eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
526 ویدیو
112 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت سی و دوم»» تهران-برج میلاد دو تا دختر حدودا هفده ساله پایین برج میلاد ایستاده بودند و در حالی که نسیم ملایمی هم میوزید و سرهایشان را برهنه کرده بودند، از پایین به بلندای برج میلاد نگاه میکردند و حرف میزدند: -تا حالا از اینجا ندیده بودمش! -وَوو ... خیلی باحاله. -بنظرت اگه بیفته ... یا مثلا یه تیکش کنده بشه، چی میشه؟ -نمیدونم. وحشتناکه. -بنظرت میتونیم؟ جلومون نمیگیرن؟ -بنظرم آره. چرا نتونیم؟ -بنظرت کاری که ما میخوایم بکنیم بیشتر سر و صدا میکنه یا مثلا اگه یکی بیاد و برج میلادو بترکونه؟ -نمیدونم. یه کم هیجان دارم؟ -ترسیدیا -نه به خدا ... نترسیدم ... هیجان دارم ... -بنظرت بعدش معروف میشیم؟ -پس چی خیال کردی؟ تا حالا کسی وجود نکرده بیاد این بالا و لخت بشه! -بریم ... تابلو نکن -باشه ... بریم. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 لواسان مجید در خانه امنی که در یکی از فرعی های لواسان بود مستقر شده بود. خانه امن آنجا متشکل از دو طبقه که در هر طبقه چهار اتاق، و یک حیاط فوق العاده سرسبز بود که در دو کوچه پایین تر از ویلای مهشید قرار داشت. یکی از خانم های عملیات با کد 500 که خانمی قد بلند و لاغر اندام بود، از روی سیستم برای مجید درباره عکس یک خانم اینطور میگفت: اسمش مهشید هست. مهشید اصل. بهایی. بسیار جدی و خشک. استاد مسلّم بازیگری و نویسندگی هست که همیشه سگش همراهش هست و بدون سگش تا الان دیده نشده. مجید پرسید: میشه عکس سگش هم ببینم؟ 500 گفت: حدس میزدم اینطور بگید. بخاطر همین یه نمونه از سگش سفارش دادم و آوردم. مجید گفت: نکنه همینه که تو حیاط هست؟ 500 گفت: بله. خودشه. یک سگ پشمالود و کوچیک که از نژاد سگ های آرامِ استرالیاست. مجید گفت: دلیلی داره که همیشه با سگش هست؟ چون با این عکس ها که دارین نشون میدین، حتی تو کلاس درس و جلوی شاگرداش هم حضور داره! 500 گفت: اطلاع ندارم. فرصت نشد درباره علت وابستگی بیش از حدش به سگش تحقیق کنم. مجید پرسید: مجرده؟ 500 گفت: علی الظاهر بله. طلاق گرفته. یک پسر داره که در آمریکا موسیقی میخونه. ویلای مهشید دو تا کوچه بالاتره. از پریشب تا الان بیش از هشتاد و پنج نفر به این ویلا اومدند و مستقر شدند. مجید پرسید: تصویر ویلا را دارید؟ 500 جواب داد: بله. میتونید از مانیتور دوم، تصویری که به صورت زنده و تمام وقت با کوادکوپتر از ویلا میگیریم مشاهده کنید. مجید سراغ مانیتور دوم رفت. با کنترلی که از کوادکوپتر با بُرد بلند و تصویر فول اچ دی داشتند اطراف ویلای مهشید به خوبی میچرخید و تصاویر را با کیفیت بالا میفرستاد. مجید دید که در حیاط جلوییِ ویلای مهشید، سه چهار نفر مرد چارشانه و محافظ مراقب اوضاع هستند. از 500 پرسید: این سر و صدای زیادی که میاد چیه؟ مربوط به حیاط پشتیِ ویلا هست؟ تصور را اون طرف نبرید. فقط لطفا توضیح بدید چیه ماجرا؟ 500 گفت: بله متاسفانه. یک استخر بزرگ در حیاط دوم وجود داره که هفتاد هشتاد تا زن و دختری که در ویلا هستند، با وضعیت نامناسب در حال شنا و سِرو مشروب در اطراف استخر هستند. مجید گفت: لطفا خودتون حواستون به تصاویر و تحرکات در اون حیاط پشتی باشه. دیگه مطلبی هست که بدونم بهتر باشه؟ 500 جواب داد: مطلب خاصی نه. فقط یادتون باشه که مهشید خودش تا الان نیومده ویلا و این خانما هم از اقصی نقاط ایران جمع شدند. پیش بینی ما اینه که ممکنه بالغ بر دویست نفر بشن. مجید گفت: آمار مهشید را دارم. رفته هتل پیشِ مهمونش. شبنم طالعی. احتمالا با هم میان ویلا. لطفا مراقب اوضاع باشید و هر گونه تحرکاتی که داشتند خبرم کنید. مجید بلند شد و در حال رفتن به اتاق خودش بود که به گوشی همراه خانمی که در حال تعقیب و مراقبت از مهشید بود تماس گرفت. مجید: سلام. خسته نباشید. 400 : سلام. تشکر. مجید: حرکت کردند؟ 400 : بله. دو ساعته که دارن الکی تو شهر میچرخن. مجید: شما کجایین؟ 400 : من تو ماشین آمبولانسی هستم که دو تا خیابون با اونا فاصله دارم. مجید: بنظرتون هوشیار هستن و دارن مثلا اقدامات احتیاطی میکنند و میخوان بدونن کسی تعقیبشون میکنه یا نه؟ 400 : بعید میدونم. بیشتر مثل اینه که مهشید داره تهرون رو به شبنم نشون میده. مجید: شبنم کار خاصی هم میکنه؟ 400 : فقط عکس میگیره. مجید: خانم میشه بگید دقیقا اونا کجا هستند؟ دختره داره از چی عکس میگیره؟ 400 جواب داد: از بلوار کشاورز دارن میان بالا. دقیق مشخص نیست شبنم از چی عکس میگیره! مجید: بسیار خوب. مراقب باشید. اینو گفت و قطع کرد. 500 به مجید اطلاع داد که دو تا ماشین بزرگ توزیع غذا در حال وارد شدن به ویلا هستند. مجید از روی مانیتور خودش در حال رصد ماشین و آدماش و پلاکش و ... بود. فورا پلاک ماشین ها را داد برای استعلام. سعید پیام فرستاد و نوشت: ماشین ها متعلق به رستوران بزرگ هلدینگشون هست.
دو ساعت گذشت. مجید رفت رو خط محمد و گفت: سلام قربان. وقتتون بخیر. محمد: تشکر. چه خبرا آقا مجید؟ مجید گفت: آقا شما مطمئنید که امروز عصر خبرایی هست؟ محمد جواب داد: شک ندارم. چطور؟ مجید گفت: من هیچ نشانه خاصی نمیبینم. شاید یه جای دیگه است! محمد: مثلا کجا؟ محمد در حال صحبت با مجید بود که سعید سراسیمه وارد شد و گفت: قربان لطفا تشریف بیارید! محمد بدون خدافظی گوشیو گذاشت روش و دنبال سر سعید رفت. وارد اتاق مانیتورینگ شدند. سعید روی دوربین برج میلاد زوم کرد. محمد دید دو تا دختر بالای برج میلاد هستند. هر دوشون در حال برهنه شدن هستند. دوربین ها را زوم کرد. دید درهای شیشه ای پشت سرشون رو قفل کردند و هیچ کس نمیتونه اونا را کنترل کنه. دخترا لحظه به لحظه وضع پوششون بدتر میشد. محمد فورا بیسیم رو برداشت و متصل شد به یکی از بچه ها که همون اطراف بود. گفت: چه خبره؟ -قربان چون فاصله زیادی تا زمین دارند و زاویه بدی هم ایستادند، خیلی جلب توجه نمیکنه و کسی پایینِ برج جمع نشده. محمد گفت: کسی نیست که از اونا فیلم بگیره؟ -نمیبینم. حداقل در شعاع دویست متری اینجا کسی رو نمیبینم که دوربین دستش باشه. محمد فورا خط رو عوض کرد و رفت رو خط 400. گفت: خانم شما هنوز دنبال مهشید و شبنم هستید؟ 400: سلام قربان. بله. درخدمتم. محمد: اونا کجان؟ 400: وارد بزرگراه حکیم شدند. محمد فورا رفت رو نقشه آنلاین. پرسید: لابد سرعتشون هم زیاده. درسته؟ 400: بله. دارن لایی میکشن و میرن. اتوبان هم خیلی شلوغ نیست. دارن تندتر از حد مجاز میرن. محمد: خب اینا دارن میان به طرف برج میلاد! این دختره هنوز نیومده شروع کرده! رو کرد به سعید و گفت: فورا ماشینشون پیدا کن! سعید چندثانیه بعد، موقعیت ماشین اونا را با دوربین بزرگراه انداخت رو مانتیور چهارم. محمد گفت: خب با این حساب، اگه با این سرعت بیان، سه دقیقه دیگه میرسن برج میلاد! به احتمال قوی شبم قراره از این ماجرا عکس بگیره و به دنیا مخابره کنه! سعید که یه چشمش به دوربین برج بود و یه چشمش هم داشت سرعت بالای ماشین مهشید و شبنم را میدید گفت: چه دستور میدید؟ محمد گفت: حالت این دخترا ... خیلی هم کم سن و سال هستند ... هفده سال دارن اینا؟ سعید گفت: تقریبا! محمد گفت: حالت اینا به خودکشی نمیخوره. اینا منتظر کسی هستند. نگا کن ... یکیشون داره با موبایل حرف میزنه و مدام پایینو نگاه میکنه! سعید گفت: قربان مهشید و شبنم دو دقیقه دیگه وارد فرعی برج میلاد میشن. چیکار کنیم؟ محمد رفت رو خطِ همونی که در موقعیت برج میلاد بود. گفت: کسی از بچه ها هست که در حکیم مستقر باشه؟ -یکی از بچه ها با موتورش داره میاد طرف من! محمد: وصلش کن به من! لحظات داشت تند تند میگذشت و ماشین مهشید و شبنم لحظه به لحظه به فرعی که به طرف برج میلاد میرفت نزدیک و نزدیکتر میشد. -جونم آقا! صدرام. محمد: سلام صدرا. دقیقا کجایی؟ -دارم از حکیم خلاف میام بالا. محمد: نرسیده به خروجی برج میلاد ... حداقل پنجاه متر قبلش ... اقدام کن. -رو چِشم آقا. خودم یا یکی دیگه؟ محمد: هر کدوم سریعتر میشه. فقط زود. سی ثانیه بیشتر وقت نداریم. ضمنا به کسی آسیب نرسه. محمد از دوربین میدید که یه موتوری داره خلاف میاد. فهمید صدراست. صدرا با سرعت هرچه تمامتر در حال خلاف رفتن در مسیر پایین به بالای حکیم بود که یهو همه از دوربینا دیدند چنان موتورو تو سرعت خوابوند و خودش و موتور روی زمین کشیده شدند و با سرعت به طرف یه پژو میرفتند که هر کس رو صندلی بود از هیجان از سر جاش بلند شد! صدرا موتورو ول کرد و موتور با سرعت وحشتناکی به پژو خورد و صدرا هم بعد از اینکه خوب رو زمین غلت خورد، به طرف گاردریل کنار بزرگراه پرت شد. همه ... هر کی این صحنه و هنرنمایی صدرا رو دید با صدای بلند یک وای کشیدند! محمد که چشماش صد تا شده بود رفت رو خطش و گفت: زنده ای تو؟! صدرا همونجوری که رو زمین و کنار گاردریل افتاده بود گفت: آره آقا. پاشم دعوا کنم یا بمیرم مثلا؟ محمد گفت: خدا نکنه بمیری. شیر مادرت حلالت. مَردم دارن میان به طرفت. بذار آمبولانس خودمون بیاد. صدرا: چشم آقا. اینو گفت و دیگه صدایی نیومد. مردم دسته دسته به طرف صدرا اومدند. ترافیکی شد در حد قیامت. محمد دید که ماشین مهشید و شبنم در بدترین وضعیت ممکن ترافیکی گیر کردند. جوری که حتی اگر میخواستند پیاده بشن و ماشینو ول کنند و پیاده بروند، نمیتونستند. در این حد فاصله ها کم بود و همه تو هم قفل شده بودند. محمد رفت رو خطِ نفری که کنار برج میلاد بود. گفت: کجایی؟ -قربان دارم میرم بالا. محمد: زود باش. این دخترا خودکشی نمیکنند. ینی راهی ندارن که خودکشی کنند. اصلا شرایط پرت کردن خودشون هم ندارند. فقط زود خودتو برسون بالا. -چشم. قربان صدرا چیزیش نشد؟ محمد: نه. چطور؟ -هیچی. خدا را شکر. فعلا. ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حادثه تروریستی در ایذه و اصفهان و شهادت جانسوز هم وطنان مظلوممان را خدمت ملت شریف ایران تسلیت عرض میکنیم. ان‌شاءالله خداوند به خانواده های داغدار صبر و اجر عنایت فرماید.🌷🌷 🔹دیریست پُر از داغ دل کارون است از خون شهیدان وطن گلگون است از خون شده باز هم که لبریز اروند چون "ایذه" دلش آه لبالب خون است 🔹 بر گوش رسیده ناله از هر سویش شهری که شکار گرگ شد آهویش این قصه جانگداز خونین شهر است جاریست به جای آب خون در جویش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت سی و سوم»» عراق-اقلیم کردستان ساعت ده صبح بود. پیرمردی که در جلسه با سوزان و آلادپوش حالش بد شده بود و زانوهاش شل شده بود، داشت با دو نفر صحبت میکرد. اتاقی نمور و تاریک که اون دو نفر، رو به دیوار ایستاده بودند و پیرمرد پشت سر آنها قدم میزد و با آنها صحبت میکرد: -شما مورد وثوق من و همه کسانی هستید که با ما همکاری میکنند. من فکر نمیکردم حتی آقای آلادپوش که به نوعی دست راست مریم رجوی محسوب میشه، شما را میشناسه. این ینی شما کارتون خیلی درسته. شما دوره های زیادی دیدید. مصداق کامل جان برکف واقعی هستید. من به شما دو نفر افتخار میکنم. اون دو نفر هم زمان گفتند: جان بر کفیم! پیرمرد ادامه داد: داغ زن و بچه هامون رو سینمون نشسته. رژیم تهران باعث شده رخت سیاه از تن درنیارم. هر وقت یاد بچه ها و زن ها و پیرمردا و پیرزنایی میفتم که تو اون حمله موشکی سوختند، جگرم آتش میگیره. این آتش خاموش نمیشه مگر اینکه داغ زن و دختر و بچه هاشون بذاریم رو دلشون. باید کاری کنیم که بفهمند کوتاه نمیاییم. همین امشب با کولبرها وارد ایران میشید. سه تا ماشین عوض میکنید و خودتون رو به تهران میرسونید. دوستان ما در اونجا شما رو راهنمایی میکنند. من هم در اینجا براتون دعا میکنم و تا آخر عمرم بهتون افتخار میکنم. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 تهران-وزارت اطلاعات سعید به اتاق محمد آمد و گفت: قربان پرینت مکالمات و پیام های 48 ساعت گذشته از گوشی شبنم را آوردم. محمد که سرش تو سیستمش بود، پرسید: خب؟ خلاصه اش بگو! سعید گفت: با همه خبرنگارها مخصوصا خبرنگارهایی که در دوره های مختلف خارج از کشور شرکت کردند تماس داشته و با همشون برای امروز عصر ... ینی حدودا دو سه ساعت دیگه قرار گذاشته. محمد که داشت یه چیزی تایپ میکرد وسط تایپش پرسید: کجا دقیقا؟ سعید گفت: میدون انقلاب! محمد پرسید: چند تا خبرنگار؟ سعید: چهل پنجاه تا! محمد سرشو از روی مانیتور برداشت و پرسید: از مجید خبر داری؟ سعید: جدیدا نه. نیم ساعت پیش باهاش حرف زدم. محمد: همین حالا ببین اونجا اوضاع چطوره؟ سعید گوشیشو درآورد و رفت رو خط مجید. سعید: آقا مجید اوضاع چطوره؟ چه خبر؟ مجید: اینا قراره نیم ساعت دیگه حرکت کنند. تعدادشون هم بیشتر شده. صد و هفتاد و هفت نفر خانم جوان که اغلب زیر 25 سال هستند. محمد به سعید گفت: به مجید بگو هر جا خواستن برن، برن. تو موقعیتت عوض نکن. سعید گفت: مجید شنیدی حاجی چی گفت؟ مجید: آره. چشم. ارتباط با مجید تمام شد. محمد به سعید گفت: برو رو خط 400 . سعید رفت رو خط 400 . محمد گفت: بده من! محمد گوشیو از سعید گرفت و گفت: چه خبر؟ اعلام موقعیت! 400: دخترا رو از برج میلاد آوردند پایین. هیچ کس هم مطلع نشد. حالِ آقا صدرا هم خوب بود و رفت. محمد گفت: از مهشید و شبنم چه خبر؟ 400: هنوز ترافیک داریم. همیشه این موقع روز اینجا ترافیکه. شبنم از ماشین مهشید پیاده شد و یه موتوری گرفتن و با سرعت داره میره. محمد: کسی فرستادی دنبالش؟ 400: نیاز نبود قربان! وقتی دیدیم کنار بزرگراه ایستاده و منتظر موتور هست، صدرا با موتورش فرستادم. محمد با تعجب گفت: درست دارم میشنوم؟ ینی الان شبنم، ترکِ موتورِ صدرا نشسته و داره میره؟! 400: بله قربان! محمد رو به سعید کرد و با لبخندی از ته دل گفت: بابا شماها خیلی دلتون گنده است! خیلی دمتون گرمه به قرآن! سعید هم زد زیر خنده! محمد به سعید گفت: به صدرا زنگ بزن ببینم! سعید به صدرا زنگ زد. صدرا همینطوری که تو سرعت بود، از طریق هندزفری که داشت به تماس محمد وصل شد و بلند گفت: خاکم آقا. خاک! محمد که داشت میترکید از خنده گفت: بابا دمت گرم! عجب جونوری هستی تو! الان چسبیده بهت و داری وسط ماشینا ویراژ میدی؟ صدرا هم جواب داد: آره مَشتی. جات خالی. محمد پرسید: کجا به سلامتی؟ صدرا جواب داد: آقا تا خیابون حجاب مسافر دارم. بنده خدا دیرش شده. نمیتونم بیام پیش شما! محمد گفت: حله. حله. فقط ولش نکنا. همون دور و بر بِپَلَک ... مهمون خودته! صدرا هم با شیطنت گفت: منم که مهمون نواز! محمد دوباره خنده ای کرد و گفت: مراقب خودت باش. ازش چشم برندار. صدرا هم گفت: رو چِشم. آقا امری فرمایشی! تماس تمام شد. محمد به سعید گفت: اصلا روحیه ام عوض شد. محمد رفت رو خط 400 و گفت: تشویقی دارین. همتون. مراقب باش. الان شما دنبال مهشیدی؟
400 گفت: بله. با دو تا خیابون فاصله. محمد گفت: حتما داره میره لواسون. درسته؟ 400 گفت: کلا داره میره سمت شرق. اما عجله خاصی نداره. سرِ صبر و حوصله داره میره. محمد گفت: ببینید! هر خبری هست کف خیابون حجاب و میدون انقلاب و ... نیست. احتمالا اینا رد گم کنی هست. یه قرار و ملاقات مهم در لواسون دارند. حواستون جمع باشه. 400: چشم. قربان ایستاد. مهشید پیچید تو یه فرعی و ایستاد. محمد: کجاست دقیقا؟ 400: قربان یه نفرو سوار کرد و حرکت کرد. محمد به سعید گفت: برو دروبین شهری و پیداش کن و عکسش بفرست رو مانیتور! سعید فورا این کارو کرد. یه عکس از دوربین یکی از خیابونا گرفتند و فرستاد رو مانیتور! محمد وقتی عکسو دید گفت: عجب! آقای زندیان! مجید اومد رو خط محمد و گفت: قربان اینجا تخلیه شد. تو راهن و ظاهرا دارن میرن سمت انقلاب. همشون تو چهار تا ون جا شدند. محمد از سرجاش بلند شد و رفت سراغ نقشه هوشمند شهری. سه نقطه رو علامت گذاری کرد. خیابون حجاب ... میدون انقلاب ... لواسان. گفت: برج میلاد قرار بوده شبنم، خبرِ لخت شدن دو تا دخترو با دوربینش در دنیا مخابره کنه. که نتونست. همشون لواسان را تخلیه کردند و حالا شاید ... مشخص هم نیست ... شاید مهشید و زندیان بیان لواسان ... بعلاوه اینکه یه لشکر خبرنگار حرفه ای کم کم دارن تو میدون انقلاب جمع میشن و چهار تا ون دختر زیر 25 ساله هم داره میاد به طرف میدون انقلاب! چند قدمی راه رفت و فکر کرد. سه چهار تا ازبچه ها اطرافش جمع شدند و با سعید، به حرفها و حرکات محمد دقت میکردند. محمد دوباره رفت سراغ نقشه و گفت: این چه کار مهمی هست که شبنم خودش تنها داره میره خیابون حجاب؟ چیه که اینقدر مهمه که حاضر شده شصت هفتاد تا خبرنگار بفرسته میدون انقلاب اما خودش به تنهایی بره دنبال یه کار دیگه! بیشتر فکر کرد. گفت: اگه اغتشاش و یا حرکت زننده ای بخواد صورت بگیره، قطعا با این حجم از آدمی که دارن میبرن میدون انقلاب، قراره اونجا باشه. اما چیه که قراره که مثلا ما حواسمون به میدون انقلاب پرت بشه اما شبنم قراره به اون کار برسه؟ همون لحظات بود که یکی از بچه ها وارد شد و درِ گوش سعید چیزی گفت و کنار ایستاد. سعید به آرامی به محمد نزدیک شد و گفت: قربان باید نکته ای را عرض کنم. محمد همین طور که سرش تو نقشه هوشمند شهری بود گفت: بگو! سعید گفت: دو نفر از کسانی که اسم و عکس و هویتشون از سیستم آلادپوش بلند کرده بودیم، یک ساعت پیش توسط دوربین های خیابون حجاب شکار شدند! محمد فورا روشو برگردوند و به پشت سر سعید نگاه کرد و به اون برادری که این خبرو آورده بود گفت: بیا جلو ببینم! بیشتر بگو! اون برادر جلو اومد و سلام کرد و گفت: دو تاشون از اعضای سابقه دارِ احزاب تجریه طلب هستند که به طور غیر قانونی چندین مرتبه به خارج از کشور رفت و آمد داشتند.
محمد گفت: دوتاشون در یک ساعت واحد، تو خیابون حجاب بودند؟ -بله قربان. یکیشون تو ساندویچی ... یکشون تو آب میوه فروشی ... الان هم هرکدومشون به کاری مشغولن. مشخصه منتظرن. محمد دوباره برگشت رو به نقشه هوشمند. به اون برادر گفت: بیا ببینم دقیقا کجای خیابون حجاب؟! جلوتر اومد و مشخص کرد و گفت: اینجاها ... دقیقا اینجا و اینجاها بیشتر! محمد گفت: الله اکبر! بذار ببینم دقیقا چی داریم اونجا ها ... بچه ها هم شروع کردند با دقت وجب به وجبش رو بررسی کردند و دست گذاشتند رو یه نقطه مشخص تر! محمد در حال که به اون نقطه چشم دوخته بود گفت: اینجا چه مدرسه ای هست؟ یه نفر از بچه ها گفت: قربان اینجا همون مدرسه دخترونه ای هست که دو تا از کلاساشون کشف حجاب کرده بودند و چادر از سر چند تا دختر چادری کشیدند. بعدش یه نفرشون لخت مادرزاد شد و تو حیاط مدرسه میدوید. چند تا دختری که یواشکی فیلم و لایو میگرفتند شایعه انداختند که کارِ مدیر و معاون مدرسه است که این دخترو لخت کردند. به ظهر نکشیده والدین بچه ها اومدند و مدرسه رو روی سرِ همه خراب کردند و تمام شیشه های مدرسه آوردند پایین! یکی از بچه ها گفت: از اون روز تا حالا بیست بار درباره این مدرسه تو شبکه های مختلف معاندین برنامه پخش کردند. محمد گفت: یا صاحب الزمان! ینی الان دو نفر تروریست از یک ساعت قبل، تو اون خیابون هستند و به احتمال خیلی زیاد ... یا مسلح هستند یا چاشنی و جلیقه انفجاری دارن ... و لحظه به لحظه دارن به مدرسه دبیرستان دخترونه نزدیکتر میشن و ... ساعت چند مدرسشون تموم میشه؟ یکی از بچه ها فورا زنگ زد آموزش پرورش منطقه و پرسید و بعدش گفت: قربان امروز جشن داشتن و بیشتر مدرسه موندند. اما کمتر از پنجاه دقیقه دیگه مدرسشون تموم میشه و حدودا چهارصد نفر دختر ... محمد فورا حرفشو قطع کرد و گفت: یا فاطمه زهرا! بسه ... بسه آقا ... سعید فورا برو رو خط بچه های اون منطقه! بقیه هم با سایر جاها هماهنگ بشن. زود. فرصت نداریم. همه پخش شدند و هر کسی فورا برگشت سر کار و سیستم خودش. محمد برگشت و نگاهی به دوربین شهری کرد. دید شبنم پشت سرِ صدرا نشسته و در حال حرکتند. زیر لب گفت: شبنم هم لابد داره میاد تو اون خیابون که فیلم و عکس حرفه ای از حمله لباس شخصی ها و عناصر حکومتی به دختران بی گناه و به خاک و خون کشیدن دخترای مردم گزارش تهیه کنه و بفرسته اون ور آب. بعدش هم بگن حمله انتحاری بسیجی ها و ارزشی ها به مدرسه دخترانی که چند روز پیش شعارهای ساختار شکن سر دادند!! ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
بچه ها ببینین👆 سال اشتراک رایگان و قاب سریال شما را یاد چیزی نمیندازه؟!😉 داستان ✍ حدادپور جهرمی
یک جمله از یا و یا که تا قبل از حوادث شهریور ۱۴۰۱ خیلی بهش علاقه داشتید و شجاعانه درباره این روزها موضع گیری کرده و با خط روشن و موضع گیری شفاف (نه یکی به نعل و یکی به میخ) روشنگری کرده و میکند، نام ببرید و جمله اش را هم بنویسید. لطفا مراقب باشید که سخنانشان آرشیوی نباشه و کاملا به روز و در طول دو ماه اخیر گفته باشند.