eitaa logo
کیش مهر (درمحضر علامه طباطبایی)
1.6هزار دنبال‌کننده
641 عکس
6 ویدیو
0 فایل
بررسی اثار احوال ونظرات مفسرفقیه فیلسوف وعارف کبیر محمدحسین طباطبایی وسایر علما
مشاهده در ایتا
دانلود
□بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، و بِهِ أَسْتَعِینُ□ □○ ، این دنیا سرای آموختن است و آزمودن و جستن اندیشنده را، پس بیندیش همهٔ صور و هیآت و معانی محسوس وی را، که اشخاص آن همه زوال پذیرند، و بدان که این همه مثالات و نمودارهاست مر صورتهای پوشیده و اشکال حقیقی جاودانی بي‌منتهی و مقطع را. □○و در جمله، ای نفس، نیست در جهان خردْ نوعی الا که مثال و شکل آن پیداست در روش طبیعت؛ و همچنین هر آنچه هست در عالم کونْ داعیان‌اند و مثالات لذات زوال پذیر دروغ نمای، دلیل‌اند و رهنمای سوی صور باقی ثابت؛ و اختلاف هر آنچه در حس است و زوال آن دلیلست بر اتفاق هر آنچه در عقلست و بقای آن. پس تا در این جهان حسی و عالم کونْ، از علم و تصور و تمثل و بحث و آزمایش غافل مشو؛ و بمشغولی بمحسوسْ معقول حقیقی را فراموش مکن که مقصود و مطلوب بوده است، تا بازگشتنت حاجت نباشد بدین عالم برای آموختن و اندوختن دانش، □○و هر آنگه که آرزومند شوی بلذات حقیقی و شادمانی دائم، خود را برون کن از لباس تیرگی، و پاک شو از بارگران جسمیت، و خود را جدا کن از هر آنچه خلاف ذات تست، پس همی باش در جهان لذّتهای حق و شادی دائم، و همی پوش حلهای ذاتی که کهنه نشوند، و نگاشته «شو» بصورت گوهری دائم، که زوال نپذیرد و سترده نشود آن صورتها، که تو مثال و شکل آن دیده‌ای در جهان کون و فساد. @mohamad_hosein_tabatabaei
□بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، و بِهِ أَسْتَعِینُ□ □○ ، این سخن را که بر تو مشروح کردم نیک بدان، و بدان که هلاک کنندهٔ نفس سه جنس است: انباز گرفتن و انواع وی، و ستم و انواع وی؛ و راحت و لذت طلبیدن و انواع وی. واین هر سه جنس را یک اصل است که منشأ هر سه اوست، و آن حبّ حساحسی است. پس حذر جوی از وی، و روی بوی مدار و منگر در وی مگر در وی مگر بنظر ترس و هراس، همچون مرغ دام شناس، که از دام بر یک سو رود و بپرهیزد از وی، □○و بدان ای نفس، که تو از جنس اول که شرکست و انبازی، ترا سوی یگانگی رساند؛ و تو از جنس دؤم که ستم است، ترا بمنزل نور و صفا رساند و پاکی و گزیدگی؛ و تو از جنس دؤم که سئوم که لذّت حسی جستن است، ترا آسوده کند از مقاسات خوف و اندوه و نادانی و میاز. □○پس بحقیقت این معانی استوار باش و یقین دان، و بران کار کن تا زندهٔ جاودانی شوی، و برهی از هلاک. @mohamad_hosein_tabatabaei
□بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، و بِهِ أَسْتَعِینُ□ □○ ، براندیش حکمت پدید کنندهٔ این چیزها را، و بدان اعتبار کن، و بدان که آدمی آفریده نشد از برای هیچ‌چیز مگر از برای دانش و کارکرد بدانش، و همچنین میوهٔ خوب آفریدهٔ نشد مگر خوردن را. و همچنانکه خوشهٔ انگور نخست که پیدا شود، و آن کار را که از وی خواسته‌اند نشاید، پس سوی وی همی آید ماده‌ای، که وی را همی بَرد «سوی» ترشی خوش، تا شایسته گردد بعضی آن مقصود را که از وی جسته‌اند، نه همه را، پس بوی آید ماده‌ای که وی را سوی کمال برد در جملهٔ معانی که از وی توان یافت، آنگه تمام گردد‑ □○همچنین مردم محسوس نخست در این عالم پیدا شود، و بهیچ کاری که وی را برای «آن» می‌پرورند نشاید، پس آن ماده بوی آید که او را بمنزل آموختن برد نه منزل دانائی، و چون دراین منزل فرهنگ تمام بیابد، و ماده‌ای بزرگ‌تر که تمام است و تمام کننده بوی پیوند، و او را بدانا و شناسا کند، پس آنگه تمام گردد. □○وهمچنین مردم معقول قوتی است ذاتی، در عنصر نهان، که با منی در آید سوی رحم، پس بوی فرو آید آن قوّت نگارنده، که اندکی آن را بنگارد بواسطهٔ اجرام آلهی، آنگه چون عقل شود بقوّت، خداوند خشم و آرزوی، بوی فرو آید قوّتی دیگر تمامِ تمام کننده، که عقل بفعل است، تا وی را بحدود کمال برد، پس آنگه بفعل باشد بهمهٔ اسباب پس از آنکه در آغاز نه بفعل بود و نه بقوّت، پس فعل وی باز گردد بدان رتبت که درو بقوّت بود، پس از رتبت قوّت بیاید سوی رتبت فعل، پس آنگه کننده و کارگر و نگاشته و نگارنده و نموده نمودار گردد. □○وبدان، ای نفس، که اندیشیدن چنین معانی رهبری کند بر حکمتهای لطیف پدید آرندهٔ عالم، جل جلاله و تقدست اسماؤه. @mohamad_hosein_tabatabaei
□بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، و بِهِ أَسْتَعِینُ□ □○ ، مبدع چیزها، تعالی ذکره، چون گویائی است که می‌نماید و می‌دهد آن معانی و گوهرها، که مرور است، بسخنْ شنوندگان را، و نه هر شنونده‌ای سخن وی را دریابد و بداند، بلکه از ایشان هست که بترجمان و واسطه محتاج بود تا از گوینده بشنونده رساند ،و آنکه در این منزلت و مرتبت بود عجمیست، که حاجت خود را در نیابد الا بترجمانی که تفسیر کند حقیقت گفتار را. □○پس ای نفس، از آن گوهران مباش که محتاج ترجمان و واسطه باشند، که ترجمان تواند که گفتار را از اندازهٔ معنی بگرداند و خیانت کند، پس برون شو از مرتبت عجمیان بمرتبت فصیحان و بلیغان، و کسب کن دانش را پیش از کار کرد، و میوه شناختن پیش از درخت نشاندن، و بگفتار محصل کن ثواب برکاتش پیش از عمل، که ترا اندرین هست راحتی تمام و فایده‌ای بزرگ، واللّه تعالی اعلم بالصّواب. @mohamad_hosein_tabatabaei
□بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، و بِهِ أَسْتَعِینُ□ □○ ، این حالها و اعراض که فرود آمده‌اند در جوهر کثیف جسمانی با هم موافقت ندارند، و با هم الا دشمن نباشند، پس حذر کن و پرهیز جوی از ایشان، که این آن معنیست که ترا ازآن ترسانیدند، و آن بیمناک که ترا ازآن بیم داده‌اند. ، تو یکسانی و یک گوهر و یک ذاتی و ایشان بسیار، و تو موافقی و ایشان مختلف، و تو نیک خواهی و ایشان فریبنده، و تو درستی و ایشان باطل؛ و تو موجودی و وجود ایشان حقیقتی ندارد، و تؤی خیری دائم باقی و ایشانند زخارف و نگار و گردنده. □○پس بازگیر، ، خود را از آنها، و بپرهیز از «بادانی جستن آن، و بلند و بزرگ داشتن ایشان، و ره زدن ایشان بر تو، و فرو گذاشتن ایشان مر ترا، و بیرون مشو از خود و از ذات یکتای حق شریف، و پی بسیاری ایشان مدار و اختلاف و محالاتشان و خساست و غدرشان، که گم شوی و هلاک گردی. @mohamad_hosein_tabatabaei
□بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، و بِهِ أَسْتَعِینُ□ □○ ، تا کی نیازمند و گریزان باشی از ضدی بضدی؟ گاهی از گرما بسرما، گاهی از سرما بگرما، گاهی از گرسنگی بسیری، گاهی از سیری بگرسنگی؛ همچنین در طعامها و بویها، چون از شیرینی بسیار شودت محتاج شور گردی، و گر شوریت بسیار گردد نیازمند ترش شوی، □○و همچنین در بویهای مختلف، و هر آنچه حاضر آنی در جهان حس؛ و پیوست نیازمندی باندوختن، و چون بدان پیوستی ترس بر فوات آن اندوختی مادام تا با تو بود، و چون از تو رفت خوف شد و اندوه و غم آمد. □○پس برکش از خود این چیز را که بدان مشاهدهٔ این چیزها همی کنی، و بدان این بیماریها همی یابی، و اندوه مبر بر مفارقت غمها و اندوه ها و بیم ها و نیازها، و ناخوش مشو از پیوند توانگری و بی‌نیازی و عزّ و امن شادمانی، که هر که برگزیند درویشی را بر توانگری و بیم را برایمنی، و مذلّت را بر عزّ، نادان بود، و نادان گم راه باشد و گم راه هالک. @mohamad_hosein_tabatabaei
□بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، و بِهِ أَسْتَعِینُ□ □○ ، بیقین دان که تو بر اصلی پیدا شدی که فرع وی توئی، و فرع اگر چه برود تا غایتی دور از خویش لکن بند و پیوندی که میان وی و اصلش بود بریده نشود، و بدان پیوند هر فرعی را از اصل مدد رسد، چون درخت میوه ده، که میوه اگر چه از اصلی که او را پیدا کرد دور بود، لکن مدد از وی ستاند، و اگر آن پیوند میان او واصل برخیزد، چنانکه میوه را از درخت باز کنند، مدد اصل از فرع باز گسلد و فرع تباهی گیرد. □○پس نگر، ، و بیقین دان این حال را، و بدان که تو باز گردنده‌ای سوی آن اصل که از وی پیدا شدی، و بپرهیز از شوخگنی آلات خود، که ازآن باز گشتنست دیر همی شود سوی عالمت و اصلت. @mohamad_hosein_tabatabaei
□بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، و بِهِ أَسْتَعِینُ□ □○ ، این عالم طبعست و محل نیاز و بیم و ذل و اندوه، و آن جهان عقلست، و اوست محل توانگری و امن و عز و سرور، و تو هر دو را دیدی و شناختی، و در هر یک آرمیدی، برگزین آن را که خواهی از سر بصیرت و آزمایش، از برای مقام و درنگ درآن، بی‌هیچ منعی و دفعی، و نیک بدان که نتواند بود که مردمی باشد توانگر درویش، ایمن بیم زده، ارجمند خوار، شادمان غمگین، و اگر این سخن صدقست پس نتواند بود که مردم را با حب، حیات دنیا حب حیات آخرت باشد. □○ ، هر که سلاح بیفکند در جهاد، و خود را بدشمن سپرد، بند و گرفتاری وی را واجب شد، و هر که بسلاح کار زار کرد، و نفس را بپائید و نسپرد خود را، قتلش واجب شد و هر نفس که آمد بدین جهان طبع او را از این دو حال گزیر نیست: یا کشتن، یا بند. هر آنکه بند و گرفتاری گزید بر خود عذاب دراز اختیار کرد، و هر که کشتن بر اسیری گزید ارجمند مرد، و آن مردگی زیستن بود وی را و رستگاری از اسیری و بند و خواری و درازی عذاب. @mohamad_hosein_tabatabaei
□بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، و بِهِ أَسْتَعِینُ□ □○ ، چون آهنگ کنی بترک کارهای خسیس دنی و بگذاشتن آن، پس آهنگ ترک اصل و معدن و چشمهٔ آن کارها کن، و ازآن بر یک سو شو، و آن اصل و معدن دوست گرفتن حیات دنیاست و خود را بیمار کردن و لذات آمیخته با درد جستن و تمویه و فریب؛ □○و چون آهنگ داری بکارهای شریف الهی، باید که کنشها دور بود از 'نفاق، پس آهنگ دوری کن از اصل و معدن و منشأ نفاق، و آن است دراین حیات دنیا. □○ ، مگذار که حذر تو در افراط به بددلی انجامد، پس پر دلی و شجاعت نیابی و از شرف آن باز مانی، و در دنائت و خساست بمانی، و بدان که هر آن چیز که از مدد گزیر ندارد، و نیازمند باشد بمایه‌ای که ازان پرورش یابد، او ذات نیست، و هر چه نه ذات بود محتاج ماده‌ایست بر دوام که برای وی بخشیده بود، پس این معنی را بیقین دان که ترا از دانستن آن بسی آسایش و راحت رسد. @mohamad_hosein_tabatabaei
□بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، و بِهِ أَسْتَعِینُ□ □○ ، تدبیر جزوی را نگاه می‌دار باندازهٔ توان و طاقت، پس چون تدبیر کلی آردت کارهائی که در پیشت آید، بدان راضی شو و بران اعتماد کن، که مئونت سعی و کوشیدن و بار آن بهم کشیدن از تو برداشته شد، چون کسی که رنج چراغ افروختن بر خود نهد، و همه شب چراغ را نگاه می‌دارد تا از ظلمت شب برهد، چون آفتاب برآید مستغنی شود از چراغ، و بار رنج چراغ افروختن و افروخته داشتن برخیزد از وی. □○ ، مغرور مشو بکارهای دون خسیس، که پس عادت کنی، و پس عادت بطبع و گوهر بود، طبعی و گوهری برخلاف طبع و گوهر تو، پس باز گوهر و طبع و مأوای خود نتوانی رسیدن. و بدان که پدید آرنده و مبدع چیزها شریف‌تر از همهٔ چیزهاست، پس تو چیزهای شریف اندوز تا بوی نزدیک شوی بمجانست شرف، که شریف مضاف بود، و خسیس با خسیس. □○ ، تو امید داری که درنگ جوئی و تو در عالم کونْ باشی، و کدام آرام بود در عالم کونْ، که چیزها بر روی آب آرام و ثبات نیابد، و اگر بیارامد حالی نادر و غریب افتاده بود، باز چون آب در جنبش و موج آید آن آرام باطل گردد، و آنگه آرام و ثبات یابند که بمحل آرام و ثبات افتند، چون دف که از روی آب برگیری و بر زمین نهی، همچنین نفس تا در ره روش طبع بود آرام و سکون نیابد، و راحت و آسودگی نبیند، از آنکه عالم کونْ او را خسته دارد و از جهان خرد منقطع، و چون باز اصل و گوهر و مأوای خود رسد آرام گیرد و بیاساید از بدبختی غربت و مذلّت آن. @mohamad_hosein_tabatabaei
□بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، و بِهِ أَسْتَعِینُ□ □○ ، عالم طبیعت روشنیست و تیرگی، پس تیره‌اش را بکار بر پیش از روشنش، که در تدبیر و سیاست صافی آشامیدن پس از تیره بهتر از تیره آشامیدن پس از صافی. و این سخن بر طریق مثل رانده‌ایم، و گرنه در عالم طبع خود کی و چگونه بود صفا با کدر؟ □○بلکه او غایت کدورت و تیرگیست، و اگر زانست که تو خواهان صفائی، از عالمی دیگر جو نه از ، که اگر تو آن را در معدن صفا جوئی بیابی، □○و اگر نه از محل و مأوای صفا جوئی، بدان در نرسی، واز تو فائت شود مقصود تو، پس تو مانی قرین اندوه و حسرت، و از آن بیمار شوی، و بیماری بمرگ انجامد و نومیدی از زندگی عقلی و بود جاودانی. @mohamad_hosein_tabatabaei
□بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، و بِهِ أَسْتَعِینُ□ □○ ، این مرکب تو که تو دراین دریای طبیعت و عالم کونْ آن را بمسکن خود کرده‌ای و بران اعتماد ساخته، آن هم از آب این دریاست، لکن فسرده شده است بعملی غریب، و نزدیکست که ناگهی گداخته گردد، و بآب دریا برآمیزد، و ترا بر روی آب بگذارد □○بی‌مرکب، و مرکب تو اگر دانی و آموخته‌ای شناوری بود، و اگر ندانی و نیندوخته‌ای بر خطر باشی و بهلاک نزدیک. □○ ، آب تا روشن بود هر آنچه در اندرونش بود از دیده نهان نماند، و چون تیره شود حجاب دیده کند، و در وی چیزها نتوان دید؛ و همچنین فروغ آفتاب در هوا دیده بدان فروغ چیزها بیند درست، و چون دود و غبار و بخار برخیزد، و با هوای روشن بیامیزد، حجاب کند، واگر چه فروغ آفتاب بود نتواند دید چیزها را؛ همچنین فروغ خرد که با چیزهای کثیف تیره بیامیزد تیره شود، و صورتهای عقلی را ننماید، □○پس آنچه در ذات وی بود نبیند، و خاصیتهای عقل باوی نماند، پس نفس نیازمند و درویش و نادان بماند، و راه رستگاری خود نبیند و نشناسد. @mohamad_hosein_tabatabaei
□بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، و بِهِ أَسْتَعِینُ□ □○ ، زهد نه آرایش حیات دنیا و لذت آن بگذاشتنست و دشمن داشتن، و اصل حیات را پسندیدن و دوست داشتن، بلکه زهد تمام خشنود بودنست بمفارقت حیات دنیا، و شتاب نمودن بتحویل، پس ، ترک راحات دنیاوی زهد نیست با خشنودی بمقام در وی، بلکه زهد بحقیقت بمفارقت این حیات بود، و آسایش از تضاد و دشمنی و اختلاف و تیرگیش، و بدان مفارقت راضی بودن، □○پس، ای نفس ،که آرزومند مرگ طبیعی باشی، و بدان خشنودی نمائی، و از سست شدن و پشیمانی نمودن از مرگ طبیعی پرهیز کنی، که سلامت تو در شوق مرگ طبیعی است و هلاکت از ترس و بیم از وی، که بمرگ طبیعی تو از تنگی بفراخی آئی، و از درویشی به توانگری، و از اندوه بشادمانی، و از بیم بأمن، و از بیماری بصحت، و از ظلمت بنور رسی. □○پس اندوه مبر برآنکه لباس بدبختی و شرّ از تو برکشیده شود، و حُلّهٔ بقا و خیر لباس تو شود، با آنکه یقینی تو بدرستی این معنی، و عیانست نزد تو، همی بینی آن حال بذات یکتای تو. @mohamad_hosein_tabatabaei
□بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، و بِهِ أَسْتَعِینُ□ □○ ، همی جوئی برادران و رفیقان را در جهان کون و فساد و تو دانسته‌ای که آن مطلوب محالست در این جهان، و آن حال در جهان روحانیان توان یافت، از یکتائی و پاکی وخالصی ذاتشان، اگر همی خواهی از آنجا طلب، و بآن محل انتقال کن تا بمراد رسی، □○و از عالم کون مطلب آنچه درو نیست، از آنکه ساکنان این عالم اسیرانند و بندگان، و از اسیر برادری نیاید، و بنده بر عهد نپاید. این معنی را بیقین دان و بدان کار کن و اعتقاد دار، ، و بدان که هر ناپاینده‌ای سرگشته است، و هر سر گشته‌ای هالک. □○پس بپرهیز از اندوختن آنچه اگر نیابیش سرگشته شوی و بهلاک رسی. ای نفس، چه سختست جدائی این دوستان، و ازان سخت‌تر دوست داشتنْ چیزی را که ازو جدائی بود بناچار. @mohamad_hosein_tabatabaei
□بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، و بِهِ أَسْتَعِینُ□ □○ ، اهل دنیا ستم رسیدگان ستمگارند، و فریفتگان فریبنده‌اند، و ازینست که استقبال کنند نفس رسنده را در سرای غم و اندوه بشادی و خرمی نمودن، و وداع کنندش بهنگام بازگشتن از این سرای بلا بمأوای سرور و رستگاری بگریه و فزع و جزع؛ و این مایه بسست شناختن ستم و مخالفت حق و عدل را. □○ ، دریاب و بدان بآزمایش و اندیشه که هلاک نفس را چهار سبب است بی‌شک: یکی بی‌دانشی، و دؤم اندوه، و سئم نیازمندی فقر، و چهارم بیم. و بدان که هر آنکه از دانش باز جوید بی‌دانشی نیابد، و هر آنکه از کسب چیزهای بیرون و از خود دور شود اندوه نیابد، و هر که از آرزوها دور شود، و پارسائی ورزد، درویشی نیابد، و هر که بمرگ طبیعی مشتاق شود بیم نیابد. @mohamad_hosein_tabatabaei
□بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، و بِهِ أَسْتَعِینُ□ □○ ، بی‌دانش را حقیقت هیچ‌چیز نباشد، و آنکه اندوخته ای بیرون از خود جوید دراندوه بود، و آنکه بآرزوهای حیوانی نیازمند بود همیشه درویش باشد، و هر که از مرگ طبیعی بهراسد هرگز امن نیابد، پس هرگز تواند بود بدبخت‌تر از نفس بی‌دانش اندوهگنِ درویش ترسان؟ □○ ، اگر ترا پایهٔ شکیب نمودن بودی بر سختی تایافتن کام و هوی تا بدانگه که از طبیعت جدا گشتی ترا نه بیم ماندی و نه درویشی، پس عادت کن شکیب آوردن، و بیم و درویشی با اندوه و غربت بهم میار که پس هلاک شوی. □○ ، مرگ در زیر شکیبائی و ثبات است، و مرگ زیر هزیمت و سستی ، و قتل ساعتی بود و بگذرد، و خواری کشیدن و بند و اسیری دراز مدّت بود. پس بر خود اسیری مپسند ، و بقتل طبیعت راضی شو ، که از قتل طبیعی زندگی جاوید زاید. @mohamad_hosein_tabatabaei
□بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، و بِهِ أَسْتَعِینُ□ □○ ، نفس را سه پایه تواند بود، تو پایهٔ بلندتر جو: یک پایه دانش بی‌کار است؛ و خداوند این پایه چون سلاح داری بود که دل کارزار ندارد، و بد دل را از سلاح چه فایده رسد؟ و دؤم پایه کاری است بی‌دانش، و خداوند این پایه چون دلاوری بود بی‌سلاح، و اگر چه هم ناتمام است لکن دلیریی سلاح قادرتر بود از بد دل پر سلاح، پس کارگر بی‌دانش شریفتر از دانائی بی‌کردار؛ و پایهٔ سؤم دانش با کار است، و او چون دلیریست تمامْ سلاح، و این شریف‌تر پایه است. □○ ، جرم ماه روشنست و فروزنده تا فروغ آفتاب بوی می‌رسد و چون زمین حجاب گردد میان ماه و خورشید تارک شود؛ همچنین نفس تا عقل بر وی همی تابد روشن بود، و چون تن و توابع و تولدات وی حجاب شوند میان نفس و عقل تیره گردد و پوشیده؛ و همچنانکه تا در میان آفتاب و ماه زمین بود ماه از تیرگی کسوف خالی نباشد، نفس نیز تا با طبیعت بود از رنج و تیرگی خالی نباشد. پس پیدا شد که راحت نفس در جدائی یافتنست از طبیعت، واللّهُ عندهُ الغیبُ و علمهُ. @mohamad_hosein_tabatabaei
□بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، و بِهِ أَسْتَعِینُ□ □○ ، چه افتاد گوهران طبیعی بی‌خرد را که بطبع جنبنده‌اند سوی عنصر و مأوای خاصتر هر یک، اگر نه شرف و عز هر گوهری دران باشدی که بگوهر و مأوای خاصتر خود باز گردد؟ ای نفس، نبینی هر آنچه از خاک بود، چون سنگ و جز ازان، چون از هم گشوده شود بگوهر خاک باز شود که اصل و مأوای اوست، چنانکه اگر پاره‌ای از خاک برگیری، و از نشیب خاک سوی بالا براندازی، و بگذاری آن را، در حال بشتاب سوی مأوی و اصل خود باز گردد؛ و همچنین همهٔ آبها را همی بینیم که بجنبش سوی گوهر بزرگتر همی گرایند تا باز دارنده‌ای نبود، چون جویهای روان سوی دریا؛ و همچنین جز آب، چون آتش که همی رود سوی بالا و عنصر خود. پس چون این چیزها که عقل و تمییز ندارند، و جنبش ایشان جنبش بی‌خبرانست، میل دارند سوی شرف و عز و نیروی خود، و باز می‌گرایند از دوری جستن از وطن خود، پس چه بود ترا،  □○ای نفس، که با خرد و تمییز که داری، از وطن و مأوای شرف و عزّ خود گریزانی؟ و دوری از اصل و منشأ خود را دوست همی داری، و درنگ نمودن در سرای غربت، و مذلّت و خواری کشیدن، اختیار کرده‌ای، از برای چیست؟ بطبعست این اختیار ترا یا بعقل؟ اگر بطبعست چون طبیعت شود در افعال و بازگشت بعنصر خود، و اگر بعقل گزیده‌ای در عقل کی بود اختیار غربت بر مأوی و وطن خود، و محل خس است بر محل شرف، و خواری و مذلّت کشیدن بر راحت و عزّ؟ و هر که در این رتبت بماند نه از رتبت طبع و مطبوعات بود، و نه در پایهٔ عقل و معقولات، و هر چه «در این» دو رتبت نیست ناچیز بود، و در شمار موجودات نیاید. پس این معانی را در خود بنگار، ای نفس، و بازگرد بعقل سوی شرف بلندتر و محل اقصی. @mohamad_hosein_tabatabaei
□بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، و بِهِ أَسْتَعِینُ□ □فصل پنجم□ □○ ، نیست عقل الا یافتن و دیدن خود، و هر نفس که خود را نیافت مرده است، و یافتن و دیدن آن زندگی ابدیست، و ناز و لذت جستنْ مرگ ابدیست؛ پس مفارقت زندگی ابدی مگزین بر مفارقت مرگ ابدی. □○ ، من اندیشه کردم در جملهٔ راحات و لذّات، نیافتم خوشتر از سه چیز، و آن سه چیز است و و ، و هر یک را از این سه اصلیست و عنصری محرک آنک هر که جویندهٔ دانش است روی بتوحید آرد، که توحید بود شناخت و دانش، و بانباز گرفتن بود نادانی و ناشناسی و شک؛ و هر که توانگری جوید بخرسندی گراید، که هر جا که خرسندی نیست توانگری نباشد؛ و هر که امن می‌طلبد باید که آرزوی مفارقت و رحلت کند از عالم طبیعت، و آن مرگ طبیعی است. @mohamad_hosein_tabatabaei
□بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، و بِهِ أَسْتَعِینُ□ □○ ، مادام تا تو در این عالمی از دو حال بپرهیز، که آن حال جای هلاک نفوس است بدرستی، پس حذر نما و بر یک سو باش ازان چون ترس زدگان و بیم‌خوردگان، و آن دو چیز است: زن و شراب مست کننده. □○ ، هر آنکه شکار زنان شد چون مرغی بود در دست کودکی بی‌خرد، که کودک بوی بازی کند و خرم باشد، و مرغ هر لحظه مرگی می‌چشد، و انواع عذاب می‌کشد؛ و از شراب مست کننده حذر کن، که مثل نفس با مستی چون مثل کشتیی بود در موج دریائی بی‌بُن، که ملاح و مدبر و غمخوار درو نبود، و همچنین نفس که از خرد دور ماند طبیعت وی را می‌برد و می‌راند، بی‌آگهی و بی‌تربیت و نظام، تا آنگه که هلاک شود و بمیرد. □○ ، هر آن چیز که تو آن را دانسته باشی و باز فراموش کنی، بیقین دان که آن دانش از اصلی بیرون از ذات تو  آمد، که واسطه شد میان تو و میان دانستن آن چیز،و باز فراموش شدنش از تیرگی و ظلمت تن خاست و اختلاف و گرانی او، و کشیدنش مر ترا سوی خود، و بتضاد و مخالفتش مانع شدنش ترا از آن دانستن، تا تو آن را فراموش کنی، و نادان شوی مر آن چیز را که دانسته‌ای. و مثل آن چون مثل دیده بود و دیدن و ظلمت و نور، که دیده چون هوا تیره باشد نه بیند چیزها را، اگر چند چیزها حاضر وی باشند نزدیک، و از یافتن ایشان سست بود و ناتوان، و چون هوا روشن گردد یاری کند دیده را بریافتن دیدنیها و محسوسات وی، که پیش ازان از ادراک آن عاجز بود، و آن روشنی رانندهٔ دیده بود سوی مبصرات، و تمام کنندهٔ ادراک او، و بفعل آرندهٔ آنچه درو بود بقوت؛ پس مادام تا آن روشنی بود دیده بر بینائی خود باشد بفعل، و چون روشنی برود، و ظلمت و تیرگی باز آید، آن چیزهای دیده راباز نیابد، و اگر نور با او همیشه ماندی ادراک وی همیشه بودی. پس چون روشنست بر تو، ای نفس، که روشنی از خرد است و تیرگی از جسد، ترا چنان باید که بر فارقت جسد غمناک و اندوهگن نشوی، چون از جسد ترا زیانست و حجاب و تیرگی، بلکه چنان باید که مفارقت خرد اندُه بری و غم خوری، چون از خرد ترا همه نفع و فایده است و مدد و یاری بر یافتن چیزها. پس، ای نفس، آهنگ برگشتن کم و، فرو گذاشتن تن را و، دوری جستن از وی و، دشمن داشتن وی را، و از وی ترس و هراس گین باش و گریز جوی سوی عالم خرد، که اصل گوهر و منشأ تست و جای عزّ و شرف، تا بدان زنده مانی جاوید، و بسعادت تمام رسی. @mohamad_hosein_tabatabaei
□بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، و بِهِ أَسْتَعِینُ□ □○ ، تا کی تو بعالم کون در آئی و باز گردی از وی، و دوست و رین گزینی، یکی را برگزینی و دیگری را بگذاری، و هیچ دوست را نگیری که از یک روی با تو درشتی نماید، که نه از روی دیگر نرمی جوید، و در نهان با تو غدد و خذلان دارد و تو با وی وفا و مساعدت خواهی، و او معلول و بیمار همی شود و تو او را درستی همی دهی، و از شوخگن همی شود و تو او را پاک همی گردانی، و او جاویدان مکافات تو بدانچه در گوهر اوست می‌کند و تو باوی بدانچه در گوهر و طبع تُست مساعدت می‌نمائی، □○و سرانجام میان او و تو بقطیعت کلی رسد بی‌آنکه از تو گناهی بوجود آید، یا خیانتی و غدری حادث شود، و تو هر ساعتی و هر نفسی از جدائی در غصه و اندوهی، از غدر ایشان با تو وفای تو با ایشان، و نه از کردار ایشان زجر گیری، و نه از آزمایش بسیار پند پذیری، آخر تا کی مصاحبت بدان و غدّاران و خائنان و ستمکاران؟ ای کاش دانی که این از تو نادانیست یا نادان ساختن خود را از صواب و راستی. @mohamad_hosein_tabatabaei
□بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، و بِهِ أَسْتَعِینُ□ ○فصل ششم○ □○، اگر آشامندهٔ شرابی یک شربت آب چشد بس بود او را در شناختن طبع آب بجمله؛ و یک جزو آزمودن از یک چیز، آزمودن تمام بود دانستن طبع کل را، و بینندهٔ یک مشت خاک، از خاک آن مایه بشناسد که بینندهٔ همهٔ خاک، و اگر چه رنگ خاک مختلف گردد گوهرش نگردد و یکی بود، و چون صحبت یک شخص از جماعتی که همه یک گوهر و سرشت باشند یافته شود، توان دانست که یکی از ایشان از جمله آگهی دهد، و اندک ایشان از بسیارشان نمودار بود. پس بدین شرح بس کن، ، تا آسوده و رستگار گردی بتوفیق پروردگار عزّ و علا. □○ ، من همی بینم که هر شکلی بهم شکل خود میل «کند»، و هر نوعی با هم نوع حود گرد آید؛ باید که تو این معنی دانی و شناسی. ، تو صافیی با تیره همصحبت مشو، و تو روشنی با تاریک میامیز، و تو زنده‌ای با مرده هم قرین مشو، و تو دانای دادگری با بی‌دانش ستمگار انبازی مگُیزین، و تو پاکی و گزیده با پلید شوخگن آشنائی مجوی، و تو کارگی به تمییز و ارادتِ عقلی، قرین مشو با جنبندهٔ بی‌خرد؛ و اگر زانست که تو این شرح را نه حقیقت می‌دانی، مرا بنمای تا چگونه بود اتفاق میان این معانی «تو» که من بر شمردم ومیان معانی جز تو. □○ ، محال شناس که ترا دو مخالف جمع شوند در یک معنی، پس این گفت مرا استوار دار، و بازگرد بدانچه من حد آن ترا نمودم، تا بحق رسی و صواب یابی. @mohamad_hosein_tabatabaei
□بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، و بِهِ أَسْتَعِینُ□ □○ ، غرقه در دریا، چه مشغول بود از ماهی گرفتن، و همچنین آرمیدهٔ در دنیا، اگر خبر دارد از بدی افتادنش درو، چه مشغول بود از ذخیرخای او ساختن! ای نفس، ترا در این جهان حس و حیات این رنج نه بس که از آلات خود و اضداد آن می‌یابی، که بلای دگر با آن ضمّ کنی و برمی‌داری، چون غرقه که خود را نتواند رهانید و سنگی گران بر دوش می‌نهد! @mohamad_hosein_tabatabaei
□بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، و بِهِ أَسْتَعِینُ□ □○ ، سپردن راه نجات از تو بود، و سپردن راه هلاک هم از تو بدان قدر که شناخته‌ای و دانسته‌ای؛ اگر شناخت و دانش تو تا بمحسوسات بود و بس، پس با آن گردی که دانسته‌ای، و روی تودران بود، و بدان باز بسته شوی؛ و اگر شناخت و دانش تو بمعقولات رسید، و آن را بر هر چه جز از وی گزیدی، پس بدان روی نهادی، و باز آن گردیدی، و بدان باز بسته شدی. □○ ، اینست سرای محسوسات و سرای معقولات، هر دو پیش تو و هر دو را آزمودی، برگزین هر کدام که خواهی بی‌دفعی و منعی، و برو سوی آنکه سودمندتر ترا؛ اگر درنگ در سرای حس دوست می‌داری، پس مقیم شو و استادگی نمای برآنچه شناختی و آزمودی، □○و اگر بودن در سرایِ عقل دوست‌تر داری، پس باید که بهنگام جدائی جستن از سرای حس راه رفتن سوی عقل بدانی، و منازل و مراتب آن را بشناسی یک‌یک پس از دیگر، تا آنگه که بآرام گاه اصل رسی، پس اگر ز آنست که تو این راه را دریافتی و دانستی پس یاد دار و فراموش مکن، و بر یاد داشتنش یاری جوی از روندگان این راه و آزمایندگان این کار، که ایشان باشند رهبران رهنمایان بدُرست و چراغ در تاریکی. @mohamad_hosein_tabatabaei
□بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، و بِهِ أَسْتَعِینُ□ □○و بدان ، که هر آنچه روش وی سوی بالا بود باید که سبک باشد و صافی و گزیده، تا در روش تیز بود تا انتها. ای نفس، بدان که اصناف شریف که از عالم خود بجهان طبع آیند برای آزمایش، چون آلات خود را کار فرمایند که بدان بچشیدنیها و دیدنیها و بوئیدنیها رسند، و در دهائی که دریابند، عالم خود را فراموش کنند و هر چه دران بود، و چنان پندارند که بجز از آنچه در حسّ یابند چیزی دگر نیست، پس یکبارگی جهان خود را فراموش کنند و یاد نتوانند کرد، □○چون از یاد کردن و عقل دور شوند مرده‌شان گویند آنگه، و روان گردند با طبیعت کون و فساد؛ پس هر آنگه که بکونْ اول باز گردند، و بعضی از جهان خودشان یاد شود گویند زنده شدند پس از مردگی، وانگه در آویزند بدانچه یاد کردم، و روشنی آن باز جویند، و جملهٔ آن معانی را که فراموش کرده باشند باز می‌طلبند، و هر آنگه که بعضی از آن فراموش کرده ها را می‌دانند بینائی‌شان روشن می‌گردد و درستیشان نیرو می‌پذیرد، و بیماریشان کمتر می‌شود، تا که بدانند و دریابند ببصیرت عقل، که هر آنچه همی بینند در جهان حس همه خیالات چیزهاست، نه چیزها، و خیال چیز سایهٔ چیز بود بدرستی، بر روی زمین یا بر روی آب؛ و این حال که بیفتاد ایشان را از غفلت بود و بی‌خبری، و ازان افتاد که باشکال انواع بسته شدند، نه بانواع، تا جهان عقلشان فراموش شد در آغاز آمدن بجهان حسّ، و پس باندیشیدن این معانی درستیشان بود از بیماری غفلت، و دانائی پس از جهل، پس باز گردد روی آورده بکلی سوی معانی حقیقی و زندگی بی‌انجام. @mohamad_hosein_tabatabaei