#قسمت ۱۵۳
افتاد، لبخندی زد و پرسید: »به چی فکر میکردی؟« در برابر پرسش بی ریایش،
صورتم به خندهای ملیح باز شد و پاسخ دادم: »نمیدونم چرا، ولی تا این بامیه رو
خوردم یاد اون روز افتادم که یه بشقاب شیرینی
برامون اُوردی... راستی اون روزی
رو که برای من شله زرد گرفته بودی، یادته؟« از شنیدن این جملات لبریز از عطر
خاطره، به آرامی خندید و با صدایی سرشار از احساس پاسخ داد: »مگه میشه یادم
بره؟ من اون روز شله زرد رو فقط برای تو گرفته بودم... از وقتی اون ظرفو از تو سینی
برداشتم تا وقتی دادم به تو، هزار بار مُردم و زنده شدم! آخه نمیدونستم چه
برخوردی میکنی. میترسیدم ناراحت شی...« از تکرار لحظات به یادماندنی آن
روز، دل غمدیده ام قدری به وجد آمده و گوشهایم برای شنیدن بیقراری میکرد
و او همچنان میگفت: »یه ده دقیقه ای پشت در خونه تون وایساده بودم و
نمیدونستم چی کار کنم! چند بار دستم رو بردم بالا که در بزنم، باز پشیمون
شدم... راستش دیگه منصرف شده بودم و داشتم بر میگشتم که خودت درو باز
کردی و اومدی بیرون!« به اینجا که رسید صورتش مثل ماه درخشید و با شوری
عاشقانه ادامه داد: »وقتی خودت از در اومدی بیرون، نمیدونستم چی کار کنم!
نمیتونستم تو چشمات نگاه کنم! همه تنم داشت میلرزید!« سپس به چشمانم
دقیق شد و با صدایی که از باران عشقش نَم زده بود، زمزمه کرد: »الهه! نمیدونم
چرا هر وقت تو رو می دیدم همه تنم میلرزید!« خندیدم و با نگاه مشتاقم نا گزیرش
کردم تا اعتراف کند: »وقتی شله زرد رو از دستم گرفتی و برگشتم بالا، تا شب به حال
خودم نبودم! آخه من عهد کرده بودم تا آخر ماه صفر صبر کنم، ولی دیگه صبر کردن
برام سخت شده بود!« و بعد مثل اینکه احساس گرمی در دلش جان گرفته باشد،
هلال لبخند در آسمان صورتش ظاهر شد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد: »اون روز
تا شب همش پای تلویزیون نشسته بودم و پخش مستقیم کربلا رو میدیدم!« انگار
یادش رفته بود که مقابل یک اهل تسنن نشسته که اینچنین از پیوند قلبش با کربلا
میگفت: »فقط به گنبد امام حسین نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم! !«
میگفتم من به خاطر شما صبر میکنم و خودتون کمکم کنید تا بتونمَ دووم بیارم
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۵۴
محو چشمانش شده بودم و باز هم نمیتوانستم باور کنم که او چطور از پشت تصویر
مجازی تلویزیون و از پس کیلومترها فاصله با کسی سخن میگوید که چهارده قرن
پیش از دنیا رفته است و عجیبتر اینکه یقین دارد صدایش شنیده شده و
دعایش به اجابت رسیده است! همان اعتقاد غریبی که از من هم میخواست تا
به حقیقتش ایمان آورده و شفای مادرم را از این دریچه تازه طلب کنم!
* * *
چشمان بیرنگ مادر ثابت مانده و رد
ّ خونریزی معده اش که از دهانش بیرون
میریخت، روی صورت سفید و بیرنگش هر لحظه پر رنگتر میشد. هر چه
صدایش میکردم جوابی نمیشنیدم و هر چه نگاهش میکردم حتی پلکی هم
نمیزد که به نا گاه جریان نفسش هم قطع شد و قفسه سینه اش از حرکت باز
ایستاد. جیغهایی که میکشیدم به گوش هیچ کس نمیرسید و هر چه کمک
میطلبیدم کسی را نمیدیدم. آنچنان گریه میکردم و ضجه میزدم که احساس
میکردم حنجره ام به جراحت افتاده و راه گلویم بند آمده است که فریادهای
مجید که به نام صدایم میزد و قدرتی که محکم شانههایم را فشار میداد، چشمان
وحشتزده ام را گشود. هرچند هنوز قلبم کنار پیکر بیجان مادر در آن فضای مبهم
جا مانده بود، اما خودم را در اتاق تاریکی دیدم که فقط برق چشمان مجید پیدا بود
و نور ضعیفی که از پنجره اتاق به درون میتابید. مجید با هر دو دستش شانههایم
را محکم گرفته و با نفسهایی که از ترس به شماره افتاده بود، همچنان صدایم
میزد. بدن سست و سنگینم به تشک چسبیده و بالشتم از گریه خیس شده بود.
مجید دست دراز کرد و دکمه چراغ خواب را فشار داد که با روشن شدن اتاق، تازه
موقعیت خودم را یافتم. مجید به چشمان خیس از اشکم خیره شد و مضطرب
پرسید: »خواب میدیدی؟« با آستین پیراهنم اشکم را پا ک کرده و با تکان سر
پاسخ مثبت دادم. با عجله از روی تخت بلند شد، از اتاق بیرون رفت و پس از
لحظاتی با یک لیوان آب به نزدم بازگشت. لیوان را که به دستم داد، خنکای بدنه
بلورینش، حرارت دستم را خنک کرد و با نوشیدن جرعه ای، آتش درونم خاموش
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۵۵
شد. میترسیدم چشمانم را ببندم و باز خوابی هولنا ک ببینم. مجید کنارم لب
تخت نشست و پرسید: »چه خوابی میدیدی که انقدر ترسیده بودی؟ هر چی
صدات میکردم و تکونت میدادم، بیدار نمیشدی و فقط جیغ میزدی!« بغضم
را فرو دادم و با طعم گریههای که هنوز در صدایم مانده بود، پاسخ دادم: »نمیدونم...
مامان حالش خیلی بد بود... انگار دیگه نفس نمیکشید...« صورت مهربانش به
غم نشست و با ناراحتی پرسید: »امروز بهش سر زدی؟« سرم را به نشانه تأیید تکان
دادم و گفتم: »صبح با عبدالله پیشش بودم... ولی از چند روز پیش که عملش
ِ کردن، حالش بدتر شده...« و باز گریه امانم نداد و میان ناله لب به شکوه گشودم:
»مجید! مامانم خیلی ضعیف شده، حالش خیلی بده...« و دوباره نغمه ناله هایم
میان هق هق گریه گم شد و دل مجید بیقرار این حال خرابم، به تب و تاب افتاده
بود که عاشقانه گونههای نمنا کم را نوازش میداد و زیر لب زمزمه میکرد: »آروم باش
الهه جان! آروم باش عزیز دلم! خدا بزرگه!« تا سرانجام از نوازش نرم انگشتانش،
قلب غمزده ام قدری قرار گرفت. از زیر لایه اشک نگاهی به ساعت روی میز
انداختم، دیگر چیزی تا سحر نمانده بود و من هم دیگر میلی به خوابیدن نداشتم
که چند شبی میشد که از غصه مادر، شبم هم مثل روزم به بیقراری و بد خوابی
،
میگذشت. بالاخره خودم را از روی تخت کَندم و همچنانکه از جا بلند میشدم
با صدایی گرفته رو به مجید کردم: »مجید جان! تو بخواب! من میرم یواش یواش
سحری رو آماده کنم.« به دنبال حرف من او هم نگاهی به ساعت کرد و با گفتن
»منم خوابم نمیاد.« از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد. وضو گرفتم، بلکه در فاصله
کوتاهی که تا تدارک سحری داشتم، نمازی مستحبی خوانده و برای شفای مادر
دعا کنم. مجید هم پشت سر من وضو گرفت و مثل شبهای گذشته در فرصتی
که تا سحر داشت، به نماز ایستاد. دو رکعت نماز حاجت خواندم و بعد از سلام
نمازم، دستانم را مقابل صورتم گرفتم و با چشمانی که بیدریغ میبارید، خدا را
خواندم و بسیار خواندم که بیش از این دل ما را در آتش انتظار اجابت دعایمان
نسوزاند و هر چه زودتر شفای مادر نازنینم را عنایت کند، هر چند شفای حال مادرم
دیگر شبیه معجزهای شده بود که هر روز دست نیافتنی تر میشد.
@mohabbatkhoda
☘️
#سلام_امام_زمانم
#بهار باشد
تو باشی
وَ باران ...
صبح باشد
تو باشی
وَ سلام...
سلام باران بهاری تمامی فصل ها !
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
پدرمهربانم، سلام ...
#همه_چیز_با_شما_عوض_خواهد_شد
#سلام_علی_آل_یاسین
💢اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ
مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیهما...
#ربیع_الاول
#ربیع_الانام
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
🔴موضوع: ابتلائات آخرالزمان
💠« روزگاری بر مردم خواهد آمد که از قرآن جز نشانی و از اسلام جز نامی باقی نخواهد ماند. مسجدهای آنان در آن روزگار آبادان، اما از هدایت ویران است. مسجد نشینان و سازندگان بناهای شکوهمند مساجد، بدترین مردم زمین می باشند که کانون هر فتنه و جایگاه هر گونه خطاکاری اند، هر کس از فتنه بر کنار است او را به فتنه باز گردانند، و هر کس که از فتنه عقب مانده او را به فتنه ها کشاندند، که خدای بزرگ فرماید: «به خودم سوگند، بر آنان فتنه ای بگمارم که انسان شکیبا در آن سرگردان ماند» و چنین کرده است و ما از خدا می خواهیم که از لغزش غفلت ها درگذرد.»
📘#حکمت ۳۶۹
✅ #پیشنهادویژه_دانلود 👌👌
بسیار شنیدنی حتما گوش کنید🌹
🎤ایت الله #مجتهدی_تهرانی
..........🌹یا ؏ــلے🌹 ......
@mohabbatkhoda
حجتالاسلام #پناهیان:
اگر گناهان بزرگ در زندگی دارید به پدر و مادر مهربانی کنید تا گناهانتان در پرونده کم رنگ شود.
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۵۶
سحری پدر و عبدالله را بردم و داشتم سفره را برایشان میچیدم که عبدالله تکیه
به در آشپزخانه زد و با لحنی لبریز درد پرسید: »تو بودی دیشب جیغ میزدی؟«
از اینکه صدای ضجه هایم را شنیده بود، غمگین سر به زیر انداختم و او دوباره
پرسید: »باز خواب مامانو میدیدی؟« با شنیدن نام مادر، اشک پای چشمم
نشست و عبدالله که جوابش را از نفسهای خیس من گرفته بود و توانی هم برای
دلداری ام نداشت، با قدمهایی سنگین از آشپزخانه بیرون رفت. سفره را آماده
کردم و خواستم بروم که پدر با چشمانی خوابآلود از اتاقش بیرون آمد، جواب
سلامم را زیر لبی داد و برای صرف سحری به آشپزخانه رفت. به خانه خودمان که
بازگشتم، دیدم مجید سر به مُهر گذاشته و با دستانی که به نشانه دعا کنار سرش
گشوده شده، لبانش به مناجات با خدا میجنبد. آهسته در را پشت سرم بستم تا
خلوت خالصانه اش را به هم نزنم، پاورچین به آشپزخانه رفتم و مشغول آماده کردن
ّ پای اشک روی
میز سحری شدم. لحظاتی نگذشته بود که مجید با چشمانی که رد
مژگانش مانده بود، به آشپزخانه آمد و سر میز نشست. میتوانستم حدس بزنم که از
ضجه های نیمه شبم چقدر دلش به درد آمده و تا چه اندازه از این حال و روز من
عذاب میکشد که اینچنین دل شکسته به درگاه خدا دعا میکند.
بعد از نماز صبح مشغول خواندن قرآن بودم که مجید کیفش را از کنار اتاق
برداشت و آهسته زمزمه کرد: »الهه جان! من دارم میرم، کاری نداری؟« سرم را بالا
آوردم تا جواب خداحافظی اش را بدهم که دیدم پیراهن مشکی به تن کرده است.
قرآن را بوسیدم و با تعجب پرسیدم: »چرا مشکی پوشیدی؟« به لباس سیاهش
نگاهی کرد و در برابر چشمان پرسشگرم پاسخ داد: »آخه امشب شب نوزدهمه!«
تازه به خاطر آوردم که شب ضربت خوردن امام علی از راه رسیده و او به قدری
دلبسته امامش بود که در سحرگاهی که به شب ضربت خوردن آن امام ختم
میشود، لباس عزا به تن کند. از جا بلند شدم و با مهربانی پاسخش را دادم: »نه
کاری ندارم! به سلامت!« و او با بدرقه با محبتم از در بیرون رفت. گرچه این روزها
حالی برایم نمانده و هر روز دل مرده تر از روز گذشته بودم، ولی باز هم عادت روزهای
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۵۷
نخستین زندگیمان را از یاد نبرده و هر صبح برای خداحافظی با مجید به بالکن
میرفتم. پشت نردههای آهنی بالکن به انتظارش میایستادم و او پیش از آنکه از
در حیاط خارج شود، به سمتم رو میچرخاند و برایم دست تکان میداد. صحنه
زیبایی که تا هنگام بازگشتش به خانه و وصال دوباره مان، آرامبخش قلبهای
عاشقمان میشد.
حالا خلوت خانه، مجال خوبی برای مویه های غریبانه ام بود. به اتاق بازگشتم و
همانجا پای دیوار نشستم. سرم را روی زانو گذاشته و با سپر انگشتان سردم، صورتم
را پوشاندم تا مثل نیمه شب طنین گریه هایم به گوش عبدالله نرسد. برای دختری
چون من که عاشق مادرم بودم، سخت بود که در طی مدتی کوتاه شاهد پرپر شدن
َ
گلهای زندگیاش باشم! مادری که تا ماه پیش صدای قدمهایش را در حیاط
خانه میشنیدم، عطر نفسهایش را در همه اتاقها استشمام میکردم و حالا جز
بدن نحیف و صورت بیرنگی که هیچ شباهتی به مادر زیبا و مهربانم نداشت،
چیزی از وجودش نمانده بود. فقط خدا میداند که در این مدت چقدر دعا کرده
و نماز و قرآن خوانده بودم تا مادرم شفا گرفته و دوباره با پای خودش به خانهای
که بی حضور او صفایی نداشت، قدم بگذارد، هر چند هنوز دعایم به اجابت
نرسیده و دل بی قرارم آرام نگرفته بود. دیگر باید چه میکردم و به چه زبانی خدا
را میخواندم که دعایم را بپذیرد و آرزویم را برآورده سازد؟ باید باور میکردم که نزد
خدا آبرویی ندارم و دعای پر سوز و گدازم به درگاه پروردگارم ارزشی ندارد؟ مگر
میشد باور کنم خدای مهربانی که بیآنکه بخوانمش اجابتم میکند، حالا در
برابر اینهمه ناله های عاجزانه ام بیتفاوت باشد! مگر میتوانستم بپذیرم خدای
رحمان و رحیمی که بیآنکه من بدانم هزار و یک بلا را از سرم دور میکند، حالا
به اینهمه گریههای مظلومانه ام عنایتی نکند! پس چه حجابی در میان بود که
مانع اجابت دعایم میشد؟ مگر در بیماری مهلک مادرم خیری نهفته و یا مگر در
شفایش شرّی پنهان شده بود که خدا اجابت آرزویم را به مصلحت نمیدانست!
خسته از اینهمه باب اجابتی که به رویم بسته شده بود، تلویزیون را روشن کردم
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۵۸
بلکه فکرم به چیزی جز بیماری مادر مشغول شود. از دیشب که مجید اخبار
میدید، هنوز روی شبکه خبر مانده و مجری شبکه در حال اعلام خبری مربوط به
حوادث سوریه بود. خبری هولنا ک که از حمله تروریستهای تکفیری به روستایی
در سوریه و قتل عام وحشیانه پنجاه زن و کودک حکایت میکرد. فجایعی که
حالا بعد از حدود دو سال از شروع بحران سوریه از جانیانی که خود را مسلمان
میدانستند، چندان عجیب نبود، ولی برای دل شکسته من، شنیدن همین خبر
کافی بود تا اشک گرمی در چشمانم حلقه زده و آه سردم در سینه حبس شود. با
تمام شدن اخبار، شبکه را عوض کردم که تصویری از کربلا مقابل چشمانم ظاهر
شد. مستندی مربوط به زیارتگاههای کشور عراق که در این بخش، شهر کربلا را
مورد توجه قرار داده بود. بیتوجه به چیزی که گوینده برنامه راجع به این مکان
مقدس میگفت، نگاهم محو گنبد طلایی رنگش شده و بیآنکه بخواهم شیشه دلم تَرک برداشت. مجید به گفته خودش از مقابل همین تصاویر و از همین راه دور
ِ با شخصی که تحت همین گنبد طلایی مدفون شده بود، درد دل کرده و حاجتش
را گرفته بود، چیزی که باورش برای من سخت بود و عمل کردن به آن سختتر! اما
در هر حال او معتقد بود که از همین دریچه به خواسته دلش رسیده، پس چرا من با
این همه سوز دل و اشکهای هر شب و روزم، نمیتوانستم شفای مادرم را از خدا
بگیرم؟ یعنی در واسطه قرار دادن اولیای خدا در پیشگاه پروردگار، اعجازی نهفته
بود که میتوانست ناممکن ها را ممکن کند؟ یعنی اگر من هم خدا را به وسیله
بندگان محبوب و برگزیده اش صدا میزدم، حجابی که مانع به اجابت رسیدن
دعایم بود، دریده شده و مادرم بار دیگر روی عافیت میدید؟ مگر نه اینکه مادر
برایم تعریف میکرد که وقتی در سفر حج به مدینه منوره مشرف شده بوده، نزد قبر
پیامبر برای سبز شدن دامن خواهرش دعا کرده و همان سال خاله فهیمه باردار
میشود، در حالیکه هشت سال از ازدواجشان میگذشت و خدا به آنها فرزندی
نداده بود، پس وساطت اولیای الهی حقیقت داشت! مجید که از من نمیخواست
دست از مذهب تسنن بردارم که فقط خواسته بود به شیوه عاشقانهای که اهل
@mohabbatkhoda
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🕊پرونده #سیاه مرا جستـــجو نڪن
🌸حال مرا به آه دلتـ💔 زیرو رو نـڪن
🕊پیش نگاه #مهدےصاحب زمان،خدا
🌸مارا به حق #فاطمہ بی آبرونڪن😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@mohabbatkhoda
🔻حرص بزن!
➖امام صادق (ع): حرص بزنید برای رفع نيازمنديهاى مؤمنين و شادكردن و برطرف نمودن ناراحتى آنها؛ چراکه بعد از انجام واجبات، هيچ عملى بهتر از مسرور كردن مؤمن نيست.
➖قَالَ الصَّادِقُ (ع): اِحْرِصُوا عَلَى قَضَاءِ حَوَائِجِ الْمُؤْمِنِينَ وَ إِدْخَالِ السُّرُورِ عَلَيْهِمْ وَ دَفْعِ الْمَكْرُوهِ عَنْهُمْ فَإِنَّهُ لَيْسَ مِنَ الْأَعْمَالِ عِنْدَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ بَعْدَ الْإِيمَانِ أَفْضَلُ مِنْ إِدْخَالِ السُّرُورِ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ.
🔻فقه منسوب به امام رضا(ع)،ص۳۳۹
#مواسات_و_همدلی
@Panahian_ir
👌 بهره از فصل زمستان ، و نماز شب
❤️قال الصادق - عليه السلام -
الشتاء ربيع المؤ من يطول فيه ليله فيستعين به علي قيامه و يقصر فيه نهاره فيستعين به علي صيامه
❤️
🔹🔹زمستان (بهار)مؤ من است كه از درازاي شب براي نماز شب و از كوتاهي روز براي روزه كمك مي گيرد (خوشا به حال كسي كه از شبهاي بلند زمستاني بهره مي گيرند وبراي آخرت خويش ره توشه اي فراهم مي كنن و دست تهي وارد محشر نمي شوند . )🔹🔹
📝 (بحارالانوار ، ج 89 ، ص 152) .
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۵۹
تشیع، پیامبر و فرزندانش را به درگاه خدا واسطه قرار میدهند، عمل کرده
و از سویدای دلم برای برآورده شدن آرزویم، صدایشان بزنم! هر چند اینگونه خدا را
خواندن، برای من به معنای عمل کردن به عمق عقاید شیعه بود، ولی اگر به راستی
شفای مادرم از این راه به دست می آمد، پذیرایش بودم و حاضر بودم با تمام وجودم
به قلب اعتقادات شیعیان معتقد شده و همچون مجید و هر شیعه دیگر به دامان
محمد و آل محمد چنگ بزنم که من حاضر بودم برای سلامتی مادرم هر
بار سنگینی را به دوش بکشم، حتی اگر این بار، پیروی از مجید شیعهای باشد که
تا امروز بارها سعی کرده بودم دلش را به سمت مذهب اهل تسنن ببرم! نگاهم به
پرچم سرخ گنبد امام حسین مانده و دلم به امید معجزهای که میتوانست در
زندگی مادرم رخ دهد، به سوی حرمش پر میزد که او فرزند پیامبر بود و در بارگاه
الهی، آبرویی داشت که اگر طلب میکرد یقیناً اجابت میشد! حالا روحی تازه
در کالبد بی جانم دمیده شده و حس میکردم تا استجابت دعایم فاصله زیادی ندارم که مجید قبلا
ً این راه را آزموده و به حقانیت مسیر اجابتش شهادت داده
بود. حداقل برای منی که تمام پزشکان مادرم را جواب کرده و این روزها جولان
عقاب مرگ را بالای سرش می ِ دیدم، هر راه نرفته، حکم تکه چوبی را داشت که
در اعماق دریایی طوفانی به دست غریقی می ِ افتد و او را به دیدن دوباره ساحل و
بازگشت به زندگی امیدوار میکند! تلویزیون را خاموش کرده و با عجله به سمت
اتاق خواب رفتم. یکی دوبار دست مجید کتاب دعای کوچکی دیده بودم که
شاید همان کتاب مفاتیح الجنان شیعیان بود و حالا به جستجویش تمام طبقات
ِ کمد دیواری را به هم ریخته و دست آخر در کشوی میز پاتختی پیدایش کردم. لب
تخت نشستم و کتاب را میان دستانم ورق میزدم و نمیدانستم باید از کجا شروع
کنم و چه مناجاتی را بخوانم. کتابی قطور و در قطع کوچک که تمام صفحاتش از
خطوط ریز دعا پوشیده شده بود. نگاه حیران و مضطرّ م سراسیمه بین صفحات
به دنبال دعایی میگشت که برای شفای بیمار نافع باشد که به نا گاه کسی پشت
دستم زد و دلم را لرزاند. اگر عبدالله مرا در این وضعیت میدید چه فکری میکرد؟
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۶۲
خیلی حساب شده آغاز کرد: »الهه! من بهتر از هر کسی حال تو رو میفهمم! اگه
تو دختری منم پسرم! اون مادر منم هست! تازه اگه تو برای خودت یه خونه زندگی
جدا داری، من همه زندگیام مامانه! پس اگه حال من بدتر از تو نباشه، بهتر نیس!«
سپس همانطور که حواسش به ردیف اتومبیلهای مقابلش بود، نیم نگاهی به
چشمان غمزده ام کرد و با لحنی نرمتر ادامه داد: »اینا رو گفتم که فکر نکنی من
آدم بیخیالی هستم! به خدا منم خیلی عذاب میکشم! منم دارم از غصه مامان
دیوونه میشم! ولی... ولی تو باید به خودت آرامش بدی! باید به خدا توکل کنی و
راضی به رضای اون باشی!« از آهنگ جملاتش پیدا بود که چقدر از بهبودی مادر
ناامید شده که اینچنین مرا به صبر و آرامش دعوت میکند. چشمانم به خط کشی
حاشیه خیابان خیره مانده و دستم به مدد دلم که تاب شنیدن چنین حرفهایی
را ندشت، گوشه چادر بندری ام را لوله میکرد و عبدالله که انگار خبر از قلب بیقرار
من نداشت، همچنان میگفت: »خدا راضی نیس که تو انقدر در برابر تقدیرش بی
تابی کنی! بخدا خود مامانم راضی نیس تو با خودت اینجوری کنی! هر چی خدا
بخواد همون میشه!« سپس آهی کشید و با لحنی لبریز غصه ادامه داد: »دیشب
وقتی صدای جیغت رو شنیدم، جیگرم آتیش گرفت! آخه چرا با خودت اینجوری
میکنی؟« در برابر سکوت مظلومانه ام، سری جنباند و با لحنی دلسوزانه سرزنشم
کرد: »به فکر خودت نیستی، به فکر مجید باش! مجید این مدت خیلی داغون
شده!« با چهار انگشت رد
ّ اشکم را از روی گونهام پاک کردم و زیر لب پاسخ دادم:
»دست خودم نیس
عبدالله!« و آهنگ صدایم به قدری غمگین بود که چشمان
عبدالله را هم خیس کرد و صدایش را در بغض نشاند: »میدونم الهه جان! ولی
باید صبور باشی!« و خودش هم خوب میدانست که صبر در برابر چنین مصیبتی
به زبان ساده بیان میشود که در عمل احساس تلخی بود که داشت گوشت
و پوست مرا آب میکرد و وقتی تلختر شد که در بیمارستان حتی از دیدن نگاه
مادر هم محروم شدیم. به گفته پرستاران تا ساعتی پیش به هوش بوده و بخاطر
ّ
درد شدیدی که در سرتاسر بدنش منتشر شده، نا گزیر به استفاده از مسکن
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۶۰
من بارها پیش عبدالله از تلاشهایم برای هدایت مجید به مذهب اهل تسنن،
با افتخار سخن گفته و حالا نه تنها نظر او را ذرهای جلب نکرده بودم که کتاب
مفاتیح الجنان را در دست گرفته و به امید شفای بیماری مادرم، چشم به ادعیه
بزرگان اهل تشیع دوخته ام! اگر پدر و ابراهیم و بقیه خانواده میفهمیدند چقدر
سرزنشم میکردند که در عرض سه چهار ماه زندگی مشترک با یک مرد شیعه، از
مذهب خودم دست کشیده و دلبسته اعتقادات شیعیان شدهام! ولی خدا بهتر
از هر کسی آ گاه بود که من به عقاید شیعه معتقد نشده بودم و تنها به کورسوی
نور امیدی به دعایی از جنس توسلهای عاشقانه شیعیان دل بسته بودم! من که
به حقانیت مذهبم ذرهای شک نکرده و هنوز در هوای دست کشیدن مجید از
مذهبش به روزهایی چشم داشتم که او هم مثل من با دستان بسته نماز بخواند،
سر به فرش سجده کند، همه خلفای اسلام را به یک چشم بنگرد و به هر آنچه من
باور دارم اعتقاد پیدا کند! ولی چه میتوانستم بکنم وقتی خیالی وسوسه ام میکرد
که باید این راه را هم تجربه کنم که شاید زنجیر پوسیده زندگی مادرم به این حلقه
بسته باشد! کلافه از این همه احساس نیازی که در دل داشتم و راه پر از شک و
ابهامی که پیش رویم بود، کتاب را بستم و بیآنکه دعایی خوانده باشم، کتاب را
در کشو گذاشته و خسته از اتاق بیرون رفتم.
بیحال از ضعف و تشنگی روزه داری در این روز گرم تابستان که خنکای کولر
گازی اتاق هم حریف آتش باری اش نمیشد، روی کاناپه کنار هال دراز کشیدم
که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و خواست تا آماده باشم که بعد از
نماز ظهر به دنبالم بیاید و با هم به دیدار مادر برویم. این روزها دیدن مادر برای من
تکلیف سختی بود که نه چشمانم توان ادایش را داشت و نه دلم تاب دوری اش
را میآورد. سخت بود شاهد عذاب کشیدن مادرم باشم، هر چند ندیدن صورت
مهربانش سختتر بود و تلختر! نمازم را خوانده بودم که عبدالله رسید و با هم عازم
بیمارستان شدیم. آفتاب گیر شیشه را پایین داد تا تیغ تیز آفتاب بعد از ظهر کمتر
چشمانش را بسوزاند و مثل اینکه برای گفتن حرفهایش تمرین کرده باشد،
@mohabbatkhoda
#سلام_امام_زمانم ❤️
#گل_نرگس نظری کن که
جھــ🌍ـان بیتاب است!
روز و شب چشــم همه
#منتظر ارباب است..
🌹السلام علیڪ یاصاحب الزمان🌹
#اللـہـمعجللـولیڪالـفـرج
@mohabbatkhoda
💐------✿ ﷽ ✿-----💐
پیامبراکرم(ص)؛
♨️هرکسی به عنوانی، #سبب_گرانی در بازار مسلمانان گردد، بر خداوند لازم است او را در بزرگترین جایگاه جهنم سرنگون سازد.✔️
📕ترغیبوترهیب/ج۲/ص۲۶۵
#حدیث_روز
🌑🔥🌑
@IslamLifeStyles
@mohabbatkhoda
محبت خدا
#آزادی_انسان 🌱🌱 134 #مهاجرت_از_عادات👉😊 انسان به یک چیزهایی #عادت پیدا می کند ؛ عرف جامعه برای
#آزادی_انسان 🌱🌱
135
#درگیری_با_موانع
#جهاد یعنی درگیری ، حتی در تعبیر معنوی آن که جهاد با #نفس است.
انسان با موانع و مشکلات رو به رو می شود .
آیا انسان باید همیشه اسیر و زبون موانع باشد ؟
نه ؛ همین طور که انسان نباید اسیر و زبون محیط خود باشد ، اسیر و زبون موانع نیز نباید باشد .👌
ای انسان ! تو برای این آفریده شده ای که به دست خود موانع را از سر راه خویش برداری .
قبل از عبارت (و من یخرج من بیته مهاجرا الی الله و رسوله) میفرماید :
(ومن یهاجر فی سبیل الله یجد فی الارض مراغما کثیرا و سعه)
🌺هجرت کنید ؛ هر کس هجرت کند ، در روی زمین مراغم ها و سعه ها خواهد دید
نساء / 100
قرآن در اینجا تعبیر عجیبی دارد .دو ایه قبل از (و من یهاجر فی سبیل الله)
آیه ی مستضعفین است : (ان الذین توفیهم الملائکه ظالمی انفسهم قالوا فیم کنتم قالوا کنا مستضعفین فی الارض قالوا الم تکن ارض الله واسعه فتهاجروا فیها)👉
وقتی ملائکه عده ای را قبض روح می کنند پرونده آنها بسیار تاریک و سیاه و پلید است .
می پرسند : چرا این طور است ؟ !
جواب می دهند :
ما عده ای مردم بیچاره بودیم ، در محیطی زندگی می کردیم که دستمان به جایی نمی رسید ؛ جبر محیط اجازه نمی داد ، و از این مهملات می بافند .
ملائکه می گویند : اینها برای انسان عذر نیست ؛
اینها عذر یک درخت است . 🌳🌴🌲
درخت است که نمی تواند از جای خود حرکت کند .🌵
اگر به درخت بگوییم : چرا در کنار خیابان های تهران پژمرده شده ای و صورت برگ هایت مثل آدم تریاکی این قدر سیاه است ؟
می گوید : مگر اتوبوس های شرکت واحد را نمی بینید که چقدر دود می کنند ؟!🚌🚓🚌🚕
تقصیر من چیست؟
واقعا تقصیر درخت چیست ؟👌
🍂🍁🍁
درخت که نمی تواند جایش را عوض کند و مثلا به بیابان برود تا برگ هایش سبز و خرم شوند !🍃☘🍀
این درخت ، این موجود ، ریشه هایش به زمین وصل است ، نمی تواند خود را جدا کند .
حتی حیوانات چنین اسارتی ندارند .🦅🦉🐝🐺
ما در میان حیوانات ، مهاجر زیاد داریم ، کبوترهای مهاجر ، غیر کبوتر ها ی مهاجر ، پرستوها و خیلی از حیوانات دیگر .🕊🦌🐐🐎🐪
ماهی های دریا مهاجرت می کنند ، مهاجرت تابستانی و زمستانی دارند .
🐳🐬🐟🐋🦈
پرستوها در تابستان که هوا گرم می شود ، به مناطق سرد می روند و یک مهاجرت چند فرسخی می کنند و بالعکس.✔️ 😊
بسیاری از ماهی ها در فصل های مختلف از یک قسمت دریا به قسمت دیگر دریا مهاجرت می کنند و باز می گردند . 🦈
در میان حشرات ، ملخ ها یک دفعه مهاجرت می کنند ؛ به طوری که منطقه ای را سیاه می کنند .🦗🦗🦗
حیوان خود را به گل و خاک و سنگ نمی بندد.✔️👌☺️
در چنین صورتی ، انسان چنین عذری برای خود می اورد که وقتی می پرسند :
(فیم کنتم ) چرا اینقدر کثیفی ، چرا این قدر پلیدی و الوده هستی ؟
جواب می دهد : محیط ما فاسد بود !😒
ایا نمی شد از محیط بروید دو قدم آن طرف تر ؟ محیط بهتر ؟
🔺هر کسی در راه خدا مهاجرت کند ، به سرزمینی می رسد که آنجا برای او فراخنایی و خاک نرم است .
اگر یک دفعه دشمن بینی ات را به خاک مالید ، یک دفعه هم تو بینی دشمن را به خاک بمال . یعنی درگیری ، #جهاد .
🌱🌱🌱
در راستای شناخت #اسلام_ناب👉
@mohabbatkhoda
محبت خدا
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 86 استاد پناهیان 💠 امیرالمومنین درباره مالک اشتر یه جمله ای گفتند که م
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 87
استاد پناهیان
💠 آقا داماد نشسته ، سرش و انداخته پایین ،
چایی براش تعارف میکنند ،
همیشه کمتر از چایی لیوانی نمیخورده، میگه نخیر خیلی ممنون .
این صدای لطیفش و نمیدونم آقا داماد از کجا گیر آورده ، تو اینجوری حرف نمیزدی ، راحت باش .
اونوقت دیگران تخمه میشکنن ، پسته میشکنن ،
گز میخورند ، میوه میخورند ، بستگی داره کدوم شهر باشند ،
🍒🍇🍓🍩🍮
بعدم به آقا داماد تیکه میندازن ، آقا داماد چطوری ؟
آقا داماد یه دفعه میگه سیس زیاد شلوغش نکنید ...
آقا داماد راحت باش تو رو خدا...
تو تا بیرون بودی از دیوار راست میرفتی بالا ، حالا اینجا اومدی برای ما مرتب نشستی ،
خب آقا داماد اونوقتی که تو مجلس خواستگاری بودی و مثل همیشه رفتار نمیکردی ، خیلی زجر میکشیدی ؟
❓❓❓
بگو...
بگو ، نه
خیلی شکنجه میشدی رفتارت و از بقیه جدا کرده بودی ؟ بله ...؟
⁉️⁉️
با اینکه راحت نبودی ، به خودت سختی میدادی ، تو مجلس خواستگاری دامادی ، کیف نمیکردی .
آقا داماد چرا شما انقدر به خودت سخت میگیری ؟
میدونی اقا داماد چی میگه ؟
میگه من و میخوان بپسندن ، شما که آب از سرتون گذشته ، نوبت منه .
الان دارن من و نگاهم میکنند .
👀👀
🔴 فدات بشم نمیشه تو همه زندگی آقا داماد بشی ؟
هر کی هر کاری کرد تو اونجوری نباشی ؟
بگی من و دارند میپسندند ، به بقیه کاری ندارند .
✅ یه خدایی هست ، نشسته ،
دستای خوشگلش و گذاشته زیر چونه ش .....
همینجوری داره به من نگاه میکنه .
" لا توخذه سنه و لا نوم "
چرتم نمیزنه ...
نگاه میکنه ...
میگه ببینم ...
این خوشگل من میشه ؟
این عسل من میشه ؟
این سرباز مهدی من میشه ؟
من و دارند انتخاب میکنند .
من خودم و با بقیه قاطی نمیکنم .
همچین که اذان میگن
انقدر سبک میپره میره
نماز میخونه به کسی نگاه نمیکنه ...
😊😊
آی من فدای آقا پسرایی بشم ، نو جوونهایی بشم ،
خاک پای دختر و پسرایی بشم که اذان میگن ،
بلند میشن بدون اینکه خونواده اومده باشن
یه گوشه وایمیسن میگن الله اکبر ...
👏👏✅
چون جوون سنت شکنه ، دوست نداره مثل بابا ننه خودش باشه ...
بابا ننه هم جا بمونند ، او سر سجاده
الله اکبر و گفته .
آدم باید مستقل باشه ، به بقیه نگاه نکنه .
همیشه آقا داماد باشه برای زندگی خودش .
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@mohabbatkhoda
Panahian-Clip-AzNeshatTaEshgh.mp3
2.56M
🎵از نشاط تا عشق
🔻راهی ساده برای لذت بردن از نماز و مناجات
#کلیپ_صوتی
@mohabbatkhoda