🔺چند سال پیش مقام معظم رهبری«مدظله» در باب عوام و خواص سخنرانی کردند.
گوش دادن الان آن، چرایی اتفاقات انتخابات گذشته و شکست جبهه انقلاب را شفاف میکند، هم وقایعی که اکنون در رسانهها در حال وقوع است.
عوام و خواص_ بیانات رهبری در دیدار فرماندهان لشگر۲۷
🎙 مشاهده صوتی👇🏻
https://www.aparat.com/v/g60185t
📃 مشاهده نوشتاری👇🏻
https://www.leader.ir/fa/speech/1292
در حد یک ساعت و نیم وقت بگذاریم تا وسعت دید بهتری نسبت به مسائل پیدا کنیم!
هدایت شده از مهشکن🇵🇸🇮🇷
🥀﷽🥀
به زلالیِ آب
✍️محدثه صدرزاده
همیشه مرگ پیش چشمانم چیز ترسناکی بود؛ حتی تصورش برای اطرافیانم هم بدنم را میلرزاند.
همیشه عادت داشتم که با ترسهایم روبهرو شوم؛ اما مرگ شوخی بردار نبود. فکرش هم مانند موریانه ذهنم را میخورد. پس در صندوقی گوشه کنار ذهنم جایش دادم تا بتوانم همیشه از دور با او ملاقات کنم.
حالا در برههای از زندگی، با ترسم روبهرو شده بودم. مرگ را بیشتر در کتاب «دا» درک کرده بودم؛ حتی از آن موقع حسی قلقلکم میداد تا در کنار آن ترس بزرگ، دنیایش را هم درک کنم؛ بروم غسال خانه و کسی را بشویم. اما شهامت رویاروییاش را نداشتم، تا اینکه خبر مرگ عزیزی را شنیدم.
اول ترسناک به نظر آمد. میلرزیدم و نمیدانم از شدت ترس بود یا اینکه جسمم تحمل این حجم غم را نداشت. هرچه جلوتر رفتم، مرگ رنگش برایم تغییر میکرد. دلم میخواست من هم به غسال خانه بروم، با مرگ از فاصله نزدیک روبهرو شوم. نمیدانم چه شد اما رفتم. گوشهای ایستادم و نگاه کردم و پشت سر هم زیارت پخش کردم. سخت بود اما تمام شد.
حالا که مرگ را لمس کرده بودم، شجاعتم آن قدر زیاد شد که جلو رفتم، کفن را باز کردم و پهنش کردم. به جنازه دست زدم و روی کفن خواباندمش. گردنبند، دستبند، چشمبند تربت را به دست کناریام دادم. کمی آب سرداب امام حسین(ع) را روی پنبههای دهانش ریختم. کمی از آن را روی بدن پخش کردم. سنگ حرم ارباب را کنارش گذاشتم، خاک تربت را گذاشتم و هرچه خودش گفته بود همراهم کنید را همراهش کردم.
در لحظه آخر به یاد آوردم وداع نکردهام.
خجالت آور بود جلوی بقیه بخواهم در گوش مرده چیزی بگویم؛ اما آن لحظه رساندن پیامم به دنیایی دیگر مهمتر از خجالت بود. در گوشی حرفم را زدم، مثل بقیه وداع نکردم، خداحافظی هم نکردم، چون او در قلبم باقی مانده و هنوز دعاهای خیرش ادامه دارند و قرار است در مسیر پیشرو سایه زندگیام شوند.
حالا مرگ را لمس کرده بودم. ترسناک نبود؛ اما پر بود از غم. در آن لحظات دوربین ثبت احوال آدم ها شدم. الحق که غم افراد متفاوت بود. یکی پر از غصه اما آرام، در حدی که بخواهد مادر خود را غسل دهد، دیگری آرام اما پر از خواستن مادر که هربار دستش را بگیرد و بگوید: نگاه کنید دستمو گرفته، نکنه هنوز زندس؟!
یکی دیگر آرام اما پر از تشویش و دیگری آن قدر ناامید و پریشان که حتی به بالین مادر نیامد.
مرگ آن روز فریاد زد: لحظات زود میگذرند و اگر قدر ندانی پشیمان خواهی شد.
گذشت؛ او را در سردخانه گذاشتند و رفتند. حالا تنها من مانده بودم! آخر مگر مرده را تا شب اول قبر که روحش کامل از دنیا برود تنها میگذارند؟
با فرد همراهم حرف زدم، همیشه او سخنور بود و ما شنونده، حالا او شنونده بود و ما سخنور. مرگ هم در کنارمان نشسته بود برای رو کم کنی از او گهگاهی میگفتیم: ما باید شهید بشیم.
البته بازهم برای آن که به او بفهمانیم شهادت فقط در معرکه نیست، یادآور لحظات مرگ عزیزمان میشدیم. مال حلال، لقمه حلال، گذشت، حب اهلبیت(ع) و... باعث شده بود لحظه مرگ سلام بدهد به چهارده معصوم(ع)، شهادتین بگوید و در لحظه مرگ همه آنها به بالینش آیند و جنازهاش لبخند به لب داشته باشد.
وقتی دیدم قبرستان خالی از آدم است چادرم را باز کردم و داخل قبر رفتم. نمیدانم ارادی بود یا غیرارادی اما اولین کلمه سلام امام حسین(ع) بود که یادم آمد.
فکر کنم شیرینترین سلامم را به آقا، در قبر دادم.
خوابیدم. بعید بدانم تا آخر عمرم آرامش قبر را از یاد ببرم. حالا با مرگ دوست شده بودم، کنارش خوابیده بودم. اما دلم گرفت؛ ایکاش پرچم یاحسین(ع) یا چیزی میبود که زیر سر عزیزمان میگذاشتم. دیگر وقت رفتن بود. در قبر نشستم. با دیوار روبهرو و دیوارهای کناری حرف زدم، از اهل بیت(ع) خواستم مراقب عزیزمان باشند. همیشه روی قبر فاتحه میخواندم اما این بار درون قبر فاتحهای خواندم که با عزیزمان به جا بماند.
فهمیده بودم مرگ برای انسانهای مومن سیاه نیست، حالا مرگ برایم بی رنگ شده بود؛ چیزی به زلالی آب.
https://eitaa.com/istadegi
36.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قدم به قدم!
در این روزها جاپای جای کسی گذاشتیم که دنیایش وقف در علی بن موسی الرضا«ع» بود و خدمتش وقف مردم...🌱
راه رفتیم!
صحن به صحن، رواق به رواق، جاپای جای او گذاشتیم.
شنیدهاید؟ میگویند:(اگر دیدید کسی رنگ و بوی امام زمان داشت جاپای جای او بگذارید.)
حالا ما وجب به وجب همه جا را متر کردیم بلکه جای پایش را پیدا کنیم. وقتی هم که خسته از متر کردن صحن ها و... بودیم انگاری که او ما را به سمتی ببرد خودمان را در حرم پیدا میکردیم.🍃
حالا معنای اذن دخول با اشک چشم را میفهمیدیم...
"آنجایی که با دیدن عکس مرد خدمت اشکمان روان میشد و اذن دخول را میخواندیم"
زندگی کوتاه اما پر برکت این چند روزمان با مردی بود که در حرم آقامان سایه به سایه همراهیمان کرد..🙂
آنقدری همراهی اش دلچسب بود و یادش شیرین که ماهم روز آخر خودمان را نذر خدمت کردیم!
او نذر جان و مال و آبرو کرده بود بخواهیم ساده ترش کنیم با امام رئوف عهد بسته بود که خودش نذر خدمت شود.
که شد!
اول آبرویش را وسط گذاشت و رفته رفته کار به جایی رسید که آقای رئوفمان از خدماتش لذت برد و در واسطه گریش نزد خدا مهر شهادتش را گرفت🕊
قدم میزنیم!
نیت زیارتمان را به نام رهبر انقلاب کردهایم انگار رمز گمشدگی را پیدا کرده باشیم. این بار رد پای مرد خدمت را پیدا میکنیم حالا میشناسیمش هم او را هم مکتبش را.
راه را که یاد گرفته ایم
زیارت آخر هم دلچسب تر شده است:)
آخرین بارمان تابیدن و گشتن در بهشت است در کنار خادم الرضا شاید هم بهتر است بگوییم رئیسی عزیزمان...
✍🏻محدثه صدرزاده
#شهیدجمهور🥀
#ازصحنقدس_تافتحقدس🇵🇸
#اردوی_زیارتی_مشهد_مقدس۱۴۰۳
5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک سال گذشته....
استادی داشتیم که روزی شعری را برایمان خواند:
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه اول، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی به روی یکدگر ویرانه میکردم. . .
حالا با دیدن صحنه های مختلف همش ورد زبانم است عجب صبری خدا دارد!
#غزه
#نابودی_اسرائیل
18.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در دنیای ما جا افتاده است؛
مرد که گریه نمیکند!
حتی گریه مرد را گاهی سبک میشمارند.
معادلات دنیای کنونی نشان داد بزرگ مردان عالم شیعه، گریه و بغض را جزوی از زندگیشان میدانند. پیر و جوان هم ندارد از رهبر فرزانهمان گرفته تا شهدای مدافع حرم تا...
به نظر این جمله که مرد گریه نمیکند را دنیای یهود در وادی مغزمان جای داد و فریاد زد تا یادمان برود ورق به ورق تاریخ از اشکهای بزرگ مردانی چون مولایمان علی«ع» خیس است یا شاید هم یادمان برود علت آن اشکها چه بود!
جایی نوشته بود گریه مردان نماز باران است.
جای دیگر هم رهبری نقل کردند که راه شهادت اشک است.
آری مردان مکتب ما با تاریخ طولانیشان از اشک برای حق نهراسیدهاند.
آه!
اشک تاریخش دراز است و منشاش کربلا.
✍🏻محدثه صدرزاده
#شهید_عزیزم
#مکتب_مقاومت
#شیعه_سرافزار
در پیمانها و قوانین خاک خورده بین المللی، خبرنگار مصونیت دارد؛ نباید مورد حمله قرار بگیرد. حال بگذریم که سران به اصطلاح ابرقدرت جهان با چشمپوشی از قوانین خودشان، نه تنها خبرنگار را بلکه خبر را هم به رگبار گلوله گرفتهاند؛ یکی را با گلوله سربی و دیگری را با گلوله تحریف به شهادت میرسانند.
اکنون با گذشت یک سال نام تعداد بیشماری شهید خبرنگار به جامانده است که خبرنگاری جزئی از وجود مقاومشان بوده است.
خبرنگاری تنها این نیست که بلندگو به دست خبری را مخابره کرد؛ بلکه خبرنگاری به اندیشه است؛ اندیشهای که بدون آن لحظهها به یادماندنی نمیشوند.
خبرنگاری یعنی فرصتی برای مقابله رسانهای با استکبار جهانی!
حالا توهم یک خبرنگار باش!
پایگاه خبری جبهه مقاومت منتظر توست.
✍🏻محدثه صدرزاده
#خبرنگار #غزه
http://eitaa.com/istadegi
پدرسرگی!
عنوانی که در وهله اول معنایش را درست متوجه نشدم؛ اما هرچه پیش رفت فهمیدم داستان در خصوص فردی است که یکباره تصمیم میگیرد کشیش شود.
زیبایی رمانهای خارجی وقتی است که به درک جهانی دیگر میرسی. این کتاب به من فهماند که دین اسلام نقشه راهی منسجم دارد و هرکجا گیری پیدا کنی با رجوع به نقشه میتوانی زیر و بمش را پیدا کنی و در جاده بندگی رشد کنی و قدم بگذاری.
و اما کشیش این کتاب و آئینش.. مسحیت، دینی که تحریف شده است، کشیشان آن در ظاهر متدین و پاک سیرت اما در باطن پر از اشکالاند. معنویتی که در دعا خلاصه میشود و تقوایی درش وجود ندارد، زندگی افرادی که به دور از جامعه(و به ظاهر دور از گناه) میگذرد و در مواجهه ناگهانی با گناه دستپاچه میشوند و نمیدانند چه کنند.
همه کتاب خلاصه میشود در یک چیز، فطرت به دنبال عبادت است؛ کشیش و غیر آن هم نمیشناسد. همه افراد درگیر این فطرتاند؛ اما گاهی پیرزنی در گوشه کنار شهر روسیه بدون آنکه به کلیسا سری زده باشد، میشود معلم کشیشی که سالها سختی کشیده و اعمال کلیسا را بجا آورده است.
✍️محدثه صدرزاده(پیشه)
#معرفی_کتاب #نقد_کتاب
https://eitaa.com/istadegi
همیشه پیش خودم فکر میکردم خوب حالا من نامه بنویسم برای رهبری که چه؟
مگر ایشان نامهها را اصلا نگاه میکنند یا میخوانند؟ ته تهش اگر خیلی مهم باشد دفتر بیت لابه لای گزارشهایش عرض ارادت و مشکل ما را در حد یک جمله میرساند.
البته بس بیراه هم نیست آخر رهبر یک کشور با این همه دغدغه و کار که نباید وقتش را برای درد و دلهای من بگذارد که!
به هرحال هرچه که بود با دیدن و خواندن این متن یک لحظه یادم افتاد که ای وای به عنوان یک نویسنده فراموش کردهام که همان نیت و اصل نوشتن بار دل را خالی میکند و حرف دل را سبک.
یادم میماند که زین پس حرف های دلم به رهبر را بریزم روی کاغذ....!
به این بخش از متن که رسیدم دو یا یه بار خواندمش آنقدر حس درش نهفته بود که از یک جایی به بعد هوس چای کردم. وای که چقدر قربان صدقه آقا رفتم؛ اما میدانید مشکل دقیقا کجاست؟
اینجایی که تک تک ما به چگونگی لبخند، لباس پوشیدن و.... آدمهای مهم زندگیمان دقت کردهایم اما هیچ وقت نخواستهایم به اصل وجودیشان دقت کنیم!
هیچ گاه به دنبال این نبودهایم که وظایف یک رهبر چیست؟ ساز و کار مردم با او چگونه است و کلی مسائل مهم دیگر.
همه مان شدهایم آدمهایی ظاهربین ته تهش هم با ظاهربینیمان همه چیز را خراب میکنیم.
رهبری یک جایگاه کلان است که اگرچه ما بتوانیم این درک درست را پیدا کنیم که او به راستی کیست در زندگی در همنشینی با آدمها هم به جای ظاهرشان واقعیتشان را درک میکنیم.
البته قصد جسارت به نویسنده کتاب نبود چرا که صرفا چندخطی از کتاب را نشر داده و تمامیاش را بازگو نکردم.