#دروغگویی
”مردی نشسته بود و داشت روزنامهاش را میخواند که زنش ناگهان ماهی تابه را کوبید به سرش.
مرد گفت: چرا این کار را کردی؟
زنش جواب داد: به خاطر این تو را زدم که در جیب شلوارت یک تکه کاغذ پیدا کردم که در آن اسم جنی، یک دختر نوشته شده بود.
مرد گفت: وقتی هفتهی پیش برای تماشای مسابقهی اسب دوانی رفته بودم، اسبی که روی آن شرطبندی کردم اسمش جنی بود.
زنش معذرت خواهی کرد و رفت تا به کارهای خانه برسد.
سه روز بعد مرد داشت تلویزیون تماشا میکرد که زنش این بار با یک قابلمهی بزرگتر کوبید به سر مرد که تقریباً بیهوش شد.
وقتی به هوش آمد پرسید: این بار برای چه مرا زدی؟
زن جواب داد: آخر اسبت زنگ زده بود!“
#دروغ
#قصه
#خانوادهقرآنی
#استادمحمدعلیفیضآبادی