فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
🔴موضوع : حق همسایه
#نهج_البلاغه
🔅وَاللهَ اللهَ فِي جِيرَانِکُمْ، فَإِنَّهُمْ وَصِيَّةُ نَبِيِّکُمْ. مَا زَالَ يُوصِي بِهِمْ حَتَّى ظَنَنَّا أَنَّهُ سَيُوَرِّثُهُمْ
🔹خدا را خدا را، که در مورد همسايگان خود خوش رفتارى کنيد، چرا که آنان مورد توصيه پيامبر شما هستند و او همواره نسبت به همسايگان سفارش مى فرمود تا آنجا که ما گمان برديم به زودى آنها را در ارث شريک خواهد کرد»
📘#نامه ۴۷
🎤آیت الله #مجتهدی_تهرانی
@mohabbatkhoda
14.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ | گرچه دوریم به یاد تو سخن میگوییم
@mohabbatkhoda
#گفتار_بزرگان
🔵👈 همان طور که در سر چهار راه وقتی چراغ قرمز می شود، ترمز می کنید، دین هم چراغ قرمز دارد، چراغ قرمز دین ، کارهای حرام است، یعنی وقتی به کار حرامی رسیدی، ترمز کن و چراغ سبز دین هم کارهای حلال است. حال کسانی که برای چراغ قرمز ترمز می کنند، دو جور هستند: یک دسته از ترس جریمه شدن ترمز می کنند ، که این ترمز کردن شان خیلی چنگی به دل نمی زند، اما عده ای هم برای احترام گذاشتن به قانون ترمز می کنند که این مهم است.
✅حال ما هم اگر از ترس جهنم نماز بخوانیم، این نماز خواندنمان زیاد چنگی به دل نمی زند؛ یعنی اگر به این خاطر صبح ها بلند می شوی و نماز می خوانی که به جهنم نروی، این نماز خواندن زیاد دلچسب نیست، اما اگر به تو بگویند : « اگر نماز صبح هم نخوانی به جهنم نمی روی » اما باز بلند شوی و نماز بخوانی، این خوب است... یعنی اگر عبادت تعظیماً لله باشد، برای بزرگداشت مقام خدا باشد، خوب است.
(فرازی از فرمایشات ، آیت ا... مجتهدی تهرانی -ره)
@mohabbatkhoda
محبت خدا
#آزادی_انسان 🌱🌱 1⃣2⃣5⃣ تفسیر صحیح از #هجرت و #جهاد 🔶اسلام دو هجرت دارد؛ نه یک هجرت ، اسلام دو جه
#آزادی_انسان 🌱🌱🌱
1⃣2⃣6⃣
#وظیفه_مومن در #نبود_شرایط_هجرت و #جهاد
اما تکلیف افراد در شرایط مختلف چیست ، چون همه شرایط ، شرایط جهاد نیست و همه شرایط ، شرایط هجرت نیست .✔️
🌺 پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله تکلیف اشخاص را معین کرده است ؛👌
فرموده است : 👇
🌀تکلیف یک نفر مسلمان این است که در #نیت_جدی و #قصد_واقعی او همیشه چنین چیزی باشد که اگر وظیفه ای ایجاب کرد ، جهاد کند :
《من لم یعز و لم یحدث نفسه بغزو مات علی شعبه من النفاق 》
👈آن کس که #جنگ نکرده ، یا فکر جنگ را در مغز خود نپرورانده است ؛ وقتی بمیرد در شعبه ای از #نفاق مرده است . 👌
👈افرادی که نیتشان چنین نیتی است که اگر وظیفه ایجاب کرد ، #هجرت و#جهاد کنند ، ممکن است به پایه #مهاجرین و #مجاهدین واقعی برسند.
⚜قرآن در سوره مبارکه نساء/95 میفرماید: 《مسلمانان ، آنها که در راه خدا مجاهدند به مال و جانشان و #خانه_نشینانی که فقط به دلیل اینکه ---من به الکفایه--- (نیروی کافی)وجود دارد ، در خانه نشسته اند، هرگز با یکدیگر برابر نیستند . 》✅
❇️ قرآن ، خانه نشینانی را که معذورند (کورند ، شل اند ، بیمارند) ولی در نیتشان هست که اگر این نقص در آنها نمی بود و این عذر را نمی داشتند ، از دیگران در این #جهاد_فی_سبیل_الله سبقت می گرفتند ، نفی نمی کند که هم درجه مجاهدین فی سبیل الله باشند . این مسئله در جای خود درست است .✅
♻️وقتی امیر مومنان علیه السلام از صفین مراجعت می کرد ، شخصی خدمت ایشان عرض کرد : یا امیرالمومنین ! دوست داشتم برادرم هم همراه ما و در رکاب شما بود و به فیض درک رکاب شما نائل می شد .😔
🌀حضرت فرمود : بگو نیتش چیست ؟ در دلش چیست ؟ تصمیمش چیست ؟
آیا این برادر تو معذور بود و نتوانست بیاید ، یا معذور نبود و نیامد ؟
اگر معذور نبود و نیامد، بهتر همان که نیامد و اگر معذور بود و نیامد ؛ ولی دلش با ما بود ؛ میلش با ما بود و تصمیم او این بود که با ما باشد ، پس با ما بوده.👌✅
🌺گفت : بله یا امیرمومنان ! این طور بود .
⚜فرمود : نه تنها برادر تو با ما بوده ، بلکه با ما بوده اند افرادی که هنوز در رحم های مادران اند ، با ما بوده اند افرادی که هنوز در اصلاب پدران اند . 👌✅
✨تا دامنه قیامت اگر افرادی پیدا شوند که واقعا از صمیم قلب ، نیت و آرزویشان این باشد که ای کاش علی علیه السلام را درک می کردم و در رکاب او می جنگیدم ، ما آنها را جزء اصحاب صفین می شماریم .👌✨
🌱🌱🌱
در راستای شناخت#اسلام_ناب👉
@mohabbatkhoda
محبت خدا
#آزادی_انسان 🌱🌱🌱 1⃣2⃣6⃣ #وظیفه_مومن در #نبود_شرایط_هجرت و #جهاد اما تکلیف افراد در شرایط مختلف
#آزادی_انسان 🌱🌱
1⃣2⃣7⃣
#معنای_صحیح_انتظار_فرج
#انتظار_ظهور یعنی چه ؟❓🤔
《افضل الاعمال انتظار فرج》👉👌
یعنی چه ؟❓🤔
🌀بعضی خیال می کنند ، اینکه افضل اعمال انتظار فرج است ، به این معنا ست که انتظار داشته باشیم ، امام زمان با عده ای که خواص اصحابشان هستند ، یعنی سیصد و سیزده نفر و عده ای غیر خواص ظهور کنند ، بعد دشمنان اسلام را از روی زمین بردارند ، امنیت و رفاه و آزادی کامل را برقرار کنند ، آن وقت به ما بگویند بفرمایید ! 🙄
ما انتظار چنین فرجی را داریم و می گوییم افضل اعمال هم انتظار فرج است ! 🙄
(یعنی بگیر و ببند ، بده به دست من پهلوان !)
❌
♻️نه انتظار فرج داشتن ؛ یعنی انتظار در #رکاب_امام بودن و #جنگیدن و احیانا شهید شدن ؛ ✅
♻️یعنی #آرزوی_واقعی و #حقیقی_مجاهد_بودن_در_راه_حق؛👌
⭕️نه آرزوی اینکه تو برو کارها را انجام بده ، بعد که همه کارها انجام شد و نوبت استفاده و بهره گیری شد ، آن وقت من می آیم ❗️
🔻مانند #قوم_موسی علیه السلام که اصحاب پیغمبر گفتند: یا رسول الله ! ما مانند قوم موسی نیستیم .
(بنی اسرائیل وقتی به نزدیک فلسطین که عمالقه در آنجا بودند ، رسیدند و دیدند یک عده مردان جنگی در آنجا هستند ، گفتند : موسی ! 《فاذهب انت و ربک فقاتلا انا هاهنا قاعدون》
مائده/24.
ما اینجا نشسته ایم ، تو و خدا بروید بجنگید ، آنجا را تصفیه کنید واز دشمن خالی کنید ؛ خانه را آب و جارو بزنید ؛ وقتی برای ما خبر آوردید که هیچ خطری نیست ، فقط باید برویم راحت بنشینیم و از نعمت ها استفاده کنیم ، ما به آنجا می آییم .😳
موسی گفت : پس شما چه ؟
شما هم وظیفه دارید که #دشمن را که خانه شما را #اشغال کرده است ، از خانه تان بیرون کنید ) 👌
🌀اصحاب پیغمبر صلی الله علیه و اله (مانند مقداد) گفتند : یا رسول الله !
ما آن حرف را نمی زنیم که بنی اسرائیل گفتند ، ما می گوییم : اگر شما فرمان بدهید که خودتان را به دریا بریزید ، به دریا می ریزیم ، به آتش بزنید به آتش می زنیم .👌
#انتظار_فرج_داشتن ؛ یعنی واقعا در نیت ما این باشد که در #رکاب امام زمان و در #خدمت ایشان دنیا را #اصلاح کنیم .👌
در زیارت اباعبدالله علیه السلام می گوییم : 《یا لیتنا کنامعک فنفوز فوزا عظیما 》
(که برای ما یک ورد شده و به معنای آن توجه هم نمی کنیم )😔
#یا_اباعبدالله! ای کاش ما با تو بودیم و رستگاری عظیم پیدا می کردیم ؛😭🙏
معنایش این است که ای کاش ما خدمت تو بودیم و شهید می شدیم و از شهادت ، رستگاری عظیم پیدا می کردیم ؛ 👌
آیا این #ادعای ما # حقیقت است ؟
افرادی هستند که از روی حقیقت ادعا می کنند ؛ ولی اکثر ماکه در زیارت نامه ها می خوانیم ، #لقلقه_زبان است.👌
😔😭
🌱🌱🌱
در راستای شناخت#اسلام_ناب👉
مداحی آنلاین - بابا میدونستم آخر میای پیشم - سید رضا نریمانی.mp3
4.73M
🔳 #شهادت_حضرت_رقیه(س)
🌴بابا میدونستم آخر میایی پیشم
🌴بابا میدونستم که همدمت میشم
🎤 #سید_رضا_نریمانی
#قسمت ۲۵
عطیه بیآنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خندهای ملیح پر
ُ شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچنان هیجانزده شدم که
بیاختیار جیغ کشیدم :»وای عطیه!!! مامان شدی؟!!!« عطیه از خجالت لبانش
را گزید و با دستپاچگی گفت: »هیس! عبدالله میشنوه!« مادر چشمانش از اشک شوق پر
ُ شد و لبهایش میخندید که رو به آسمان زمزمه کرد: »الهی شکرت!«
سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه
کرد و پشت سر هم میگفت: »مبارک باشه مادر جون! إنشاءالله قدمش خیر باشه!«
از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم: »نترس! اگه منم جیغ نزنم، الان خود محمد به عبدالله میگه! خب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه!«
حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا شادی وارد اتاق شدند.
عبدالله بیآنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان
زده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت: »فدات شم مادر! إنشاءالله مبارک
باشه!« سپس چهرهای جدی به خود گرفت و ادامه داد: »محمد جان! از این به بعد
باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی! مبادا از گل نازکتر بهش بگی!« انگار این
خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش
گل انداخته و چشمانش می درخشید
. عطیه هم فعلا ً از روبرو شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و
آنقدر زیر گوش محمد خواند که بالاخره پیش از تاریکی هوا رفتند.
بعد از نماز مغرب
، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پُر کرده و برای پدر بردم که
نگاه پرسشگر پدر را مادر بیپاسخ نگذاشت و گفت: »عصری محمد و عطیه
اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره!« و برای اینکه پدر ناراحت نشود، با لحنی
ملایم ادامه داد: »خجالت میکشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن.«
لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن »به سلامتی!« شیرینی به دهان
گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای
تلویزیون شد.
*
@mojabbatkhoda
#قسمت ۲۶
نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل میرساند، ترانه
خزیدن امواج جوان روی شنهای کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا
بازی میکردند، منظرهای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای
دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو
سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر
باعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهاییام را خوب حس
کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار میگذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در
مدرسه، با هم به ساحل بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسهها
با پای برهنه به دنبال توپی میدویدند و به هر بهانه ای، تنی هم به آب میزدند یا
خانوادههایی که روی نیمکتهای زیبای ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس
را نظاره میکردند. با گامهایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسهها را شکافته و پیش
میرفتیم. بیشتر او میگفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت، از
روحیات دانش آموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و دهها موضوع دیگر،
تا اینکه لحظاتی سکوت میانمان حا کم شد که نگاهم کرد و گفت: »تو هم یه
چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم.« همانطور که نگاهم به افق سرخ غروب
بود، با لبخندی ملایم پرسیدم: »چی بگم؟« شانه بالا انداخت و پاسخ داد: »هر
چی دوست داری! هر چی دلت میخواد!« از اینهمه سخاوت خیالش به خنده
افتادم و گفتم: »ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق میافتاد! با حلوا
حلوا که دهن شیرین نمیشه!« از پاسخ رندانه ام خندید و گفت: »حالا تو بگو، شاید
خدا هم اراده کرد و شد.« نفس عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید: »الهه! الآن
چه آرزویی داری؟« بیآنکه از پرسش نا گهانی اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ
دادم: »دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه!« و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت
بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت،
در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه
شیعهای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت
@mohabbatkhoda
#قسمت ۲۷
درآید! این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت
دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زده ام
کرده بود، به گونهای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شدهام! خیره
ِ به قرص رو به غروب خورشید، در حال خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد: »الهه
جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم.« با حرف عبدالله نگاهی
به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند میداد، انداختم و
با اشاره به مسیری فرعی گفتم: »باشه، از همینجا برگردیم.« و راهمان را کج کرده و
از مسیر باریک ماسهای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، سر در
ِ بعضی از مغازه ها هم پارچه نوشتههای سبز و
پرچمی سیاه نصب شده و
مشکی آویخته شده بود که رو به عبدالله کرده و پرسیدم: »الان چه ماهی هستیم؟«
عبدالله همچنان که به پرچمها نگاه میکرد، پاسخ داد: »فکر کنم امشب شب اول
محرمه.« و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد: »این پرچمها
رو دیدم، یاد این همسایه شیعه مون مجید افتادم!« و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد:
»چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت از
سر کار برمیگشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت
قبول کرد.« با تعجب پرسیدم: »یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد اهل سنت نماز بخونه؟!!!«
و او پاسخ داد: »نه، خیلی راحت اومد مسجد و سرِ حوض وضو گرفت.
ً براش مهم نبود. خیلی عادی
حالا همه داشتن نگاش میکردن، ولی انگار اصلا براش مهم نبود خیلی راحت
وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست.« سپس نگاهم کرد و با هیجانی که
از یادآوری آن شب به دلش افتاده بود، ادامه داد :»حالا من مونده بودم برای مهر
میخواد چی کار کنه! بعد دیدم یه مهر
ُ کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد
ً و گذاشت رو زمین.« از حالاتی که از آقای عادلی تعریف میکرد، عمیقا تعجب
کرده بودم و عبدالله در حالی که خنده اش گرفته بود، همچنان میگفت: »اصلا
عین خیالش نبود. حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود، چپ چپ نگاش میکرد. ولی مجید اصلا
ً به روی خودش نمیآورد. من دیدم الانه که یه چیزی بهش بگه،
@mohabbatkhoda
#سلام_امام_زمانم❤️
صبـح
همچـنان جـــای
خـــالیات را نشانــمان
مـیدهــد،
سـلام
حاضــرتــرین
غـایــــب زمیـــــن..
اجرک الله یاصاحب الزمان عج
@mohabbatkhoda