محبت خدا
🔴ادامه از بالا👆 رفتیم بازار و عروس خانوم و خواهر خانوم و زن عموش اینقد که روی کم خرج کردن من حساس ب
#روز_چهاردهم
#توکل_به_خدا
#قسمت_پنجم
سلام عزیزان
خب آقا محمد بسم الله
چشم سید جان با اجازه👇
خب آقا بالاخره تونستم بعد از 6ماه چهره همسرم رو ببینم و رسوندمشون آرایشگاه و...
خانومم پرسید که چطور و تا چه سطحی اجازه دارم آرایش کنم؟
گفتم چون محرم و نامحرم داریم و کسی فیلم برداری هم نمیکنه، اون چیزی که احتمالا آرزوی خودت بوده تو لباس عقد باشی رو انجام بده
ولی جان من یجوری نباشه که نشناسمت😜
ظهر رفتم و عروس خانوم رو آوردم خونه و پدر خانوم زنگ زد که بیا خونه بغلی که بزرگان نشستن و منم رفتم
منو به بزرگای خاندانشون معرفی کردن و منم جهت احترام خدمت همه دونه دونه مشرف شدم و یه احوال پرسی خیلی گرممممم انجام دادم و رفتم نشستم کنار عموم
آقا بسم الله کردن و شروع کردن به ذکر خاطره و نمیدونم چرا با جنگ تن به تن رستم و سهراب اشتباه گرفته بودن
این طرف نبض مجلس از طرف ما دست پسر خاله مامانم که استاد دانشگاه و هم تفکر خودم هست بود(گفته بودم فقط ایشون حرف بزنه، چون هم تفکره و بقیه یوقت نیان الکی یچی بپرونن و بیش از 14 سکه هم نگن😜)
خلاصه عموی پدر خانوم گفت بسم الله الرحمن 2000 سکه با 20 میلیون شیربها😳
نگاه پدر خانوم کردم، دیدم چشماش درشت شده
پسرخاله گفت اولا شیربها حق مادر عروس بر پدر عروسه و نمیشه که داماد این حقو بده و کلا حذف و 14سکه☺️
طرف مقابل گفت خب 1500 سکه با 10 میلیون(تا اینو گفت، گفتم خب عددبازیه)
پسر خاله گفت 14 سکه به نیت 14 معصوم و...
طرف مقابل گفت 1000 سکه با 10 میلیون
پسر خاله گفت 14 سکه به نیت 14 معصوم
طرف مقابل گفت دهه، ما هرچی میایم پایین شما که بالا نمیآین☺️
پسر خاله گفت آخه مومن سنگ بزرگ نشونه نزده
دختر و پسر تصمیم گرفتند 14 سکه و قرآن و... باشه
ما دیگه چرا آتیش بیار معرکه شدیم و این جلسه صرفا آشنایی هست
وگرنه امروزه دختر و پسر میبندن و...
ولی بزرگ فامیل خانوم گفت نه آقا مگه بچه بازیه و... 😡
جدی گفتاااا
تا این شد
پدر خانوم صدام زد بیا بیرون بابا
رفتم گفتم جانم حاجی
گفت با فاطمه خانوم چی تعیین کردین
گفتم 14 سکه و یه جلد کلام الله مجید و اینه و شمعدون و...
ولی چون داخل این همه بحث شده، من میذارم 110 سکه
گفتن نه بابا همون که بستید رو میگم، فاطمه خانوم ناراحت میشه و...
گفتم حاجی شما بذار اینباشه که بزرگای شما نگن به حرف مایی و جلسه صوری هست، حالا تا بعد خدا بزرگه
رفتیم داخل رفتن کنار عاقد نشستن و گفتن حاج آقا بنویسید 110 سکه و...
هر دو طرف معامله گفت دهه پس چی شد، ما دعوا کردیم و شما پشت پرده بستید
منم رو به بزرگ فامیلشون کردم و گفتم بااجازه بزرگای جمع، حاج آقا اینکه شما مداح اهل بیت یه طرف مجلس هستید و علما هم یه طرف خودش یه برکت واسه زندگی ماست و شما به بزرگی خودتون ببخشید و ان شاء الله اگه رسم دامادزنی دارید، اونجا بفرمایید بچه ها تلافی کنند😉
خلاصه جمعیت زدن زیر خنده و بزرگشون گفتن بیا پسرم، پیشونیتو ببوسم که ماشاالله خیلی مودبی
وقتی بوسید، گفت ان شاء الله پس برا دامادزنون آماده ای دیگه؟
گفتم آره ولی کسی از بجه های شما هم هست که بتونه منو بزنه 😂
خلاصه رفتم تو دلش و تا همین الانم که منو میبینه به احترامم بلند میشه و شرمنده میکنه
خب بگذریم
آقا من فک کردم تموم شد
با پدر خانوم و پدرم و عاقد رفتیم خونه خانومم تو قسمت زنانه برا جاری شدن خطبه
همینکه عاقد گفت 110 سکه بهار آزادی و...
یهو فاطمه خانوم گفت یعنی چه؟!
کی گفت 110 تا
مگه قرار نشد 14 تا و آقا ناراحت شد😳
گفتم خب عزیزم نمیدونی اونطرف چه خبر بود و...
گفت من چکار اونطرف دارم، من دنبال الگوسازی واسه این یه مشت چشم به هم چشم فامیل بودم که بگم میشه اینطوری هم عقد کرد به یه غریبه از یه شهر و استان دیگه و شما منو ضایع کردی و... 😳
گفتم خب عزیزم راه حلش آسونه
96 تاشو ببخش
به عاقد گفتم حاجی عروس خانوم 96 تارو بخشید و لطفا ثبت کنید
عاقد گفت باشه بعدا تو دفتر بهم یادآوری کنید که بنویسم، میخوام زود از این محفل بزنم بیرون
آقا خلاصه عقد مارو خوند و تمومممم(هنوزم ثبت نشده 😭)
دیدم تو خانم ها یه تحرکی داره میشه و میگن خب صدارو باز کنید و...
گفتم چییییی؟
صدا، صدای چی؟!
خواهر خانوم گفت آهنگ
گفتم ببخشیدا بیخود که آهنگ، مگه خونه خاله است
عقدماست و شما چرا خودسر عمل میکنید 😡
گفتن خب جمع زنونه است
گفتم نخیر رقص زن واسه زن هم محل اشکاله و اینجا مولودی خون هست و برو قطعش کن لطفا 😜💪
رفتن قطع کردن و خانومم گفت خدا پدرتو بیامرزه از بس بهشون گفتم گلوم خشک شد.
خلاصه همه چی تموم شد
خانواده من راه افتادن برن تهران
من گفتم میمونم و فقط لباس راحتی با خودم نیاوردم برا استراحت و ...(میدونید که دامادا شب اول عقد میمونن خونه عروس و اصطلاحا میگن داماد باخودش شلوار آورد یانه 😂)
✅ #بدون_سانسور
🔴ادامه از بالا 👆
همراه برادر خانوم رفتیم که سفره عقد و یسری وسیله های اجاره ای رو پس بدیم و برا منم لباس خونگی بگیریم و...
دست کردم تو جیبم پول لباسو حساب کنم
آقا یجوری زد تو دستم که نهههه😡، وقتی من اینجام شما حق نداری دست تو جیبت کنی 😡
گفتم وااا، دستمو شکوندی، عههه، بذار خودم حساب میکنم.
گفت نه حاجی گفت نذار محمد حساب کنه چیزی رو
خلاصه 4 شنبه عصر ساعت 16:32 دقیقه عقد کردیم و روز بعدش برا نماز مغرب و عشا رفتیم مسجد و گویا پدر خانوم سخنران مسجد بودن
گفتم حاجی امروز بین نماز اجازه بدین من صحبت کنم
گفتن باشه اشکال نداره
و منم توهمون روز اول سخنران مسجد شدم و تا یه کوت تا منو تو مسجد میدیدن، میگفتن بفرمایید و خلاصه شده بودم سخنران پایه ثابت مسجد 😂
جمعه غروب من و خانومم رفتیم ترمینال و سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم سمت تهران
تو مسیر باهم صحبت میکردیم و...
که دیدم پسرخاله مامانم تماس گرفته و جواب دادم
سلام محمد جان خوبی
سلام دکتر، ممنون جانم؟
گفت محمد جان میگم شما که الان عقد کردی، کار و بار داری و جایی هم شغلی؟
گفتم نه والا ان شاء الله از فردا میرم دنبال کار
گفت سابقه تدریس داری گفتم آره، دورشو هم رفتم
گفت خب نگرد، میتونی فیزیک و ریاضی و شیمی دبیرستان رو تدریس کنی تو کلاسای جبرانی ما؟
گفتم بله مشکلی نیست
گفت خب فردا ساعت 14بیا دفتر و...
قطع که کردم، درجا شماره بابامو گرفتم و
گفتم بابا، کار پیدا کردم و...
گفتن واقعا، گفتم آره واقعا
گفتن خب خداروشکر
منم گفتم بابا
گفتن جانم
گفتم 1 به هیچ به نفع خدا.
گفتن یعنی چه
گفتم یعنی همون آیات قرآن و خدا
گفت آهان طخب خداروشکر
خلاصه، خدا اولین رخنمایی خودش رو انجام دادن و منم امیدوار تر از قبل به ادامه شدم و. ماهانه حدودا 600یا 700 تومن که اون موقع خیلی بود، درآمد داشتم و نیازمند کسی جز خدا نشدم
و خلاصه گذشت تا زمانی که نشستیم واسه تعیین جلسه عروسی و...
پایان #قسمت_پنجم
✅ #بدون_سانسور
#روز_شانزدهم
#توکل_به_خدا
#قسمت_ششم
سلام عزیزان
خب آقا محمد بسم الله بفرمائید
چشم با اجازه 👇
خب آقا بعد از اینکه خدا دقیقا 48 ساعت بعد عقد اولین رخنمایی خودشو به نمایش گذاشت کلا یه حال دیگه داشتم.
رسیدیم تهران و خانومم رو رسوندم خوابگاه دانشگاه و خودمم رفتم خونه
روز بعد 3 جعبه شیرینی گرفتم و رفتم دانشگاه
یکی برا اساتید دانشکده
یکی هم کلاسییها
یکی هم شورای مرکزی بسیج دانشجویی
بذارید یکم از شورای مرکزی بسیج دانشجویی بگم
من روز اولی که اومدم دانشگاه کلا همه چی بهم ریخته بود، فتنه 88 بود و تقریبا از اول سال برخی دانشجوها که دنبال حقیقت بودن و هنوز براشون شفاف نشده بود و یه عده هم که کلا آشوبگر بودن، قاطی اينا میشدن و دست به خرابکاری و پاره کردن عکس رهبری و آتیش زدن عکس امام میکردن و...
ماجرای فتنه 88 رو هم که کلا میدونید که چه بلایی سر مملکت آورد و چطور کشور رو تا لبه پرتگاه برد و لطف الهی و بصیرت مردم بود که همه چی رو برگردوند، وگرنه الان باید اگه مثلا آهنگ حامدزمانی تو مدارس پخش میشد، غربگراها میریختن بیرون و اعتراض میکردن که چرا مدارس مارو تحت کنترل اینا درآوردید و در کشور چه خبره و... نه اینکه ما بگیم چرا آهنگ ساسی مانکن پخش شد(اگه فتنه رو مردم سرکوب نمیکردن، یه همچین وضعی بود) 😜
من اون سال با معرفی دوستان وارد بسیج شدم و بعد چند ماه شدم مسئول بسیج دانشکده و عضو شورای مرکزی و تا آخر دانشگاه هم میز مسئولیت رو تحویل ندادم(😉)
و با رفتنم نفرات بعدی اومدن سر کار و الحمدالله الان بچه های دانشکده ما مسئول کل بسیج دانشجویی دانشگاه هستن(همون هدفی که از روز اول واسه پایگاه دانشکده برنامه ریزی کردیم☺️. تمامیت خواه 😜)
اما یه چیز منو و نگاهم رو به زندگی تغییر داد
#بسیج_دانشجویی
یه نهاد مقدس که با تعمیق اندیشه های ناب محمدی و بدور از جوزدگی و تندروی هرجایی که گره فکری، اجرایی بود رو باز میکرد
یه ویژگی خاصی که بسیج دانشجویی داره و من تو دوره مسئولیتم خوب درکش کردم، این بود که یه تعداد جوان خوش فکر و خوش سلیقه و البته منتقد وضع فعلی و دارای راهکار کنارت بودن و تو میتونستی کنارشون تجربه ی یه مدیریت فکری اجرایی قوی رو کسب کنی و یه تفاوت خیلی خاص داشت این مجموعه که همه همکارا و افرادی که تو شورای مرکزی کنار دستت میشینن، به تو با دید برادر دینی نگاه میکردن و هرجایی که خدای نکرده ممکن بود کار مدیریتیت گره بخوره یا کم بیاری، سریع به دادت میرسیدن
اونم بدون چشم داشت و بدون منت
آخرشم دست مینداختن دور گردنت و میگفتن بلندشو داداش بلند شو سرباز رهبری
هیچوقت این ویژگی تشکیلات بسیج رو با هیچ چیزی عوض نمیکنم.
به نظر خودم اگه بسیج دانشجویی تو دوره زندگی من نبود، الان باید مثل سیب زمینی بی رگ میبودم و دغدغه مردم و مصالح کشور رو نداشتم(بقیه تشکل های انقلابی هم خوبن ولی من توفیق عضویت نداشتم)
به قول حسین(مسئول دوره تربیتی) ، محمد جان هیچوقت محیط بسیج دانشجویی رو با محیط بیرون اشتباه نگیر، اینجا یه اشتباه کنی، همه میان کمکت که اشتباهت رو درست کنن
اما بیرون از دانشگاه وقتی مسئول شدی، بدون که اگه کارتو بد انجام بدی یا نه اصلا خوب هم انجام بدی، یه عده آدم بی تقوا گیر میاد که به هر بهانه ای دنبال زمین زدنت هستند(چه خوب باشی چه بد)
چون اونا فقط دنبال جایگاه تو و یا کسب موقعیت خودشون هستند.
پس بیرون از محیط بسیج دانشجویی، نگاهت نگاه صرفا اجرایی قوی با پشتوانه فکری اصیل باشه و سعی کن اگه جایی رفتی، همین بچه هایی رو که میشناسی رو ببری کنار خودت
چون اینا امتحانشونو پس دادن 👌
تا اینو گفت یاد یه جمله از رهبری افتادم که میفرمایند: «بسیج دانشجویی خیمه فرماندهان آینده انقلاب است»
و عجب تعبیر زیبایی بود و حال آدمو خوب میکرد.
اینکه تو بسیج دانشجویی چه کارهایی کردیم و... داخل خود کتاب به صورت کامل هست با همه جزئیات
اما میخوام یکم از ویژگی هایی که باید یه بچه بسیجی داشته باشه بگم
اول. همیشه سرکلاس و سر ساعت و زودتر از استاد حاضر بودم. نظم واسم خیلی اهمیت داشت
دوم. سرکلاس وقتی استاد سوال میکرد و کسی جواب نمیداد و منم ترجیحم بر عدم پاسخ بود میگفت مگه محمد نیست؟ (بچه زرنگ کلاس بودم)
سوم. اگه استاد یا دانشجوها سرکلاس تو یه بحث چالشی، سیاسی و یا... صحبت خلاف نظرم میدادن، مطمئن بودن که مطالب کلاس از کلاس خارج نمیشه(باید میذاشتم حرفشونو بزنن که خفقان نباشه)
در واقع از اینکه همکلاسی مسئول بسیج دانشکده بودن که هم حرفشون رو میشنیدم و هم پاسخ داشتم و هم مرجع علمیشون، به نظر خودم خوشحال بودن(خب از خودم تعریف کنم دیگه😜)
✅ #بدون_سانسور
🔴ادامه 👇
🔴ادامه از بالا 👆
نه خداییش جدی میگم، تو اوج فتنه، میگفتن برسم دنبال محمد ته اون جواب بده، چه خانوم و چه آقا
راستش منم از این وضعیت خوشحال بودم، چون یه اعتماد دوطرفه بود
با اینکه یه استاد رو هم از دانشکده به خاطر توهین به مقام زن و اسلام و قرآن، اونم با چاشنی سیاست و فتنه اخراج کردیم، بازم بهترین رفیقام اساتید و بچه های دفتر تحکیم بودن
مثلا یادم نمیره که سال 93 یکی از اساتید که خیلی هم ضدنظام بود یروز تماس گرفت باهام و گفت امروز تو جلسه تحصیلات تکمیلی بحث درباره پذیرش خانوم موسوی برا ارشد بود، اما گفتن چون عضو فعال بسیج دانشکده هست، نباید پذیرش بشه و اینا اگه وارد تحصیلات تکمیلی بشن شر میشن و...(هنوز صوتشو پیش خودم دارم) اگه نشد بهم خبر بده که نذارم اینطور بشه
منم به خانومم گفتم که به خانوم موسوی انتقال بده
آخرشم همون استاد نذاشت علیه ایشون توطئه کنند. (آخرش همون استاد رو سال 96 تو 22 بهمن دیدمشون، چون ذاتش پاک بود و پاسخ سوالاتش رو گرفت، برگشت)
خودم هیچوقت سال 88 و کتک خوردنم و واحد انداختن عمدی توسط اساتید مغرض رو یادم نمیره که اینجا نمیخوام بگم.
آقا خلاصه اینکه روز بعد رفتم دفتر دبیرستان و قرار شد 3تا کلاس فیزیک، شیمی و ریاضی جبرانی رو براشون تدریس داشته باشم و هر ساعت هم 5.700 بهم میدادن و هر روز هم 4 ساعت کلاس داشتم و سر ماه تقریبا 425 تومن درآمد از مدرسه داشتم و چون فصل امتحانات خودمون بود جای دیگه هم کار نمیکردم.
کلاسای جبرانیم هم همه از ساعت 15 تا 19 بودن و هر روز شام رو با فاطمه جان میخوردم(خودش تو خوابگاه درست میکرد) و میومدیم پارک روبرو خوابگاه نوش جان میکردیم.
5شنبه جمعه ها هم یه هفته میرفتیم خونه ما یه هفته هم اصفهان و تو این 2 روز هم به همه فامیل همدیگه سر میزدیم و دعوت میکردن و...
اون ترم یه تفاوت ویژه داشت با بقیه ترم هام، اونم اینکه معدلم 1.5 نمره افزایش داشت نسبت به میانگین و شده بود 19.2 و به نظرم بخاطر این بود که احساس مسئولیت میکردم جلو همسرم، آخه اونم یه بسیجی زرنگ بود و نباید جلوش کم میآوردم😜
دیگه ترم تموم شد و فاطمه رو بردم اصفهان و 1هفته اونجا موندم و برگشتم تهران و چون هدفم این بود که سریع درسمو تموم کنم و برم ارشد، ترم تابستونی گرفتم تو دانشگاه ملایر
و ای کاش نمیگرفتم
کاش اون ترم تابستونی رو نمیرفتم که 1ماه از همسرم دور باشم و باعث ایجاد اولین اختلاف بین ما بشه 😔
اختلافی که اگه به لطف و کمک خدا، مدیریتش نمیکردم ...
پایان #قسمت_ششم
✅ #بدون_سانسور
محبت خدا
#روز_شانزدهم #توکل_به_خدا #قسمت_ششم سلام عزیزان خب آقا محمد بسم الله بفرمائید چشم با اجازه 👇 خب
#روز_هفدهم
#توکل_به_خدا
#قسمت_هفتم
سلام عزیزان
خب آقا محمد بسم الله
چشم سید جان با اجازه 👇
خب آقا منم ترم تابستونی رو رفتم ملایر و اونجا با حدودا 30 نفر از دانشجوهای ترم تابستانی خود دانشگاه یه خونه تریبلکس بهمون داد.
یه خونه خیلی زیبا کنار میدان بز ملایر که چنتا درخت گردو و آلو و انگور داخلش بود و حسابی از خجالتشون در اومدیم.
خیلی درگیر مطالعه و درس خوندن شده بودم
از اون طرف کلا 35 روز طول کشید ترم تابستانی و دوتا درسمو با 20 و 18 پاس کردم.
تموم که شد فاطمه خانوم گفت که برم اصفهان و...
اما بخاطر اینکه بخشی از برنامه روزانه مسجد محله تو ماه مبارک رمضان روی من حساب کرده بودن برگشتم تهران و بنا رو گذاشتم که 5 روز آخر برم اصفهان و کلا 10 روز بمونم و...
راستش اون سال با اون همه ادعا که بلدم بلدم راه انداخته بودم، یادم رفت که تو خواستگاری قرارمون این بود که وقتی یه مرد عقد میکنه دیگه 50% وقت آزادش رو باید برا خانومش بذاره و بقیشو هم بذاره برا کارهای فرهنگی و اجتماعی و جهادیش و اگرم کار فرهنگی و... نداره، بقیش هم تحت لوای حکومت خانومش باشه☺️
اما من اینو یادم رفت
و داشتیم وارد روز 45 دوریمون از هم میشدیم که فاطمه خانوم بهم اعتراض کرد و منم چون وسط نماز ظهر و عصر مسجد بودم و بعدشم ترتیل داشتم، نشد باهاشون تماس بگیرم و تا حدودا ساعت 3 یا 4 عصر
هرچه تماس گرفتم جواب نداد
یکی 2بار هم رد تماس داد اون آخر کار
خیلی بهم ریختم، که ای بابا چرا اینکارو میکنه و...
بالاخره بعد از کلی سریش شدنم و تماس رو تلفن خونه بهش گفتم که زود گوشیشو جواب بده و بره تو اتاق
هرچه باهاش صحبت میکردم و عذرخواهي و... اصلا قانع نمیشد
میگفتم بابا قرار گذاشتیم که اینجوری باشه
گفت نه اولویت شما الان منم و...
هرچه صحبت میکردم کوتاه نمیومد و پشت تلفن جدیتر و بی محلتر میشد
اونم رفتاری که من ازش متنفر بودم و میگفتم اگه یه مرد خودشو به آب و آتیش بزنه، همسرش باید آشتیشو و عذرخواهیشو بپذیره
اما فاطمه خانوم ما، گوشش بدهکار نبود، منم فقط حرص میخوردم و 3تا 4 روز طول کشید
حتی 1 کلمه باهام حرف نمیزد و رابطمون سرد سرد شده بود
منم از صبح تا شب هرکاری میکردم راهگشا نبود که نبود
روز 5ام قهرش بود
منم دیدم ول کن نیست از صبح دیگه زنگ نزدم و رفتم مسجد و تا شب نزدم بیرون از مسجد
واقعا حالم خراب بود
افطار خونه مادر بزرگم دعوت بودیم
رفتم کنار باغچه خونشون و دوباره بهش زنگ زدم
جواب داد، اما بدتر از همه اون 5 روز
پشت تلفن گفتم بابا من که دیگه کم کم دارم میام، فقط یکم صبور باش
ولی اصلا افاقه نمیکرد و بازم سردتر شده بود
پشت گوشی بالاخره بعد 5روز، جدی شدم و گفتم مگه با شما نیستم؟!😡
این چه رفتاریه، داری خرابکاری میکنی سر یه اشتباه من و داری غرورمو له میکنی، چته اصلا؟!
اما به جای پاسخ گوشی رو رومن قطع کرد و گفت سر من داد زدی
دوباره فرت و فرت زنگ زدم تا جواب داد، گفتم عزیزم بخدا من داد نزدم، فقط جدی حرف زدم و...
اما نهههه، خرشیطون فاطمه خانوم، دیگه خر نبود، انگار اسب شده بود خرشیطونش و...
گفتم باشه من فردا صبح بلند میشم میام اصفهان و تکلیف این رفتارت رو مشخص میکنم و...
روز بعد رفتم اصفهان و برعکس همیشه که اون در رو برام باز میکرد، نیومد جلو در
دیگه واقعا کلافه شده بودم، احساس میکردم دیگه صبرم داره تموم میشه، 7 روز شده بود که غرورمو داشت لگدمال میکرد
هیشکی هم تو این مدت مطلع نشده بود و اما اینکه نیومد دم در خانواده خانومم متوجه شده بودن
رفتم داخل و سریع رفتم سمت اتاقش و خوابیده بود
خم شدم دستشو گرفتم و بوسیدم که خانومم پاشو حرف بزنیم
ولی خیلی تند برخورد کرد و پشیمونم کرد که دستشو بوسیدم
دیدم انگار نه انگار که من اومدم و اونم بعد 53 روز
خیلی جدی شدم
در اتاقشو قفل کردم و گفتم پاشو، سریع 😡
پاشو شما انگار از من خسته شدی و بلند شو ببینیم چرا یه مسئله به این سادگی رو اینقدر کشش دادی و...
آقا چشمتون روز بد نبینه، تا گفتم مسئله به این سادگی، عملا قبر خودمو کنده بودم 😂
و یهو گفت ببین من اصلا نمیتونم با شما زندگی کنم 😳
خشکم زد، گفتم چیییی، چی داری میگی، لحنش آروم شد و گفت همینی که شنیدی
گفتم یعنی سر اینکه چرا 1هفته دیرتر بیام، داری زندگیمون رو خراب میکنی؟!
اونم زندگی که قرار شد الگوسازی کنیم؟!
دیدم انگار خیلی جدیه
و هرچه اصرار میکنم، ول کن نیست
واقعا دیگه صبرم داشت تموم میشد، همش میگفتم خدا خدا خدا این چرا اینجوری شده و...
دیدم حالا که ول کن نیست بهتره پدرخانومم رو وارد مسئله کنم تا به کمک ایشون بتونم مدیریتش کنم
صداشون زدم و اومدن داخل، گفتن چتون شده شما 2تا
گفتم والا چی بگم، ایشون یجوری حرف میزنه که معنیش بوی طلاق میده 😳 و میگه نمیخوام باشم
✅ #بدون_سانسور
🔴ادامه از بالا 👆
آقا حال این بنده خدا خراب شد، گفت یعنی چه دختر چته، چرا اینطوری رفتار میکنی و...
ولی بازم ول کن نبود
من واقعا گیج شده بودم که خدایا آخه این رفتار من که این همه تنبیه و تلافی نداشت و...
دیدم اینجوریه
گفتم باشه من میرم با خانوادم صحبت میکنم که بعد ماه مبارک بیایم از هم جدا بشیم(خواستم بترسونمش، آخه مگه شهر هرت بود که فاطمه که تنها دلیل زندگیم بود رو بخوام از دست بدم)
رفتم سمت در خروج، همش گفتم الان میاد، الان میاد و نمیذاره برم
ساعت حدودای 3 بعدازظهر بود، درب حیاط رو باز کردم دیدم هیچ خبری نیست
اشکم در اومد و فقط نگاه به آسمون کردم و گفتم خدایا خودت به دادم برس و از خونه زدم بیرون
داشتم میرفتم سمت خیابون اصلی که برم ترمینال، دیدم برادر کوچیکه خانومم داره میگه حاجی حاجی وایسا وایسا و میدوه میاد سمتم
گفتم جانم
گفت بابام از هوش رفته، برگرد ببریمش دکتر
من سریع بدو بدو رفتم بالا سرشون و دیدم فاطمه داره گریه میکنه که بابا غلط کردم و...
حاجی بنده خدا هم قرص قلبش رو دادن و روزشون رو عملا شکستن
یکم که حالشون خوب شد بهم نگاه کرد و گفت، آقا محمد اینطوری قراره از آبرومون محافظت کنی
منم سرمو انداختم پائین و گفتم حاجی والا من 7روزه جد و آبادم اومدن جلو چشمم و ایشون محل نمیذاره و اصلا معلوم نیست چشه
رفتم تو اتاق دیدم نشسته
نشستم کنارش و دیدم بهم ریخته اما حالت شرمندگی داره(اونم بعد 7 روز😳🤔)
گفتم عزیزم چته، من چه خطایی کردم
شما که 7 روزه رُس منو کشیدی و دیگه توانی برام نمونده و بخدا دارم بسختی تحمل میکنم
دیدم یه جمله رو گفت که بازم من یادم رفته بود
گفت مگه من تو جلسه اول خواستگاری بهت نگفتم که من وقتی قهر میکنم حداقل 4 روز بچه آدم نیستم و این عیب رو دارم و شما تحمل میکنید و... و شما گفتی که من عاشق ناز کشیدن همسرم هستم و خب حداقل 4 روز التماس همسرمو میکنم و..
گفتم آره، خب
گفت این همون عیب منه، وقتی ایجوری میشم دیگه دست خودم نیست و تو نباید بیای سمتم تا من خودم آروم بشم
گفتم خب آخه آروم شدنت 4 روز طول می کشه، گفت اگه اصرار کنی بیشتر میشه و...
بعد نگاهم کرد و عذرخواهی کرد
منم که دنبال این لحظه بودم، لحنمو تغییر دادم
چون دیدم جلو خانواده خانوم ضایع شدم
گفتم باید آبروی رفته برگرده که نگن من مقصرم و...(هرچند بودم)
شروع کردم به گفتن اینکه یعنی چه
ببخشم؟
اونم بعد این همه تحقیر و...
و یجوری رفتار کردم که خانواده خانومم متوجه شدن داستان رو
بهش گفتم شما مگه بمن نگفتی اصلاح میکنی این رفتار رو
گفتم فاطمه جان، خدارو گواه میگیرم که وقتی تو قهر میکنی دنیا جلو چشمم سیاه میره و تورو خدا بیا و تمرین کن که اصلاحش کنی و...
اونم گفت چشم و همه چی خوب شد و منم درجا فراموش کردم همه چیو و مث برخی آقایون که تا تلافی نکنند ولکن نیستند رفتار نکردم و شدم همون محمد عاشق و با حال همیشگی و اصلا به رو خودم نیاوردم
اما جهت اطلاع اینکه الان که 7 سال از عقدمون و زندگی مشترکمون میگذره، همچنان فاطمه خانوم ما همون اخلاق قهر کردن رو داره، اما اینبار یجوری تمرین کرده که تا میرم منت کشی، سریع بعد 2،3 ساعت آشتی میکنن و... (یه منت کش درجه یک شدم 😂)
اما خدا شاهده که هربار قهر میکنه، احساس میکنم 5سال پیر میشم و...
فاطمه جان تو رو خدا دیگه قهر نکن، جلو بچه ها میگم، باور کن که زندگی بدون آشتی با تو واسم جهنمه😔
پایان قسمت هفتم
✅ #بدون_سانسور
#روز_نوزدهم
#مظلومیت_علی
آرام آرام به سمت مسجد آمد...
قاتل رو بیدار کرد برای نماز صبح...
به نماز ایستاد
الله اکبر
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدالله رب العالمین
الرحمن الرحیم
...
رکوع
سبحان ربی العظیم وبحمده
به سجده رفت
سبحان ربی الاعلی وبحمده
تا اومد سر مبارک رو از سجده بلند کنه
یه نانجیب شمشیر بر فرق مبارکشان زد.. 😭
مردم شنیدن که امیر مؤمنان میفرماید 👇
فزت و رب الکعبه (بخدا که رستگار شدم)
حسنین اومدن و پیکر غرق به خون پدر رو در گلیمی، چیزی به خانه بردند
جلوی در به حسنین فرمودند:
دست زیر بغلم بذارید
که با پای خودم وارد خانه شوم
پسران رشیدش فرمودند: چرا پدرجان؟!
فرمود: آخه زینب داخل خونه است و نباید منو اینطوری ببینه
اما من میگم آقا جان
کجا بودی که ببینی در کربلا بر زینب چه گذشت😭😭
او میدوید و من میدویدم
او مینشست و من مینشستم
او روی سینه، من در مقابل
تو میبرید و من میبریم
او از حسین سر
من از حسین دل 😭😭
خدمت شما تسلیت میگیم ضربه خوردن امیرمؤمنان، حضرت علی علیه السلام.
التماس دعا
✅ #بدون_سانسور
کیه که الان دلش آروم باشه 😭
الان دیگه بابا نداریم
امام رو جهل صفین به اینجا کشوند
وگرنه چرا باید امام آرزوی رفتن میکرد
رفقا امام تنها بود
امام مظلوم بود
و مظلومانه رفت 😭
یا علی(ع) چطور با خودمون کنار بیایم که شما رو جهل کسایی مثل ما شهید کرد، که ادعای مرید شما بودن داشتن.
آقا جان
نکنه ما هم به این جهل دچار بشیم
نکنه لحظه موعود پا پس بکشیم 😭
بچه ها مولامون مظلوم شهید شد 😭
حال امام زمان چطوره الان
آقاجان کی شمارو آروم کنه 😭
رفقا مولامون مظلوم رفت 😭
بچه ها میدونستید وقتی امام به شهادت رسید، معاویه هم براش گریه کرد؟!
ازش سوال کردن تو دیگه چرا، تو که دشمن علی هستی؟
گفت: علی دشمن خوبی بود، علی یچی دیگه بود 😭
پ.ن: بخدا اگه امام رو نشناسیم، هیچی رو درک نمیکنیم
#بدون_سانسور
محبت خدا
#روز_هفدهم #توکل_به_خدا #قسمت_هفتم سلام عزیزان خب آقا محمد بسم الله چشم سید جان با اجازه 👇 خب آقا
#روز_بیست_و_هفتم
#توکل_به_خدا
#قسمت_هشتم
سلام عزیزان
ببخشید من یه مدت حال جسمی و روحی خوبی نداشتم و نتونستم ادامه داستان رو خدمتتون ارسال کنم
اما امروز توفیق شد که خدمتتون برسم و قسمت بعدی رو ارسال کنم، آقا محمد بسم الله 👇
چشم سید جان، با اجازه 👇
تصمیم گرفتم بخاطر حوصله شما، از یسری جزئیات بگذرم که بعدا تو خود کتاب مطالعه کنید.
خلاصه زندگی ما بعد از اون آشتی وارد یه فاز جدید شد و میتونم به جرات بگم زیباترین، جذاب ترین و عاشقانهترین زندگی بود که خودم برا خودم آرزو میکردم.
روزها و شبای ما جذاب میگذشت، قرارهای شام و ناهار تو امام زاده صالح و شابدالعظیم و پارک چیتگر یه رنگ و بوی جدید به زندگی مشترک منو فاطمه جانم داده بود.
از اون موقع تا الان که 7سال از زندگیمون میگذره، دیگه دعوا نکردیم، اما خب قطعا ناز کشیدن و منت کشی زن و شوهری بوده و هست و خواهد بود.
اما هیچوقت به همدیگه بی حرمتی نکردیم
و پرده حیامون پاره نشد و سعی کردیم هیچوقت دل همدیگه رو نشکنیم و خداروشکر هم زندگیمون با یه شیب ملایم به سمت خوشبختی هرچه بیشتر حرکت میکرد.
آبان ماه سال 91 بود، با خانواده دعوت شدیم خونه پدرخانمم و همونجا تعیین شد که عروسیمون روز تولد حضرت زینب که تو اسفند ماه بود باشه و اینطوری یه فرصت مناسب بود تا بتونیم مقدمات عروسی رو آماده کنیم.
من از دار و ندارم تو دنیا کلا 5 میلیون پول نقد داشتم که کارکرد و دستمزد و پس انداز همون یه سالم بود که گذاشته بودم پیش داداشم به امانت، امانت دار خوبی بود!!
خانواده من برگشتن تهران و بازم شاهداماد محترم که خودم باشم موندم اصفهون😜
کلا وقتی میرفتم اِصفِهونااا، اقدش یه هفتهوااا، مِیموندِم
با فاطمه جان داشتیم برمیگشتیم تهران که بریم دنبال خونه و...
آقا اگه بگم چی شد
اگه بگم چی شد فک میکنید فیلم هندیه
من با خودم عهد بسته بودم که از هیشکی پول قرض نگیرم و فقط خرج عروسی که رسمه خونواده بده رو بپذیرم و...
تو مسیر داشتیم برمیگشتیم و درباره اینکه با این پول میشه کجا خونه گرفت و... صحبت میکردیم.
یهو گوشیم زنگ خورد👇
-سلام محمد جان
+به به سلام حاجی، احوال شما
-سلامت باشید، خانواده خوبن؟
+الحمدالله، شما خوبین، سلام دارن خدمتتون
-محمد جان ان شاء الله برنامه عروسیتون برا کی هست؟
+اسفند ماه ان شاء الله، چطور؟
-هیچی عزیزم به سلامتی، میگم خونه برا محل زندگی و... گیر. آوردین، اجاره یا رهن و...؟!
+نه والا، همین الان داریم میایم تهران که دنبال خونه باشیم کم کم و شما دعا بفرمائید حاجی
-عهه، خب نمیخواد بگردین برادر
+چرا؟
-من خونه یه خیر ساکن بودم و خونه رو اول آذرماه خالی میکنم
+خب
-حالا صاحب خونه شرط گذاشته که بعد از خودم، باید یه زوج بسیجی یا طلبه تازه ازدواج کرده معرفی کنم
+جان منننن
-آره برادر، حالا با اجازه منم میخوام شمارو معرفی کنم
+ای جانم حاجی، آقا خیلییییییی خبر خوبی بود ممنونننننننن
-بااجازه، رسیدی بگو که ببینمت
+چشم چشم
گوشی رو قطع کردم
فاطمه جان گفت کی بود؟
گفتم حاج... (معرف من و فاطمه) بود.
گفت که دنبال خونه نباشید و خونه خیر ساکن بشیم
ما هم قبلا خونشون رفته بودیم
خونه دقیقا برِاصلی بلوار کشاورز بود
78 متر، 2خواب،طبقه اول، پارکینگ دار و...
آقا منو بگو اشکم دراومد و گفتم خدایاااا دمت گرم
این بار دوم بود که خدا سر بزنگاه خودشو نشون میداد و به وعده خودش عمل میکرد
گفتم این یکی خبرو بذار وقتی قرار داد بستیم به بابام بگم
اما سریع به پدرخانمم گفتم و کلی خوشحال شد
رسیدم تهران و روز بعد به صاحبخونه معرفی شدم و قرار شد اول تلفنی صحبت کنیم و بعد یه دیدار حضوری بذاریم.
صاحبخونه از خودم و احوالات و... پرسید
که قصد دارید چنتا بچه داشته باشید و یسری سوالات دیگه که برا شناخت تفکرم بود
گفتم ان شاء الله 6 تا نیت کردیم که امر حضرت آقا رو عملی کنیم و...😍
خیلی خوشش اومد
گفت خب بریم سر اصل مطلب، چقد پول داری که بذاری پیش من به امانت که وقتی خواستی از خونه ما ان شاء الله بعد از تولد بچههاتون برید بهتون برگردونم و... یعنی اینکه چقد نظرت هست که رهن و اجاره بدی؟!
گفتم حاجی نه شما مشخص کنید
گفت ببین عزیزم
واحد روبرویی شما الان 40 میلیون رهن داده با یه مقدار اجاره و اگه من بخوام بگم که هیچی، من میخوام ریش و قیچی دست خودت باشه
گفتم والا من 5تومن دارم و اگه اجازه بفرمائید 5میلیون با 5.000 تومن هم برا اجاره
گفت نه عزیزم، اینطوری بعدا اذیت میشی اگه داری بیشترش کن که موقع تخلیه یه پس انداز مطمئن داشته باشی و....
گفتم حاجی باور کنید ندارم و..
گفت خب از پدر بگیر و به نفع خودته
منم تو 5 دقیقه خلاصه اختلاف تفکرم با خانواده رو براشون گفتم که نمیخوام ازشون بگیرم و...
✅ #بدون_سانسور
🔴ادامه 👇
🔴ادامه از بالا 👆
گفت خب باشه قبول اما اجاره رو قبول ندارم و خیلی کمه
گفتم پس چقد
گفت 5 میلیون با ماهی 10.000 تومن که بتونی همین 10 تومن رو خرج کارهای احتمالی خونه کنی و... صلواتشو بفرست
الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
(همون 10 تومن هم برا همه مخارج خونه کافی بود الحمدالله)
قبل از خدافظی گفت ولی یه شرط دارم گفتم جانم
گفتن تو خونمون ماهواره نیارید که نورانیت خونه از بین نره
گفتم چشم حاجی، ما کار خلاف قانون انجام نمیدیم و...
آقا سریع زنگ زدم به فاطمه جان و بهش گفتم و کلی ذوق کرد و...
حالا وقت تماس با پدر بودم
بهشون زنگ زدم
داستان رو براش گفتم
و گفتم بابا
گفت جانم
گفتم 2 هیچ خدا جلوتره 😜
گفت الحمدالله و یکم صحبت کردم و ازشون خواستم که به داداش بگن که 5تومن رو بریزه به کارتم که برم برا قرار داد
گفتن من میگم ولی مخالفه به نظرم
گفتم یعنی چه
گفتن آخه داداشت گفت میخواد برات خونه بخره و...
گفتم برا خودش تصمیم گرفته و من از اون پول نمیگیرم و میخوام رو پای خودم بمونم و ثابت کنم خدای ما بسیجی ها بهتر از خدای اونه که فک میکنه تا پول نباشه هیچی درست نمیشه و...
آقا چشمتون روز بد نبینه
1هفته درگیر بحث و دعوا با داداشم بودم
میگفت بابا من برات خونه خریدم تو پونک، چرا اذیت میکنی، دست بردار و..
گفتم خب ممنون مبارکت باشه، که چی بشه اونوقت؟
که پس فردا سرم منت بذاری و بسیجی و غیر بسیجی واسم کوری بخونی؟!
آخه داداش اهل کوری خونی و منت هست تو زمینه فکری و همش میگه شما بسیجی ها اهل تجارت نیستید و نمیتونید دست هم تفکرتون رو بگیرید و همیشه دستتون پیش ماها درازه، راستش راستم میگفت، ما بسیجی ها باید یاد بگیریم که کار تجاری و اقتصادی انجام بدیم که سر بزنگاه ها بتونیم دست هم تفکرامون رو خودمون بگیریم که دستمون رو پیش غیر خودی دراز نکنیم.
داداش با پدر خانوم تماس گرفت که حاجی من براشون خونه خریدم و...
مثلا میخواست پدرخانمم رو بندازه به جونم
اما غافل از اینکه یادش رفته بود من حرفه ای ترم ازش و میدونم چطور اقناع کنم اهل خانواده رو
دلیلم رو به پدر خانوم گفتم و به تصمیم احترام گذاشت و گفت بابا منم کنارتون هستم و ازت حمایت میکنم.
بهشون گفتم حاجی اجازه بدین خودم رو پای خودم بایستم و اگه یه روز گیر کردم خدای نکرده قطعا اول به شما میگم بعد بقیه و....
پذیرفت و تیر داداش به سنگ خورد 😜😜
بالاخره بعد از یه هفته جنگ لفظی شدید، تونستم 5میلیون رو ازش بگیرم.
قرار گذاشتیم 4آذرماه بریم خونه پدر خانوم دوستم که صاحبخونه هم بیاد و قرار داد ببیندیم
رفتیم و قرار داد بستیم(قرار داد هم فقط تو 2تا کاغذ A4 و دستی بود)
آخر مجلس گفتم میدونید جذابیت الان به چیه؟
گفتن چی؟!
گفتم الان چه تاریخی هست؟
گفتن خب 4آذرماه
گفتم خب دیگه، پارسال همین موقع و همین ساعت روز خواستگاری من از خانومم بود ☺️😀
خلاصه رفقا
خدا برا بار دوم نشون داد که آقا محمد تو تقوا پیشه کن و بمن توکل کن، بعد ببین چطور برات همه چی رو جور میکنم.
همون مصداق 👇
... وَمَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجعَل لَهُ مَخرَجًا-وَيَرزُقهُ مِن حَيثُ لا يَحتَسِبُ ۚ وَمَن يَتَوَكَّل عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسبُهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمرِهِ ۚ قَد جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيءٍ قَدرًا(2و 3 سوره طلاق)
آره رفقا خدا خودش اومده بود وسط که به همه ثابت کنه پای وعدهش مونده و...
یکم بریم جلوتر ببینیم خدا چه غافلگیریهایی برامون داره
پایان قسمت هشتم
✅ #بدون_سانسور
سلام به اعضای محترم کانال
جهت دسترسی راحتتر به مطالب کانال
از #فهرست زیر استفاده کنید✅
#سلام_امام_زمانم
#نزدیکترین_راه
#ادب_نامی_برای_همه_خوبیها
#مسیر_بندگی
#اربعین
#حدیث_امروز
#کنترل_ذهن
#کنترل_ذهن_در_مسیر_تقرب
#دلنوشته
#پیام_معنوی
#دستهای_پنهان
#نوروز_و_معنویت
#فواید_سحرخیزی
#مسیر_بندگی
#نهج_البلاغه
#قصه_زندگی
#حال_خوب
#شوق_حسین
#برنامه_ترک_گناه
#گناه_و_توبه
#بدون_سانسور
#لذت_عبودیت
#صحیفه_سجادیه
#زاویه_دید
#آخرین_آمادگی_برای_ظهور
#کتاب
#رمان_هاد
#آزادی_انسان
#گفتار_بزرگان
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#خصوصیات_پیامبر_اسلام_نسبت_به_دیگر #انبیاء
#مشخصه_اسلام
#مقام_شهید
#روایت_معصومین_علیهمالسلام
#ایام_فاطمیه
#از_غیر_خدا_نترسیم
#آزادی_تفکر_و_عقیده
#تعریف_برخی_مفاهیم_دینی
#اصلاح_خانواده
#وصیتنامه_سیاسی_الهی_امام_خمینی_رحمه_الله #انتخابات
#شناخت_ابعاد_وجودی_علی علیهالسلام
#اخلاق_در_خانواده
#محکمات_متشابهات
#انتقال_مفاهیم_دینی_به_فرزندان
#حال_خوش_معنوی
#پیام_ولایت_درقرآن
#جان_شیعه_اهل_سنت (رمان)
#فلسفه_نماز
#بیماری_های_روحی
#عبور_از_لذتهای_پست
#نماز_شب
#یک_آیه_یک_نکته
#روزی_یک_دقیقه_باغدیر
#قدم_صدق
#کتاب_رهایی_از_رنجها
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
#سیر_و_سیره_نبوی
#دام_شیطانی (داستان)
⚜⚜⚜⚜⚜⚜
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
سلام به اعضای محترم کانال
جهت دسترسی راحتتر به مطالب کانال
از #فهرست1 زیر استفاده کنید✅
#سلام_امام_زمانم
#محبت_خدا
#نزدیکترین_راه
#ادب_نامی_برای_همه_خوبیها
#مسیر_بندگی
#اربعین
#حدیث_امروز
#کنترل_ذهن
#کنترل_ذهن_در_مسیر_تقرب
#دلنوشته
#پیام_معنوی
#دستهای_پنهان (داستان)
#نوروز_و_معنویت
#فواید_سحرخیزی
#مسیر_بندگی
#نهج_البلاغه
#قصه_زندگی
#حال_خوب
#شوق_حسین
#برنامه_ترک_گناه
#گناه_و_توبه
#بدون_سانسور
#لذت_عبودیت
#صحیفه_سجادیه
#زاویه_دید
#آخرین_آمادگی_برای_ظهور
#کتاب
#رمان_هاد
#آزادی_انسان
#گفتار_بزرگان
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#خصوصیات_پیامبر_اسلام_نسبت_به_دیگر #انبیاء
#مشخصه_اسلام
#مقام_شهید
#روایت_معصومین_علیهمالسلام
#ایام_فاطمیه
#از_غیر_خدا_نترسیم
#آزادی_تفکر_و_عقیده
#تعریف_برخی_مفاهیم_دینی
#اصلاح_خانواده
#وصیتنامه_سیاسی_الهی_امام_خمینی_رحمه_الله #انتخابات
#شناخت_ابعاد_وجودی_علی علیهالسلام
#اخلاق_در_خانواده
#محکمات_متشابهات
#انتقال_مفاهیم_دینی_به_فرزندان
#حال_خوش_معنوی
#پیام_ولایت_درقرآن
#جان_شیعه_اهل_سنت (رمان)
#فلسفه_نماز
#بیماری_های_روحی
#عبور_از_لذتهای_پست
#نماز_شب
#یک_آیه_یک_نکته
#روزی_یک_دقیقه_باغدیر
#قدم_صدق
#کتاب_رهایی_از_رنجها
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
#سیر_و_سیره_نبوی
#دام_شیطانی (داستان)
#آداب_صله_رحم
#اهمیت_کار
#رمضان_المبارک
#پیام_قرآنی
رمان #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
رمان #کرونا_تا_بهشت
#آغاز_اسلام_ایرانیان
#اسلام
#کنترل_ذهن
#خطبه_فدکیه
#انتخابات
#تفسیر_قرآن
#راز_حیات_برتر
#کتاب_رهایی_از_رنجها
⚜⚜⚜⚜⚜⚜
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1