اینم از درس امروز انتقال مفاهیم بازم پوزش که مطالب طولانی میشه ، بدلیل اینکه میخواهیم در زمان کمتری این مبحث رو جمع کنیم هر صوت در سه چهار جلسه ارائه میشه. ☺️
لطفا درس امروز رو با دقت بیشتری مطالعه بفرمایید شاد و سلامت باشید و پرانرژی✋😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اینها یک عده نوجوان دهه هشتادی هستند؛ بچههای گروه جهادی مدینهالنبی
صبحها میروند پی درس و مشق و عصرها میآیند برای یک خانواده محروم خانه میسازند
چرا؟ خودشان گفتهاند دلیل کارشان را
#ببینید
🔗 دانيال معمار
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۵۰
گرفت. جارو دستی را سر جایش گذاشت، کیفش را به شانه انداخت و با احساسی
عاشقانه که از چشمانش میبارید، برایم دست تکان داد و رفت.
تا ساعتی از روز به خرده کاری های خانه مشغول بودم و در همان حال با کودکم
نجوا میکردم و بابت تمام رنجهایی که در این مدت به خاطر وضعیت آشفته و
حال پریشانم کشیده بود، عذرخواهی میکردم. از خدا میخواستم مراقب نازنینم
باشد که در این سه ماه، با هجوم طوفانی از غم و غصه، حسابی آزارش داده بودم.
ِ هر چند مجید مهربانم، تمام تلاشش را میکرد تا آرامش قلبم به هم نریزد، ولی
روزگار رهایم نمیکرد که مصیبت از دست دادن مادر و عقده ازدواج زود هنگام
پدر و غم آواره شدن برادرم، لحظهای دست بردار نبود و بدتر از همه حضور نوریه
در این خانه بود که با عقاید شیطانی اش، من و همسرم را در خانه خودمان زندانی
کرده و هر روز با زهر تازهای نیشمان میزد و میدانستم که دیر یا زود، پدر عقده رفتار
دیشب مجید را بر سر زندگیمان آوار میکند و هجوم این همه دل نگرانی، دل نازکم
را لحظهای رها نمیکرد. خسته از این همه اضطراب روی مبل نشستم که زنگ
آیفون به صدا در آمد. سنگین از جا بلند شدم و گوشی آیفن را برداشتم که صدای
مهربان لعیا در گوشم نشست و صورتم را به خنده ای شیرین گشود. از فرصت
تعطیلی امروز استفاده کرده و برای احوالپرسی به دیدنم آمده بود. برایم یک پا کت
موز و شیشهای از عسل آورده بود با یک طومار بلند بالا از دستورالعملهایی که به
تجربه به دست آورده و میخواست همه را به من آموزش دهد که در همان نگاه
اول، چشمانش رنگ نگرانی گرفت و با ناراحتی تذکر داد: »چرا انقدر رنگت پریده؟ اصلا
ً حواست به خودت هست؟ درست حسابی غذا میخوری؟ استراحت
میکنی یا نه؟« لبخندی زدم و گفتم: »آره، خوب غذا میخورم. مجید هم خیلی
کمکم میکنه، خیلی هوامو داره.« که غصه در صورتش دوید و در جوابم گفت:
»ولی فکر کنم هر چی آقا مجید بهت میرسه، یه بار که چشمت به این دختره
بیفته، همه خونت خشک میشه!« و چه خوب حال و روزم را فهمیده بود که در
برابر حدس حکیمانه اش، خندیدم و او با عصبانیت ادامه داد: »الان که اومدم
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۵۱
تو حیاط وایساده بود. یه سلام از دهنش در نمیاد...« و حرفش به آخر نرسیده بود
که در خانه به ضرب باز شد و پدر با هیبت خشمگینش قدم به اتاق گذاشت.
لعیا از جا پرید و دستپاچه سلام کرد و من که از ورود نا گهانی پدر خشکم زده
بود، به سختی از روی مبل بلند شدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، پدر به سمتم
آمد و با فریادی که در گلو خفه کرده بود تا نوریه نشنود، به سمتم خروشید: »من
به تو نگفته بودم حواست به این پسره الدنگ باشه؟!!! نگفته بودم افسارش کن که رم
َ نکنه؟!!! بهت نگفته بودم زنجیرش کن که هار نشه و پاچه نگیره؟!!! تو
که نمیتونی جلوش رو بگیری، غلط میکنی پاتو بذاری تو خونه من!« و همچنان
به سمتم میآمد و من که از ترس، دوباره تمام بدنم به لرزه افتاده و قلبم داشت از
جا کنده میشد، با هر قدمی که پدر به سمتم بر میداشت، قدمی عقب میرفتم
و لعیا بیخبر از همه جا، مات و متحیر مانده بود که پدر به یک قدمی ام رسید و پُتک خشمش را بر سرم کوبید
فریاد زد: »کجاس این سگ هار؟!!!« دیگر پشتم
که
به دیوار رسیده و جایی برای فرار نداشتم که در برابر چشمان پدر که از آتش غضب
به رنگ خون در آمده بود، به سختی زبانم را تکان دادم و گفتم: »رفته سرِ کار...« که
ِ دست سنگینش را بالای سرم بلند کرد تا به صورت زرد از ضعف و ترسم بکوبد که
ُ
لعیا با ناله نگرانش به کمکم آمد: »بابا... تو رو خدا... الهه حامله اس... « دست پر
چین و چروکش بالای سرم خشک شد و من دیگر فکر خودم نبودم و دلواپس حال
کودکم، تمام تن و بدنم از ترس میلرزید. همانطور که پشتم به دیوار چسبیده بود،
به آرامی لیز خوردم و پای دیوار روی زمین نشستم. دیگر نمیفهمیدم لعیا با گریه از
پدر چه میخواهد و پدر در جوابش چه میگوید که کاسه سرم از درد سر ریز شده و چشمانم دوباره سیاهی می ِ
رفت. از پس چشمان تیره و تارم میدیدم که از خبر
بارداری ِ ام، مهر پدریاش قدری تکان خورده، ولی نه باز هم به قدری که بر آتش
عشق نوریه سرپوش بگذارد که فقط از کتک زدنم صرفنظر کرد و همانطور که
بالای سرم ایستاده بود، با خشمی خروشان، اتمامِ حجت کرد: »دیشب نیومدم
سراغش، چون نمیخواستم نوریه شک کنه! الآنم به بهانه اومدم اینجا که چیزی
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۵۲
نفهمه! خدا رو شکر کن که خونه نیس، وگرنه بلایی سرش میاُوردم که تا عمر داره
یادش نره! فقط اگه یه بار دیگه این سگ وحشی، پاچه من و نوریه رو بگیره، هر
چی دیدی از چشم خودت دیدی! شیر فهم؟!!!« و من فقط نگاهش میکردم و در
دلم تنها خدا را میخواندم که این مهلکه هم به خیر بگذرد و کودکم آسیبی نبیند
که بالاخره رهایم کرد و رفت. با رفتن پدر، بغضم ترکید و سیلاب اشکم جاری شد
که روزی دختر نازدانه این خانه بودم و روی چشم مادر مهربانم جا خوش میکردم
و حالا در این روزهای حساس بارداری، به خاطر حضور نامادری نامهربانم، پدرم
اینطور تنم را میلرزاند. لعیا مقابلم زانو زده و با اینکه نمیدانست چه اتفاقی افتاده،
به غمخواری حال زارم نشسته بود و وقتی ماجرای دیشب را برایش گفتم، جگرش
برای من و مجید بیشتر آتش گرفت که دستش را میان دستانم گرفتم و با پریشانی
التماسش کردم: »لعیا، یه وقت به مجید چیزی نگی! اگه بفهمه بابا میخواسته
به خاطر نوریه کتکم بزنه...« کهُ لعیا با چشمانی که از اشک پر شده و پیدا بود که
دلش میخواهد پیش از مجید، انتقام این حال و روزم را از نوریه بگیرد، زیر لب
پاسخم را داد: »خیالت راحت الهه جان! چیزی نمیگم، قربونت برم، گریه نکن!«
و بعد با سر انگشتان خواهرانه اش، صورتم را نوازش کرد و با مهربانی ادامه داد:
»قربونت برم عزیزم، گریه نکن! الان که داری غصه میخوری، اون بچه هم داره
غصه می خوره، داره پا به پات گریه میکنه، بخاطر مامان، آروم باش عزیزِ دلم!« و
من همین که نام مادرم را شنیدم، سینه ام از غصه شکافت و ناله بی مادری ام بلند
شد. خودم را در آغوش لعیا رها کردم و منتهای تنهایی و غربتم را میان دستانش
ضجه میزدم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید و در این اوج اندوه، خیال
اینکه مجید هوایم را کرده، جانی دیگر به کالبدم بخشید. لعیا همانطور که یک
دستش دور کمرم بود، با دست دیگرش گوشی سفید رنگم را از روی میز برداشت و
در برابر نگاه مشتاق و منتظرم، همان خبری را داد که دلم میخواست: »آقا مجیده!
میخوای جواب نده، آخه از صدات میفهمه حالت خوب نیس!« و من در این
لحظات تلخ، دوایی شیرینتر از صدای مجید سراغ نداشتم که گریهام را فرو
@mohabbatkhoda
⭕️ داماد علوی؛ عروس زهرایی!
♦️زوج شیرازی (علی و زهرا) تصمیم گرفتند هزینه مراسم ازدواجشان را با تهیه ۱۱۰ قواره چادر به ارزش ۲۵ میلیون تومان در #نذر_حیا خرج کنن و همچنین هزینه شام عروسی را به تهیه بستههای غذایی برای افراد ضعیف جامعه که به لحاظ اقتصادی مشکل دارند به مبلغ ۶ میلیون تومان خرج کنن...
#سلام_امام_زمانم
سلام مولای ما ، مهدی جان❤️
سلامی از دوستان دلتنگتان ...
سلامی از مشتاقانِ چشم براهتان ...
سلامی از منتظرانِ تنهایتان ...
سلامی از دردمندانِ فراقتان ...
سلامی از فرزندانِ گرفتارتان ...
سلامی از محبینِ بغض آلودتان ...
سلام بر شما که خوبترینید ، عزیزترینید ...
سلام برشما که دوستمان دارید ...
@mohabbatkhoda
🗓 #حدیث_روز
حضرت امام صادق عليه السلام
صِلَةُ الْأَرْحَامِ تُحَسِّنُ الْخُلُقَ وَ تُسَمِّحُ الْكَفَّ وَ تُطَيِّبُ النَّفْسَ وَ تَزِيدُ فِي الرِّزْقِ وَ تُنْسِئُ فِي الْأَجَلِ.
صله رحم، انسان را خوش اخلاق، با سخاوت و پاكيزه جان مى نمايد و روزى را زياد مى كند و مرگ را به تأخير مى اندازد.
كافى(ط-الاسلامیه) ج 2، ص 151، ح 6
🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃🍃
@mohabbatkhoda