eitaa logo
محبت خدا
304 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
15 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@dars_akhlaq...mp3
3.11M
🔊 کلیپ صوتی 🎙 🏴موضوع:بمناسبت شهادت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام @mohabbatkhoda
✍حضرت آیت الله بهجت (ره) : وقتي كه روح انسان به عالم ديگر رفت ، مي فهمد اين همه تشريفات در دنيا لازم نبود. 📚در محضر بهجت، ج٢،ص۴٠۵ @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۱۸ زیبایی بی‌نظیر خلیج فارس چشمانمان را خیره کرده و جادوی پژواک غلطیدن امواج با ابهتش، گوش ِ هایمان را سحر می ِ کرد. شب ساحل، آنقدر شورانگیز و رؤیایی بود که حتی با همدیگر هم حرفی نمیزدیم و تنها به خط محو پیوند دریا و آسمان نظاره میکردیم که مجید سر ِ حرف را باز کرد: »الهه جان! دوست دارم برام حرف بزنی!« با این کلامش رو گرداندم و به چشمانش نگاه کردم که تلاطم ُ احساسش کم از خروش خلیج فارس نداشت و با لبخندی پرسیدم: »خب دوست داری از چی حرف بزنم؟« در جواب لبخندم، صورت او هم به خنده‌ای ملیح باز شد و گفت: »از خودت بگو... بگو دوست داری من برات چی کار کنم؟« و شنیدن این جمله سخاوتمندانه همان و بیتاب شدن دل من همان! ای کاش میشد و زبانم قدرت بیان پیدا میکرد و میگفتم که دلم میخواهد دست از مذهب تشیع بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید که مذهب عامه مسلمانان است. اما در همین مدت کوتاه زندگی مشترکمان، دلبستگی عمیقش به تشیع را به خوبی حس کرده و میدانستم که طرح چنین درخواستی، دوباره بر بلور زلال عشقمان خش میاندازد که سکوتم طولانی شد و دل مجید را لرزاند: »الهه جان! چی میخوای بگی که انقدر فکر میکنی؟« به آرامی خندیدم و با گفتن »هیچی!« سرم را پایین انداخته و با این کارم دلش را بیتاب تر کردم. از روی حصیر بلند شد، با پای برهنه روی ماسه‌های نرم و نمنا ک ساحل مقابلم نشست و با صدایی که از بارش احساسش تَر شده بود، پرسید: »الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟ نمیخوای حرف دلت رو به من بگی؟« آهنگ صدایش، ندای نگاهش و حتی نغمه نفسهایش، آنقدر عاشقانه بود که باور کردم میتوانم هر چه در دل دارم به زبان بیاورم و همچنانکه نگاهم به دریا بود، دلم را هم به دریا زدم: »مجید! دلم میخواد بهت یه چیزایی بگم، ولی میترسم ناراحتت کنم...« بی‌آنکه چیزی بگوید، لبخندی ملیح صورتش را پر کرد و با نگاه لبریز از آرامشش اجازه داد تا هر چه میخواهم بگویم. سرم را پایین انداختم تا هنگام رساندن کلامم به گوشش، نگاهم به چشمانش نیفتد و با صدایی آهسته آغاز کردم: »مجید! به نظر تو سُنی @mohabbatkhoda
۱۱۹ بودن چه اشکالی داره که حاضر نیستی قبولش کنی؟ به قول خودت ما مثل هم نماز میخونیم، روزه میگیریم، قرآن میخونیم، حتی اهل بیت پیامبر^+ برای همه ما محترم هستن. پس چرا باید شماها خودتون رو از بقیه مسلمونا جدا کنین؟« حرفم که به اینجا رسید، جرأت کردم تا سرم را بالا بیاورم و نگاهم را به چشمانش بدوزم که دیدم صورت گندمگونش زیر نور زرد چراغهای ساحل سرخ شده و نگاهش به جای دلش میلرزد. از خطوط صورتش هیچ چیز نمیخواندم جز غم غریبی که در چشمانش می‌جوشید و با سکوت نجیبانه ای پنهانش میکرد که سرانجام با صدایی آهسته پرسید: »کی گفته ما خودمون رو از بقیه مسلمونا جدا میکنیم؟« و من با عجله جواب دادم: »خب شما سه خلیفه اول پیامبر^+ رو قبول ندارید، در حالیکه ائمه شیعه برای همه مسلمونا محترم هستن.« با شنیدن این جمله خودش را خسته روی ماسه‌ها رها کرد و برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. در مقابل نگاه ناراحتش، با دلخوری پرسیدم: »مگه قول ندادی که از حرفم ناراحت نمیشی؟« لبخندی مهربان تقدیمم کرد و با لحنی مهربانتر، پاسخ گالیه پُر نازم را داد: »من ناراحت نشدم، فقط نمیدونم باید چی بگم... یعنی نمیخوام یه چیزی َ بگم که باز ناراحتت کنم...« سپس با پرنده نگاهش به اوج آسمان چشمانم پر کشید و تمنا کرد: »الهه جان! من عاشق یه دختر سنی هستم و خودم یه پسر شیعه! هیچ کدوم از این دو تا هم قابل تغییر نیستن، حالا تو بگو من چی کار کنم؟!!!« صدایش در غرش غلطیدن موجی تنومند روی تن ساحل پیچید و یکبار دیگر به من فهماند که هنوز زمان آن نرسیده که دل او بیچون و چرا، پذیرای مذهب اهل تسنن شود و من باید باز هم صبوری به خرج داده و به روزهای آینده دل ببندم. به روزهایی که برتری مذهب اهل تسنن برایش اثبات شده و به میل خودش پذیرای این مذهب شود و شاید از سکوتم فهمید که چقدر در خودم فرو رفته ام که با سر زانو خودش را روی ماسه‌ها به سمتم کشید و دلداری ام داد: »الهه جان! میشه بخندی و فعلا ً فراموشش کنی؟« و من هم به قدری دلبسته اش بودم که دلم نیاید بیش از این اندوهش را تماشا کنم، لبخندی زدم و در حالیکه سفره را از سبد بیرون @mohabbatkhoda
۱۲۰ میکشیدم، پاسخ دادم: »آره مجید جان! چرا نمیشه؟ حالا بیا دستپخت خوشمزه الهه رو بخور!« به لطف خدای مهربان، پیوند عشق مان آنچنان متین و مستحکم بود که به همین دلداری کوتاه او و تعارف ساده من، همه چیز را فراموش کرده و برای لذت بردن از یک شام لذیذ، آن هم در دامان زیبای خلیج فارس، روبروی هم بنشینیم. انگار از این همه صفای دلهایمان، دل دریایی خلیج فارس هم به وجد آمده و حسابی موج میزد. هر لقمه را با دنیایی شور و شادی به دهان میبردیم و میان خنده‌های پر نشاطمان فرو میدادیم که صدای توقف پرهیاهوی اتومبیلی در چند متری مان، خلوت عاشقانه مان را به هم زد و توجه مان را به خودش جلب کرد. خودروی شاسی بلند سفید رنگی با سر و صدای فراوان ترمز کرد و چند پسر و دختر با سر و وضعی نامناسب پیاده شدند. با پیاده شدن دختری که روسری اش روی شانه اش افتاده بود، مجید سرش را برگرداند و با خشمی که آشکارا در صورتش دویده بود، خودش را مشغول غذا خوردن کرد. از اینکه اینچنین آدمهایی سکوت لبریز از طراوت و تازگیمان را به هم زده و مزاحم لحظات با صفایمان شده بودند، سخت ناراحت شده بودم که صدای گوش خراش آهنگشان هم اضافه شد و بساط رقص و آواز به راه انداختند. حالا دیگر موضوع مزاحمت شخصی نبود و از اینکه میدیدم با بی‌مبالاتی از حدود الهی هم تجاوز میکنند، عذاب میکشیدم. چند نفری هم دورشان جمع شده و مراسم پُر گناهشان را گرمتر میکردند. سایه ِ اخم صورت مجید هر لحظه پر رنگتر میشد و دیگر در چهره مهربان و آرام اثری از خنده نبود که زیر چشمی نگاهم کرد و با ناراحتی گفت: »الهه جان! اگه ِسختت نیس، حصیر رو جمع کنیم بریم یه جای دیگه.« و بیآنکه معطل من شود، از جا بلند شد و در حالیکه سبد را بر میداشت، کفشهایش را پوشید. من هم که با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم، سفره را جمع کردم و در سبد انداختم و دمپایی ام را پوشیدم. مجید با دست دیگرش حصیر را با عجله جمع کرد و در جهت مخالف آنها حرکت کردیم و در گوشه‌ای که دیگر صدای ساز و آوازشان را نمیشنیدیم و تنها از دور سایه شان پیدا بود، نشستیم. دوباره سفره را @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تسلیت_امام_زمانم پدری‌در دم‌مرگ است وبه بالین پسرش پسری اشک فشان است به حال پدرش پدری جام شهادت به لبش بوسه زده پسری سوخته از داغ مصیبت جگرش @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا