#دستهای_پنهان
#قسمت_هشتم
تسـّلط و ترویج مسـیحیت درسرزمینهاي مسلمانان بهره ببریم، اگرچه پس از قرنها به نتیجه برسیم؛که پدران براي فرزندان
میکارند».
یکبارکنفرانسـی در وزارت تشـکیل شدکه در آن نمایندگانی از بریتانیاي کبیر، فرانسه و روسـیه در بالاترین سطوح حضور
داشـتند: دیپلمات ها و دین مردان.خوشـبختانه من به دلیل پیونـدهاي نزدیک با وزیر در این کنفرانس شـرکت داشـتم. اعضاي
کنفرانس بهطور گسترده اي مشـکلات مسـلمانان را مورد بررسـی قرار دادنـد. آنـان راه هـاي افزایش فشار بر مسـلمانان،جـدا
نمودن آنهـا از باورهایشـان و بازگردانـدن آنهـا به حوزه ایمـان را مطرح کردنـد- همچنـانکه اسـپانیا پس از قرنهاجنگ با
ّ
مسـلمانان بربر به حوزه ایمان بازگشت - اما نتیجه در سطح نبود من مشروح گفتگو های این کنفرانس را در کتابی
به نام «به سوي ملکوت مسیح» نگاشتم.
ّ
کنـدن ریشه هـاي درختی که درشـرق و غرب زمین گسترش یافته است کار دشواری است اما باید به هر بهایی از دشواری های این کار کاست
اما محمد صلی الله علیه وآله وسلم ازشـرایط زمانی ّ
ّ
انحطـاط شـرق و غرب سودجست و بـا پایان دوران انحطاط بایـداین فرصت از میان میرفت که خوشـبختانه چنین شـد،کار
مسـلمانان به انحطاط گراییدوکشورهاي مسـیحی رو به پیشرفت نهادندو اکنون هنگام آن رسیده است که آنچه راطی قرن
هـا از دست داده ایم با فـداکاري بازسـتانیم. وحکومت نیرومنـدبریتانیاي کبیر در این روزگار لواي این مبارزه فرخنـده را در
دست گرفته است.
محبت خدا
#روز_هفدهم #توکل_به_خدا #قسمت_هفتم سلام عزیزان خب آقا محمد بسم الله چشم سید جان با اجازه 👇 خب آقا
#روز_بیست_و_هفتم
#توکل_به_خدا
#قسمت_هشتم
سلام عزیزان
ببخشید من یه مدت حال جسمی و روحی خوبی نداشتم و نتونستم ادامه داستان رو خدمتتون ارسال کنم
اما امروز توفیق شد که خدمتتون برسم و قسمت بعدی رو ارسال کنم، آقا محمد بسم الله 👇
چشم سید جان، با اجازه 👇
تصمیم گرفتم بخاطر حوصله شما، از یسری جزئیات بگذرم که بعدا تو خود کتاب مطالعه کنید.
خلاصه زندگی ما بعد از اون آشتی وارد یه فاز جدید شد و میتونم به جرات بگم زیباترین، جذاب ترین و عاشقانهترین زندگی بود که خودم برا خودم آرزو میکردم.
روزها و شبای ما جذاب میگذشت، قرارهای شام و ناهار تو امام زاده صالح و شابدالعظیم و پارک چیتگر یه رنگ و بوی جدید به زندگی مشترک منو فاطمه جانم داده بود.
از اون موقع تا الان که 7سال از زندگیمون میگذره، دیگه دعوا نکردیم، اما خب قطعا ناز کشیدن و منت کشی زن و شوهری بوده و هست و خواهد بود.
اما هیچوقت به همدیگه بی حرمتی نکردیم
و پرده حیامون پاره نشد و سعی کردیم هیچوقت دل همدیگه رو نشکنیم و خداروشکر هم زندگیمون با یه شیب ملایم به سمت خوشبختی هرچه بیشتر حرکت میکرد.
آبان ماه سال 91 بود، با خانواده دعوت شدیم خونه پدرخانمم و همونجا تعیین شد که عروسیمون روز تولد حضرت زینب که تو اسفند ماه بود باشه و اینطوری یه فرصت مناسب بود تا بتونیم مقدمات عروسی رو آماده کنیم.
من از دار و ندارم تو دنیا کلا 5 میلیون پول نقد داشتم که کارکرد و دستمزد و پس انداز همون یه سالم بود که گذاشته بودم پیش داداشم به امانت، امانت دار خوبی بود!!
خانواده من برگشتن تهران و بازم شاهداماد محترم که خودم باشم موندم اصفهون😜
کلا وقتی میرفتم اِصفِهونااا، اقدش یه هفتهوااا، مِیموندِم
با فاطمه جان داشتیم برمیگشتیم تهران که بریم دنبال خونه و...
آقا اگه بگم چی شد
اگه بگم چی شد فک میکنید فیلم هندیه
من با خودم عهد بسته بودم که از هیشکی پول قرض نگیرم و فقط خرج عروسی که رسمه خونواده بده رو بپذیرم و...
تو مسیر داشتیم برمیگشتیم و درباره اینکه با این پول میشه کجا خونه گرفت و... صحبت میکردیم.
یهو گوشیم زنگ خورد👇
-سلام محمد جان
+به به سلام حاجی، احوال شما
-سلامت باشید، خانواده خوبن؟
+الحمدالله، شما خوبین، سلام دارن خدمتتون
-محمد جان ان شاء الله برنامه عروسیتون برا کی هست؟
+اسفند ماه ان شاء الله، چطور؟
-هیچی عزیزم به سلامتی، میگم خونه برا محل زندگی و... گیر. آوردین، اجاره یا رهن و...؟!
+نه والا، همین الان داریم میایم تهران که دنبال خونه باشیم کم کم و شما دعا بفرمائید حاجی
-عهه، خب نمیخواد بگردین برادر
+چرا؟
-من خونه یه خیر ساکن بودم و خونه رو اول آذرماه خالی میکنم
+خب
-حالا صاحب خونه شرط گذاشته که بعد از خودم، باید یه زوج بسیجی یا طلبه تازه ازدواج کرده معرفی کنم
+جان منننن
-آره برادر، حالا با اجازه منم میخوام شمارو معرفی کنم
+ای جانم حاجی، آقا خیلییییییی خبر خوبی بود ممنونننننننن
-بااجازه، رسیدی بگو که ببینمت
+چشم چشم
گوشی رو قطع کردم
فاطمه جان گفت کی بود؟
گفتم حاج... (معرف من و فاطمه) بود.
گفت که دنبال خونه نباشید و خونه خیر ساکن بشیم
ما هم قبلا خونشون رفته بودیم
خونه دقیقا برِاصلی بلوار کشاورز بود
78 متر، 2خواب،طبقه اول، پارکینگ دار و...
آقا منو بگو اشکم دراومد و گفتم خدایاااا دمت گرم
این بار دوم بود که خدا سر بزنگاه خودشو نشون میداد و به وعده خودش عمل میکرد
گفتم این یکی خبرو بذار وقتی قرار داد بستیم به بابام بگم
اما سریع به پدرخانمم گفتم و کلی خوشحال شد
رسیدم تهران و روز بعد به صاحبخونه معرفی شدم و قرار شد اول تلفنی صحبت کنیم و بعد یه دیدار حضوری بذاریم.
صاحبخونه از خودم و احوالات و... پرسید
که قصد دارید چنتا بچه داشته باشید و یسری سوالات دیگه که برا شناخت تفکرم بود
گفتم ان شاء الله 6 تا نیت کردیم که امر حضرت آقا رو عملی کنیم و...😍
خیلی خوشش اومد
گفت خب بریم سر اصل مطلب، چقد پول داری که بذاری پیش من به امانت که وقتی خواستی از خونه ما ان شاء الله بعد از تولد بچههاتون برید بهتون برگردونم و... یعنی اینکه چقد نظرت هست که رهن و اجاره بدی؟!
گفتم حاجی نه شما مشخص کنید
گفت ببین عزیزم
واحد روبرویی شما الان 40 میلیون رهن داده با یه مقدار اجاره و اگه من بخوام بگم که هیچی، من میخوام ریش و قیچی دست خودت باشه
گفتم والا من 5تومن دارم و اگه اجازه بفرمائید 5میلیون با 5.000 تومن هم برا اجاره
گفت نه عزیزم، اینطوری بعدا اذیت میشی اگه داری بیشترش کن که موقع تخلیه یه پس انداز مطمئن داشته باشی و....
گفتم حاجی باور کنید ندارم و..
گفت خب از پدر بگیر و به نفع خودته
منم تو 5 دقیقه خلاصه اختلاف تفکرم با خانواده رو براشون گفتم که نمیخوام ازشون بگیرم و...
✅ #بدون_سانسور
🔴ادامه 👇
محبت خدا
#دام_شیطانی قسمت هفتم 🎬 از خدا ومعنویات صحبت میکردند ,منم اینجوربحثها را دوست داشتم اما یک چیزایی
❤️🖤❤️🖤❤️
😈 #دام_شیطانی 😈
#قسمت_هشتم 🎬
امروز صبح رفتم دانشگاه,اما همه ی ذهنم درگیر حرفهای بابا بود ,باید عصراز بیژن میپرسیدم.
اگه یک درصد همچی چیزی باشه, خلاف عقل هست که انسان پا توی این وادیا بگذاره...
بابا آمد دنبالم,مثل ساعت دقیق بود هااا.
رسیدیم خانه,نهارخوردیم,بابا کارش وقت وزمان نمیشناخت,خداییش خیلی زحمت میکشید.غذاکه خورد راهی بیرون شدوگفت:هما جان عصری کلاس داری؟ساعت چندتاچند؟میخوام بیام دنبالت.
گفتم:احتیاج نیست بابا,سمیرامیاددنبالم
بابا:نه عزیزم من رو حرفی زدم هستم ,محاله یک لحظه کوتاه بیام.
من:ساعت یک ربع به ۵تا ۶
بابا:خوبه خودم رامیرسونم
یه مقداراستراحت کردم,اما ذهنم درگیر اتفاقات اخیر این چند روز بود تا به بیژن وعشقش میرسید قفل میکرد .
اماده شدم ,بابا امد ورسوندم جلو کلاس وگفت:من ۶اینجا منتظرتم ...
رفتم داخل,اکثر هنرجوها امده بودند ,سمیراهم بود,رفتم کنارش نشستم,گفت:چرازنگ نزدی بیام دنبالت
من:با پدرم امدم ,ممنون عزیزم
درهمین حال بیژن امد ,یک نگاه بهم انداخت ,انگار عشق خفته رابیدار کرد,دوست داشتم درنزدیکترین جای ممکن بهش باشم,با کمال تعجب دیدم,اولین صندلی کنارخودش رانشون دادوگفت:خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید...
کلاس تموم شد ,سمیراگفت :نمیای بریم
گفتم:نه ممنون توبرو من یه سوال دارم ...
#ادامه_دارد ...
🌩️💦🌩️💦🌩️💦🌩️💦🌩️💦
@mohabbatkhoda