eitaa logo
محبت خدا
305 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
3.4هزار ویدیو
14 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۴۹ عملش کنن.« و همین که جمله ام به آخر رسید، صدای اذان بلند شد و نوای ناامیدی ام در میان آوای آرام اذان گم شد. نفس عمیقی کشید و با لبهایی که دیگر نمیخندید، پاسخ نگاه ُ پر از ناامیدی ام را با امیدواری داد: »خدا بزرگه!« و برای گرفتن وضو به دستشویی رفت. طبق عادت شبهای گذشته، ابتدا نماز مغرب را میخواندیم و بعد برای صرف افطاری به آشپزخانه میرفتیم. نمازم را زودتر از مجید تمام کردم و به آشپزخانه بازگشتم که تازه متوجه شدم کنار جعبه زولبیا، یک شاخه گل سنبل سفید هم انتظارم را میکشد. شاخه سنبل را با دو انگشتم برداشتم و رایحه لطیفش را با نفس عمیقی استشمام کردم که مجید از اتاق بیرون آمد. با دیدن شاخه ظریف سنبل مقابل صورتم، لبخندی شیرین بر صورتش نشست و با لحنی عاشقانه زمزمه کرد: »امروز دلم خیلی برات تنگ شده بود... ولی وقتی حالتو دیدم، روم نشد چیزی بگم...« و بی‌آنکه منتظر پاسخ من بمانَد، قدم به آشپزخانه گذاشت و سا کت سر میز نشست. از اینکه ماههای اول زندگی مشترکمان این همه تلخ و پر درد و رنج شده بود که حتی فرصت هدیه دادن شاخه گلی را از قلب عاشقمان دریغ میکرد، دلم گرفت و با سکوتی غمگین سر میز نشستم. ظرف پایه‌دار خرما را مقابلم گرفت و با مهربانی تعارفم کرد. به صورتش نگاهی کردم که شیرینی لبخندش کم از شیرینی رطبهای تعارفی اش نداشت و با گفتن »ممنونم!« یک رطب برداشتم که با لحن گرم و مهربانش سرِ صحبت را باز کرد: »الهه جان! میدونی امشب چه شبیه؟« خرما را در دهانم گذاشتم و ابروانم را به علامت ندانستن بالا انداختم که خودش با نگاهی که از شادی میدرخشید، پاسخ داد: »امشب شب تولد امام حسن »!و در برابر نگاه بی روحم با محبتی که در دریای دلش به امام حسن موج میزد، ادامه داد: »امام حسن به کریم اهل بیت معروفه! یعنی... یعنی ما اعتقاد داریم وقتی یه چیزی از امام حسن بخوای، دست رد به سینه ات نمیزنه! ما هر وقت یه جایی بدجوری گرفتار میشیم، امام حسن رو صدا میزنیم.« منظورش را خوب فهمیدم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و با طعم تردیدی که در صدایم طعنه میزد، پرسیدم: »یعنی @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 💚 روز دیدار یار نزدیک است صبح این شام تار نزدیک است پای اندر رکاب دارد یار حرکت آن سوار نزدیک است 🌹انهم یرونه بعیداً و نریه قریباً ✨صبح بخیر همه داروندارم @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💝پیامبر اکرم صلی الله علیه السلام می فرماید : ✨مَنْ سَعیٰ لِمَرِیضٍ فِی حَاجَةٍ ـ قَضَاهَا أوْ لَمْ یَقْضِهَاـ خَرَجَ مِنْ ذُنُوبِهِ کَیَوْمٍ وَلَدَتْهُ أُمُّهُ. 💠هر کس برای نیاز بیماری بکوشد ـ چه آن را برآورده سازد، چه نسازد ـ مانند روزی که از مادرش زاده شده، از گناهانش پاک می‌شود. 📘من لایحضره الفقیه، ج ۴، ص ۱۶ @mohabbatkhoda
25.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ ☘️من عاشق پیامبرم☘️ داستانی از رفتار قشنگ ☘️پیامبر ☘️با کودکان اجرا توسط راویان کوچک لینک اینستاگرام https://www.instagram.com/tv/CHJC1OCnguy/?igshid=xcjf6ahbx4ra لینک آپارات https://aparat.com/v/t2gSA
"با تُنگ‌هاےِ بُلوری مهربآن‌تر باشید" اصحـاب نگرفتند...!!! ادامہ داد: زنان را مےگویم 💎 🌹 @hareemeeshgh97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵۰ تو میگی اگه شفای مامان منو خدا نمیده، امام حسن میده؟« از تندی کلامم، نرنجید و در عوض با لبخندی مهربان جواب داد: »نه الهه جان! منظور من این نیس!« سپس با نگاهی لبریز ایمان به عمق چشمان مشکوکم نفوذ کرد و ادامه داد: »به نظر من خدا به بعضی بنده هاش خیلی علاقه داره و همین علاقه باعث میشه که به احترام اونا هم که شده دعای یه عده دیگه رو مستجاب کنه! به هر حال تو هم حتما ً قبول داری که آبروی امام حسن از آبروی ما پیش خدا بیشتره!« نگاهم را به گلهای صورتی رومیزی دوختم و با کلماتی شمرده پاسخ دادم: »بله! منم برای امام حسن احترام زیادی قائل هستم...« که به چشمانم دقیق شد و برای نخستین بار در برابر نگاه یک دختر سنی، بی‌پروا پرده از عشقش کنار زد و با صدایی که از احساسی آسمانی به رعشه افتاده بود، به میان نطق منطقی ام آمد: »الهه! فقط احترام کافی نیس! باید از ته دلت صداش بزنی! باید یقین داشته باشی که اون تو رو میبینه و صداتو میشنوه! باید یقین داشته باشی که اگه بخواد میتونه برای اجابت دعات پیش خدا وساطت کنه!« برای لحظاتی محو چشمانی شدم که انگار دیگر مقابل من و برای من نبود که در عالمی دیگر پلک گشوده و به نظاره نقطه‌ای ناپیدا نشسته بود تا اینکه از ارتفاع احساسش نزد من فرود آمد و با لبخندی که مثل ستاره روی آسمان صورتش میدرخشید، ادامه داد: »الهه جان! برای یه بارم که شده تجربه کن! امتحانش که ضرری نداره! من مطمئنم امام حسن نمیذاره دست خالی از در خونه اش برگردی!« در جواب جولان جسورانه اعتقاداتش مانده بودم که چه بگویم! من بارها بی بهانه و با بهانه و حتی با برنامه‌ریزی قبلی، مقدمه تمایل او به مذهب اهل تسنن را پیش پایش چیده بودم و او بدون هیچ توجهی از کنار همه آنها گذشته بود و حالا به سادگیِ یک توسل عاشقانه، مرا به عمق اعتقادات شیعه دعوت میکرد و از من میخواست شخصی را که هزاران سال پیش از دنیا رفته، پیش چشمانم حاضر دیده و برای استجابت دعایم او را نزد پروردگار عالم واسطه قرار دهم! در برابر سکوت ناباورانه ام، لبخندی زد و خواست به قلبم اطمینان دهد که عاشقانه ضمانت داد: »الهه جان! خیلیها بودن که @mohabbatkhoda
۱۵۱ همینجوری خیلی کارا کردن! به خدا خیلی‌ها همینجوری تو حرم امام رضا شفا گرفتن! باور کن خیلی‌ها همینجوری تو هیئتها حاجت گرفتن!« سپس مثل اینکه حس غریبی در چشمانم دیده باشد، قاطعانه ادامه داد: »الهه! من از تو نمیخوام که دست از مذهب خودت برداری! من همیشه گفتم تو رو همینجوری با همین عقایدی که داری، دوست دارم!« و بعد سرش را پایین انداخت و با لحنی نرمتر دنبال حرفش را گرفت: »فقط نمیدونم چرا به دلم افتاد که ازت بخوام امشب خدا رو اینجوری صدا بزنی! شاید بخاطر امام حسن خدا جوابمون رو بده!« و شنیدن همین جمله کافی بود تا پس از چند دقیقه سکوت، شیشه بغضم بشکند و با حالتی مدعیانه عتاب کنم: »یعنی خدا این مدت به این همه اشک و ناله من هیچ کاری نداشته؟ یعنی این همه دعای من پیش خدا هیچ ارزشی نداشته؟ اصلا ً من هیچی، اینهمه که عبدالله و بقیه دعا کردن فایده نداشته؟ یعنی دعای خود مامان با این حالش پیش خدا ارزش نداشته...« و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و نتوانستم بگویم هر آنچه از حرفهایش بر دلم سنگینی میکرد. از طوفان گریه نا گهانی و هجوم اعتراضم جا خورد و با چشمانی که از ناراحت کردن دل من سخت پشیمان شده بود، فقط نگاهم میکرد. دستش را روی میز پیش آورد، دست لرزان از غصه ام را گرفت و با مهربانی صدایم زد: »الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم...« دستم را از حلقه گرم انگشتانش بیرون کشیدم و میان هق هق گریه، اعتراض کردم: »اگه نمیخواستی ناراحتم کنی، این حرفا رو نمیزدی... تو که میبینی من چه حالی دارم، چرا با این حرفا زجرم میدی؟...« باز دستم را گرفت و با چشمانی که به رنگ تمنا درآمده بود، التماسم کرد: »الهه جان! ببخشید، من فقط میخواستم...« و من بار دیگر دستم را از گرمای محبت دستانش محروم کردم تا اوج ناراحتی ام را نشانش دهم و با سنگینی بغضم، کلامش را شکستم: »فکر میکنی من کم دعا کردم؟ کم نماز و قرآن خوندم؟ کم به خدا التماس کردم که مامانو شفا بده؟ اصلا میدونی چند شب تا صبح نخوابیدم و فقط گریه کردم و از خدا خواستم حال مامان خوب @mohabbatkhoda
۱۵۲ شه؟« از چشمانش میخواندم که اشکهای بی امانم جگرش را آتش میزند که دیگر ادامه ندادم و او برای بار سوم نه با یک دست که با هر دو دستش، دستم را گرفت و زیر لب نجوا کرد: »الهه جان! دیگه چیزی نمی گم؛ تو رو خدا گریه نکن!« و این‌بار جذبه عشقش به قدری قوی بود که نتوانستم دستم را عقب بکشم و میان بستر نرم دستانش به آرامش رسیدم و قلب بیقرارم قدری قرار گرفت. حالا وقت آن رسیده بود که با همه فاصله‌ای که بین عمق عقایدمان وجود داشت، در پیوند ِ پیوسته احساسمان محو شویم. لحظات ِ خلوت عاشقانه و با صفایمان، به درد دلهای من و غمخواریهای صبورانه او گذشت تا سرانجام قطرات اشکم بند آمد و خیال مجیدم را اندکی راحت کرد. از روی صندلی بلند شد، شاخه گل سنبل را در لیوان بلورین پر از آب نشاند و مقابل چشمان من روی میز گذاشت. سپس جعبه زولبیا را هم آورد و همچنانکه مقابلم مینشست، در جعبه را گشود و با هر دو دست تعارفم کرد. نگاهی به ردیف زولبیا و بامیه که از شیره شربت میدرخشید، کردم و پرسیدم: »اینم حتما ً شیرینی امشبه؟ درسته؟« از هوشیاری زنانه ام لبخندی زد و با لحنی لبریز متانت پاسخ داد: »خُب ما معمولا ً یه همچین شبی تو ماه رمضان زولبیا بامیه میگیریم!« در برابر پاسخ صادقانه اش لبخندی کمرنگ بر صورتم نشست و با دو انگشت یک بامیه برداشتم و به دهان گذاشتم که حلاوت دلنشین و عطر و طعم بی نظیرش، به جانم انرژی تازه‌ای بخشید و ضعف و سستی را از بدنم ربود. احساس لذت بخش و شیرینی که چندان هم برایم غریبه نبود و خاطره روزهای دل انگیزی را زنده میکرد که شاید غم و رنج این مدت، یادش را از یادم برده بود. روز تولد امام رضا که مجید برای ما یک بشقاب شیرینی آورد و روز اربعین که به نیت من یک ظرف شله زرد نذری گرفته و با دنیایی از حیا و محبت به در خانه مان آورده بود! طعمی که نه از جنس این دنیا که شبیه طعامی آسمانی در خاطرم مانده و امشب با خوردن این بامیه، باز زیر زبانم جان گرفته بود. حالا دقایقی میشد که مجید به تماشای چشمان غرق در رؤیایم نشسته و من متوجه نگاهش نشده بودم که سرانجام صدایم زد: »الهه!« و تا نگاهم به چشمان منتظرش @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 اول هر سپیده مولایم... نامت بلند و اوجِ نگاهت، هميشہ سـبز آبـى‌ترين بهانہ‌ے دنياے من... سـلام 🌺 @mohabbatkhoda ✨✨✨✨✨
❌ و بالاخره درخواستها و پیگیریها نتیجه داد داروهای گیاهی درمان کرونا مجوز تولید گرفتند 🔹وزیر بهداشت: داروهای شیمیایی که در سایر کشورها آزمایش و تولید شده در ایران نیز مجوز تولید دارند و همچنین ۴ داروی گیاهی و طب سنتی مؤثر در درمان کرونا مجوز تولید کسب کرده‌اند. __انشاءالله بزودی شاهد جهش درمانی در کشور باشیم @mohabbatkhoda
*شعر زیبا ی مهدوی* 💥💥💥💥💥💥💥 🌷 *من از اشکی که میریزد ز چشم یار میترسم* *از آن روزی که مولایم شود بیمار میترسم!* 🌹 *همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس* *من از خوابیدن مهدی درون غار میترسم!* 🌻 *رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم و فرزند* *من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم* 🌴 *همه گویند این جمعه بیا اما درنگی کن* *از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم!* 🌾 *سحر شد آمده خورشید اما آسمان ابریست* *من از بی مهری این ابرهای تار میترسم!* 🍀 *تمام عمر خود را نوکر این خاندان خواندم* *از آن روزی که این منصب کنم انکار میترسم!* 🍂 *طبیبم داده پیغامم بیا دارویت آماده است* *از آن شرمی که دارم از رخ عطار میترسم!* 🌺 *شنیدم روز وشب از دیده ات خون جگر ریزد* *من از بیماری آن دیده خونبار میترسم!* ⚘ *به وقت ترس و تنهایی،تو هستی تکیه گاه من* *مرا تنها میان قبر خود نگذار، میترسم!* 🌱 *دلت بشکسته از من،لکن ای دلدار رحمی کن* *که از نفرین و عاق والدین بسیار میترسم!* 🍃 *هزاران بار من رفتم،ولي شرمنده برگشتم* *ز هجرانت نترسیدم ولی این بار میترسم!* 💐 سروده مهدی بقایی💐 @mohabbatkhoda
🔴👈 تعبیر عجیب ‼️  نماز برای حضور قلب است. اصلاً حضور قلب یعنی چه؟ این مسأله حضور قلب ، خیلی تعبیر عجیبی است. حضور قلب یعنی دل حاضر باشد و غایب نباشد، یعنی تو وقتی نماز می خوانی و رویت به طرف قبله است، حاضرغایب کن، ببین دلت در نماز حاضر است یا غایب؟ شما در اول نماز دلتان را حاضر غائب می کنید و او حاضر می شود. دلتان هم می خواهد حاضر باشد تا می گویید الله اکبر، بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین، یک وقت می بینید این شاگرد کلاس فرار کرده، شما درس را از اول تا آخر داده اید ولی خود شاگرد در کلاس نبوده است وقتی که ما نماز می خوانیم و می گوییم الحمدلله رب العالمین داریم به دل خودمان تفهیم می کنیم، به روح خودمان تلقین می کنیم، اما وقتی السلام علیکم و رحمه الله و برکاته گفتیم می بینیم این جسم ما، یعنی زبان ما، اعضا و جوارح ما، مشغول درس دادن به دل ما بوده است و شاگرد کلاس، این دل بوده است؛ اما متأسفانه در اینجا وضع به گونه ای بوده که ما درس را داده ایم، شاگرد اول کلاس گفته حاضر و فرار کرده است و ما درس را هدر داده ایم. مرتضی مطهری ، آزادی معنوی @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم محمد رسول الله(نسخه آمریکایی) که هم اکنون در حال پخش از شبکه نمایش است سخنرانی دکتر سید محمود انوشه *چرا یهودیان صهیونیست سرمایه‌گذار فیلم محمد رسول الله بودند؟؟* @mohabbatkhoda
هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
🔴‏این نقاشی خواهر زادم هستش گفت دایی اینو باید برسونی به امام خامنه ای و بهشون بگید غم نخوره که خودم تا بزرگ شدم میام جای بابام و انتقام ‎ رو از ‎ و آمریکا میگیرم! 6سالش هست و از وقتی حاج قاسم رفته اشک میاد تو چشماش موقع صحبت کردن ازش پ.ن: مو زرده ترامپه ✍سید بدون سانسور ✅ با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید 👇 http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵۳ افتاد، لبخندی زد و پرسید: »به چی فکر میکردی؟« در برابر پرسش بی ریایش، صورتم به خنده‌ای ملیح باز شد و پاسخ دادم: »نمیدونم چرا، ولی تا این بامیه رو خوردم یاد اون روز افتادم که یه بشقاب شیرینی برامون اُوردی... راستی اون روزی رو که برای من شله زرد گرفته بودی، یادته؟« از شنیدن این جملات لبریز از عطر خاطره، به آرامی خندید و با صدایی سرشار از احساس پاسخ داد: »مگه میشه یادم بره؟ من اون روز شله زرد رو فقط برای تو گرفته بودم... از وقتی اون ظرفو از تو سینی برداشتم تا وقتی دادم به تو، هزار بار مُردم و زنده شدم! آخه نمیدونستم چه برخوردی میکنی. میترسیدم ناراحت شی...« از تکرار لحظات به یادماندنی آن روز، دل غمدیده ام قدری به وجد آمده و گوشهایم برای شنیدن بیقراری میکرد و او همچنان میگفت: »یه ده دقیقه ای پشت در خونه تون وایساده بودم و نمیدونستم چی کار کنم! چند بار دستم رو بردم بالا که در بزنم، باز پشیمون شدم... راستش دیگه منصرف شده بودم و داشتم بر میگشتم که خودت درو باز کردی و اومدی بیرون!« به اینجا که رسید صورتش مثل ماه درخشید و با شوری عاشقانه ادامه داد: »وقتی خودت از در اومدی بیرون، نمیدونستم چی کار کنم! نمیتونستم تو چشمات نگاه کنم! همه تنم داشت میلرزید!« سپس به چشمانم دقیق شد و با صدایی که از باران عشقش نَم زده بود، زمزمه کرد: »الهه! نمیدونم چرا هر وقت تو رو می دیدم همه تنم میلرزید!« خندیدم و با نگاه مشتاقم نا گزیرش کردم تا اعتراف کند: »وقتی شله زرد رو از دستم گرفتی و برگشتم بالا، تا شب به حال خودم نبودم! آخه من عهد کرده بودم تا آخر ماه صفر صبر کنم، ولی دیگه صبر کردن برام سخت شده بود!« و بعد مثل اینکه احساس گرمی در دلش جان گرفته باشد، هلال لبخند در آسمان صورتش ظاهر شد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد: »اون روز تا شب همش پای تلویزیون نشسته بودم و پخش مستقیم کربلا رو میدیدم!« انگار یادش رفته بود که مقابل یک اهل تسنن نشسته که اینچنین از پیوند قلبش با کربلا میگفت: »فقط به گنبد امام حسین نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم! !« میگفتم من به خاطر شما صبر میکنم و خودتون کمکم کنید تا بتونمَ دووم بیارم @mohabbatkhoda
۱۵۴ محو چشمانش شده بودم و باز هم نمیتوانستم باور کنم که او چطور از پشت تصویر مجازی تلویزیون و از پس کیلومترها فاصله با کسی سخن میگوید که چهارده قرن پیش از دنیا رفته است و عجیب‌تر اینکه یقین دارد صدایش شنیده شده و دعایش به اجابت رسیده است! همان اعتقاد غریبی که از من هم میخواست تا به حقیقتش ایمان آورده و شفای مادرم را از این دریچه تازه طلب کنم! * * * چشمان بیرنگ مادر ثابت مانده و رد ّ خونریزی معده اش که از دهانش بیرون میریخت، روی صورت سفید و بیرنگش هر لحظه پر رنگتر میشد. هر چه صدایش میکردم جوابی نمیشنیدم و هر چه نگاهش میکردم حتی پلکی هم نمیزد که به نا گاه جریان نفسش هم قطع شد و قفسه سینه اش از حرکت باز ایستاد. جیغ‌هایی که میکشیدم به گوش هیچ کس نمیرسید و هر چه کمک میطلبیدم کسی را نمیدیدم. آنچنان گریه میکردم و ضجه میزدم که احساس میکردم حنجره ام به جراحت افتاده و راه گلویم بند آمده است که فریادهای مجید که به نام صدایم میزد و قدرتی که محکم شانه‌هایم را فشار میداد، چشمان وحشت‌زده ام را گشود. هرچند هنوز قلبم کنار پیکر بیجان مادر در آن فضای مبهم جا مانده بود، اما خودم را در اتاق تاریکی دیدم که فقط برق چشمان مجید پیدا بود و نور ضعیفی که از پنجره اتاق به درون میتابید. مجید با هر دو دستش شانه‌هایم را محکم گرفته و با نفسهایی که از ترس به شماره افتاده بود، همچنان صدایم میزد. بدن سست و سنگینم به تشک چسبیده و بالشتم از گریه خیس شده بود. مجید دست دراز کرد و دکمه چراغ خواب را فشار داد که با روشن شدن اتاق، تازه موقعیت خودم را یافتم. مجید به چشمان خیس از اشکم خیره شد و مضطرب پرسید: »خواب میدیدی؟« با آستین پیراهنم اشکم را پا ک کرده و با تکان سر پاسخ مثبت دادم. با عجله از روی تخت بلند شد، از اتاق بیرون رفت و پس از لحظاتی با یک لیوان آب به نزدم بازگشت. لیوان را که به دستم داد، خنکای بدنه بلورینش، حرارت دستم را خنک کرد و با نوشیدن جرعه ای، آتش درونم خاموش @mohabbatkhoda
۱۵۵ شد. میترسیدم چشمانم را ببندم و باز خوابی هولنا ک ببینم. مجید کنارم لب تخت نشست و پرسید: »چه خوابی میدیدی که انقدر ترسیده بودی؟ هر چی صدات میکردم و تکونت میدادم، بیدار نمیشدی و فقط جیغ میزدی!« بغضم را فرو دادم و با طعم گریه‌های که هنوز در صدایم مانده بود، پاسخ دادم: »نمیدونم... مامان حالش خیلی بد بود... انگار دیگه نفس نمیکشید...« صورت مهربانش به غم نشست و با ناراحتی پرسید: »امروز بهش سر زدی؟« سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و گفتم: »صبح با عبدالله پیشش بودم... ولی از چند روز پیش که عملش ِ کردن، حالش بدتر شده...« و باز گریه امانم نداد و میان ناله لب به شکوه گشودم: »مجید! مامانم خیلی ضعیف شده، حالش خیلی بده...« و دوباره نغمه ناله هایم میان هق هق گریه گم شد و دل مجید بیقرار این حال خرابم، به تب و تاب افتاده بود که عاشقانه گونه‌های نمنا کم را نوازش میداد و زیر لب زمزمه میکرد: »آروم باش الهه جان! آروم باش عزیز دلم! خدا بزرگه!« تا سرانجام از نوازش نرم انگشتانش، قلب غمزده ام قدری قرار گرفت. از زیر لایه اشک نگاهی به ساعت روی میز انداختم، دیگر چیزی تا سحر نمانده بود و من هم دیگر میلی به خوابیدن نداشتم که چند شبی میشد که از غصه مادر، شبم هم مثل روزم به بیقراری و بد خوابی ، میگذشت. بالاخره خودم را از روی تخت کَندم و همچنانکه از جا بلند میشدم با صدایی گرفته رو به مجید کردم: »مجید جان! تو بخواب! من میرم یواش یواش سحری رو آماده کنم.« به دنبال حرف من او هم نگاهی به ساعت کرد و با گفتن »منم خوابم نمیاد.« از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد. وضو گرفتم، بلکه در فاصله کوتاهی که تا تدارک سحری داشتم، نمازی مستحبی خوانده و برای شفای مادر دعا کنم. مجید هم پشت سر من وضو گرفت و مثل شبهای گذشته در فرصتی که تا سحر داشت، به نماز ایستاد. دو رکعت نماز حاجت خواندم و بعد از سلام نمازم، دستانم را مقابل صورتم گرفتم و با چشمانی که بی‌دریغ میبارید، خدا را خواندم و بسیار خواندم که بیش از این دل ما را در آتش انتظار اجابت دعایمان نسوزاند و هر چه زودتر شفای مادر نازنینم را عنایت کند، هر چند شفای حال مادرم دیگر شبیه معجزه‌ای شده بود که هر روز دست نیافتنی تر میشد. @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ☘️ باشد تو باشی وَ باران ... صبح باشد تو باشی وَ سلام... سلام باران بهاری تمامی فصل ها ! سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ... پدرمهربانم، سلام ... 💢اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیهما... @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴موضوع: ابتلائات آخرالزمان 💠« روزگاری بر مردم خواهد آمد که از قرآن جز نشانی و از اسلام جز نامی باقی نخواهد ماند. مسجدهای آنان در آن روزگار آبادان، اما از هدایت ویران است. مسجد نشینان و سازندگان بناهای شکوهمند مساجد، بدترین مردم زمین می باشند که کانون هر فتنه و جایگاه هر گونه خطاکاری اند، هر کس از فتنه بر کنار است او را به فتنه باز گردانند، و هر کس که از فتنه عقب مانده او را به فتنه ها کشاندند، که خدای بزرگ فرماید: «به خودم سوگند، بر آنان فتنه ای بگمارم که انسان شکیبا در آن سرگردان ماند» و چنین کرده است و ما از خدا می خواهیم که از لغزش غفلت ها درگذرد.» 📘 ۳۶۹ ✅ 👌👌 بسیار شنیدنی حتما گوش کنید🌹 🎤ایت الله ..........🌹یا ؏ــلے🌹 ...... @mohabbatkhoda
حجت‌الاسلام : اگر گناهان بزرگ در زندگی دارید به پدر و مادر مهربانی کنید تا گناهان‌تان در پرونده کم رنگ شود. @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵۶ سحری پدر و عبدالله را بردم و داشتم سفره را برایشان میچیدم که عبدالله تکیه به در آشپزخانه زد و با لحنی لبریز درد پرسید: »تو بودی دیشب جیغ میزدی؟« از اینکه صدای ضجه هایم را شنیده بود، غمگین سر به زیر انداختم و او دوباره پرسید: »باز خواب مامانو میدیدی؟« با شنیدن نام مادر، اشک پای چشمم نشست و عبدالله که جوابش را از نفسهای خیس من گرفته بود و توانی هم برای دلداری ام نداشت، با قدمهایی سنگین از آشپزخانه بیرون رفت. سفره را آماده کردم و خواستم بروم که پدر با چشمانی خواب‌آلود از اتاقش بیرون آمد، جواب سلامم را زیر لبی داد و برای صرف سحری به آشپزخانه رفت. به خانه خودمان که بازگشتم، دیدم مجید سر به مُهر گذاشته و با دستانی که به نشانه دعا کنار سرش گشوده شده، لبانش به مناجات با خدا میجنبد. آهسته در را پشت سرم بستم تا خلوت خالصانه اش را به هم نزنم، پاورچین به آشپزخانه رفتم و مشغول آماده کردن ّ پای اشک روی میز سحری شدم. لحظاتی نگذشته بود که مجید با چشمانی که رد مژگانش مانده بود، به آشپزخانه آمد و سر میز نشست. میتوانستم حدس بزنم که از ضجه های نیمه شبم چقدر دلش به درد آمده و تا چه اندازه از این حال و روز من عذاب میکشد که اینچنین دل شکسته به درگاه خدا دعا میکند. بعد از نماز صبح مشغول خواندن قرآن بودم که مجید کیفش را از کنار اتاق برداشت و آهسته زمزمه کرد: »الهه جان! من دارم میرم، کاری نداری؟« سرم را بالا آوردم تا جواب خداحافظی اش را بدهم که دیدم پیراهن مشکی به تن کرده است. قرآن را بوسیدم و با تعجب پرسیدم: »چرا مشکی پوشیدی؟« به لباس سیاهش نگاهی کرد و در برابر چشمان پرسشگرم پاسخ داد: »آخه امشب شب نوزدهمه!« تازه به خاطر آوردم که شب ضربت خوردن امام علی از راه رسیده و او به قدری دلبسته امامش بود که در سحرگاهی که به شب ضربت خوردن آن امام ختم میشود، لباس عزا به تن کند. از جا بلند شدم و با مهربانی پاسخش را دادم: »نه کاری ندارم! به سلامت!« و او با بدرقه با محبتم از در بیرون رفت. گرچه این روزها حالی برایم نمانده و هر روز دل مرده تر از روز گذشته بودم، ولی باز هم عادت روزهای @mohabbatkhoda