eitaa logo
استاد محمدعلی فیض‌آبادی|خانواده قرآنی
1هزار دنبال‌کننده
390 عکس
376 ویدیو
22 فایل
دکتر محمدعلی فیض آبادی 🔹️مفسر قرآن 🔹️مشاور تربیتی و خانواده 🔹️نویسنده و پژوهشگر 🔹️استاد حوزه و دانشگاه ارتباط با ادمین و هماهنگی وقت مشاوره: 👇 @admin_feiz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌻روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشه‌ای انگور در دست داشت و تناول می‌کرد. ابلیس گفت: آیا می‌توانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟ فرعون گفت: نه. ابلیس به لطایف‌الحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشه‌ای مروارید تبدیل کرد. فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی. ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی می‌کنی؟🌱 ┏━━━━━━🌼🍃━━━━━━━┓  @feiz114 کانال استاد فیض آبادی ┗━━🌺🍃━━━━━━━━━━━┛
🌺🌺🌻🌻در زمان‌های گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند؛ بسیاری هم غر می‌زدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و… با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی‌داشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه‌ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه‌های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد..🌱 ┏━━━━━━🌼🍃━━━━━━━┓  @feiz114 کانال استاد فیض آبادی ┗━━🌺🍃━━━━━━━━━━━┛
”مردی نشسته بود و داشت روزنامه‌اش را می‌خواند که زنش ناگهان ماهی تابه را کوبید به سرش. مرد گفت: چرا این کار را کردی؟ زنش جواب داد: به خاطر این تو را زدم که در جیب شلوارت یک تکه کاغذ پیدا کردم که در آن اسم جنی، یک دختر نوشته شده بود. مرد گفت: وقتی هفته‌ی پیش برای تماشای مسابقه‌ی اسب دوانی رفته بودم، اسبی که روی آن شرط‌بندی کردم اسمش جنی بود. زنش معذرت خواهی کرد و رفت تا به کارهای خانه برسد. سه روز بعد مرد داشت تلویزیون تماشا می‌کرد که زنش این بار با یک قابلمه‌ی بزرگ‌تر کوبید به سر مرد که تقریباً بیهوش شد. وقتی به هوش آمد پرسید: این بار برای چه مرا زدی؟ زن جواب داد: آخر اسبت زنگ زده بود!“