بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت نهم»
رفت سراغ کمد لباسش. یه ساک ورزشی کوچیک برداشت و شروع کرد یه مشت خنزر پنزر برداشتن. تند تند نفس میکشید و هر از گاهی برمیگشت و به صورت مثل ماهِ آبجی مرضیه که یه گوشه خوابیده بود، نگاه میکرد. بغضش گرفته بود. میدونست خیلی فرصت نداره. دو تا گوشیش خاموش کرد و سیم کارت دوتاش درآورد. بازم گشت و یکی دو تا لباس دیگه هم برداشت. دنیا براش تنگ شده بود. حس میکرد هر لحظه ممکنه بریزن تو خونه و با بی آبرویی دستگیرش کنند. رفت سراغ یکی از کمداش. دو تا گوشی دیگه از وسط یه مشت وسیله مسیله برداشت و از کشویِ پایینی همون کمد، سه چهار تا سیم کارت برداشت و انداخت تو ساک.
زیپِ ساکو بست. کل لباسش عوض کرد. روبرو آینه داشت لباسش عوض میکرد و هر از گاهی به چشمان خودش زل میزد. فکری به ذهنش رسید. دست کرد و از جیب یکی از بلوزاش یه چیزی درآورد و چسبوند گوشه دماغش. شد یه خال بزرگ. دوباره به آینه نگاه کرد. با یه مداد، وسط ابروهاش به حالت عمودی، یه خط کوچیک کشید که تغییر کوچکی در چهره و ابروهاش به وجود آورده باشه.
وقت رفتن بود. برگشت و نگاهی به مرضیه گل انداخت. دید تسبیحش تو دستش مونده و مثل بچه ها بعد از یک روز شلوغ خوابیده. نشست بالا سر مرضیه. نفسش تند تند شده بود. جوش آورده بود. ولی وقت زیادی نداشت. خم شد و صورت آبجی مرضی رو آروم بوسید.
میخواست راه بیفته. دستشو کرد تو جیبش. دید دو تا کارت بانکی هست اما خبری از پول نقد نیست. کارت ها رو گذاشت تو طاقچه. همین جوری که کلافه این ور و اون ور چشم میچرخوند، چشمش به قُلک مرضیه افتاد. پاشد و رفت سراغ قلک مرضیه. برداشت و نشست. اول تلاش کرد مثل همیشه از سوراخش پول برداره اما فرصت نداشت. چاقو از جیبش درآورد. یه نگاه به مرضیه و دلخوشیش به این قلک انداخت. یه نگاه هم به ساعت و این که داره زمان را ازدست میده. مجبور بود. درچشم به هم زدنی، قلک را دو تیکه کرد و همه پولاشو برداشت.
پاشد و راه افتاد. سر راهش یه نگاهی هم به اتاق اوس مصطفی انداخت. دید اوس مصطفی رادیوش روشنه و خودش خاموشه. صدای خور و پُفش میشنید. نگاهی به آسمان انداخت. هوا ابری بود و به زور میشد نفس عمیق کشید. رو کرد به طرف در و چند قدمی به طرف در رفت. اما سر جاش ایستاد. وسط حیاط. خوب گوش داد. صدای خاصی نمیومد اما ترجیح داد از در خارج نشه. رفت رو پشت بام. آروم و پاورچین قدم برداشت و از روی دو سه تا از پشت بام های همسایه ها پرید و رفت و تو تاریکی محو شد.
نیم ساعت بعد داشت از یکی از کوچه ها به طرف خیابون اصلی میومد که چشمش به ماشین گشت پلیس افتاد. فورا راه کج کرد و دو سه قدم که رفت، نشست پشت شمشادها. وقتی خیالش راحت شد که ماشین گشت پلیس دور شده، با احتیاط بلند شد و راه افتاد. خودشو به یکی از پارکینگ های عمومی رسوند. دید جوانکی پشت میزش خوابش برده. با احتیاط و جوری که چهره اش به طرف دوربین مدار بسته نباشه، رفت داخل. یه سمند پیدا کرد و به راحتی درش باز کرد و خوابید تو ماشین. شروع به انداختن سیم کارت جدید روی گوشی همراهش کرد.
بعد از چند دقیقه به نظر پیام داد. نوشت: نظر بهتری؟
نظر نوشت: کوچیکم هادی خان.
هادی نوشت: به بچه ها بگو گم و گور بشن. بگو هر کی هر جا میتونه فرار کنه.
نظر نوشت: روچِشم. هادی خان خودت خوبی؟
هادی نوشت: نمیدونم ... وقتی سه تا قتل گردنت باشه و ندونی چرا و چی شده و کجا باید فرار کنی، نه ... معلومه که خرابم.
نظر نوشت: هادی خان ... ببخشید ... ولی فکر کنم دو تا از بچه های ما رو گرفتن!
هادی چشماش شد صد تا. نوشت: مطمئنی؟چطور؟
نظر نوشت: تکلیف چیه هادی خان؟
هادی نوشت: شماها قتل گردنتون نیست. هیچ مدرکی هم علیه شما ندارن. مظنون اصلی منم. ولی اگه توانِ فرار کردن داری، نمون. فرار کن.
نظر نوشت: تا بخوایم ثابت کنیم که کاره ای نبودیم دهن هممون سرویسه. شما بگو حکم چیه؟ الان کجا بریم؟
هادی نوشت: به عبدی میگم. نیم ساعت دیگه از عبدی بپرس.
اون گوشیش خاموش کرد و با یکی دیگه از گوشی هاش با یه شماره دیگه از عبدی تماس گرفت. عبدی برداشت و گفت: جونم آقا!
هادی گفت: کجایی؟
عبدی گفت: پیشِ گربه هام!
هادی تعجب کرد ... اومد بگه مگه چند تا گربه داری که یادش اومد این رمزی بود که تعیین کرده بودند که اگر عبدی در خطر باشه و یا کسی دور و برش باشه، به جای گربه، بگه گربه هام! هادی چشماشو از فشار عصبی بست و خیلی ناراحت شد. گفت: ای وَلا داری داداش.
عبدی هم گفت: خدا به همرات اوستا.
به محض اینکه عبدی اینو گفت، صدایی از پشت خط اومد که یکی با فریاد به اون یکی گفت: «این داره راپورت میده. میخواد هادی فرز فرار کنه. نامرد مگه قرار نشد بکشونیش اینجا؟ مگه قرار نشد ...» که هادی فهمید عبدی دستگیر شده و فورا گوشیش خاموش کرد. خیلی اعصابش به هم ریخت. هادی عاقل ترین آدمشو همون شب اول از دست داد. عاقل ترین و بی حاشیه ترین.
با اون یکی خطش به نظر نوشت: نظر فرار کن. عبدی رو هم گرفتند. گاراژ هم لو رفته.
اینو نوشت و خاموش کرد. دنیا براش تنگ تر و تنگ تر شد. سمند رو روشن کرد و از پارکینگ اومد بیرون. رفت نزدیک یه پارک. پیاده شد. به یکی که داشت ذرت مکزیکی میخرید نزدیک شد و گفت: داداش ببخشید گوشیم شارژ نداره. اجازه هست یه تماس فوری با گوشیت بگیرم؟
اون بیچاره هم گوشیش را با تردید و ترس داد به هادی. هادی فورا از دستش گرفت و شماره ای گرفت. از اون طرف خط صدای موتی اومد که گفت: بله!
هادی گفت: موتی هادی ام.
موتی گفت: نوکرم آقا. اینجا امنه. جونم!
هادی گفت: ببین من شرایطم خوب نیست. باید برم. با رفیقت صحبت کن رَدَم کنه.
موتی گفت: برو سمت زاهدان. دو تا از بچه ها هم رفتن همون طرف!
هادی گفت: باشه. مطمئنی؟
موتی گفت: برو شما. اگه خبری شد به خط سومت پیام میدم.
هادی گفت: موتی یه چیزی ...
موتی گفت: شما جون بخواه آقا!
هادی خودشو کنترل کرد و بغضشو خورد و به موتی گفت: خواهرم و آقام ...
موتی گفت: الهی فدای دلِت برم هادی خان! به آبجی الهه میسپارم بره اونجا. چشم. خاطر جمع. خودمم نوکر خودت و هفت جد و آبادت هستم.
هادی نتونست ادامه بده و قطعش کرد. با آستینش چشماشو پاک کرد و ادامه داد. رفت پمپ بنزین. پرش کرد و پول نقد داد و گازش گرفت و از شیراز خارج شد.
سه چهار ساعت رانندگی کرد. حدودا ساعت شش و هفت صبح بود. دیگه چشماش جایی نمیدید. کنار یه قهوه خونه بین راهی ایستاد. صندلی ماشینو خوابوند و دراز کشید. میخواست خوابش ببره که گوشیشو روشن کرد. دید چند دقیقه قبل یه پیام در واتساپش براش اومده. موتی نوشته بود: هادی خان نرو زاهدان. اون دو تا بیچاره رو هم وسط راه گرفتند. هر جا هستی سرِ خَرکج کن و برو سمت بندر عباس. یه بلدی به اسم شوری منتظرته.
هادی صاف نشست. خواب از چشمش پرید. فورا پیام داد و نوشت: موتی میتونی حرف بزنی؟
فورا موتی زنگ زد و گفت: سلام آقا. خدا رو شکر که نرفتی اون طرف. آدمی که اون طرف داشتم جوابم نمیده.
هادی گفت: سر اون دو تا بیچاره چی اومد؟
موتی گفت: خاک بر سرم. ببخشید خبرِ بد میدم. اما گیر افتادند.
هادی گفت: حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟ کجا برم؟
موتی گفت: هادی خان ... ساعت چهار صبح فردا به شماره ای که الان میفرستم تماس بگیر. ساعت شش میاد پیش شما و ردت میکنه خلیج.
هادی گفت: موتی تو زرد از آب در نیاد! من سَرم بره بالا بقیه تون هم آش و لاش میشینا.
موتی گفت: هادی خان! خودم کم نگرانم که شما هم بدترش میکنی؟ به شرفم قسم این آخرین و مطمئن ترین راهی بود که سراغ داشتم. با خودش حرف زدم. حتی پولی که دستم داده بودید، همش دادم به همین شوری.
هادی گفت: کجا باهاش آشنا شدی؟ کجاییه؟
موتی گفت: زندان باهاش آشنا شدم. عربه. قاچاق جنس و آدم و همه چی.
هادی گفت: یا ابالفضل! این دیگه چه کوفتیه! باشه ... این آخرین تماسمون هست. دیگه کل گوشی و خط و همه چیت که با من ارتباط داشتی بنداز دور.
موتی گفت: نوکرم آقا. خدا به همرات.
هادی هنوز تماسش تمام نشده بود که متوجه شد یه ماشین پلیس ... ده پونزده متر آن طرف تر ... ایستاده و افسری که داخلش نشسته، داره به هادی و ماشین سمندی که زیر پاش هست نگاه میکنه و یه چیزی تو بیسیمش میگه!
هادی فورا گوشیشو خاموش کرد. شیشه سمت شاگرد داد پایین. دو تا گوشیش به آرامیاز ماشین انداخت بیرون. ماشینو روشن کرد و خیلی عادی راه افتاد.
تلاش کرد که جلب توجه نکنه اما ...
نشد ...
ماشین پلیس ...
و افسری که به هادی و ماشین مشکوک شده بود ...
افتاد دنبالش ...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
علقمه موج شد، عكسِ قمرش ریخت به هم
دستش افتاد زمین، بال و پرش ریخت به هم
تا كه از گیسویِ او لختۀ خون ریخت به مشك
گیسویِ دختركِ منتظرش، ریخت به هم
تیر را با سرِ زانوش كشید از چشمش
حیف از آن چشم، كه مژگانِ ترش ریخت به هم
خواهرش خورد زمین، مادرِ اصغر غش كرد
او كه افتاد زمین، دور و برش ریخت به هم
قبل از آنیكه برادر برسد بالینش
پـدرش از نجف آمد، پدرش ریخت به هم
به سرش بود بیاید به سرش ام بنین
عوضش فاطمه آمد به سرش ریخت به هم
كِتف ها را كه تكان داد، حسین افتاد و
دست بگذاشت به رویِ كمرش، ریخت به هم
خواست تا خیمه رساند، بغلش كرد، ولی
مادرش گفت به خیمه نبرش، ریخت به هم
نه فقط ضرب عمود آمد و ابرو وا شد
خورد بر فرقِ سرش، پشتِ سرش ریخت به هم
تیر بود و تبر و دِشنه، ولی مادر دید
نیزه از سینه كه ردّ شد، جگرش ریخت به هم
به سرِ نیزه ز پهلو سرش آویـزان بود
آه با سنگ زدند و گذرش ریخت به هم
#عباس_بن_علی_علیه_السلام
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرم
«قسمت دهم»
هادی میدونست که حتی اگر عکسش همه جا پخش نشده باشه، اما حتما گزارش سرقت سمندی که زیر پاش هست به راهور دادند. به خاطر همین دید ماشین پلیسی که دنبالشه، ماشین پلیس راهور هست. همین طور که گازش گرفته بود و میرفت، داشت فکر میکرد که کجا بره و چطوری میتونه از شر گاو پیشونی سفیدی که زیر پاشه خلاص بشه.
ایتقدر تند میرفت که گاهی ماشین راهور رو در آینه کوچیک میدید. حدودا ده پونزده کیلومتر که رفت، دید سه چهار تا اتوبوس جلوی یک رستوران بین راهی ایستادند. حداقل هفتاد هشتاد نفر هم اطراف اتوبوسا میچرخیدند و استراحت میکردند. کم کم سرعتش رو کم کرد تا به رستوران رسید. مستقیم با سمند رفت پشت رستوران. پشت رستوران دو ردیف دستشویی بود که یکیش زنونه بود و یکیش هم مردونه. فورا از سمند پیاده شد. جوری پیاده شد که انگار یه مسافر عادی هست. ساکش برداشت و رفت به طرف دستشویی ها.
داخل راهروی دستشویی های مردونه شد. دید از تهِ راهروی دستشویی مردونه به طرف داخل رستوران راه هست. دست و صورتش شست. نگاهی به دور و برش انداخت. همه چی عادی به نظر میرسید. تا اینکه وارد رستوران شد. به محض اینکه وارد رستوران شد، دید یه افسر جلوش سبز شد. یه لحظه جا خورد اما عادی برخورد کرد. معذرت خواهی کرد و از بغلش گذشت. افسره در بیسیم میگفت: نمیدونم ولی فکر کنم از رستوران رد شده و رفته.
که یکی اومد پشت بیسیم و گفت: قربان ماشینش کنار دستشویی هاست.
هادی عادی ادامه داد و رفت از یخچال رستوران نوشابه ای برداشت و پولش هم حساب کرد و کنار بقیه مسافرها شروع به خوردن کرد. کنار پنجره ایستاده بود. یه لحظه وحشت کرد. دید یه ماشین نیروی انتظامی اومد و دو تا سرباز مسلح ازش خارج شدند و با یه سرگرد رفتند به طرف پشت رستوران.
همون لحظه بود که از بلندگو صدای نتراشیده و نخراشیده ای رفت رو اعصابش: مسافران محترم ولوو زرد طلایی بفرمایید بالا ... مسافران محترم اسکانیا قرمز جیگری هم خوش اومدند ... بفرما بالا جا نمونی!
دو سه تا شاگرد شوفر هم با صدای بلند شروع کردند داد و بیداد کردن: آقا جا نمونی ... آقا جا نمونی ... خانوما آقایون بفرما بالا ...
هادی دید حداقل هفتاد هشتاد تا مسافر رفتند به طرف اتوبوس ها. اونم حرکت کرد و مثل یه مسافر عادی به طرف اتوبوسا رفت. میخواست بره به طرف اسکانیا قرمز جیگری که دید کنارش ماشین نیروی انتظامی هست ... به خاطر همین ریسک نکرد و به راهش ادامه داد و ده متر اون طرف تر، ماشین ولوو زرد طلایی سوار شد.
سوار اتوبوس شد. همین طور که تو راهروی اتوبوس پیش میرفت، از پنجره ها میدید که پلیسا و سربازا ریختند تو رستوران و دارن همه جا رو میگردند. یه صندلی ردیف یکی به مونده به آخر پیدا کرد و نشست. تک صندلی بود. مسافرا همه سوار شده بودند. هادی همش چشمش به رستوران و پلیسا بود. که دید یکی از سربازا حرکت کرد و به طرف اتوبوس جیگریه رفت. قبل از اینکه برسه، اتوبوس دراش بسته شد و راننده متوجه دویدن سرباز نشد و راه افتاد. سربازه داشت میومد سراغ اتوبوس هادی و اینا که درِ این اتوبوس هم بسته شد و درحالی که چند تا مسافر هنوز تو راهروی اتوبوس بودند شروع کرد به عقب رفتن و میخواست راه بیفته که سرباز با عصبانیت چند بار به بدنه اتوبوس زد.
اتوبوس ایستاد و هم زمان با اون، قلب هادی هم از کار ایستاد. نفسش بالا نمیومد. راننده در را باز کرد و با عصبانیت گفت: چیه بابا؟ چی میگی؟
سربازه گفت: مگه نگفتم وایسا؟ چرا میخواستی بری؟
راننده دید افسره از توی رستوران میخواد بیاد بیرون که هول شد و به سربازه گفت: باشه حالا ... ترش نکن ... چیه؟ کاری داشتی؟
سربازه گفت: مسافر تازه سوار نکردی؟ غریبه نیومد تو ماشینت؟
راننده نگاهی از آینه به مسافرا کرد. هادی همین طوری که تکیه داده بود، پایین تر رفت تا مشخص نشه. راننده گفت: نه والا ... همشون مال خودمن ... از اول باهام بودند ... چیزی شده؟
سربازه اومد بالا و از همون ابتدای اتوبوس، نگاهی به تهِ اتوبوس انداخت و رفت. راننده تا افسره بخواد بیاد به طرف اتوبوس، سربازه رو توجیح کرد و ردش کرد. وگرنه هادی بیچاره میشد. سربازه پیاده شد و رفت. راننده هم دکمه بسته شدن درا زد و حرکت کرد. وقتی میخواست بره، دو سه تا دری وری هم گفت و رفت.
اون لحظه هادی تمام بدنش عرق کرده بود. وقتی اتوبوس راه افتاد، نفس راحتی کشید و ته مونده نوشابه اش داد بالا و آسوده شد.
همچنان تو فکر بود. چشم رو هم نذاشت. ملت داشتند فیلم سینمایی میدیدند و تخمه میشکستند اما هادی همش میترسید اتفاقی بیفته و پلیس بیاد و یکی بهش مشکوک بشه. گوشیش درآورد. میخواست به یکی ... یه کسی ... پیامی بده ... از اوضاع مطلع بشه ... ببینه چه خبره؟ و ... اما نمیدونست به کی زنگ بزنه و چی بگه؟ اولش میخواست برای نظر پیام بده اما دید صلاح نیست. بعدش میخواست به موتی پیام بده اما دید اونم صلاح نیست. حتی یه لحظه میخواست به آبجی مرضیه زنگ بزنه اما این دیگه آخر حماقت بود. این کارو نکرد. گوشی هاشو گذاشت تو ساکش و نشست.
به زور خودشو به بندرعباس رسوند. نا نداشت. داشت میمرد از خستگی. شماره شوری رو حفظ کرده بود. وقتی از اتوبوس خارج شد، یه چرخ در شهر زد و وقت تلف کرد تا بشه همون ساعتی که باید زنگ میزد. به همون شماره زنگ زد. دقیقا ساعتی که موتی گفته بود. تمام امید هادی برای خلاص شدن از شرایطی که توش گیر کرده بود، این بود که یه نفر وسط بوق های تلفن، گوشی رو برداره و بگه «آره داداش! میبرمت هرجا بخوای. بیا سوار شو.»
اما ... مثل اینکه اونم تو زرد از آب دراومد. چون وسط بوق ها که داشت میخورد، ناگهان هادی شنید: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد؛ The mobile set is off
این بدترین اتفاقی بود که میتونست بیفته. اما تلاش کرد خودشو نبازه. یه کم صبرکرد. یه کم وقت تلف کرد. دو دقیقه ... سه دقیقه ... پنج دقیقه ... دوباره تماس گرفت ... اینبار هم : دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد؛ The mobile set is off
نه ... مثل اینکه راستی راستی بدبخت تر شد. این قاچاقچی هم همه پولا رو کشید بالا و رفت. کاردش میزدی خونش درنمیومد. دیگه هیچ کس نداشت. بچه هاش یا گرفتار شده بودند یا در حال فرار بودند. بابا و خانواده اش هم که هیچی. دلش به این خوش بود که اینم قالش گذاشت و رفت و گوشیش خاموش کرد و خلاص!
چون گوشیش روشن کرده بود، صلاح نبود اون خط و گوشی رو نگه داره. گوشی و سیم کارت رو انداخت تو جوب آب و رفت. خودش مونده بود و یه گوشی بی سیم کارت و ساکِ دستش. نشست فکر کرد. دید ممکنه بلدچی نامرد نباشه. ممکنه اصلا لو رفته باشه و احساس ناامنی کرده باشه و خاموش کرده باشه. به خاطر همین، موندش در بندر عباس هم صلاح نبود. همین جوری که داشت یه ساندویچ میخورد، چشمش خورد به یه موتور. موتوری که داشت نون باگت خالی میکرد. سوییچش داخلش بود. صاحبش رفته بود تو ساندویچی و داشت با صاحب ساندویچی حساب کتاب میکرد. ته مونده ساندویچش انداخت تو سطل. باقی آب معدنی رو هم سر کشید. دستی به دورِ دهنش کشید و درچشم به هم زدنی، پرید رو موتور و الفرار!
اینقدر فرز انجام داد و کلا سرقت ها و کاراش فرز و سریع انجام میداد که حداقل چند دقیقه طول میکشید که اون بیچاره ها بفهمند چی شده و چه اتفاقی افتاده؟! موتورو برداشت و رفت.
رفت پلیس راه. اون ساعت هیچ اتوبوسی نبود. اما دو سه تا ماشین سنگین همونجا بود. یکی از ماشین های سنگین، زده بود بغل و مشخص بود که صاحبش خوابه. هادی شانسی که آورد این بود که راننده اینقدر خسته بوده که یادش رفته بوده چادر ماشینو کامل بکشه و ببنده. رو همین حساب، هادی تا به خودش اومد، وسط بارِ یه ماشین سنگین، بین یه مشت آجر سِفت و سنگین دراز کشیده بود.
راننده ماشین سنگین از اوناش بود که شب رو هستند و کل شب رانندگی میکنند. به خاطر همین، دو سه ساعت بعد از اینکه هادی پرید تو ماشینش، کم کم بیدار شد و حرکت کرد و رفت. خوب بود که هادی داشت از بندر خارج میشد اما بدیش اینجا بود که نمیدونست داره میره کجا؟ فقط هادی دعا میکرد به شیراز و اطراف شیراز نره. دیگه هر جا میخواست بره، مهم نبود.
چند ساعتی استراحت کرد. زیر تن و بدنش خیلی سفت و غیرهموار بود. خیلی اذیت شد. تصمیم گرفت از اون ماشین پیاده بشه. وقتی راننده وسط راه ایستاده بود، هادی آروم پیاده شد و سوار یه ماشین دیگه شد. در طول سه روزی که داشت فرار میکرد، چهار پنج تا ماشین عوض کرد و به نوعی آواره بیابون و جاده ها بود. خودشم نمیدونست داره چیکار میکنه و کجا باید بره؟
تا اینکه نشست و با خودش فکر کرد. دید فاصله اش تا شمال که خیلیه. شرق هم که نمیشه رفت و موتی گفته بود اصلا اون ور نرو. جنوب و بندر هم که فایده نداشت و حتی ممکنه اونجا زودتر گیر بیفته. فقط مونده بود مسیر غرب. ولی پولی در جیب نداشت که حتی یه ساندویچ ساده بخوره. به خاطر همین میدونست که روی بلدچی و قاچاقچی و این مدل آدما نمیتونه حساب کنه.
شب روز چهارم فرارش بود. نیمه های شب. ساعت حدودا سه و نیم صبح. با سیل جمعیت حرکت کرده بود تا اینکه با این ماشین و اون ماشین کردن، خودشو رسوند به مرز.
رفت به طرف خروجی مرز. فکر میکرد همینجوری میتونه رد بشه. با خودش میگفت وسط این همه آدم، منم خودمو گم و گور میکنم و میزنم به چاک. دید تو محوطه خارجی مرز، کلی آدم خوابیده. خودشم خوابش میومد. چشماش داشت میسوخت از بس نخوابیده بود. تن و بدنش هم از دو روز قبلش که روی آجرا خوابیده بود درد میکرد. به طرف سالن رفت. دید درش بسته اند و میگن بعد از اذون صبح بیایید.
سرگردون شده بود. اومد محوطه خارجیش. جمعیت زیادی اونجا بود. همه منتظر اذون صبح بودند. ولی هنوز خیلی مونده بود. هادی نتونست حریفِ خواب و خستگیش بشه. دید کلی چادرهای بزرگ زدند و کلی آدم خوابیده اونجا. اولیش رفت دید پر شده.
دومی پر شده ...
سومی پر بود ...
همین جوری رفت تا دهمی یا دوازدهمی ...
دید کسی دمِ چادر نیست و یه کارتن آب معدنی هم اونجاست. یکیشو برداشت و رفت داخل. وسط جمعیت، ساکشو گذاشت زیر سرش. همونجوری که چشماش نیمه باز و نیمه بسته بود آب معدنی رو باز کرد و تا تهش خورد.
و دیگه بعدش نفهمید چی شد.
از خستگی غش کرد.
ولی ...
ای داد ...
میگن مار از پونه بدش میمومد اما درِ خونه اش سبز میشد!
هادی بیچاره خبر نداشت پا گذاشته کجا و کجا خوابیده؟
وگرنه سکته مغزی و قلبی با هم میزد.
جایی خوابیده بود که بالاش نوشته بود:
«السلام علیک یا ابا عبدالله. مرز مهران. موکب شهدای ناجا»
وسط کیا؟
وسط بچه های نیرو انتظامی و یه مشت آدمای خفن!
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
رفقا
امشب قسمت بعدی داستان هادی فرز دیرتر پخش میشه.
پیشاپیش ببخشید
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرم
«قسمت یازدهم»
خستگی چند روز تو تن و بدن هادی باعث شده بود طوری بخوابه که انگار کاملا خاموش شده و هیچ ربط و تعلقی به دنیا نداره. تا اینکه احساس کرد یکی داره صداش میکنه: آقا ... آقا ... برادر ... با شمام ...
هادی با اینکه هنوز چشماش کامل باز نشده بود، دید یه نفر نشسته کنارش و داره آروم صداش میکنه. دوباره چشماشو باز کرد. یه کم با دستاش چشماشو مالوند. متوجه شد هوا روشن شده و هیچ کس دور و برش نیست. شوکه شد. یهو از سر جاش بلند شد. اون مرده گفت: نترس آقا ... چیزی نیست ... خیلی خسته بودین ...
هادی پرسید: ساعت چنده؟
اون مرد که حدودا چهل و پنج شش ساله بود گفت: از ده صبح گذشته. داره کم کم میشه ده و نیم. دیدم داری تو خواب حرف میزنی ... گفتم بیدارت کنم.
هادی یه نگا به چشمای مرده انداخت و گفت: چی میگفتم؟
مرده گفت: نمیدونم ... خیلی مفهوم نبود ... کلمه قتل ... فرار ... کشتن ... یکی دو تا هم اسم گفتی ...
هادی خودشو جمع و جور کرد و پرسید: اسم کیا؟
مرده گفت: گفتی بابا ... گفتی آبجی ... نمیدونم گفتی مرضیه یا یه اسم دیگه ... همینا یادمه ...
هادی میخواست ساکشو برداره و بزنه به چاک که مرده گفت: یه کم آروم باش ... بشین حالا ... بشین تا یه کم نذری برات بیارم ... یه چایی بزن ... یه کم حرف بزنیم ... بشین تا برگردم.
هادی همونجا نشست. مرده رفت و بعد از دو سه دقیقه برگشت. یه کاسه آش خوشمزه با یه قاشق یه بار مصرف و دو تا لیوان چایی و پنج شیشتا قند و یه تیکه نون برداشت و با خودش آورد. گذاشت جلوی هادی. هادی تا چشمش به اینا خورد، انگار چشمش به طبقات غذای بهشتی خورده! چنان همشو سر کشید و خورد که دل مرد سوخت و رفت یه کاسه دیگه و دو تا چایی دیگه هم برداشت آورد.
هادی با کیف و لذت همشو خورد. چایی ها هم خورد و حتی یه قطره چایی باقی نموند. اون مرد هم نگاش میکرد و از اینکه هادی اینجوی با ولع داره غذا میخوره، کیف میکرد. تا اینکه هادی غذاش تموم شد. مرده ازش پرسید: میخوای از مرز رد بشی؟
هادی گفت: آره. الان میشه رد شد؟
مرده جواب داد: آره اما ... مدارک و ویزا و گذرنامه و این چیزا باهاته؟
هادی که نمیدونست اعتماد کنه یا نه؟ با نوعی حالت تردید گفت: حالا یه کاریش میکنم. پس میشه رد شد؟
مرده گفت: حدسم درسته؟ چیزی باهات نیست؟
هادی دید مرد خوبیه. گفت: نه ... من هستم و این ساک ... که یه مشت خرت و پرت توشه.
مرده گفت: پول چی؟ لابد پولم نداری!
هادی لبخند تلخی زد و گفت: نه ... پولم ندارم ... خالیِ خالی ام.
مرده فکری کرد و گفت: باشه. غمت نباشه. همین جا بشین تا بیام.
مرده رفت. هادی هم یه نگاه به دور و برش انداخت. دید دو تا آخوند یه گوشه نشستن و دارن برنامه ریزی میکنند. دو سه نفر هم یه گوشه دیگه نشستند و دارن بسته بندی میکنند. تا اینکه دید مرده برگشت. مرده نشست و گفت: ببین برادر. مرز حوالی ساعت سه بعد از ظهر خیلی شلوغ پلوغ میشه. مخصوصا الان که دو سه روز بیشتر به اربعین نمونده و هر کی میخواد بره پیاده روی، باید فورا خودش برسونه نجف. یه سوال کنم راستش میگی؟ میخوام کمکت کنم؟
هادی گفت: بفرما!
مرد گفت: تحت تعقیبی؟
هادی جا خورد. چیزی نگفت. مرده وقتی سکوت هادی رو دید گفت: پس حدسم درسته. اما یه چیزی دیگه ... خب حالا به فرض از این مرز رد شدی ... مگه اون طرف کسی منتظرته؟ بعدش کجا میخوای بری؟
هادی چیزی نگفت. سرشو انداخت پایین. بعد از چند لحظه گفت: نمیدونم ... ولی یه راهی پیدا میکنم.
مرد گفت: نمیتونی. تو تا حالا عراق رفتی؟ میدونی چطوریه؟ میدونی چپ و راستش به کجا میخوره که میگی یه راهی پیدا میکنم؟
هادی گفت: نه ... من تا حالا تخت جمشید که بغل گوشِ شیراز خودمونه نرفتم. چه برسه عراق.
مرد گفت: پس عراق از ایران برای تو خطرناک تر میشه. مگر اینکه ...
هادی گفت: چی؟
مرد در حالی که فکر میکرد و به یه گوشه ای زل زده بود گفت: آهان ... ببین ... یه کاری کن ... من از اینجا ردت میکنم ... بدون مدرک و ویزا و ... یه کمی هم پولت میدم ... دستم تنگه اما شاید این چند دینار و پول ایرانی به دردت خورد.
هادی گفت: دس خوش ... دم شما گرم ... اون طرف چیکار کنم بنظرت؟
مرد گفت: همین ... مشکل اصلی اون طرفه. ببین ... وقتی ردت کردم، میتونی بری و قاطی جمعیت بشی و بالاخره سر ازیه جایی دربیاری ... که البته فکر کنم عاقبت خوشیدر انتظارت باشه ... مخصوصا اگه عراقی ها بفهمند که مدارک نداری و یهو بفهمند که تحت تعقیب هم هستی که دیگه واویلا ... تیکه بزرگت گوشِته ...
هادی گفت: پس چی؟
مرد گفت: یا اینکه ... وقتی ردت کردم، میری اون طرف و یه ماشین میگیری و مستقیم میری مشایه ...
هادی با تعجب پرسید: مشایه کجاست؟
مرد خنده ای کرد و گفت: کجا بگم که بلد باشی؟ کاری به این کارا نداشته باش. وقتی رفتی، میری کیلومتر 12 جاده اصلی کربلا ... پیاده میشی و میگی با موکب شهدای بنی هاشم کار دارم. اونجا یه مردی هست به نام حاج اصغر. یه کم سفت و دشواره. اما مرد خوبیه. منم این طرف هماهنگ میکنم که وقتی آبا از آسیاب افتاد و یه کم جو زیارت و اربعین خلوت شد، راهنماییت کنه که از عراق بری کجا و چیکار کنی؟
هادی که جوری به لبای مرد نگاه میکرد که انگار داشت کلمات را از دهانش درمیاورد و میخورد، فورا گفت: بلده؟ مطمئنه؟
مرد بازم لبخندی زد و گفت: خاطر جمع باش. پیشبد کسی نمیفرستمت. ولی مراقب باش اذیتش نکنی. حرمتش حفظ کن. مرد خیلی خوبیه. کمکت میکنه.
هادی گفت: باشه اما ...
مرد گفت: اما چی؟
هادی گفت: چرا داری این کارو میکنی؟
مرد پرسید: کدوم کار؟
هادی گفت: من به کل عالم و دنیا مشکوکم. چرا داری به یه تحت تعقیب کمک میکنی؟
مرد گفت: خب نرو قربونت برم. نرو بمون همین جا تا برادرا بیان سراغت. اعتماد نکن. مگه مجبورت کردم؟
هادی گفت: نه ... منظورم اینه که چرا یهو ...
مرد گفت: یا استراحت کن تا سرحال تر بشی یا پاشو آبی به دست و صورتت بزن و یه چرخی بزن. ولی نه. اگه اینجوریه که تو میگی، چرخ نزنی بهتره. یهو عکستو دادن به همه جا و دردسر میشه.
هادی گفت: پس چطور از مرز رد بشم؟ این که بدتره.
مرد گفت: رد نمیشی. ردت میکنیم. بیا ... این چفیه رو بگیر ... ببند دور سرت ... بلدی عراقی ببندی؟
هادی گفت: فارسیش هم بلد نیستم ببندم!
مرد دوباره خندید. به هادی نزدیک تر شد. سرشو گرفت و جلوتر آورد. چفیه رو خوشکل پیچید دور سرش و گفت: وقتی گفتم، اینو اینجوری بذار رو صورتت تا پیدا نباشی.
هادی دید مرده داره خیلی خودمونی و خالصانه کمکش میکنه. دلش گرم تر شد. بعد از این همه روز، نفس راحتی کشید.
هادی از همون اول که توی موکب بچه های ناجا بود، چفیه رو انداخته بود رو صورتش. مردم و چند تا سربازو آخوند و زائر و حتی چند نفر با لباس نیرو انتظامی و... میومدند و رفت و آمد میکردند و کسی کاری به هادی و چفیه ای کخ به صورتش بسته بود نداشت.
تا اینکه مرده اومد سراغش و گفت: وقتشه. پشت سرم بیا.
هادی بلند شد و پشت سر مرد راه افتاد. اینقدر هادی ذهنش درگیر رفتن و رد شدن از مرز بود که حتی برنگشت نگاه کنه ببینه دیشب و اون روز کجا بوده و موکب متعلق به کدوم ارگان بوده؟ هیچ. فقط سرشو انداخته بود پایین و مثل یه بچه خوب، پشت سر مرده راه میرفت.
رفتند و رفتند و از خیلی از مردم گذشتند. مردم به طرف سالن میرفتند اما هادی با اون مرده از یه مسیردیگه رفتند. جایی دورتر که بعد از ده دقیقه پیاده روی، سر از پشت سالن درآورد. جایی که تا هادی به خودش اومد، دید دو سه تا افسر عراقی نشستند و دارن چایی میخورن. افسرا وقتی اون مرده رو دیدند، بلند شدند و سلام کردند و مرده هم احترامشون گذاشت و جواب سلام داد و خیلی عادی از جلوی اونا با هادی رد شدند و رفتند.
هادی داشت شاخ درمیاورد. یه کم از مرده ترسیده بود. ولی ترسش خیلی ادامه نداشت. چون سه چهار دقیقه بعد از اینکه از اون افسرا رد شدند، به دری رسیدند که یه سرباز عراقی اونجا ایستاده بود. سرباز هم سلام کرد و احترام گذاشت و در را باز کرد.
مرده رو کرد به هادی و گفت: بفرما. اینم خاک عراق. اونجا رو میبینی.
هادی گفت: همین ماشینا رو میگی؟
مرده گفت: آره. هیمن جا. برو یکیشو دربست کن. (دست کرد تو جیبش و یه پاکت سنگین درآورد.) بیا برادر. این هم دینار توشه. هم دلار. هم تومان. برو یه ماشین دربست کن و برو همون آدرسی که گفتم. البته میتونی هم نری و بری هر جایی که دوست داشتی. برو داداش. خدا به همرات.
هادی اصلا باورش نمیشد. خشکش زده بود. یه نگاهی به پشت سرش کرد. یه نگاهی به جلوی روش. یه نگاهی به دور و برش. داشت به همین راحتی و هلویی از مرز رد میشد. با کلی پول و عزت و احترام و شیک و پیک. نگاهی به مرده کرد و گفت: آقایی کردی.
مرده دست گذاشت رو سینه اش و گفت: برو داداش. تو حتی اسمت هم به ما نگفتی. ولی اشکال نداره.
هادی ...
باورتون میشه گریه اش گرفت ...
نمیدونست چشه ...
دس گذاشت رو سینه اش و گفت: غلام شما ... هادی هستم.
مرده گفت: غلام امیر المومنین باش. برو به سلامت.
مرده بغلشو باز کرد. هادی ساکش انداخت رو زمین و رفت تو بغلش. اصلا گیج شده بود. نمیدونست چه خبره؟ بغض داشت. یه بوس به گردن مرده کرد. مرده هم هادی رو یه فشار داد و به سینه اش چسبوند.
از بغل مرده جدا شد.
دید مرده هم چشماش قرمز کرده...
مرده گفت: سلام برسون ...
هادی هم روش کرد اون طرف و راه افتاد. خجالت میکشید مرده حالشو ببینه.
اما نمیدوست که حال مرده هم دست کمی از حال خودش نداره...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت دوازدهم»
حدودا صد صد و پنجاه متر پیاده روی کرد تا به ماشینا رسید. جمعیت زیادی هم اطراف ماشینا بودند. عراقی ها که کلمات ایرانی را یاد گرفته بودند با همان لهجه عربی به جمع کردن مسافر مشغول بودند: آقا نجف ... آقا نجف ... نجف ... برادر کربلا ... حاج خانم کجا؟ ...
هادی نگاهی به پشت سرش انداخت. خیلی از اون مرد دور شده بود. دید از مرز هم که دیگه گذشته و خرش از پل رد شده. جیبش هم که پر از پول و دینار و دلار است. حداقل تا جایی که خیالش راحت باشه که دست پلیس و ایرانی جماعت بهش نمیرسه، پول داشت و میتونست دور بشه.
نگاهی به پشت ون ها و تاکسی و مینی بوس های عراقی کرد. دید هفت هشت ده تا تاکسی تر و تمیزتر و خشکل تر پنجاه متر آن طرف تر پارک شده. خیلی کسی اطراف آن ماشین های تر و تمیز نمیرفت. مسافران و زائران ترجیح میدادند که با همین ون ها و مینی بوس ها تردد کنند.
چند قدمی به طرف همان ها رفت. میخواست خودش رو خلاص کنه. به خودش گفت من چه میدونم اون مرد کیه و حاج اصغر کدومه؟ من چه میدونم کی هستن و چیکارن؟ راه خودمو میرم. فوقش پشیمون میشم و برمیگردم میرم پیش همون پیری که گفت اسمش حاج اصغر هست و راه و چاه بلده.
تو همین فکرا بود که جمله ای به گوشش خورد. مثل کسانی که یهو یه نفر محکم زده پشت کمرشان و فورا برمیگردن ببینند کی زده و چه کار دارد؟ برگشت به طرف کسی که این حرفو زد. شنید که یه خانمی با لهجه غلیظ اصفهانی به یه راننده عراقی گفت: آقا دربست مشایه!
هادی با شنیدن کلمه مشایه، برگشت و به زنه و راننده ون نگاه کرد. راننده هم شروع کرد با حرکات دست و انگشتان دو دست و کلمات عراقی و فارسی در هم، مبلغ را با زن اصفهانی طی کرد. زن اصفهانی هم نگو، بگو شیر زن ماشاءالله! خانم پخته و حدودا پنجاه و سه چهار ساله. مثلا فکر کنین اگه راننده عراقی میگفت دربست هزار تومانِ ایرانی! اما اون خانم که بعدا معلوم شد اسمش زینت خانم هست، با حداکثر هفتصد و پنجاه و پنج تومان تمامش کرد!! همین قدر حرفه ای و کاربلد و مقتدر!
هادی باید تصمیم میگرفت. نگاهی به ماشین های شیک دوردست کرد. نگاهی هم به ونِ زپرتیِ عراقی و یه ایل زائرِ اصفهانی و زینت خانمشون! یه کم این پا و اون پا کرد. ولی ریسک نکرد. ترجیح داد به حرف مرده گوش بده و کاری کنه که اون مرده بدون هیچ چشمداشتی پیشنهاد داد و راهی که پیش پاش گذاشت، تا تهش بره ببینه به کجا میرسه؟!
به همین خاطر، تا به خودش اومد، دید ردیف جلویِ ونِ عراقی نشسته و کاروان زینت خانم هم پشت سرش و زینت خانم هم داره طلب صلوات میکنه... شما اینا رو اصفهانی از نوع غلیظش بخونید: جهت شادی روح همه گذشتگان جمع حاضر، پدران و مادران، ذوی الحقوق، شهدای عزیزمون، پدرِ حاج عبدالله خودمون که بیچاره هفته پیش سکته کرد و از همه التماس دعا داره، و خواهر مرضیه خانم خیاط که پارسال در جمع ما بود و اگه یادتو باشه دو تا خرمای دست چین جنوب که براش از بندر آورده بودند بین همه تو همین مسیر تقسیم کرد و الان دستش از دنیا کوتاهه، (نفسی تازه کرد و آب دهانی قورت داد و ادامه داد) همچنین شهدای منا و شهدای آتش نشانِ پلاسکو و اگه یادتون باشه شهدای مسجدِ ارگِ حاج منصور که دوسه بار رفتیم دعای کمیلش تو شاه عبدالعظیم، و جوون هایی که تو اتوبوسِ خمینی شهرمون بودن و چند سال پیش چپ کردن و داداش یکی از جمع حاضر در اون جمع بوده، و روح همه علما و شهدایی که در تخت فولادمون آرمیده اند و شاهد زیارت ما هستند و همچنین روا شدن حاجات من گوینده و شمای شنونده و آقای راننده و برادرمون که جلو نشسته و میگه شیرازی هست و خدا یارش باشه، بر محمد و آل محمد چهارده تا صلوات بفرست!
هادی گیج شده بود. به قرآن منم گیج شدم. اما خوشش اومده بود. از این همه صفا و اخلاص زینت خانم و پیرزن ها و پیرمردهایی که باهاش بود خوشش اومده بود. اما هر چی با خودش دو دو تا چهارتا میکرد ببینه چهارده تا صلوات چطوری قراره بین این همه آدم حسابی و انبیا و اولیا و ذوی الحقوق و کَس و کارِ زینت خانم و دوستاش تقسیم بشه، جور در نمیومد. آروم لبش میجنبید و با جمع صلوات میفرستاد و بیرونو نگاه میکرد. انگار از دنیای قبلی کنده شده بود و انداخته بودنش تو یه دنیای کاملا متفاوت دیگه!
ساعتی نگذشته بود و شاید مثلا حداکثر از بصره عبور کرده بودند که هادی ازتو آینه متوجه شد پیرزن ها و پیرمردها شروع کردند سرِ ساک و بُغچشون باز کردن. براش جالب بود بدونه علاوه بر چنین زینت خانمِ باحال و انقلابی و کاردرست، دیگه چه چیزِ حق و آسی دارن که میخوان رو کنند! دید علی برکت الله. هر کی هر چی خوردنی و خوراکی داشت، گذاشت درطبق اخلاص.
یه خانم که مشخص بود از زینت خانم هم جوان تر هست و نسبت به بقیه، دست و پای سالم تری داره و میتونه وسط ون، این ور واون ور بشه و چیز میز تقسیم کنه، شروع کرد و ابتدا دو تا پلاستیک میوه تازه تقسیم کرد. بعدش دو تا جعبه یکبار مصرف کیک خونگی تازه. بعدش دو سه تا بطری نوشابه ای حاوی سکنجبین و شربت آب لیمو تازه! بعدش هم بساط چایی.
هادی دید راننده که یه جوونِ حدودا نوزده ساله عراقی بود، به جای نگاه کردن به جلوش و جاده، داره از توی آینه به بساط عیش و نوشِ اعوان و انصار زینت خانم نگا میکنه و فکش از تعجب افتاده! با همون لهجه و زبون ضایع فارسی عربی گفت: حاجی اینجا موکب؟ اینجا مَضیف؟ والا به قرآن اینجا ون ... اینجا مینی بوس!
هادی هم نمیدوسنت چی داره میگه، فکر کرد داره پسره به زنا نگاه میکنه. چشم قهری به پسره زد و با همون لحنِ هادی خانِ خودش گفت: حواست جلوت باشه.
هادی اولش یه کمی از پذیرایی ها برداشت و بعدش مثلا کنار نشست و توجهی نکرد. اما مگه زینت خانم و اینا ول کن بودند؟ قشنگ همه چی بستن به معده همه و خوب و خوش به سفرشون ادامه دادند.
حدودا سه ساعت از شروع سفرشون گذشته بود که هادی که همچنان داشت دهنش میجنبید و چیز میز میخورد یهو دید راننده داره خوابش میبره. اینجوری بگم که پسره عراقی از بس خسته بود و شبِ قبلش نخوابیده بود، داشت با یه چشمش رانندگی میکرد. شاید نصف بدنش کلا خواب بود و با نصف دیگه اش دنده و سرعت و ترمز میزد. با سرعت بالای 120 و یا 130 تا. کجا؟ جاده های غیر استاندار و بدون ذره ای نظارت و راهورِ عراقی! حتی هادی دید پسره سه چهار بار کاملا خوابش برد و سرش تا فرمون ماشین اومد و معجزه وار بیدار شد و سرش برگشت سر جاش! ملت پشت سرش هم خوابِ خواب.
هادی داشت از این حرکات راننده عصبی میشد که یهو راننده زد کنار. هادی دید کنارِ یه موکب بزرگ عراقی که با جاده هفت هشت متر فاصله داشت، ایستاد. مسافرا هم پیاده شدند و از ون اومدند پایین. دو تا دسشوییِ فاجعه اما کار راه انداز چند متر اون طرف تر بود. همه هجوم بردند همون طرف. بعدش هم دونه دونه رفتند تو موکب که فقط یه چادرِ نصفهی بزرگ بود، دقایقی دراز کشیدند.
هادی دید راننده از اولش که ایستاد، اومد جای هادی و صندلی رو یه کم خم کرد و غش کرد. بیست دقیقه نیم ساعت شد که زینت خانم همه رو جمع و جور کردند و سوار شدند. وقتی همه سوار شدند، زینت خانم میخواست پسره رو بیدارش کنه که دید هادی فورا پرید پشتِ فرمون. انگشت اشاره اش به نشان هیس آورد جلوی دهنش و به زینت خانم گفت: بیدارش نکن که هممون به کشتن میده. این داشت میمرد از بس خسته بود. خودم میشینم پشتِ فرمون. زینت خانم هم از جربزه و جنم هادی خوشش آمد و پسره رو بیدار نکرد. اما سوال حیاتی که از هادی پرسید این بود که: طلب صلوات هم نکنم! نمیشه که!
هادی هم جواب داد: اگه این پسره بیدار بشه، تا نیم ساعت دیگه باید بقیه برای شادی روح خودمون طلب صلوات کنند!
زینت خانم که خنده اش گرفته بود به هادی گفت: باشه مادر. بسم الله بگو و برو.
هادی هم استارت زد و با احتیاط ماشین رو برد تو جاده و کم کم سرعت گرفت. همین طوری که داشت میرفت، چشمش خورد به دکمه کولر. یه نگاه به پسره کرد. دید خوابه. یه نگا به بقیه که دید دارن میپزن. گفت: زینت خانم!
زینت خانم هم گفت: بله پسرم!
هادی گفت: بگو شیشه ها و پنجره ها ببندن تا کولرش روشن کنم.
زینت خانم با تعجب گفت: مگه کولرم داره؟ هلاک شدیم از گرما!
به همه گفت پنجره ها ببندید. هادی هم دکمه کولر زد. چند ثانیه نشد که هوای ماشین شد بهار. شد بهشت. از بس خنک و راحت شد. همه خوشحال شدند. زینت خانم گفت: دیگه نوبتم نوبتی باشه باید برای اموات این جوونِ شیرازی طلب صلوات کنم.
هادی که خنده اش گرفته بود گفت: شما محبت دارین. اما بابا سر و صدا نکنین که این پسره بیدار میشه ها.
زینت خانم ازش پرسید: مادرت زنده است؟
هادی جواب داد: نه ... با بابام هستم و آبجی مرضیه.
زینت خانم: خدا رحمت کنه مادرت. فقط دو تا بچه بودین؟
هادی گفت: نه. دو تا از داداشامم شهید شدند. من یادم نیست. ولی میگن نوجوون بودند که شهید شدند.
زینت خانم گفت: پس برادر شهیدی که اینقدر غیرت و جنم داری. ماشالله. ماشالله.
یه پیرمرد گفت: بابات اسمش چیه؟
دیدین پیرمردا اهلِ هر جایی باشن، تا اسم باباتو نگی، ولت نمیکنن. انگا اصلا با فامیلی و نام خانوادگی حال نمکینند. هادی گفت: نمیشناسیش پدر جان!
پیرمرده گفت: من چل سال قبل اومدم شیراز. پنج شیش تا هم رفیق شیرازی دارم. تو بگو شاید بشناسمش.
هادی دید نه! ول کن نیست. نمیشه باهاش بحث کرد. اصولا با کسی که منطقش اینه که چل سال پیش اومدم شیراز و سه چهار نفر دیدم و برگشتم و شاید بشناسم، نمیشه بحث کرد. هادی به خاطر اینکه پیرمرد اصفهانیِ همسایه زینت خانوم رو از سر خودش باز کنه گفت: مصطفی. اوس مصطفی.
پیرمرده هم تاملی کرد و چپ و راستی نشست و نفس عمیقی کشید و با خودش حرف میزد: اوس مصطفی! خیلی آشناست!
هادی دوس داشت بگه: چی میگی پیری؟ کجا آشناست؟ چرا الکی حرف میزنی؟ تو اصلا یادته صبح چی خوردی که الان توقع داری بابای علیل من بینِ دو سه تا آشنای چل سال پیش تو باشه.
وسط همین افکار بود که یهو پیرمرده یه چیزی گفت و کفِ همه رو برید. مخصوصا کفِ هادیِ خانِ تحتِ تعقیب! یهو پیرمرده گفت: یه اوس مصطفا نامِ شیرازی بود ... پدر دو تا شهید ... که یه کم اعصابش هم ضعیف بود و شیرازیا بهش میگفتند آقا مصطفی ... از بس طرفداری از خانواده شهدا میکرد... همون نیست که کشیده ای خوابوند تو گوشِ کروبی! خودشه؟ باباته؟
هادی نمیدونست چی بگه! کف کرد. چشماش شد صد تا! یه نگا کرد به پیرمرده و گفت: تو بابای منو از کجا میشناسی؟
پیرمرده که حسِ پیروزی و مظفرانه ای داشت، صاف نشست و دستی به سیبیل و ریشش کشید و پُزی هم جلوی حاج خانمش و زینت خانم و بقیه داد و گفت: من که گفتم سه چهار تا رفیق شیرازی دارم. البته آقا مصطفی را از نزدیک ندیدم. اما صدای کشیده اش تا اصفهان هم اومد!
هادی فقط نگاش کرد. حتی از ذهنش گذشت که وقتی ملت یه خاطره مالِ چهل سال پیش یادشه، خبر از قاتل شدن پسر اوس مصطفی نداره؟
وسط همین فکرا بود و نمیدونست خوشحال باشه یا ناراحت که پیرمرده گفت: پس تو پسرِ اون مردی! ماشالله. ماشالله. چه پسرِ با غیرت و با محبتی!
زینت خانم که دید بعله ... بساط یه صلوات در حدِ قصیده جور شده و دیگه الان هم وقتشه و اگه نگه دیر میشه و از دهن میفته، شروع کرد: شادی ارواح طیبه شهدا ... از صدر اسلام و اُحد و بدر و خندق و صفین و نهروان و کربلا تا کنون ... شهدای مشروطه و شهدای پانزده خرداد و شهدای جنگ تحمیلی ... شهدای فتنه 88 و شهدای مدافع حرم ... ارواح همه شهدای شیراز و استان فارس مخصوصا روح دو تا داداشی های این آقا ... (که هادی گفت: کوچیک شما هادی هستم) بعله ... داداشی های آقا هادی ... روح مرحوم مادرشون ... که عجب زنی بوده که خدا دو تا شهید گذاشته تو دامنش ... سلامتی باباش که میگن دلاور مردی بوده برای خودش ...
قشنگ اگه بگم ده دقیقه فقط قصیده بلندِ طلبِ صلواتش طول کشید دروغ نگفتم.
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour