم انگشتانش
بیرون کشیدم و میان هق هق گریه، اعتراض کردم: »اگه نمیخواستی ناراحتم
کنی، این حرفا رو نمیزدی... تو که میبینی من چه حالی دارم، چرا با این حرفا
زجرم میدی؟...« باز دستم را گرفت و با چشمانی که به رنگ تمنا درآمده بود،
التماسم کرد: »الهه جان! ببخشید، من فقط میخواستم...« و من بار دیگر دستم
را از گرمای محبت دستانش محروم کردم تا اوج ناراحتی ام را نشانش دهم و با
سنگینی بغضم، کلامش را شکستم: »فکر میکنی من کم دعا کردم؟ کم نماز و
قرآن خوندم؟ کم به خدا التماس کردم که مامانو شفا بده؟ اصلا میدونی چند
شب تا صبح نخوابیدم و فقط گریه کردم و از خدا خواستم حال مامان خوب
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۵۲
شه؟« از چشمانش میخواندم که اشکهای بی امانم جگرش را آتش میزند که
دیگر ادامه ندادم و او برای بار سوم نه با یک دست که با هر دو دستش، دستم را
گرفت و زیر لب نجوا کرد: »الهه جان! دیگه چیزی نمی گم؛ تو رو خدا گریه نکن!«
و اینبار جذبه عشقش به قدری قوی بود که نتوانستم دستم را عقب بکشم و میان
بستر نرم دستانش به آرامش رسیدم و قلب بیقرارم قدری قرار گرفت. حالا وقت آن
رسیده بود که با همه فاصلهای که بین عمق عقایدمان وجود داشت، در پیوند
ِ پیوسته احساسمان محو شویم. لحظات ِ خلوت عاشقانه و با صفایمان، به درد
دلهای من و غمخواریهای صبورانه او گذشت تا سرانجام قطرات اشکم بند آمد
و خیال مجیدم را اندکی راحت کرد. از روی صندلی بلند شد، شاخه گل سنبل را
در لیوان بلورین پر از آب نشاند و مقابل چشمان من روی میز گذاشت. سپس
جعبه زولبیا را هم آورد و همچنانکه مقابلم مینشست، در جعبه را گشود و با هر دو
دست تعارفم کرد. نگاهی به ردیف زولبیا و بامیه که از شیره شربت میدرخشید،
کردم و پرسیدم: »اینم حتما
ً شیرینی امشبه؟ درسته؟« از هوشیاری زنانه ام لبخندی زد و با لحنی لبریز متانت پاسخ داد: »خُب ما معمولا
ً یه همچین شبی تو ماه
رمضان زولبیا بامیه میگیریم!« در برابر پاسخ صادقانه اش لبخندی کمرنگ بر
صورتم نشست و با دو انگشت یک بامیه برداشتم و به دهان گذاشتم که حلاوت
دلنشین و عطر و طعم بی نظیرش، به جانم انرژی تازهای بخشید و ضعف و سستی
را از بدنم ربود. احساس لذت بخش و شیرینی که چندان هم برایم غریبه نبود و
خاطره روزهای دل انگیزی را زنده میکرد که شاید غم و رنج این مدت، یادش را از
یادم برده بود. روز تولد امام رضا که مجید برای ما یک بشقاب شیرینی آورد و روز
اربعین که به نیت من یک ظرف شله زرد نذری گرفته و با دنیایی از حیا و محبت
به در خانه مان آورده بود! طعمی که نه از جنس این دنیا که شبیه طعامی آسمانی
در خاطرم مانده و امشب با خوردن این بامیه، باز زیر زبانم جان گرفته بود. حالا
دقایقی میشد که مجید به تماشای چشمان غرق در رؤیایم نشسته و من متوجه
نگاهش نشده بودم که سرانجام صدایم زد: »الهه!« و تا نگاهم به چشمان منتظرش
@mohabbatkhoda
#سلام_امام_زمانم🌺
اول هر سپیده
مولایم...
نامت بلند و اوجِ نگاهت، هميشہ سـبز
آبـىترين بهانہے دنياے من... سـلام
🌺 @mohabbatkhoda
✨✨✨✨✨
❌
و بالاخره درخواستها و پیگیریها نتیجه داد
#خبر_فوری
#خبرهای_خوب
داروهای گیاهی درمان کرونا مجوز تولید گرفتند
🔹وزیر بهداشت: داروهای شیمیایی که در سایر کشورها آزمایش و تولید شده در ایران نیز مجوز تولید دارند و همچنین ۴ داروی گیاهی و طب سنتی مؤثر در درمان کرونا مجوز تولید کسب کردهاند.
__انشاءالله بزودی شاهد جهش درمانی #کرونا در کشور باشیم
@mohabbatkhoda
*شعر زیبا ی مهدوی*
💥💥💥💥💥💥💥
🌷 *من از اشکی که میریزد ز چشم یار میترسم*
*از آن روزی که مولایم شود بیمار میترسم!*
🌹 *همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس*
*من از خوابیدن مهدی درون غار میترسم!*
🌻 *رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم و فرزند*
*من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم*
🌴 *همه گویند این جمعه بیا اما درنگی کن*
*از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم!*
🌾 *سحر شد آمده خورشید اما آسمان ابریست*
*من از بی مهری این ابرهای تار میترسم!*
🍀 *تمام عمر خود را نوکر این خاندان خواندم*
*از آن روزی که این منصب کنم انکار میترسم!*
🍂 *طبیبم داده پیغامم بیا دارویت آماده است*
*از آن شرمی که دارم از رخ عطار میترسم!*
🌺 *شنیدم روز وشب از دیده ات خون جگر ریزد*
*من از بیماری آن دیده خونبار میترسم!*
⚘ *به وقت ترس و تنهایی،تو هستی تکیه گاه من*
*مرا تنها میان قبر خود نگذار، میترسم!*
🌱 *دلت بشکسته از من،لکن ای دلدار رحمی کن*
*که از نفرین و عاق والدین بسیار میترسم!*
🍃 *هزاران بار من رفتم،ولي شرمنده برگشتم*
*ز هجرانت نترسیدم ولی این بار میترسم!*
💐 سروده مهدی بقایی💐
@mohabbatkhoda
#گفتار_بزرگان
🔴👈 تعبیر عجیب ‼️
نماز برای حضور قلب است. اصلاً حضور قلب یعنی چه؟ این مسأله حضور قلب ، خیلی تعبیر عجیبی است. حضور قلب یعنی دل حاضر باشد و غایب نباشد، یعنی تو وقتی نماز می خوانی و رویت به طرف قبله است، حاضرغایب کن، ببین دلت در نماز حاضر است یا غایب؟ شما در اول نماز دلتان را حاضر غائب می کنید و او حاضر می شود. دلتان هم می خواهد حاضر باشد تا می گویید الله اکبر، بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین، یک وقت می بینید این شاگرد کلاس فرار کرده، شما درس را از اول تا آخر داده اید ولی خود شاگرد در کلاس نبوده است وقتی که ما نماز می خوانیم و می گوییم الحمدلله رب العالمین داریم به دل خودمان تفهیم می کنیم، به روح خودمان تلقین می کنیم، اما وقتی السلام علیکم و رحمه الله و برکاته گفتیم می بینیم این جسم ما، یعنی زبان ما، اعضا و جوارح ما، مشغول درس دادن به دل ما بوده است و شاگرد کلاس، این دل بوده است؛ اما متأسفانه در اینجا وضع به گونه ای بوده که ما درس را داده ایم، شاگرد اول کلاس گفته حاضر و فرار کرده است و ما درس را هدر داده ایم.
مرتضی مطهری ، آزادی معنوی
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم محمد رسول الله(نسخه آمریکایی) که هم اکنون در حال پخش از شبکه نمایش است سخنرانی دکتر سید محمود انوشه
*چرا یهودیان صهیونیست سرمایهگذار فیلم محمد رسول الله بودند؟؟*
@mohabbatkhoda
هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
🔴این نقاشی خواهر زادم هستش
گفت دایی اینو باید برسونی به امام خامنه ای و بهشون بگید غم نخوره که خودم تا بزرگ شدم میام جای بابام و انتقام #حاج_قاسم رو از #ترامپ و آمریکا میگیرم!
6سالش هست و از وقتی حاج قاسم رفته اشک میاد تو چشماش موقع صحبت کردن ازش
پ.ن: مو زرده ترامپه
✍سید بدون سانسور
✅ با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
#قسمت ۱۵۳
افتاد، لبخندی زد و پرسید: »به چی فکر میکردی؟« در برابر پرسش بی ریایش،
صورتم به خندهای ملیح باز شد و پاسخ دادم: »نمیدونم چرا، ولی تا این بامیه رو
خوردم یاد اون روز افتادم که یه بشقاب شیرینی
برامون اُوردی... راستی اون روزی
رو که برای من شله زرد گرفته بودی، یادته؟« از شنیدن این جملات لبریز از عطر
خاطره، به آرامی خندید و با صدایی سرشار از احساس پاسخ داد: »مگه میشه یادم
بره؟ من اون روز شله زرد رو فقط برای تو گرفته بودم... از وقتی اون ظرفو از تو سینی
برداشتم تا وقتی دادم به تو، هزار بار مُردم و زنده شدم! آخه نمیدونستم چه
برخوردی میکنی. میترسیدم ناراحت شی...« از تکرار لحظات به یادماندنی آن
روز، دل غمدیده ام قدری به وجد آمده و گوشهایم برای شنیدن بیقراری میکرد
و او همچنان میگفت: »یه ده دقیقه ای پشت در خونه تون وایساده بودم و
نمیدونستم چی کار کنم! چند بار دستم رو بردم بالا که در بزنم، باز پشیمون
شدم... راستش دیگه منصرف شده بودم و داشتم بر میگشتم که خودت درو باز
کردی و اومدی بیرون!« به اینجا که رسید صورتش مثل ماه درخشید و با شوری
عاشقانه ادامه داد: »وقتی خودت از در اومدی بیرون، نمیدونستم چی کار کنم!
نمیتونستم تو چشمات نگاه کنم! همه تنم داشت میلرزید!« سپس به چشمانم
دقیق شد و با صدایی که از باران عشقش نَم زده بود، زمزمه کرد: »الهه! نمیدونم
چرا هر وقت تو رو می دیدم همه تنم میلرزید!« خندیدم و با نگاه مشتاقم نا گزیرش
کردم تا اعتراف کند: »وقتی شله زرد رو از دستم گرفتی و برگشتم بالا، تا شب به حال
خودم نبودم! آخه من عهد کرده بودم تا آخر ماه صفر صبر کنم، ولی دیگه صبر کردن
برام سخت شده بود!« و بعد مثل اینکه احساس گرمی در دلش جان گرفته باشد،
هلال لبخند در آسمان صورتش ظاهر شد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد: »اون روز
تا شب همش پای تلویزیون نشسته بودم و پخش مستقیم کربلا رو میدیدم!« انگار
یادش رفته بود که مقابل یک اهل تسنن نشسته که اینچنین از پیوند قلبش با کربلا
میگفت: »فقط به گنبد امام حسین نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم! !«
میگفتم من به خاطر شما صبر میکنم و خودتون کمکم کنید تا بتونمَ دووم بیارم
@mohabbatkhoda