#آجرکاللهیاصاحبالزمان 🥀🍂
فاطمه امشب به سامرّا عزا برپا کند
دیده را یاد امام عسکری دریا کند
ای خوش آن چشمی که امشب با امام عصر خود
خون دل جاری به رخ در مرگ آن مولا کند
#شهادت_امام_حسن_عسکری(ع)🍂
تسلیت باد🥀🏴
@mohabbatkhoda
🔻پخش زنده سخنرانی علیرضا پناهیان از شبکه یک سیما
👈🏼امشب، حوالی ساعت ۱۹:۳۰
@Panahian_ir
مداحی آنلاین - خوشی باهات کرده چرا قهر - سیدرضا نریمانی.mp3
3.81M
🔳 #شهادت_امام_حسن_عسکری(ع)
🌴خوشی باهات کرده چرا قهر
🌴روضه ام اینه تا ابدالدهر
🎤 #سید_رضا_نریمانی
@mohabbatkhoda
@dars_akhlaq...mp3
3.11M
🔊 کلیپ صوتی
🎙 #مقام_معظم_رهبری
🏴موضوع:بمناسبت شهادت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام
#شهادت
#امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
@mohabbatkhoda
#گفتار_بزرگان
✍حضرت آیت الله بهجت (ره) :
وقتي كه روح انسان به عالم ديگر رفت ، مي فهمد اين همه تشريفات در دنيا لازم نبود.
📚در محضر بهجت، ج٢،ص۴٠۵
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۱۸
زیبایی بینظیر خلیج فارس چشمانمان را خیره کرده و جادوی پژواک غلطیدن
امواج با ابهتش، گوش ِ هایمان را سحر می ِ کرد. شب ساحل، آنقدر شورانگیز و
رؤیایی بود که حتی با همدیگر هم حرفی نمیزدیم و تنها به خط محو پیوند دریا و آسمان نظاره میکردیم که مجید سر
ِ حرف را باز کرد: »الهه جان! دوست دارم برام
حرف بزنی!« با این کلامش رو گرداندم و به چشمانش نگاه کردم که تلاطم
ُ
احساسش کم از خروش خلیج فارس نداشت و با لبخندی پرسیدم: »خب
دوست داری از چی حرف بزنم؟« در جواب لبخندم، صورت او هم به خندهای
ملیح باز شد و گفت: »از خودت بگو... بگو دوست داری من برات چی کار کنم؟«
و شنیدن این جمله سخاوتمندانه همان و بیتاب شدن دل من همان! ای کاش
میشد و زبانم قدرت بیان پیدا میکرد و میگفتم که دلم میخواهد دست از
مذهب تشیع بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید که مذهب عامه مسلمانان
است. اما در همین مدت کوتاه زندگی مشترکمان، دلبستگی عمیقش به تشیع را
به خوبی حس کرده و میدانستم که طرح چنین درخواستی، دوباره بر بلور زلال عشقمان خش میاندازد که سکوتم طولانی شد و دل مجید را لرزاند: »الهه جان!
چی میخوای بگی که انقدر فکر میکنی؟« به آرامی خندیدم و با گفتن »هیچی!«
سرم را پایین انداخته و با این کارم دلش را بیتاب تر کردم. از روی حصیر بلند شد،
با پای برهنه روی ماسههای نرم و نمنا ک ساحل مقابلم نشست و با صدایی که از
بارش احساسش تَر شده بود، پرسید: »الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟
نمیخوای حرف دلت رو به من بگی؟« آهنگ صدایش، ندای نگاهش و حتی
نغمه نفسهایش، آنقدر عاشقانه بود که باور کردم میتوانم هر چه در دل دارم به
زبان بیاورم و همچنانکه نگاهم به دریا بود، دلم را هم به دریا زدم: »مجید! دلم
میخواد بهت یه چیزایی بگم، ولی میترسم ناراحتت کنم...« بیآنکه چیزی
بگوید، لبخندی ملیح صورتش را پر کرد و با نگاه لبریز از آرامشش اجازه داد تا هر
چه میخواهم بگویم. سرم را پایین انداختم تا هنگام رساندن کلامم به گوشش،
نگاهم به چشمانش نیفتد و با صدایی آهسته آغاز کردم: »مجید! به نظر تو سُنی
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۱۹
بودن چه اشکالی داره که حاضر نیستی قبولش کنی؟ به قول خودت ما مثل هم
نماز میخونیم، روزه میگیریم، قرآن میخونیم، حتی اهل بیت پیامبر^+ برای همه
ما محترم هستن. پس چرا باید شماها خودتون رو از بقیه مسلمونا جدا کنین؟«
حرفم که به اینجا رسید، جرأت کردم تا سرم را بالا بیاورم و نگاهم را به چشمانش
بدوزم که دیدم صورت گندمگونش زیر نور زرد چراغهای ساحل سرخ شده و
نگاهش به جای دلش میلرزد. از خطوط صورتش هیچ چیز نمیخواندم جز غم
غریبی که در چشمانش میجوشید و با سکوت نجیبانه ای پنهانش میکرد که
سرانجام با صدایی آهسته پرسید: »کی گفته ما خودمون رو از بقیه مسلمونا جدا میکنیم؟« و من با عجله جواب دادم: »خب شما سه خلیفه اول پیامبر^+ رو قبول
ندارید، در حالیکه ائمه شیعه برای همه مسلمونا محترم هستن.« با شنیدن این
جمله خودش را خسته روی ماسهها رها کرد و برای چند لحظه فقط نگاهم کرد.
در مقابل نگاه ناراحتش، با دلخوری پرسیدم: »مگه قول ندادی که از حرفم ناراحت
نمیشی؟« لبخندی مهربان تقدیمم کرد و با لحنی مهربانتر، پاسخ گالیه پُر نازم را
داد: »من ناراحت نشدم، فقط نمیدونم باید چی بگم... یعنی نمیخوام یه چیزی
َ
بگم که باز ناراحتت کنم...« سپس با پرنده نگاهش به اوج آسمان چشمانم پر
کشید و تمنا کرد: »الهه جان! من عاشق یه دختر سنی هستم و خودم یه پسر شیعه!
هیچ کدوم از این دو تا هم قابل تغییر نیستن، حالا تو بگو من چی کار کنم؟!!!«
صدایش در غرش غلطیدن موجی تنومند روی تن ساحل پیچید و یکبار دیگر به
من فهماند که هنوز زمان آن نرسیده که دل او بیچون و چرا، پذیرای مذهب اهل
تسنن شود و من باید باز هم صبوری به خرج داده و به روزهای آینده دل ببندم. به
روزهایی که برتری مذهب اهل تسنن برایش اثبات شده و به میل خودش پذیرای
این مذهب شود و شاید از سکوتم فهمید که چقدر در خودم فرو رفته ام که با سر زانو
خودش را روی ماسهها به سمتم کشید و دلداری ام داد: »الهه جان! میشه بخندی و فعلا
ً فراموشش کنی؟« و من هم به قدری دلبسته اش بودم که دلم نیاید بیش از
این اندوهش را تماشا کنم، لبخندی زدم و در حالیکه سفره را از سبد بیرون
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۲۰
میکشیدم، پاسخ دادم: »آره مجید جان! چرا نمیشه؟ حالا بیا دستپخت خوشمزه
الهه رو بخور!« به لطف خدای مهربان، پیوند عشق مان آنچنان متین و مستحکم
بود که به همین دلداری کوتاه او و تعارف ساده من، همه چیز را فراموش کرده و برای
لذت بردن از یک شام لذیذ، آن هم در دامان زیبای خلیج فارس، روبروی هم
بنشینیم. انگار از این همه صفای دلهایمان، دل دریایی خلیج فارس هم به وجد
آمده و حسابی موج میزد. هر لقمه را با دنیایی شور و شادی به دهان میبردیم و
میان خندههای پر نشاطمان فرو میدادیم که صدای توقف پرهیاهوی اتومبیلی در
چند متری مان، خلوت عاشقانه مان را به هم زد و توجه مان را به خودش جلب کرد.
خودروی شاسی بلند سفید رنگی با سر و صدای فراوان ترمز کرد و چند پسر و دختر
با سر و وضعی نامناسب پیاده شدند. با پیاده شدن دختری که روسری اش روی
شانه اش افتاده بود، مجید سرش را برگرداند و با خشمی که آشکارا در صورتش
دویده بود، خودش را مشغول غذا خوردن کرد. از اینکه اینچنین آدمهایی سکوت
لبریز از طراوت و تازگیمان را به هم زده و مزاحم لحظات با صفایمان شده بودند،
سخت ناراحت شده بودم که صدای گوش خراش آهنگشان هم اضافه شد و
بساط رقص و آواز به راه انداختند. حالا دیگر موضوع مزاحمت شخصی نبود و از
اینکه میدیدم با بیمبالاتی از حدود الهی هم تجاوز میکنند، عذاب میکشیدم.
چند نفری هم دورشان جمع شده و مراسم پُر گناهشان را گرمتر میکردند. سایه
ِ اخم صورت مجید هر لحظه پر رنگتر میشد و دیگر در چهره مهربان و آرام
اثری از خنده نبود که زیر چشمی نگاهم کرد و با ناراحتی گفت: »الهه جان! اگه
ِسختت نیس، حصیر رو جمع کنیم بریم یه جای دیگه.« و بیآنکه معطل من
شود، از جا بلند شد و در حالیکه سبد را بر میداشت، کفشهایش را پوشید. من
هم که با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم، سفره را جمع کردم و در سبد
انداختم و دمپایی ام را پوشیدم. مجید با دست دیگرش حصیر را با عجله جمع
کرد و در جهت مخالف آنها حرکت کردیم و در گوشهای که دیگر صدای ساز و
آوازشان را نمیشنیدیم و تنها از دور سایه شان پیدا بود، نشستیم. دوباره سفره را
@mohabbatkhoda
#سلام_امام_زمانم
تسلیت_امام_زمانم
پدریدر دممرگ است وبه بالین پسرش
پسری اشک فشان است به حال پدرش
پدری جام شهادت به لبش بوسه زده
پسری سوخته از داغ مصیبت جگرش
#السلام_علیک_یا_ابا_لمهدی_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
@mohabbatkhoda
#نگاهی_به_زندگانی_امام_حسن_عسکری_علیه_السلام👉
وجود مقدس امام حسن عسکری علیه السلام از ائمه ای هستند که تحت فشار بسیار بودند..
چون هر چه که دوران ائمه علیهم السلام به دوره امام عصر نزدیک تر می شد کار بر آنها سخت تر می گردید..
ایشان در #سامراء بودند که در آن وقت مرکز خلافت معتصم بود.
امام حسن عسکری و امام هادی علیهما السلام اجبارا در سامراء به سر می بردند ، در محلی که به نام( #العسکر ) یا ( #العسکری ) نامیده می شد.
یعنی محلی که محل سپاهیان و در واقع پادگان بود .
یعنی خانه ای که در آن زندگی می کردند برایشان انتخاب شده بود که مخصوصا در پادگان باشند و تحت نظر .
ایشان در #28_سالگی از دنیا رفتند
و پدر بزرگوارشان در 42 سالگی از دنیارفتند.
دوره اماتشان فقط #شش_سال طول کشید .
به نص تواریخ ، تمام این شش سال یا در #حبس بودند یا اگر هم آزاد بودند #ممنوع_المعاشره و #ممنوع_الملاقاه بودند.
اگر هم احیانا رفت و آمدهایی می شد یا گاهی حضرت را می خواستند ، تحت نظر بودند ، وضع عجیبی بود.
🥀▪️🥀▪️🥀▪️
#هیبت و #جلال_امام_عسکری_علیه_السلام
می دانید که هر یک از ائمه علیهم السلام گویی یک خصلت خاص بیشتر در او ظهور داشته است.
وجود مقدس امام عسکری علیه السلام به جلالت و هیبت و رواء با اصطلاح ممتاز بودند.
یعنی اساسا #عظمت و #هیبت و #جلالت در قیافه ایشان به نحوی بود که هر کس که ایشان را ملاقات می کرد قبل از اینکه ایشان سخن بگویند و او از علم ایشان چیزی بفهمد ، تحت تاثیر آن سیما قرار می گرفت .
وقتی که سخن می گفتند و دریای مواجی شروع می کرد به سخن گفتن ، دیگر تکلیفش روشن است.
حتی دشمنان با اینکه ایشان را سخت تحت تعقیب داشتند و گاهی به زندان می بردند وقتی که با حضرت رو به رو می شدند وضع عجیبی داشتند ،
نمی توانستند در مقابل ایشان خضوع نکنند.
🥀▪️🥀▪️🥀▪️
#علت_تحت_نظر_بودن_امام
علت عمده اینکه این قدر امام شدید تحت نظر بود این بود که این مطلب شایع بود و می دانستند که مهدی امت از صلب این وجود مقدس ظهور خواهد کرد.
همان کاری که فرعون با بنی اسرائیل می کرد ...
چون شنیده بود کسی از بنی اسرائیل متولد می شود که زوال ملک فرعون و فرعونیان به دست او خواهد بود
پسرهای بنی اسراییل را می کشت...
زنان هایی را مامور کرده بود بروند در خانه ها و ببینند کدام زن باردار بود ...
این کار را دستگاه خلافت با امام حسن عسکری انجام می داد..
این احمق فکر نمی کرد که این خبر راست است مگر تو می توانی جلوی امر الهی را بگیری ؟!
هر چند وقت یک بار می فرستادند به خانه حضرت به تفتیش، مخصوصا وقتی که امام از دنیا رفت، چون گاهی می شنیدند که حضرت مهدی علیه السلام متولد شده است .
راجع به ولادت ایشان هم داستان را همه شنیده اید که خدای متعال ولادت این وجود مقدس را مخفی کرد ودر حین ولادت کمتر کسی متوجه شد .ایشان شش ساله بودند که پدر بزرگوارشان از دنیا رفتند.
در دوران کودکی ، شیعیان خاص از هر جا که می آمدند حضرت ایشان را به آنها ارائه می دادند ، ولی عموم مردم اطلاع نداشتند ، اما این خبر بالاخره پیچیده بود که پسری برای حسن بن علی عسکری علیه السلام متولد شده است و او را مخفی می کند.
گاهی میفرستادند به خانه حضرت که این بچه را به خیال خود پیدا کنند و بکشند و از بین ببرند ، ولی هرکاری که خدا می خواهد مگر بنده می تواند بر ضد آن عمل کند ؟!
یعنی وقتی قضای حتمی الهی در یک جا باشد دیگر بشر نمی تواند کاری در آنجا بکند .
بعداز وفات حضرت و نیز مقارن با وفات حضرت ، مامورین ریختند خانه امام را تفتیش کامل کردند و زن های جاسوسه خودشان را فرستادند که تمام زن ها کنیر و غیر کنیز را تحت نظر بگیرند ، ببینند آیا زن بارداری وجود دارد یا نه ؟ یکی از کنیزان را احتمال دادند که باردار باشد .او را بردند تا یکسال نگاه داشتند ،بعد فهمیدند که اشتباه کرده اند و چنین قضیه ای نبوده است .
#سیره_معصومین
استاد مطهری رحمه الله علیه
🥀▪️🥀▪️🥀▪️
سلام و عرض تسلیت بمناسبت شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
بمحضر امام عصر عجل الله تعالی فرجه
امیدوارم نور هدایت این امام همام و پسر نازنینش برقلبهای مشتاق عالمیان بتابد
و چراغ ظهور و حضور فرزند عزیزش مهدی فاطمه عج بزودی روشن گردد
و قلبهای تاریک ما رو روشن کند 🙏🙏😢
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه والنصر
#حدیث_امروز
🔳امام حسن عسکری علیه السلام می فرماید:
🔆 مَنْ لَمْ یَتَّقِ وُجُوهَ النّاسِ لَمْ یَتَّقِ اللهَ.
▪️ کسی که در مقابل مردم بی باک باشد و رعایت مسائل اخلاقی و حقوق مردم را نکند، تقوای الهی را نیز رعایت نمیکند.
📘«بحارالأنوار، ج. ۶۸، ص. ۳۳۶»
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 برای امام زمان(عج) دلبری کنید!
👈🏻 سفارش راهبردی امام حسن عسکری(ع) در مورد اهل سنت
#تصویری
@mohabbatkhoda
#قسمت 121
مثل همیشه سر حال به نظر نمیآمد. صورتش گرفته و چشمانش غمگین بود که
نگاهش کردم و پرسیدم: »چیزی شده عبدالله؟« به چشمان منتظرم خیره شد و
آهسته شروع کرد: »الهه تو بهترین کسی هستی که میتونی کمکم کنی، پس تو رو
خدا آروم باش و فقط گوش کن.« با شنیدن این جملات پر از اضطراب، جام
نگرانی در جانم پیمانه شد و عبدالله با مکثی کوتاه ادامه داد: »من امروز جواب
آزمایش مامانو گرفتم.« تا نام مادر را شنیدم، تنم به لرزه افتاد و باقی حرفهای
عبدالله را در هالهای از ترس میشنیدم که میگفت: »هنوز به خودش چیزی
نگفتم... یعنی جرأت نکردم چیزی بگم... دکتر میگفت باید زودتر اقدام میکردیم،
ولی خُب هنوزم دیر نشده... گفت باید سریعتر درمان رو شروع کنیم...« نمیدانم
چقدر طول کشید و عبدالله چقدر مقدمه چینی کرد تا سرانجام به من فهماند درد
کهنه مادر، سرطان معده بوده است. مثل اینکه جریان خون در رگهایم یخ زده
باشد، لرز عجیبی به تنم افتاده بود. نفسهایم به سختی بالا میآمد و شاید رنگم
طوری پریده بود که عبدالله را سراسیمه به آشپزخانه بُرد و با یک لیوان آب بالای
سرم کشاند. زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم چیزی بگویم یا حتی قطرهای آب
بنوشم. به نقطهای مبهم روی دیوار روبرویم خیره مانده و تنها به مادر فکر میکردم
که حدود ده ماه این درد و رنج را تحمل کرده و خم به ابرو نمیآورد و همین تصویر
مظلومانه اش بود که جگرم را آتش میزد. عبدالله کنارم روی مبل نشست و
همچنانکه سعی میکرد آب را به دهانم برساند، با صدایی بغض آلود دلداری ام
میداد: »الهه جان! قربونت برم! قرار بود آروم باشی! تو باید به مامان کمک کنی.
مامان که دختری غیر از تو نداره! تو باید همراهیش کنی تا زودتر درمان بشه.
إنشاءالله حالش خوب میشه... خدا بزرگه...« و آنقدر گفت که سرانجام بغضم
ترکید و اشکم جاری شد. دستانم را مقابل صورتم گرفته بودم و بیتوجه به
هشدارهای عبدالله که مدام گوشزد میکرد مادر میشنود، با صدای بلند گریه
میکردم. نمیتوانستم باور کنم چنین بلایی به سر مادر مهربان و صبورم آمده باشد.
عبدالله لیوان را روی میز گذاشت، مقابلم روی زمین نشسته بود و مظلومانه التماسم
@mohabbatkhoda
#قسمت 122
میکرد: »الهه جان! مگه تو نمیخوای مامان خوب شه؟ دکتر گفت باید از همین
فردا درمانش رو شروع کنیم. تو باید کمک کنی که به مامان بگیم. من نمیتونم
تنهایی این کارو بکنم. تو رو خدا یه کم آروم باش.« با چشمانی که از شدت گریه
میسوخت، به چشمان خیس عبدالله نگاه کردم و با صدایی که از میان گلوی
لبریز از بغضم به سختی بالا می آمد، ناله زدم: »عبدالله من نمیتونم به مامان
بگم... من خودم هنوز باور نکردم... میخوای به مامان چی بگم؟!!! بخدا من
دیگه نمیتونم تو چشمای مامان نگاه کنم...« و باز سیل گریه نفسم را برید و کلامم
را قطع کرد. من که نمیتوانستم این خبر را حتی در ذهنم تکرار کنم، چگونه
میتوانستم برای مادر بازگویش کنم که صدای مادر که از طبقه پایین عبدالله را به
نام میخواند، گریه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را وحشتزده به در دوخت. با
دستپاچگی از جایم بلند شدم و رو به عبدالله کردم: »عبدالله تو رو خدا برو پایین...
اگه مامان بیاد بالا، من نمیتونم خودم رو کنترل کنم...« و پیش از آنکه حرفم به آخر
برسد، عبدالله از جا پرید و با عجله از اتاق بیرون رفت. با رفتن عبدالله، احساس
کردم در و دیوار خانه روی سرم خراب شد و دوباره میان هق هق گریه گم شدم.
حال سخت و زجرآوری بود که هر لحظه اش برای دل تنگ و غمزده ام، یک عمر
میگذشت. حدود یکسال بود که گاه و بیگاه مادر از درد مبهمی در شکمش
مینالید و هر روز اشتهایش کمتر و بدنش نحیفتر میشد و هر بار که درد به
سراغش میآمد، من کاری جز دادن قرص معده و تهیه نبات داغ نمیکردم و حالا
نتیجه این همه سهل انگاری، بیماری وحشتنا کی شده بود که حتی از به زبان
آوردن اسمش میترسیدم. وضو گرفتم و با دستهایی لرزان قرآن را از مقابل آیینه
برداشتم، بلکه کلام خدا آرامم کند. هر چند زبانم توان چرخیدن نداشت و
نمیتوانستم حتی یک آیه را قرائت کنم که تنها به آیینه پا ک و زلال آیات کتاب
الهی نگاه میکردم و اشک میریختم. نماز مغربم را با گریه تمام کردم، چادر نماز
خیس از اشکم را از سرم برداشتم و همانجا روی زمین نشستم. حتی دیگر
نمیتوانستم گریه کنم که چشمه اشکم خشک شده و نگاه بیرمقم به گوشهای
@mohabbatkhoda
#قسمت 123
. دلم میخواست خودم را در آغوش مادرم رها کرده و تا نفس دارم
گریه کنم، اما چه کنم که حتی تصور دیدار دوباره مادر هم دلم را میلرزاند. ای
کاش میدانستم تا الآن عبدالله حرفی به مادر زده یا هنوز به انتظار من نشسته تا به
یاریاش بروم. خسته از این همه فکر بی نتیجه، خودم را به کناری کشیدم و سرم را
به دیوار گذاشتم که در اتاق باز شد و مجید با صورتی شاد و لبهایی که چون
همیشه میخندید، قدم به اتاق گذاشت. نگاه مصیبت زدهام را از زمین برداشتم و
بیآنکه چیزی بگویم، به چشمان مهربان و زیبایش پناه بردم. با دیدن چهره تکیده
و چشمان سرخ و مجروحم، همانجا مقابل در خشکش زد. رنگ از رخسارش پرید
و با صدایی لرزان پرسید: »چی شده الهه؟« نفسی که در سینه ام حبس شده بود،
به سختی بالا آمد و حلقه اشکی که پای چشمم به خواب رفته بود، باز سرازیر شد.
کیفش را کنار در انداخت و با گامهایی بلند به سمتم آمد. مقابلم روی دو زانو
نشست و با نگرانی پرسید: »الهه! تو رو خدا بگو چی شده؟« به چشمان
وحشتزده اش نگاهی بیرنگ انداختم و خواستم حرفی بزنم که هجوم ناله امانم نداد و باز صدای گریهام فضای اتاق را پر کرد. سرم را به دیوار فشار میدادم و بیپروا
اشک میریختم که حتی نمیتوانستم قصه غمزده قلبم را برایش بازگو کنم.
شانههای لرزانم را با هر دو دستش محکم گرفت و فریاد کشید: »الهه! بهت میگم
بگو چی شده؟« هر چه بیشتر تلاش میکرد تا زبان مرا باز کند، چشمانم بیقرارتر
میشد و اشکهایم بی تاب تر. شانههایم را محکم فشار داد و با صدایی که دیگر
رنگ التماس گرفته بود، صدایم زد: »الهه! جون مامان قَسِمت میدم... بگو چی
َ
شده!« تا نام مادر را شنیدم، مثل کسی که تحملش تمام شده باشد، شانههای
خمیده ام را از حلقه دستان نگرانش بیرون کشیدم و با قدمهایی که انگار
میخواستند از چیزی فرار کنند، به سمت اتاق دویدم. روی قالیچه پای تختم
نشستم و همچنانکه سرم را در تشک فرو میکردم تا طنین ضجه هایم را مادر
نشنود، زار میزدم که صدای مضطرّ مجید در گوشم نشست: »الهه... تو رو خدا...
داری دیوونه ام میکنی...« بازوانم را گرفت، با قدرت مرا به سمت خودش چرخاند
@mohabbatkhoda
#سلام_امام_زمانم❤️
تمام هستي ام را خاك قدمت مي كنم
تا شايد نظرى به جاده دلم بيندازى ،
چرا كه تو آفتاب يقينى،
كه اميد فرداها هستى...
تو بهار رؤيايى كه مانند طراوت گل سرخ
مي مانى و نرم و سبز و لطيفى ...
تو معنى كلمات آسمانى هستي كه دستهايش
براى آمدنت به زمين دعا مي كند.
اى تجسّم مهربانى
غيرت آفتاب و جلوه زيبايى ماه تو را
توصيف مي كنند
و نفس آب تو رامعنى مي كند
و نبض خورشيد تو را وصف مي كند.
خوب مي دانم كه تو مي آيى؛
آرى تو مي آيى همانطور كه وعده كرده اى
و آنگاه است....كه كلمه انتظار را از لغتنامه ها
پاك خواهيم كرد.
پس اى تمام زيبايى!
بيا تا براى هميشه فريادرس عاشقان موعود
باشى.
یا ابا صالح المهدی ادرکنی
#تعجیل_درامر_فرج_صلوات
@mohabbatkhoda