بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_دوازدهم
یک روز داود در حال آماده شدن برای رفتن به مدرسه بود که زنگ در به صدا درآمد. هنوز آفتاب به طور کامل طلوع نکرده بود که دستشان را گذاشته بودند روی زنگ و برنمیداشتند. داود با تعجب تند تند کفشش را پوشید و میخواست به دم در برود که دید هاجر فورا چادر انداخت روی سرش و با حالت شتاب زده به داود گفت: «من باز میکنم. هر کس بود، تو فقط سلام کن و برو! باشه؟»
داود با تعجب گفت: «باشه. هاجر! چیزی شده؟»
هاجر که دستش داشت میلرزید اما تلاش میکرد که خودش را عادی جلوه بدهد، جواب داد: «نه! چی میخواستی بشه؟ برو تو!»
هاجر رو به طرف در رفت تا در را باز کند. داود از عمد، نشست روی زمین تا به بهانه بستن بند کفشهایش کمی معطل کند و ببیند چه کسی پشت در است؟
هاجر در را باز کرد. داود فقط صداها را میشنید. شنید که یک آقایی با صدای درشت و جدی به هاجر میگفت: «خانم مگه ما مسخره شماییم؟ همش این هفته اون هفته میکنی؟ نمیخوای تکلیف ما روشن کنی؟»
هاجر که مثلا میخواست آبروداری کند با صدای ملایم و لرزان گفت: «به قرآن نمیخواستم اذیت کنم. دستم خالیه. نمیتونم تاریخ دقیق بگم. وگرنه من که از خدامه که اصل پولتون رو با سودش بپردازم.»
صدای آقاهه بلندتر شد و گفت: «الان شش ماهه که داری دروغ میگی! مگه من بیکارم که هر هفته پاشم بیام اینجا و اعصاب خودمو خرد کنم.»
داود که دیگر بندکفش هایش بسته بود، بلند شد و کیف و کتابهایش را برداشت و کلاهش را به سر گذاشت و به طرف در رفت. وقتی به نزدیکی در رسید، دید هاجر سرش را پایین انداخته و دارد میلرزد و آن مرد عصبانی هم مرتب صدایش را بلندتر میکرد و میگفت: «این آخرین فرصته. نمیشه که هم از من قرض کنی و هم از جلال گوشتی. آخرشم نتونی نه پول منو بدی و نه پول جلال! میفهمی داری چیکار میکنی؟ مردم که مسخره تو نیستند!»
هاجر تا متوجه شد داود میخواهد برود مدرسه، کنار ایستاد و دستش را کمی از زیر چادر درآورد و به داود اشاره کرد که برو و اینجا نایست!
داود که تپش قلب گرفته بود و برای بار اول بود که با چنین صحنه ای مواجه میشد، از جلوی چشم هاجر و آن مرد هیکلی و سیبیلو با دستمال یزدی که دور گردنش بود، رد شد و رفت. در لحظه ای که با آن مرد چشم در چشم شد، آن مرد یک لحظه سکوت کرد و سپس با همان اخم و ترشرویی به داد و بیدادش ادامه داد.
داود قدم قدم از در خانه دور میشد اما همه حواسش به پشت سرش بود. بیچاره نمیدانست که باید آن لحظه چه کار کند؟ باید برگردد و جواب آن مرد را بدهد؟ یا برود تا سر و صدا بیشتر از این نشود و آبروی خواهرش بیش از آن در معرض خطر نیفتد؟
آن روز داود کلا به هاجر و ماجرای صبح فکر میکرد. گیج شده بود. میدانست که تنها کاری که باید بکند این است که نگذارد کف دست اوس مرتضی و مامانش! ولی نمیدانست وقتی برگشت به خانه هاجر و با او رودررو شد، چه باید بکند؟ به رویش بیاورد یا نه؟ از او سوال کند یا نه؟ فقط برای نوجوانی مثل داود که تا آن ساعت قیافه طلبکار عصبانی را به خود ندیده بود، تکرار آن صحنه در ذهنش شده بود عذاب دردناک!
ظهر مستقیما به خانه هاجر برگشت. به خانه خودشان نرفت. نگران بود و احساس میکرد باید نزدیک هاجر باشد. هنوز زنگ در را به صدا درنیاورده بود که در باز شد. ناگهان دید منصور با عصبانیت در را باز کرد و همین طور که زیر لب داشت به هاجر فحش و ناسزا میداد، از خانه زد بیرون. تا چشمش به داود افتاد، داود هول شد و با چشمان گرد شده و ترسیده، آرام سلام کرد. اما منصور جواب سلامش را نداد و با همان قیافه و چشم و ابروی در هم کشده، راهش را کشید و رفت.
هنوز داود داشت رفتن منصور را از پشت سرش تماشا میکرد که صدای گریه شنید. فورا رفت داخل و در را بست. وقتی به حیاط رسید، با صحنه بدی مواجه شد. دید از یک طرف، صدای جیغ و گریه هاجر از داخل اتاق میآید. و از طرف دیگر، خبری از بچه ها نیست.
@Mohamadrezahadadpour
دستپاچه شد و رفت داخل. دید هاجر پشت کابیت کز کرده و دارد از فشار عصبی و روحی، سرش را از پشت سر به دیوار میکوبد و اشک میریزد. داود که هم ترسیده بود و هم گریهاش گرفته بود، خودش را به پایین پای هاجر رساند و سرش را در سینه گرفت و گفت: «نزن آبجی! نزن! تو رو به امام حسین نزن.»
هاجر که اشک داغ از چشمش میریخت، ردّ خون ضعیفی روی گردنش بود. داود همین طور که سر خواهرش در بغل داشت، به رد روی گردنش دقت کرد. میدانست که جای ناخن و تیزی نیست اما نمیدانست جای چیست؟ آرام نوک انگشتش را روی رد خون کشید. هاجر متوجه شد. در همان حال که هقهق میزد، گفت: «سینه ریزی که مال مادر بود، برداشت و با خودش بُرد. آخرین چیز قیمتی بود که نگه داشته بودم برای گور و کفنم. نگه داشته بودم که به روز خواری و کوری نیفتم. منصور به زور از گردنم کشید و با خودش برد.»
ادامه👇
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_دوازدهم
«حقیقتشو بخواید من غافلگیر شدم. تا این لحظه فکر نمیکردم شما ... این جمع باصفا و مهربان ... آقا کریم و ابالفضل و بقیه ... کلیمی و ارمنی باشید. من تا الان غیر مسلمان از نزدیک ندیده بودم. چند تا دوست از اهل سنت داشتم و با اونا گاهی تبادلات علمی داشتیم. اما تا حالا با کلیمی و ارمنی روبرو نشده بودم. الان هم حس بدی ندارم. چرا که فکر میکنم حول یک محور ... حول یک شخصیت خاص دور هم جمع شدیم که برای هممون عزیز هست. که اگر برای شما عزیز نبود براش مراسم نمیگرفتید و اگر هم برای من عزیز نبود، بخاطرش آواره این کوچه و اون کوچه ... تو شهر غریب ... تنها و بدون همسرم ... نمیشدم.»
محمد کاغذی که سرفصل مطالبش را در آن نوشته بود تا کرد و در جیب قبایش گذاشت و گفت: «الان دیگه مطالبی که آماده کرده بودم به درد این جمع نمیخوره. درباره این موضوعی که میخوام الان مطرح کنم جسته و گریخته قبلا فکر کرده بودم اما حس میکنم نیاز به مطالعه بیشتری دارم که بتونم برای شما ارائه بدم. نمیخوام بدون مطالعه کافی حرف بزنم. بخاطر همین امشب کوتاه حرف میزنم و اجازه میخوام به من فرصت مطالعه بیشتری بدید که بتونم مفیدتر صحبت کنم.»
به خاطر شوکی که به او وارد شده بود، دهانش خشک شده بود. به خاطر همین، لیوان آبی که کنار دستش بود برداشت و چند قلب خورد و آن را زمین گذاشت. نفس عمیق کشید و با استفاده از تکنیک هایی که با صفیه برای کنترل لکنت زبانش تمرین کرده بودند اینطور ادامه داد:
«انسان های بزرگ زمانی که در فضای زندگی عادیشان تحمل نمیشوند، از آنجا رانده میشن. اهل معرفت به این مرحله، مرحله اخراج یا خروج میگن. مرحله اخراج، بخشی از مسیر طبیعی و الهی هست که انسان های بزرگ تجربهاش میکنند. بعضی ها در این مرحله میمونن و موفق نمیشن. چون چسبیدن به جای قبلی و حال و حوصله جابجایی ندارن. به هجرت فکر نمیکنن چون حوصله تغییر ندارن. کسی که به جای قبلی خودش چسبیده باشه و اهل هجرت و جابجایی نباشه، محکوم به شکست هست و به تدریج فرسوده میشه.»
همه ساکت بودند و به حرفهای محمد گوش میدادند. حتی وقتی محمد بعضی کلمات را تکرار میکرد و یا میکشید و یا ابتدای آن لکنتش میگرفت، هیچ کس به هم نگاه نمیکرد. فقط به محمد چشم دوخته بودند.
«امام حسین در جامعهی یزیدی آن زمان تحمل نشد. زمانی که داشت از مدینه خارج میشد، شب بود. سه روز از حاکم مدینه مهلت گرفته بود که با یزید بیعت نکنه. وقتی شرایط را مهیا دید، تصمیم گرفت شبانه به همراه یاران و خانوادهاش از مدینه خارج بشن تا زیر بار حرف زور نرن. جالبه که وقتی که داشتند از مدینه خارج میشدند، همان آیه ای از قرآن را خواندند که وصف حال حضرت موسی است. قرآن وصف حال حضرت موسی در هنگام خارج شدن از شهر به حالت شبانه و به حالت خوف را اینگونه بیان کرده[فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا يَتَرَقَّبُ. قَالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ]
ادامه 👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_دوازدهم
شاید لحظاتی نگذشت که سینی آدام را هم آوردند و به دست گروهبان دادند. گروهبان هم فورا جلوی آدام گذاشت و آدام شروع به خوردن کرد. گروهبان همه را ساکت و شروع به حرف زدن کرد: «امشب بازی برد و باخت یا مرگ و زندگی داریم. عالیجناب به من دستور دادند که اینقدر باید بازی ادامه پیدا کنه که بالاخره یک نفر برنده این بازی اعلام بشه. حتی اگر به هر دلیلی کسی یا کسانی بخوان نظم و آرامش بازی را به هم بزنند...»
تا این را گفت، پشت سرش صدای افتادن کسی از روی صندلی اش به گوش رسید. دید همه روی پنجه پا بلند شده و به پشت سر گروهبان خیره شدند. گروهبان تا برگشت، چشمش به آبراهام افتاد. دید آبراهام به زمین افتاده و مثل کسی که در حال خفه شدن است، دستش را گذاشته روی گلویش و میخواهد چیزی را بالا بیاورد.
جمعیت به هم ریخت. همه بهت زده به سِن چشم دوخته بودند و هر لحظه ممکن بود که جمعیت عصبانی و دوستدار آبراهام، کل زندان را به هم بریزد. گروهبان فورا بالای سر آبراهام رفت و سپس با صدای بلند فریاد زد: «سریع به دکتر بگید بیاد. اینجا رو خلوت کنید. آبراهام ... آبراهام ...»
سر و صدا و همهمه و فشار جمعیت تازه داشت شروع میشد که آدام جلوی چشم هزاران زندانی و سربازان و دوربینِ جس و بقیه، از صندلی و هیمنهاش به زمین افتاد و صدای بدی داد. گروهبان و دو سه نفر از سربازان ارشدش که روی سِن بودند، آبراهام را رها کرده و به طرف آدام رفتند. دوستان آبراهام علی الخصوص دوست دوران جوانی اش تا دید اطراف آبراهام خلوت شد، همگی ریختند روی سِن و اطراف آبراهام را گرفتند. وسط آن هیر و ویری، دوست آبراهام فورا چهار انگشتِ دست راستش را که نوک آنها به طور غیرعادی سفید بود، همگی در دهان آبراهام چپاند و به حلقش رساند.
آدام رسما داشت جان میکَند. رنگش سیاه شده بود. معلوم نبود که اکسیژن به مغزش نمیرسد یا دارد فشار و رنج مهیب دیگری را تحمل میکند؟ جس میدید که آدام از پشت به روی سِن افتاده و در حالی که صورتش رو به دوربین بود و به نوعی انگار با جس چشم در چشم شده بود، پا به زمین میکشید و یک دستش را روی گلو و با دست دیگرش به سِن چنگ میزد.
چیزی نگذشت که سربازان جنازه آدام، و زندانیان جنازه آبراهام را روی دست گرفتند و با سرعت هر چه تمام به طرف درب سمت راست که نزدیکترین در به محیط درمانی زندان بود بردند.
هر دو را روی تخت خواباندند. دکتر هر دو را معاینه کرد. هر چه در دست داشت و هر دانشی که بلد بود را به کار بست بلکه بتواند آنها را نجات بدهد، نشد که نشد.
صدای شورش زندانیان و زد و خورد با سربازان، مثل صدای رعد و برق وحشتناک، همه فضای زندان را فرا گرفته بود. سربازانی که به آنها ضدشورش میگفتند، فورا به اتاق های تجهیز و سلاح رفتند و با تیر جنگی و انواع وسایل دیگر به طرف بندهای پنج و شش و هفت حرکت کردند.
جس بالای سر آدام و آبراهام آمد. مثل کسی که خیلی هول شده، با بیسیمی که در دست داشت، به اتاق کنترل گفت که فورا درخواست هلیکوپتر امدادی بکند. سپس رو به گروهبان گفت: «چرا اینجوری شد؟ چرا حواست به همه چیز نبود؟»
گروهبان که ذاتا مرد شریفی بود به جس گفت: «من که پیشبینی این وضعیت رو کرده بودم. به عالیجناب آدام گفتم که تو بازی آبراهام نیفت. اما گوش نکرد.»
جس گفت: «این حرفا فایده نداره.» رو به دکتر کرد و با استرس و هیجان پرسید: «چی شد؟ میشه کاری کرد؟»
دکتر جواب داد: «متاسفم که باید بگم ما آدام را از دست دادیم. هیچ علائم حساتی ندارن و متاسفانه سم در کمترین زمان ممکن، اونو از پا درآورده.»
جس از ناراحتی دست به موهایش برد و برای لحظاتی چشمانش را بست. سپس پرسید: «آبراهام هم...؟»
که دکتر جواب داد: «هنوز علائم ریز حیات در نبض و ضربان قلبش داره. ولی خیلی ضعیفه. اگر زودتر به بیمارستان منتقل نشه، تا حداکثر ده دقیقه دیگه آبراهام رو هم از دست میدیم.»
جس با عصبانیت در بیسیمش گفت: «چی شد این هلیکوپتر؟!»
وسط آن همه هیاهو و زد و خورد، داروین به لنکا گفت: «از اینجا تا درب جنوبی، سه تا مرحله است. مگه نه؟»
لنکا همین طور که چشمش به تبلت بود، جواب داد: «الان میتونم بقیه درها رو هم باز کنم.»
داروین: «خوبه. نقشه اینه که تو در اول و دوم رو میزنی ... هجوم جمعیت میاد به این طرف... وقتی جمعیت به طرف این دو تا در رفت و با سربازا درگیر شدند، ما باید از لابلای جمعیت به طرف درِ اضطراری دیوار جنوبی بریم. میفهمی؟ میتونی در اضطراری دیوار جنوبی رو روی نقشه دیجیتالت ببینی؟»
لنکا زوم کرد روی نقشه و با انگشتش این ور و آن ور کرد تا این که لبخندی زد و به داروین گفت: «تو نقشه اینجا رو از این تبلت بهتر بلدی.»
ادامه ...👇
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی؛
🔥«امضا؛ محسن»🔥
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_دوازدهم
بچه ها یکی یکی برگ تسویه گرفتند و رفتند. حتی منتظر گرفتن همه امضاها هم نشدند و همه کسانی را که در لیست بودند، مرخص کردند.
جو خیلی بدی راه افتاد. نوعی ناامیدی توام با بدبینی بین سایرین راه افتاد. مهدی و بهبود، یک روز که سوار سرویس بودند تا به محل کار بروند، با هم گفتگو کردند.
مهدی: خب اینا راس میگن. ترسیدند. میگن حتی داریم کارمندای رسمی رو هم میفرستیم برن. خب این چه وضعیه؟ دو روز دیگه خودمونم باید بریم.
بهبود: من که منتظر همون روز هستم. چون با این وضعیتی که پیش اومده، بعیده که غیر از بچه های انتظامات و اداری، کسی باقی بمونه. تازه اگر همونام بمونن.
مهدی: خب امروز نامه دوم میاد. آمارشو از تهران دارم.
بهبود: بریم ببینیم چه خاکی باید به سر بریزیم؟ به خدا موندم چیکار کنم.
وقتی به اداره رسیدند، مستقیم رفتند سراغ سیستم. تا چشمشان به نامه خورد، نزدیک بود شاخ در بیاورند. در لیست دوم که نام تعدیلی ها ذکر شده بود، نام هر دونفرشان در صدر لیست بود! یعنی مهدی و بهبود هم باید میرفتند.
به همین راحتی! به همین تلخی.
اما آنها بچه های آقامصطفی بودند. خبر تلخی به آنها رسیده بود. اما دلیل نمیشد که خودشان را جلوی بقیه ببازند.
مهدی در حالی که به نقطه ای زل زده بود گفت: دور از انتظار نبود.
بهبود که از بس از اول تا آخر نامه را خوانده بود، چشمش تار میدید، گفت: منم یه جورایی به دلم افتاده بود که یکیمون باید بریم. اما فکرشو نمیکردم که بگن هردوتون برین!
مهدی: باید بریم دنبال اعلام نیاز.
بهبود: مگه جایی هم هست که ما رو با این تخصص بخواد؟ تنها جا، همین جا بود که اینم تهش گفتن بفرما بیرون!
مهدی: بهبود!
بهبود: هوم
مهدی: ما یه کار نکرده داریم. کاری که اگه خودمون کردیم، درست انجام میشه. و الا اگه به دست کسی دیگه بیفته، معلوم نیست چه بلایی سرش بیاد.
بهبود: چی؟
مهدی: یادمه یه حاج آقایی میگفت وقتی وهابیت میخواست حرم امام حسن و بقیه ائمه رو تخریب کنه، به شیعیان گفتند باید خودتون این کارو بکنید. شیعه ها اول زیر بار نمیرفتن. تا این که یکشون اهل بیت رو تو خواب میبینه و بهش میگه که خودتون این کارو بکنید و الا اگر کار بیفته دست اینا، به حرم ما اهانت میکنن. از فردا صبحش، همه شیعه ها جمع میشن و با اشک چشم و روضه، دونه دونه آجرها را درمیارن و حرم رو با دست خودشون برمیدارن تا کسی به ائمه جسارت نکنه.
بهبود: گرفتم میخوای چی بگی. حله داداش. هستم.
یاعلی گفتند و خودشان و بقیه بچه ها، شروع کردند دانه دانه اجزاء ریز و درشت خط آقامصطفی را برداشتند و با احتیاط در جعبه های مخصوص گذاشتند. اینقدر کار را با ظرافت انجام میدادند، که داشت حرص کسانی که از بالا آمده بودند، درمیآمد. یکی از آنها آمد جلو و گفت: اینجوری که تا سال دیگه هم اینجا جمع نمیشه. وقت نداریم. زود باشین. تا شب باید تمام بشه!
مهدی که به زور خودش را نگه داشته بود و نمیخواست اعصاب خوردی اش را سر آن یارو خُرد کند، جواب داد: اینا خیلی ظریف و گران و قیمتی هستند. باید دونه دونه و با احتیاط در جعبه ها چیده بشه. مثل کاری که بچه های ما دارن انجام میدن.
آن یارو دید نخیر! حریف مهدی نمیشود. صبر کرد تا ساعت 10 و نیم صبح بشود. ساعت 10و نیم که شد و همه رفتند که چایی میل کنند، یارو دستور داد که وقتی همه خارج از خط هستند، درهای شیشه ای را قفل کنند تا کسی نتواند بیاید داخل!
وقتی خیالش راحت شد و همه درها را قفل کردند، به چهار پنج نفری که با او آمده بودند سرش را تکان داد و دستور داد که شروع کنند.
مهدی و بهبود و بقیه که در حال استراحت و چایی خوردن بودند، یهو دیدند صدای سر و صدا و تق و توق می آید. فورا همگی به طرف درهای شیشه ای دویدند. دیدند که آنها با نهایت بی رحمی و شلختگی، ده بیست تا کارتن برداشتند و بدون رعایت اصول و قواعد، هر طور که دستشان برسد، قطعات را میکَنند و همگی را با هم، مثل سیب زمینی و پیاز، روی هم ریخته و فقط کارتن ها را پر میکنند!
ادامه 👇