eitaa logo
محبت خدا
305 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
3.4هزار ویدیو
14 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۱۵ پدر را به دل دریا بسپاریم. همچنانکه وسایل شام را مهیا میکردم، خیالم پیش یوسف بود. دومین نوه خانواده با تولد اولین فرزند محمد و عطیه قدم به این دنیا گذاشته و امروز صبح، من و مادر را برای دیدن روی ماهش به آپارتمان نوساز و شیک محمد کشانده بود. صورتش زیبایی لطیف و معصومانه‌ای داشت که نام یوسف را بیشتر برازنده‌اش میکرد. در خیال شیرین برادرزاده عزیزم بودم که مجید در را گشود و با رویی باز سلام کرد. جواب سلامش را دادم و با اشاره ای به سبد وسایل شام که روی اپن قرار داشت، گفتم: »همه چی آماده اس، بریم؟« نفس بلندی کشید و با شیطنت گفت: »عجب بوی خوبی میده! نمیشه شام رو همینجا بخوریم بعد بریم؟ آخه من طاقت ندارم تا ساحل صبر کنم!« و صدای خنده شاد و شیرینش اتاق را ُ پر کرد. لحظه های همراهی با حضور گرم و پرشورش، آنقدر شیرین و رؤیایی بود که حیفم مغیآمد باز هم با بحث و جدل حتی درمورد مسائل اعتقادی خرابش کنم، هر چند به همان شدتی که قلبم از عشقش میتپید، دلم برای هدایتش به مذهب اهل تسنن پر میزد، اما شاید بایستی بیشتر حوصله به خرج داده و با سعه صدر فراختری این راه طولانی را ادامه میدادم. از خانه که خارج شدیم، سبد را از دستم گرفت و با نگاهی به صورتم، گفت: »خدا رو شکر امشب خیلی سرحالی!« لبخندی زدم و پاسخ دادم: »آره خدا رو شکر! آخه امروز چند تا اتفاق خوب افتاده!« و در مقابل نگاه کنجکاوش، با لحنی لبریز هیجان ادامه دادم: »اول اینکه مامان بالاخره راضی شد و صبح زود رفتیم همه آزمایشها رو انجام داد و عکس هم گرفت. خدا رو شکر حالش هم بهتر شده. بعد رفتیم خونه محمد. مجید! نمیدونی یوسف چقدر ناز و خوشگله!« همانطور ُ که با اشتیاق به حرفهایم گوش میداد، با شیرین زبانی به میان حرفم آمد: »خب به عمه‌اش رفته!« در برابر تمجید هوشمندانه اش خندیدم و گفتم: »وای! اگه من به خوشگلی یوسف باشم که خیلی عالیه!« با نگاه عاشقش به عمق چشمانم خیره شد و با لبخندی شیرین جواب داد: »الهه! باور کن جدی میگم، برای من تو قشنگترین و نازنین ترین زنی هستی که تا حالا دیدم!« و آهنگ صدایش آنقدر @mohabbatkhoda
۱۱۶ بی‌ریا و صادقانه بود که باور کردم در نگاه پا ک و زلال او، چهره معمولی من این همه زیبا و دیدنی جلوه میکند. شاید عطر کلامش به قدری هوش‌ربا بود که چند قدمی را در سکوت برداشتیم که پرسید: »حالا جواب آزمایش مامان کی میاد؟« فکری کردم و پاسخ دادم: »دقیقا ً نمیدونم، ولی فکر کنم عبدالله گفت شنبه باید بره دنبال جواب.« حرفم که به آخر رسید، لبخندی زد و گفت: »همه مادرا عزیزن، ولی خدایی مامان تو خیلی دوست داشتنیه!« با شنیدن این جمله، جرأت کردم و سؤالی که مدتها بود ذهنم را به خود مشغول کرده بود، پرسیدم: »مجید! تو هیچ وقت از پدر و مادرت چیزی برام نگفتی.« لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غرق غم پاسخ داد: »از چیزی که خودم هم نمیدونم، چی بگم؟!!!« در جواب جمله لبریز از اندوه و افسوسش ماندم چه بگویم که خودش با صدایی که رنگ حسرت گرفته بود، ادامه داد: »من از مادر و پدرم فقط چند تا عکس تو آلبوم عزیز دیدم. عزیز میگفت قیافم بیشتر شبیه مامانمه، ولی اخلاقم مثل بابامه.« ترسیم سیمای زنانه مادرش از روی چهره مردانه و آرام او کار ساده‌ای نبود و برای تجسم اخلاق پدرش پرسیدم: »یعنی پدرت مثل تو انقدر صبور و مهربون بوده؟« از حرفم خندید و بی‌آنکه چیزی بگوید سرش را پایین انداخت. خروش غصه و ناراحتی را در دریای وجودش حس کردم و نگران و پشیمان از تازیانه غصه ای که ندانسته و ناخواسته به جانش زده بودم، گفتم: »مجید جان ببخشید! نمیخواستم ناراحتت کنم... فقط دوست داشتم در مورد پدر و مادرت بیشتر بدونم.« جمله ام که تمام شد، آهسته سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و برای نخستین بار دیدم که قطره اشکی پای مژگانش زانو زده و سفیدی چشمانش به سرخی میزند. ولی باز هم دلش نیامد دلم را بشکند و با چشمانی که زیر ستاره‌های اشک میدرخشید، به رویم خندید و گفت: »نه الهه جان! من روزی نیس که یادشون نکنم. هر وقت هم یادشون میافتم، دلم خیلی براشون تنگ میشه!« سپس باران بغض روی شیشه ً صدایش نَم زد و ادامه داد: »آخه اون کسی که پدر و مادرش رو دیده یا مثلا خاطره‌ای ازشون داره، هر وقت دلش میگیره یاد اون خاطره میافته. ولی من هیچ @mohabbatkhoda
۱۱۷ ذهنیتی از اونا ندارم. وقتی دلم براشون تنگ میشه، هیچ خاطره‌ای برام زنده نمیشه. اصلا ً نمیدونم صداشون چجوری بوده یا چطوری حرف میزدن. برا همین فقط میتونم با عکسشون حرف بزنم ...« سپس مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، میان بغض غریبانه اش لبخندی زد و همچنانکه موبایلش را از جیش بیرون میآورد، گفت: »راستی عکسشون رو تو گوشیم دارم. از روی آلبوم عکس گرفتم.« و با گفتن »بیا ببین!« صفحه موبایل مشکی رنگش را مقابل چشمان مشتاقم گرفت. تصویر زن و مرد جوانی که کنار رودخانه روی تخته سنگی نشسته و با لبخندی به یادماندنی به لنز دروبین چشم دوخته بودند. با اینکه تشخیص شباهت او به پدر و مادرش در این عکس کوچک و قدیمی که کیفیت خوبی هم نداشت، چندان ساده نبود، ولی مهربانی چشمان مادر و آرامش صورت پدرش بیشترین چیزهایی بودند که تصویر مجید را مقابل چشمانم زنده میکردند. با نگاهی که نغمه دلتنگی اش را به خوبی احساس میکردم، به تصویر پدر و مادرش خیره شد و گفت: »عزیز میگفت این عکس رو یک ماه بعد از ازدواجشون گرفتن. کنار رودخونه جاجرود.« سپس آه دردنا کی کشید و زیر لب زمزمه کرد: »یعنی دو سال قبل از اینکه اون اتفاق بیفته ...« از حال و هوای غمگینی که همه وجودش را گرفته بود، حجم سنگین غصه روی دلم ماند و بغض غریبی گلویم را گرفت. انگار هیچ کدام نمی ِ توانستیم کلامی بگوییم که غرق سکوت پر از غم و اندوهمان، مسیر منتهی به دریا را با قدمهایی آهسته طی میکردیم که به ساحل گرم و زیبای خلیج فارس رسیدیم. سبد را از این دست به آن دستش داد، با نگاهش روی ساحل چرخی زد و مثل اینکه بوی دلربای دریا حالش را خوش کرده باشد، با مهربانی پرسید: »خب الهه جان! دوست داری کجا بشینیم؟« در هوای گرم شبهای پایانی فصل بهار، نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی پاسخ دادم: »نمیدونم، همه جاش قشنگه!« که نگاهم به قسمت خلوتی افتاد و با اشاره دست گفتم: »اونجا خلوته! بریم اونجا.« حصیر نارنجی رنگمان را روی ماسه هایی که ِ هنوز از تابش تیز آفتاب روز گرم بودند، پهن کردیم و رو به دریا روی حصیر نشستیم. @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*ای سید ما و مولای ما دعا کن برای ما* ________________ ________________ 📔📔📔📔📔📔📔 ✍️ یا ابن الحسن (عج) هر چند می دانم هنوز داغ پهلوی شکسته مادر، فریاد العطش طفلان صحرای کربلا، هنوز طنین انداخته و قلبت نازنینت را می لرزاند. امّا آقا جان! همه روزها را، به این امید طی کرده ایم که روز جمعه می آید، و آن روز چشمان بی تابمان به نور وجودت روشن خواهد شد امّا باز هر غروب جمعه که میشود دلمان بی تاب تر از صبح جمعه می شود... یابن الحسن! منتظران بی تاب آمدنت شده اند... مولا جان! دنیا برایمان تنگ است، نبود شما درد بی درمان شده است... مولا جان! دیگر هیچ چاهی نمانده است که تحمل شنیدن داشته باشد..! غربت همچنان بیداد می کند. هنوز علی (ع) را خانه نشین می کنند هنوز زهرا (س) را در کوچه پس کوچه های غربت سیلی می زنند، هنوز موسی بن جعفر (ع) را در زندان اندیشه های ایمان سوز به اسارت می برند، هنوز سر بریده حسین (ع) بر بالای نی قرآن می خواند، امّا... امّا ؛ دریغ از گوش شنوایی که بشنود فریاد: «هل من ناصر ینصرنی» شما را... دریغ، دریغ و هزاران افسوس... آقا جان! نمی دانم شاید هنوز هم رخصت آمدنتان میسّر نشده است و می دانم که این را دلیلی نیست : جز نالایقی و بیچارگی و گناهان ما... یابن الحسن (عج)! ما دعا می کنیم، شما هم از خدا بخواهید که فرجتان را نزدیک کند. دیگر گُلی نمانده و نه شقایقی، دنیا شده پر از ظلم و ستم...! مردان را به زنجیر کشیده اند و نامردمان کرکس وار بر بام ها نشسته اند... آقا جان! عالم اسلام را جریحه دار کرده اند، یمن، فلسطین، عراق و افغانستان و... را می گویم، خوب می دانم که می دانی مردمان را چگونه به بند کشیده اند. هر که از علی(ع) و عدالت بگوید محکوم است، به جرم علوی بودن. و هر که زمینی شود باید که طعم اسارت چشد. آقاجان! حرف های دلم زیاد است و زیاد... زمانی به وسعت تحمل می خواهم تا بتوانم هر آنچه که در دل دارم برایت عیان کنم. امّا دریغ از این قلم ناتوان. آقا جان! همیشه برایت می سرایم تا روزی که بیایی... و می دانم آمدنت نزدیک است بیا و جان های بی قرارمان را از کوثر وصال سیراب نما، بیا و با مرهم ظهور تاول های چرکین انتظارمان را درمان بخش، بیا که خورشید از طلوع های مکرر و نادیدن بلندای ظهورت شرم آگین است، بیا که بغض های کبوتران را در قفس سینه ها خفه می کنند، کبوتر بچه گان را سر می بُرند. دیگر کسی از نجابت حرف نمی زند و زلالیتِ آب را کسی حرمت قایل نمی شود، بیا که به نان و نمک قسم می خورند، امّا حرمت آن را زیر پاهای خود می شکنند. بیا، بیا! ای بارانی ترین مردی که شب ها، تو را می شناسند، جهان در انتظار توست. ای سید ما مولای ما دعا کن برای ما! برایمان دعا کن! که شرمنده شهدا نباشیم. (دلنوشته انتظار) الّلهُـــمَّ عَجِّـــــلْ لِوَلِیِّکَـــــ الْفَــــرَج ________________ ________________ 📔📔📔📔📔📔📔 @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗝 یک فرمول ، یا شاید یک راز بزرگ : برای اینکه؛ هرکدوم از ما بتونیم برای امام زمان "عج" ویژه باشیم! 🌟 چطور بعضی‌ها ویژه میشن و ره صدساله رو یک‌شبه طی میکنند ؟ ویژه‌ی @mohabbatkhoda
❣ صبحی گره‌ از زمانه‌ وا خواهد شد راز شـب تـار بـر مـلا خـواهـد شـد در راه، عـزیـزی‌ ست که با آمدنش هر قطب‌ نما، قبله‌ نما خواهد شـد @mohabbatkhoda
🍃🌺 ‼️آیا باور می‌کنیم! 💠باید باور کنیم می‌توانیم با خدا رفیق باشیم و انس بگیریم؛ باور کنیم می‌توانیم با او گفتگو کنیم و یک رابطۀ عاشقانه و دو طرفه را با او احساس کنیم. 💠مشکل ما این است که با خدا مثل غریبه‌ها ارتباط داریم و دنبال برقراری ارتباط دوستانه با خدا نیستیم. تصورمان از خدا یک تصور رسمی، خشک و بی روح است. @takhasosi_namaz *┄┄┄••❅💞❅••┄┄┄* 🍃🌺 @mohabbatkhoda
محبت خدا
#آزادی_انسان 🌱🌱🌱 132 #دانشمندان_اهل_سفر👉 🌀 تاریخ نشان می دهد ، #افراد_عالمی که مخصوصا بعد از دورا
🌱🌱 133 ()قرار بود سفری به هندوستان بکند تا کنار دریا رفت ، ولی آنجا گفت نه ، ما اهل دریا نیستیم. از همانجا دو مرتبه به شیراز برگشت ، در همان گلگشت مصلی ماند و دیگر حاضر نشد آنجا را رها کند .🌀 مسلما که دنیا را گشته ، با که پنجاه سال از دروازه نجف بیرون نیامده است ، خیلی فرق می کند . او مردی است که با همه گروهها و طوایف در دنیا سرو کار داشته است. بسیاری علمای دیگر که ما داریم همین طور بوده اند . ✔️ وقتی ما تاریخ را نگاه می کنیم می بینیم علمایی که زیاد کرده و با طبقات گوناگون سرو کار داشته اند و استاد های متنوعی در رشته های مختلف دیده اند (نظیر )، و در هر شهری با مردم بوده اند و فکر بازتر و وسیع تری دارند ، نسبت به افرادی که به اندازه آنها نابغه بوده اند و نبوغشان کمتر از آنها نبوده ؛ اخلاصشان کمتر از آنها نبوده ؛ ولی همیشه در یک محیط زیسته و از محیط خود خارج نشده اند . قهرا روح اینها برابر آنها نخواهد بود .👌 عرض کردم از ، تعبیر معنوی هم از احادیث شده است :《المهاجر من هجر السیئات 》؛ ولی گفتیم بر خلاف توهم بعضی ها ، این تعبیر معنایش نفی هجرت ظاهری و جسمانی نیست ، بلکه اثبات یک هجرت در سطح روحی و معنوی است؛ یعنی هجرت اسلامی منحصر به این نیست که انسان از شهر و دیار و ده و منطقه خود هجرت کند ، زبون منطقه اش نباشد ، اسیر شهر و ده خود نباشد ، اسیر آب و هوایی که در آن زیست کرده نباشد ، اسیر عوامل جغرافیایی محیط خود نباشد که خود یک نوع و نفی اسارت است .👉 بلکه همچنین انسان نباید ها و که به او چسبیده است و اسیر منطقه روحی که در آن زندگی می کند و اسیر جو روحی خود باشد . ✔️ 🌱🌱🌱 در راستای شناخت👉 @mohabbatkhoda
محبت خدا
#آزادی_انسان 🌱🌱 133 (#حافظ)قرار بود سفری به هندوستان بکند تا کنار دریا رفت ، ولی آنجا گفت نه ، ما
🌱🌱 134 👉😊 انسان به یک چیزهایی پیدا می کند ؛ عرف جامعه برای او یک اصل می شود و یک عادت جسمی یا روحی برای او پیدا می شود .✔️ 🔺عادت جسمی مثل ؛خیلی از افراد که سیگار می کشند ، وقتی پزشک به آنها می گوید : سیگار نکش ، جواب می دهند : عادت کرده ام ، نمی توانم عادتم را ترک کنم ؛ 😒 🔺ترک عادت موجب است که حرف مفتی است . 《المهاجر من هجر السیئات 》👉 👈مرد آن است که بتواند از انچه که به او چسبیده است ، جدا شود و هجرت کند .✅👌 👈تو اگر از یک کشیدن نتوانی هجرت کنی ، انسان نیستی .👌☝️ مرحوم ایت الله حجت (اعلی الله مقامه) یک سیگاری بود که من واقعا هنوز نظیر او را ندیده ام ؛ گاهی سیگار از سیگار قطع نمی شد ؛ گاهی هم که قطع می شد ، طولی نمی کشید . ایشان اکثر اوقات سیگار می کشید . وقتی مریض شدند ، برای معالجه به تهران امدند و در تهران اطبا گفتند ، چون بیماری ریوی هم دارید ، باید سیگار را ترک کنید . ایشان ابتدا به شوخی گفته بود : من این سینه را برای سیگار می خواهم ؛ اگر سیگار نباشد ، سینه را می خواهم چه کنم ؟ گفتند : به هر حال برایتان خطر دارد و واقعا مضر است . فرمود : مضر است ؟گفتند : بله . گفت : نمی کشم .👉 یک《 نمی کشم》 کار را تمام کرد.👌 یک عزم و تصمیم ، این مرد را بصورت یک از یک عادت قرار داد.👌 می گویند : عادت به داشت . اطبا و دیگران را جمع کرد تا کاری کنند که خاک خوردن را ترک کند . معجون دادند ، گفتند : چنین کن ، چنان کن و هر کس چیزی گفت ، فایده نبخشید . روزی در این زمینه صحبت می کردند . ژنده پوشی که دم در نشسته بود گفت : دوای این درد نزد من است . پرسیدند : چیست ؟ گفت : 《عزمه من عزمات الملوک》👉😊 .👉👌 به رگ غیرت مامون برخورد ، گفت : راست می گوید ، و همان شد . 🌺انسان نباید این قدر باشد. متاسفانه باید عرض کنم که ، بیشتر در میان خانم ها رایج است تا آقایان . مثلا چنین است که در روز سوم و هفتم و چهلم میت ، چنین و چنان کنند یا در عروسی رسم این است که روی و امثال اینها.✔️ می گویند : رسم است ، چه می شود کرد ؟ مگر می شود آن را زیر پا گذاشت ؟! ⁉️🤔 حال چه فلسفه ای دارد و چرا ؟ جواب می دهند: رسم است دیگر ، رسم را که نمی شود ، انجام نداد . 😒 👈این یعنی ، و .👌😔 انسان نباید این قدر اسیر عرف ها باشد .👉 آدم باید تابع منطق باشد .👌 البته مثل امروزی ها هم نباید بی جهت سنت شکن بود و گفت : من با هر چه سنت است مخالفم ! خیر ، من با هر چه سنت است ، مخالف نیستم ..؛ با هر چیزی که منطق دارد موافق و با هر چه که منطق ندارد ، مخالفم . آن هم از آن طرف افتادن است . بنابراین ، هجرت را در زندگی انسان ها یک می داند . معنایش چیست ؟ و ، مبارزه با یکی از اساسی ترین عوامل و . ای انسان ! اسیر محیطی که در آن متولد شده ای نباش ، اسیر خشت و گل نباش انسان باید برای خود و قائل باشد که نه خود را اسیر و زبون منطقه و آب و گل کند ،و نه اسیر و زبون عادات و عرفیات و اخلاق زشتی که محیط به او تحمیل کرده است باشد : 《المهاجر من هجر السیئات 》 ، 🌺 کسی است که بتواند از سیئات ، بدی ها ، پلیدی ها ، زشتی ها ، و صفات بد جدا شود .👌 یعنی از زشتی هایی که بر انسان احاطه پیدا کرده ، آزاد کردن خود از پلیدی ها ی مادی و معنوی که بر انسان احاطه پیدا کرده است . 🌀پس نتیجه می گیریم که هجرت ، خود یک است . برویم سراغ 👉 ادامه دارد.. 🌱🌱🌱 در راستای شناخت_اسلام_ناب👉 @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌 اداي واجب ، موجب نجات ❤️قال رسول الله - صلي الله عليه وآله❤️ - : قال الله تعالي : (لاينجوا مني عبدي الا باداء ما افترضت عليه ) ؛ ♦️خداوند فرموده است : (بنده ام از من نجات نمي يابد ، مگر با اداي آن چه كه بر او واجب كرده ام )♦️ . 📝(محجة البيضاء ، ج 1 ، ص 398) @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🍂 فاطمه امشب به سامرّا عزا برپا کند دیده را یاد امام عسکری دریا کند ای خوش آن چشمی که امشب با امام عصر خود خون دل جاری به رخ در مرگ آن مولا کند (ع)🍂 تسلیت باد🥀🏴 @mohabbatkhoda
🔻پخش زنده سخنرانی علیرضا پناهیان از شبکه یک سیما 👈🏼امشب، حوالی ساعت ۱۹:۳۰ @Panahian_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@dars_akhlaq...mp3
3.11M
🔊 کلیپ صوتی 🎙 🏴موضوع:بمناسبت شهادت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام @mohabbatkhoda
✍حضرت آیت الله بهجت (ره) : وقتي كه روح انسان به عالم ديگر رفت ، مي فهمد اين همه تشريفات در دنيا لازم نبود. 📚در محضر بهجت، ج٢،ص۴٠۵ @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۱۸ زیبایی بی‌نظیر خلیج فارس چشمانمان را خیره کرده و جادوی پژواک غلطیدن امواج با ابهتش، گوش ِ هایمان را سحر می ِ کرد. شب ساحل، آنقدر شورانگیز و رؤیایی بود که حتی با همدیگر هم حرفی نمیزدیم و تنها به خط محو پیوند دریا و آسمان نظاره میکردیم که مجید سر ِ حرف را باز کرد: »الهه جان! دوست دارم برام حرف بزنی!« با این کلامش رو گرداندم و به چشمانش نگاه کردم که تلاطم ُ احساسش کم از خروش خلیج فارس نداشت و با لبخندی پرسیدم: »خب دوست داری از چی حرف بزنم؟« در جواب لبخندم، صورت او هم به خنده‌ای ملیح باز شد و گفت: »از خودت بگو... بگو دوست داری من برات چی کار کنم؟« و شنیدن این جمله سخاوتمندانه همان و بیتاب شدن دل من همان! ای کاش میشد و زبانم قدرت بیان پیدا میکرد و میگفتم که دلم میخواهد دست از مذهب تشیع بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید که مذهب عامه مسلمانان است. اما در همین مدت کوتاه زندگی مشترکمان، دلبستگی عمیقش به تشیع را به خوبی حس کرده و میدانستم که طرح چنین درخواستی، دوباره بر بلور زلال عشقمان خش میاندازد که سکوتم طولانی شد و دل مجید را لرزاند: »الهه جان! چی میخوای بگی که انقدر فکر میکنی؟« به آرامی خندیدم و با گفتن »هیچی!« سرم را پایین انداخته و با این کارم دلش را بیتاب تر کردم. از روی حصیر بلند شد، با پای برهنه روی ماسه‌های نرم و نمنا ک ساحل مقابلم نشست و با صدایی که از بارش احساسش تَر شده بود، پرسید: »الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟ نمیخوای حرف دلت رو به من بگی؟« آهنگ صدایش، ندای نگاهش و حتی نغمه نفسهایش، آنقدر عاشقانه بود که باور کردم میتوانم هر چه در دل دارم به زبان بیاورم و همچنانکه نگاهم به دریا بود، دلم را هم به دریا زدم: »مجید! دلم میخواد بهت یه چیزایی بگم، ولی میترسم ناراحتت کنم...« بی‌آنکه چیزی بگوید، لبخندی ملیح صورتش را پر کرد و با نگاه لبریز از آرامشش اجازه داد تا هر چه میخواهم بگویم. سرم را پایین انداختم تا هنگام رساندن کلامم به گوشش، نگاهم به چشمانش نیفتد و با صدایی آهسته آغاز کردم: »مجید! به نظر تو سُنی @mohabbatkhoda
۱۱۹ بودن چه اشکالی داره که حاضر نیستی قبولش کنی؟ به قول خودت ما مثل هم نماز میخونیم، روزه میگیریم، قرآن میخونیم، حتی اهل بیت پیامبر^+ برای همه ما محترم هستن. پس چرا باید شماها خودتون رو از بقیه مسلمونا جدا کنین؟« حرفم که به اینجا رسید، جرأت کردم تا سرم را بالا بیاورم و نگاهم را به چشمانش بدوزم که دیدم صورت گندمگونش زیر نور زرد چراغهای ساحل سرخ شده و نگاهش به جای دلش میلرزد. از خطوط صورتش هیچ چیز نمیخواندم جز غم غریبی که در چشمانش می‌جوشید و با سکوت نجیبانه ای پنهانش میکرد که سرانجام با صدایی آهسته پرسید: »کی گفته ما خودمون رو از بقیه مسلمونا جدا میکنیم؟« و من با عجله جواب دادم: »خب شما سه خلیفه اول پیامبر^+ رو قبول ندارید، در حالیکه ائمه شیعه برای همه مسلمونا محترم هستن.« با شنیدن این جمله خودش را خسته روی ماسه‌ها رها کرد و برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. در مقابل نگاه ناراحتش، با دلخوری پرسیدم: »مگه قول ندادی که از حرفم ناراحت نمیشی؟« لبخندی مهربان تقدیمم کرد و با لحنی مهربانتر، پاسخ گالیه پُر نازم را داد: »من ناراحت نشدم، فقط نمیدونم باید چی بگم... یعنی نمیخوام یه چیزی َ بگم که باز ناراحتت کنم...« سپس با پرنده نگاهش به اوج آسمان چشمانم پر کشید و تمنا کرد: »الهه جان! من عاشق یه دختر سنی هستم و خودم یه پسر شیعه! هیچ کدوم از این دو تا هم قابل تغییر نیستن، حالا تو بگو من چی کار کنم؟!!!« صدایش در غرش غلطیدن موجی تنومند روی تن ساحل پیچید و یکبار دیگر به من فهماند که هنوز زمان آن نرسیده که دل او بیچون و چرا، پذیرای مذهب اهل تسنن شود و من باید باز هم صبوری به خرج داده و به روزهای آینده دل ببندم. به روزهایی که برتری مذهب اهل تسنن برایش اثبات شده و به میل خودش پذیرای این مذهب شود و شاید از سکوتم فهمید که چقدر در خودم فرو رفته ام که با سر زانو خودش را روی ماسه‌ها به سمتم کشید و دلداری ام داد: »الهه جان! میشه بخندی و فعلا ً فراموشش کنی؟« و من هم به قدری دلبسته اش بودم که دلم نیاید بیش از این اندوهش را تماشا کنم، لبخندی زدم و در حالیکه سفره را از سبد بیرون @mohabbatkhoda
۱۲۰ میکشیدم، پاسخ دادم: »آره مجید جان! چرا نمیشه؟ حالا بیا دستپخت خوشمزه الهه رو بخور!« به لطف خدای مهربان، پیوند عشق مان آنچنان متین و مستحکم بود که به همین دلداری کوتاه او و تعارف ساده من، همه چیز را فراموش کرده و برای لذت بردن از یک شام لذیذ، آن هم در دامان زیبای خلیج فارس، روبروی هم بنشینیم. انگار از این همه صفای دلهایمان، دل دریایی خلیج فارس هم به وجد آمده و حسابی موج میزد. هر لقمه را با دنیایی شور و شادی به دهان میبردیم و میان خنده‌های پر نشاطمان فرو میدادیم که صدای توقف پرهیاهوی اتومبیلی در چند متری مان، خلوت عاشقانه مان را به هم زد و توجه مان را به خودش جلب کرد. خودروی شاسی بلند سفید رنگی با سر و صدای فراوان ترمز کرد و چند پسر و دختر با سر و وضعی نامناسب پیاده شدند. با پیاده شدن دختری که روسری اش روی شانه اش افتاده بود، مجید سرش را برگرداند و با خشمی که آشکارا در صورتش دویده بود، خودش را مشغول غذا خوردن کرد. از اینکه اینچنین آدمهایی سکوت لبریز از طراوت و تازگیمان را به هم زده و مزاحم لحظات با صفایمان شده بودند، سخت ناراحت شده بودم که صدای گوش خراش آهنگشان هم اضافه شد و بساط رقص و آواز به راه انداختند. حالا دیگر موضوع مزاحمت شخصی نبود و از اینکه میدیدم با بی‌مبالاتی از حدود الهی هم تجاوز میکنند، عذاب میکشیدم. چند نفری هم دورشان جمع شده و مراسم پُر گناهشان را گرمتر میکردند. سایه ِ اخم صورت مجید هر لحظه پر رنگتر میشد و دیگر در چهره مهربان و آرام اثری از خنده نبود که زیر چشمی نگاهم کرد و با ناراحتی گفت: »الهه جان! اگه ِسختت نیس، حصیر رو جمع کنیم بریم یه جای دیگه.« و بیآنکه معطل من شود، از جا بلند شد و در حالیکه سبد را بر میداشت، کفشهایش را پوشید. من هم که با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم، سفره را جمع کردم و در سبد انداختم و دمپایی ام را پوشیدم. مجید با دست دیگرش حصیر را با عجله جمع کرد و در جهت مخالف آنها حرکت کردیم و در گوشه‌ای که دیگر صدای ساز و آوازشان را نمیشنیدیم و تنها از دور سایه شان پیدا بود، نشستیم. دوباره سفره را @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تسلیت_امام_زمانم پدری‌در دم‌مرگ است وبه بالین پسرش پسری اشک فشان است به حال پدرش پدری جام شهادت به لبش بوسه زده پسری سوخته از داغ مصیبت جگرش @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا