موافقید امشب #تقسیم نداشته باشیم و به جاش درباره بازی امروز صحبت کنیم؟😎
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت سی و هفتم»»
اوضاع لحظه به لحظه ملتهب تر میشد. خبر خودسوزی یک خانم جلوی چشم ماموران نیروی انتظامی و عکس و فیلمی که جماعت حاضر در صحنه گرفته بودند اینقدر در فضای مجازی زیاد شده بود که حد و حساب نداشت. کانال ها و گروه های زیادی آدرس بیمارستانی که جنازه اون مادر در اونجا بود را پخش کردند و از مردم خواستند به طرف بیمارستان بروند و اوج حرکت اعتراضی رو در اونجا به نمایش بذارند.
خیابون های منتهی به بیمارستان خیلی شلوغ شده بود. صدرا داشت با حداکثر سرعت میرفت. براش یه جورایی حکم مرگ و زندگی داشت. نشده بود تا حالا یکی به این راحتی از دستش در بره و مثل ماهی یهو جیم بشه.
وقتی رسید به بیمارستان، دید مملو از جمعیته. به درب اصلی نزدیک نشد. همین جوری که سوار موتور بود، آروم آروم دورِ جمعیت میچرخید و خیلی با دقت دنبال یه راه خاص میگشت. میدید که جمعیت داره شعار میده و انواع و اقسام توهین ها رو به زبون میارن.
تا اینکه دید یکی دو تا ماشین مدل بالا وارد کوچه کناریِ بیمارستان شدند. صدرا هم آروم آروم دنبالشون رفت. دید یه درِ ماشین رو در ضلع جنوب غربی بیمارستان هست که تابلو نداشت و به هر کسی اجازه ورود نمیدادند. صدرا موتورش گذاشت یه جای دور از چشم. قفلش کرد و راه افتاد. اطرافش می پایید. تا اینکه چشمش خورد به یکی از ماشینایی که همون جا پارک شده بود. کنار فرمون ماشین، یه پوشه بود که روش نوشته بود آزمایشگاه. پایینش هم مهر یه خانم دکتر بود به نام خانم دکتر کوهستانی.
نایستاد. این و دید و رد شد. تا اینکه به در رسید. انتظامات دم در ازش پرسید: آقا از این در نمیشه. بفرمایید از درِ اصلی.
صدرا گفت: با خانم دکتر اینجا قرار دارم. گفته بیا حیاط پشتی.
مردِ انتظامات که جوانی حدودا 28 ساله بود و هیکلش هم قد و قواره صدرا بود جلوتر اومد و گفت: کدوم خانم دکتر؟
صدرا گفت: خانم دکتر کوهستانی. میدونم صبح ها میاد اما الان اینجاست. اومده کار داره. من رو اون صندلی میشینم تا بیاد.
مرد انتظامات که مشکوک شده بود به صدرا گفت: همین جا وایسا تا بپرسم ببینم خانم دکتر اینجاست یا نه؟
رفت سراغ اتاق نگهبانی. فقط صدرا شانس آورده بود که اون شب اون مرد تنها بود. به محض اینکه وارد اتاقش شد و به صدرا پشت کرد تا گوشی تلفنو برداره، صدرا مثل جنِ بسم الله شِنُفته جیم شد. مرده هر چی به این ور و اون ور نگاه کرد و با چشماش دنبالش گشت، دید اصلا نیست که نیست.
صدرا که پریده بود تو جدول کنار شمشادها با سرعت زیاد داشت دولا دولا میدوید و به طرف ساختمون اصلی بیمارستان میرفت. تا رسید به درِ ورودیِ ساختمون اصلی. رفت رو خط محمد و گفت: آقا من الان رسیدم به درِ ورودی پشتی.
محمد گفت: من دوربینای خروجی همون دری که ازش رفتی داخل، چک کردم. دختره از اون در و کوچه خارج نشده. حتی در نیم ساعت اخیر، هیچ ماشینی از اون در خارج نشده. پس اگر باشه که بنظرم حتما هستش، تو همون ساختمون اصلیه است.
صدرا گفت: این ساختمون چهار طبقه است. دو طبقه هم زیر زمین داره. یه جا بگید تا برم همون جا. اینجوری ممکنه از دستم بپره.
محمد گفت: قطعا تلاش میکنه که در بره. معمولا از راه های شلوغ فرار میکنن. بنظرم برو ضلع شمالی. طبقه همکف. اونجا بشین کمینش تا بیاد.
صدرا گفت: قراره چیکار کنم؟
محمد گفت: حفظ جونش! فقط یه کاری کن از بیمارستان، سالم و زنده بیاد بیرون. بقیه اش یکی فرستادم اطراف بیمارستان و منتظرشه.
صدرا گفت: حله آقا.
صدرا ماسک زد و خیلی عادی از همون درِ ضلع غربی وارد شد.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
از طرف دیگه، سوزان در یک فروشگاه بزرگ در حال خرید بود. فروشگاهی که مملو از قفسه های رنگارنگ انواع و اقسام مواد غذایی و شست و شو و ... بود. یک هایپرمارکت خیلی بزرگ. یک سبد کوچیک برداشته بود و همین طور که از لا به لای قفسه ها راه میرفت، چشمش خورد به سس مایونز. به طرف قفسه سس مایونز رفت. یکی را انتخاب کرد و برداشت. همین که خواست برگرده و به راهش ادامه بده، یک مرد قد بلند با کت و شلوار مشکی که دکمه وسطش هم بسته بود به سوزان گفت: خانم! لطفا با من بیایید!
سوزان نگاهی به سر تا پای مرد کرد. تعجب کرده بود. تصمیم گرفت قبول کند. با هم سراغ صندوق رفتند. حساب کتاب کردند و از فروشگاه خارج شدند. مرد، سوزان را به طرف ماشینی با شیشه های دودی راهنمایی کرد. سوزان هم خیلی عادی و بدون هیچ عکس العمل خاصی به طرف ماشین رفت. مرد، درِ ماشین را باز کرد. تا در ماشین باز شد، سوزان دید آرسن، همان مامور اسراییلی که از کنار نوردخت تکون نمیخورد در صندلی عقب نشسته.
آرسن با لبخندی از سوزان استقبال کرد. سوزان هم با لبخندی متقابل، سوار ماشین شد. وقتی سوزان سوار شد، دید نوردخت صندلی جلو نشسته و یک هندزفری در گوش دارد و چشمهایش را روی هم گذاشته است.
آرسن گفت: خوشحالم میبینمت.
سوزان گفت: آرزوم بود که فقط یک بار دیگه شما را ببینم.
راننده شروع به رانندگی کرد و آروم در همان خیابان، به مسیرش ادامه داد.
آرسن: کارها چطور پیش میره؟
سوزان: دقیقا کدوم کار؟
آرسن: ارتباط شما با آلادپوش!
سوزان: خیلی خوبه. آدم باهوشیه. خیلی هم به مریم رجوی وفادار. قبلا اینا رو بهتون گفتم. دلیل ملاقات امروز ... این شکلی ... متوجه نمیشم.
آرسن: درباره شما ابهاماتی دارم.
سوزان: مگه قراره با شما کار کنم؟ و یا به استخدام شما دراومدم؟ البته فکر کنم متوجه شدید که مجذوب شخصیت و مدل کار شما شدم. اما ... چرا باید به ابهام شما درباره خودم پاسخ بدم؟
آرسن: درسته. شما آدم من نیستید. من شما را استخدام نکردم...
🔷🔶🔷🔶🔷
ادامه این جملات را که داشت میگفت، محمد در حال دیدن و شنیدم آن صحنه روی یکی از سیستم ها بود:
«آرسن: اما دلم نمیخواد درباره آدمایی که با هم هدف مشترک داریم ابهامی داشته باشم.
سوزان: باشه. میشنوم.
آرسن: شما چرا درباره نوردخت بدگویی کردید؟ چرا این دخترو جدی نمیگیری؟
سوزان گفت: پرسیدن این سوال از شما بعیده!
آرسن: چرا بعیده؟ من از دو نفر شنیدم که شما ابراز ناامیدی کردید از این که روی این دختر سرمایه گذاری بشه!
سوزان: از کی تا حالا نظر من واسه موساد و اسراییل و دربارِ شاهزاده عزیزم مهم شده؟! لطفا با من بازی نکنید. حرف اصلیتون رو بزنید!
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
صدرا همین طور که داشت تو بیمارستان راه میرفت، حرفهای کادر و بیماران و ... را میشنید. تقریبا همه نگران بودند که نکنه مردم بریزن تو بیمارستان ... نکنه اتفاقی بیفته ... نکنه به کسی آسیب برسه و ...
همین طور که داشت رد میشد و میخواست از یکی از درها خارج بشه و وارد بخش اورژانس بشه، دید یه پرستار در حال بردن یه ویلچر به طرف پشت سر صدرا هست. کسی که رو ویلچر نشسته بود، صورت و سرش پوشونده بود و چیزی مشخص نبود که کی هست؟
صدرا یه لحظه یه نفس عمیق کشید و درهمون لحظه، بوی عطری که چند ساعت پیش، ینی وقتی شبنم باهاش بود و پشت سرش نشسته بود، اسشمام کرد.
فورا تصمیم گرفت این بو و عطر را دنبال کنه. به بهانه بستن بند کفشش ایستاد، نشست رو زمین و شروع به بستن کفشش کرد. همین طور که کارشو میکرد و مثلا مشغول بود، با چشمش دنبال کرد و دید پَرَستاره، به طرف راهروی غربی پیش رفت. رفت رو خط سعید و گفت: این پرستاره و ویلچر رو دیدی؟
سعید جواب داد: آره. دارمش. رفت به طرف راهروی غربی.
صدرا: عطرش خیلی آشناست. عطر شبنم همین جوری بود. کسی که نشسته بود رو ویلچر، مشکوک میزد.
سعید به مانیتور نزدیک تر شد و گفت: صدرا برو دنبالش. ولی مراقب باش. چون دو سه نفر از انتظامات دارن از همون راهرو به طرف راهرویی میان که تو هستی!
صدرا دید چند نفر در اطراف یه تخت جمع شدند و اونو دارن به طرف راهروی غربی میبرن. صدرا هم کنار اون تخت راه رفت و دودستی چسبید به تخت که انگار یکی از همراهان بیمار است. اون دو تا مردی که با اون پرستار با هم بودند و داشتند بابای مریضشون رو میبردند متعجبانه به صدرا نگاه میکردند. صدرا همین که دو سه نفر انتظامات از کنارش رد شدند، تخت را رها کرد و با راه رفتن تند، جوری که تابلو نشه به طرف منتهی الیه راهرو پیش رفت.
از سعید پرسید: کجاست؟
سعید گفت: اولین راهرو بپیچ سمت چپ. الان میاد از روبروت رد میشه. چون تا آخر سالن رفت و دید بسته است و داره برمیگرده.
دید همونطور که سعید گفته بود پرستار با ویلچرش اومد و از مسیر روبروی صدرا رد شدند. صدرا هم با احتیاط، دو سه متری اونا دنبالشون میرفت. پرستار داشت شبنم رو به طرف درِ خروجی میبرد. ینی جایی که حداکثر فاصله اش با درِ اصلی بیمارستان و شلوغی جمعیت، نهایتا بیست متر بود.
صدرا به سعید گفت: این داره دختره رو میبره به طرف شلوغیا. جمعیت زیاده. چیکار کنم؟
هنوز سوالش تموم نشده بود که پرستار در را باز کرد. در باز کردن همانا و شروع پرتاب کوکتل مولوتف و سنگ از طرف جمعیت به طرف اون در و حیاط و ساختمون بیمارستان همانا!
پرستاره که معلوم بود یه ریگی تو کفشش داشت، به محض دیدن اون صحنه، ویلچر رو محکم به طرف جلو هُل داد و خودش از یه سمت دیگه فرار کرد. ویلچر شبنم مثل توپی که رو زمین داره قِل میخوره، داشت با شتاب به طرف سنگ بارون میرفت.
در همون لحظه، صدرا که دید یه کوکتل آتیش گرفته، بین زمین و هوا داره به سمت سرِ شبنم نزدیک میشه، با سرعت دوید و یک متری شبنم، خودشو رو سر شبنم پرتاب کرد و در یه حرکت، کوکتل رو با آرنجش به یه طرف دیگه زد. جوری عکس العمل از خودش نشان داد که نه رو سر شبنم افتاد و نه حتی شبنم متوجه شد که بلا از سرش رفع شده.
شبنم تا دید به در نزدیک شده، از رو ویلچر بلند شد و شروع به دویدن کرد. با سرعت به طرف در خروجی رفت. جمعیت که در رو شکسته بود و داشت وارد میشد، نفهمید چی شد و چنان با فشار وارد شدند که شبنم محکم به زمین خورد و جمعیت میخواست از رو شبنم رد بشه و زیر دست و پا له بشه که نفهمید چطوری و از کجا اما یه نفر پشت یقشو گرفت و محکم از زیر دست و پا کشید و خودشو و دوربینشو نجات داد.
شبنم حتی فرصت نکرد وسط شلوغی نگاه کنه که کی نجاتش داد؟ چطوری از خفه شدن و لگد مال شدن قطعی نجات پیدا کرد؟ فقط دید از بیمارستان رفته تو کوچه. بعدش با تمام شتاب، شروع به دویدن و فرار کنه.
سعید که همه صحنه ها رو از دوربین داشت میدید، رفت رو خط صدرا و گفت: دم شما گرم. حله. نجات پیدا کرد. شما خوبی؟ مشکلی برات پیش نیومده؟
صدرا که دستش به خاطر اصابت به آتیش و کشیده شدن رو زمین بیمارستان خونی شده بود به سعید گفت: نه آقا. خوبم. این دختره رفت دیگه؟ حله؟ خیالم راحت باشه؟
سعید جواب داد: آره. شما برو به مادرتون برس. دستت درد نکنه.
و صدرا آروم آروم از بیمارستان خارج شد و به طرف موتورش تو تاریکی ها رفت و از همون طرف، چراغ خاموش و بی سر و صدا اونجا رو ترک کرد.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
سلام
در تاریخ ۲۵ مهرماه ۱۴۰۰ این متن👇 را به بهانه باخت ایران مقابل عربستان سعودی نوشتم.
بازخوانی مجدد آن خالی از لطف نیست👇
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
#باختیم
#بد_هم_باختیم
به این عبارات توجه کنید!
شما را یاد کجا می اندازد؟
🔹 «سوسمارخور، سواره بر شتر و قاطر، احمق و بی سواد، زنده به گور کردن دختران، تجارت کنیز و بردگان، بیابان بی آب و علف، بادیه نشینی، خانه های کوخی و چادرهایی وسط بیابان سوزان، وحشی و بی فرهنگ، شکم گنده های شهوت ران و...»
🔹 همین عبارات را در کلاس، روی تخته نوشتم و از دانشجوها خواستم بگویند که اولین مکانی که در ذهن آنها متبادر میشود کجاست؟
بله، حدستان درست است. صد در صد دانشجویان در برگه ها نوشتند «عربستان»
شک ندارم که خود شما هم اولین کلمه ای که به ذهنتان رسید همین واژه «عربستان» بود.
🔹 خب این که به ذهن شما و بقیه این کلمه آمده جای تعجب و سرخوردگی ندارد. چرا که سالهاست همه و همه با این تصور از عربستان در حال زندگی و قضاوت و تبادل اطلاعات در فضای مجازی هستیم.
حتی پا را فراتر گذاشته و اکثرا مخصوصا کانال ها و ادمین های انقلابی در حال پمپاژ شبانه روزی این جملات هستند که: «کشوری که مثل سگ از ما می ترسد، با چهار تا موشک میتوان کل خانه و خاندان و تخمه و تَرَکه سعودی را به فنا داد، آنها حتی از پس یمن هم برنیامدند، کَسان و بزرگانشان مرتب در حال لابی با استکبار جهانی هستند، جدیدا مصوب کرده اند که کازینو و قمارخانه های رسمی و بارهای شبانه روزی رواج یابد، نفتشان در حال تمام شدن هست و به زودی به خاک سیاه خواهند نشست، پولهایشان در حال تمام شدن است و چیزی نمانده که به گدایی و تکدی گری بیفتند و ...»
و در آخر، آخرین آرزوی خود را پس از سقوط آل سعود، ساختن صحن حرم امام حسن علیه السلام دانسته و امیدواریم بقیع را از غم غربت نجات داده و خانه وجود مبارک صدیقه طاهره حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها را تجدید بنا کنیم.
🔹 خب!
این جملاتی است که روزانه به صورت مرتب و به نوبت، به گوش ما میخورد و تصور خاصی از عربستانی های سفاک در ذهنمان ایجاد کرده که باعث شده به یک مطلب اصلا و ابدا توجه نکنیم!
لطفا بدون تعصب و با دقت به این فکر کنید که همان عربستان با توصیفات بالا در حال پیشرفت است و به هیچ وجه با ده سال قبل قابل مقایسه نیست، چه برسد به پنجاه سال قبل، و چه برسد به پانصد سال قبل، و چه برسد به هزار و چهارصد سال قبل!
حالا شما اسمش را پیشرفت نگذار. ما که بر سر کلمات دعوا نداریم. بنده هم قبول دارم اسم گند و کثافت کاری های فرهنگی و ... را نمیشود گذاشت پیشرفت! کاملا درسته. کسی هم این را نگفت.
👈 بلکه، آنچه سبب شده ما در زمین فوتبال، آنگونه سه هیچ ببازیم و به قول نقی معمولی «باختیم، بد هم باختیم!» و حتی نظرمان به رقص و هماهنگی جذاب تماشاگران بدون ماسکِ عربستانی در نحوه تشویق اروپایی و نوع و رنگ پرچم ها و لباس های آنان جلب شود ومتعجبانه به اطرافیانمان بگوییم «اینا عربستانی اند؟! چه غلط ها! اینا هم بلد بودند و نمیدونستیم؟!» این است که فکر میکنیم عربستان همچنان مطابق تصورات ما در جایی از زمین و زمان، زمینگیر شده و دست روی دست گذاشته و همچنان صبحانه و ناهار و شام، سوسک و سوسمار و جک و جونور کوفت میکنند!
نخیر بزرگوار!
اشتباه نکن!
به شما آدرس غلط ندهند. عربستان اگر دشمن ماست که هست، اگر سفاک است که هست، اگر لعنتی و خائن به اسلام و مسلمانان است که قطعا هست، اما حرکات و وضع و اوضاع زندگی و فوتبال و خیلی چیزهای دیگرش (که به گوش من و شما نمیرسد و یا نمیرسانند) فرسنگ ها با تصورات من و شما تفاوت دارد.
😔 دیشب آنها بازی را مقتدرانه بردند. کوفتشان بشود که بردند اما حقشان بود که ببرند. حتی اگر اثبات شود که گل دوم و سوم قبول نبوده و آفساید بوده اما باز هم چیزی از ارزش پیروزی آن سیاه سوخته های وهابی کم نمیکند. تلاش کردند و دویدند و با برنامه بودند و همه جای زمین حضور موثر داشتند و به راحتی بچه های ما را جا میگذاشتند و به قلب دفاعی ما نفوذ کردند تااینکه باعث شدند شب خوش و به یاد ماندنی در زمین و خانه خودشان برای مردمشان به ارمغان ببرند و جشن بگیرند.
ادامه مطلب ... 👇
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
🔹 شما فکر کرده اید هر سال جناب طارمی میتواند به طرف دروازه آنان شلیک کند و گل بزند و بعدش هم در حال خوشحالی کردن، جلوی تماشاگران آنها رژه برود و دست خود را به نشان زدن گردن و قطع شدن سر به گردنش بکشد و به ریش و ریشه دشداشه پوش های سعودی بخندد؟!
نخیر بزرگوار!
آنها که بیکار و دست و پا بسته نیستند. هیچ کس در دنیا بیکار و دست و پا بسته نیست. اگر در زمین ندوی و برنامه نداشته باشی و استراتژی درستی را تعریف نکنی، میبازی و بعدش هم نمیتوانی با گفتن عبارات «چیزی از ارزش های ما کم نشد» و یا «تقصیر فرودگاه و خدمه پرواز است که 43 ساعت ما را معطل کردند وگرنه ما روحیه مان خوب بود و میبردیم» و یا «یه تماشاگر قوطی آب معدنی پرت کرد وسط زمین و اعصاب بچه ها به هم ریخت» و یا «جوّ ورزشگاه سنگین بود و داشتند شعر بهنام بانی شان میخواندند وگرنه اگر ما هم بهنام بانی مان برده بودیم...»
🔹 بس کنید تو را خدا!
تَکرار میکنم «باختیم، بد هم باختیم!»
👈 چون ما ضعیف ظاهر شدیم. حداقل به عنوان یک مخاطب و تماشاگر معمولی که تجربه فوتبالی اش در حد زمین فوتبال خاکی یالقوزآباد سُفلی است، با دیگر هم وطنانم که کلاسشان از من بالاتر است و سالها پای کرسی درس عادل خان فردوسی پور تلمذ کرده اند معتقدم قوی ظاهر نشدیم و برنامه نداشتیم و گند زدیم و خلاص!
✔️ هیچ وقت «حریف» را نباید دست کم گرفت. چه برسد به «دشمن»!
دشمنی که در لباس حریف، این چنین وسط زمین هنرنمایی میکند، حواسش به دیگر ابعاد وجودی اش هم هست. دانشگاه های مختلف و بین المللی تاسیس میکند، سیستم دفاعی اش را به روز میکند، سطح دیپلماسی اش را در دنیا با معیارهای خودش بالانس میکند، او هم برای منطقه برنامه خاص خود را دارد، بیکار و بی عار نمینشیند که ببیند من و شما چه میکنیم، برای مردمش رفاه نسبی و سرگرمی ایجاد میکند، با مخالفانش میجنگد و تا بتواند عکس العمل به خرج میدهد، و هزاران کار دیگر که ...
بالاخره بیکار نیست و تلاشش را میکند. و حتی شاید بدش هم نیاید در ذهن من و شما تصوری از عربستان ایجاد شود که هنوز سوسمار و شتر و الباقی قصه!
چرا؟
چرا بدش نمی آید که ما درباره اش افکار قدیمی و کوتاهی داشته باشیم؟👈 تا ما خیالمان راحت باشد که دشمن و حریف سطح پایین و اُسکلی داریم و خودمان را از او قوی تر نکنیم و تنها آرزویی که برای جوان مومن و انقلابی و حزب الهی ایجاد میکنیم این باشد که بالاخره یک روز حمله کنیم و کاخش را روی سرش خراب میکنیم تا بتوانیم در قبرستان بقیع، حرم و بارگاه بسازیم تا همه مشکلات جهان اسلام حل و فصل شود.
😡 که البته زحمت ایجاد این سطح فکری برای مخاطب ایرانی مخصوصا حزب الهی، مطابق معمول به عهده کسانی است که نمدانیم چه نفعی میبرند از اینکه ما دشمن را یک مشت پاپَتی و چلقوز تلقی کنیم که با یک پِخ گفتن ما، خود را خراب میکنند و میگریزند!
خلاصه دستم به این عده که نمیرسد. حداقل از شما خواننده گرامی این متن تقاضا میکنم گول آدرس اشتباه بعضی ها نخور!
✅ به قول حضرت آقا «ما باید قوی شویم و چاره ای به جز قوی شدن نداریم.» 🇮🇷
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت سی و هشتم»»
لندن
ثریا در اتاقش بود و بلند بلند با تلفن حرف میزد. بابک از راه رسید و وقتی به درِ بسته اتاق ثریا رسید، روی کاناپه نزدیک اتاق نشست و به حلما گفت: لطفا یه لیوان نسکافه!
حلما رفت و بابک همین طور که سرش تو گوشیش بود همه حواسش رو جمع صداهای بلند ثریا و گفتگوش با کسی کرد که صداش رو بلندگو بود:
«ثریا: نمیدونم. تو که جات بد نیست. رفتی جای بابام. داری با یه هلدینگ بزرگ و بی رقیب عشق و حال میکنی.
طالعی: گفتی زنتو بده. دادم. گفتی دخترو بده. دادم. گفتی پاشو برو تو دهن شیر. رفتم. چرا الان باید جهنمی رو تجربه کنم که همیشه از روبرو شدن باهاش میترسیدم؟ چرا؟ این حق من نیست!
ثریا: اصلنم جهنم نیست. مگه ازت چی خواستم؟ گفتم شوهر جدید زنِ قبلیت دیگه جایی نمیتونه مربی گری کنه. اسمش رفته تو لیست سیاهِ رژیم. ازت خواستم که تا وقتی که کارای اقامتش تو دبی آماده میشه، بگیریش زیرِ پر و بال خودت. اسم این جهنمه؟
طالعی: وقتی زنت که هنوز ازش طلاق نگرفتی و بیست ساله که هنوز اسمش تو شناسنامته، پامیشه بزک دوزک میکنه و با یه نره خر میاد میشینه تو هلدینگت و جلوی تو به مثلا عشقش میگه هانی، ینی تو و بابات و تشکیلات و زنم و دوستش و همتون دارین به من و احساسم میخندین!
ثریا: اینجوری فکر نکن. اون فوتبالیستی که دیروز قهرمان بوده و امروز نمیتونه سرمربی یه تیم خوب بشه، زنت با اون کاری کرد و جوری تو این سالها تربیتش کرد که الان میتونیم به عنوان یه لیدر و یه اسطوره ازش اسم ببریم. همون اسطوره ورزشی الان داره کاری میکنه و جوری با توییت هاش به بچه ها خط و روحیه میده که صد تا دختر تشکیلاتی خودمون نمیتونه ملتو تو خیابون نگه داره! تو کار بزرگی کردی طالعی. اما کار بزرگتر رو زنت کرد که بیست سال از تو و دخترش دور شد تا بتونه دلِ همین کسی که داری بهش میگی نره خر به دست بیاره و الان بندازه به جون رژیم!
طالعی نفس عمیقی کشید و گفت: خب دخترمو چی میگی؟ شبنم کجای بازیه؟
ثریا با حالت بدجنسی و نوع خاصی از لبخند گفت: اما شبنم جون خودم ... طالعی یادته یه روزی بابام بهمون میگفت کار درست و موفق هزینه داره و هر چی کار بزرگتر، هزینه اش هم بیشتر! یادته؟
طالعی گفت: خب؟
ثریا گفت: اینو بهت میگم ... چون بهت اعتقاد دارم و میدونم که جنبه شنفتنش داری! شبنم با وجهه بزرگ اجتماعی و سیاسی که در عرصه بین المللی کسب کرده، میتونه بلندترین صدای انقلابِ ارتش آزاد زنان ایران باشه.
طالعی: ثریا درست حدس زدم؟
ثریا: اون که یه زنِ ناشناخته شهرستانی بود، اونجوری تونستیم رو خبرِ مرگش علیه رژیم مانور بدیم و اسراییل هم با همون تونست برجامو بفرسته هوا و این همه کشته و زخمی و خسارت به رژیم و ایران وارد بشه ... تصور کن اگه الههی جنگ و انقلاب در ایران یه دخترِ کوردِ باسوادِ ژورنالیستِ زیبایِ بهایی باشه! چقدرررر میشه تو دنیا حرف زد و تا سالها علیه ایران برنامه چید و بهره برداری کرد.
طالعی: ثریا قرارمون این نبود!
ثریا: ما اصلا با هم قراری نداشتیم. ولی مگه بده؟ بعدش تو به عنوان یک سرمایه گذارِ بهایی و صاحب یه هلدینگ بزرگ و اهل هنر و اهل حمایت و سرمایه گذاری رو هنرمندان و سینمای ایران که دخترشو در این راه فدا کرده اما مثل کوه ایستاده، دنیا و سازمان ملل و اروپا و آمریکا دعوتت نمیکنن برای سخنرانی؟ مورد حمایت تمام سازمان های حقوق بشری دنیا قرار نمیگیری؟ نمیشی پدر معنویِ جریانِ انقلابِ زنان آزادِ ایران؟
وقتی ثریا سکوت و انفعالِ طالعی رو دید، گفت: طالعی بهتره وقت همدیگه رو بیشتر از این نگیریم. برو به جای اینکه به زن سابِقِت و دوس پسرش و دختر قهرمانت فکر کنی، فکر جذب مخاطب بیشتر برای اپلیکیشن های فیلم و سریالت باش. کاری کن بعد از سه چهار سال، رو دست همه اپ ها بزنه و بشی امپراتورِ سینمای خاورمیانه.
ثریا اینو گفت و بابک دیگه صدایی از مکالمه اون دو تا با هم نشنید.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
تهران-مجیدیه
در یه خونه قدیمی و با معماری سنتی، دو تا اتاق بالا بود و یه زیرزمین پایین. دستشویی و حمام گوشه حیاط بود. یکی از اتاق ها را کرده بودند آشپزخونه و در یکی دیگه اش مینشستند.
اصل که پیرمردی با محاسن بلند و سفید بود و بالای نود سال به نظر میرسید روی تک مبل نشسته بود و روبروش مهشید و زندیان نشسته بودند. شبنم هم گوشه اتاق نشسته بود و مثل کسایی که از قحط گرفته باشند داشت شام میخورد.
زندیان گفت: قرار نبود ما بیاییم ایران و درگیر خون و خون ریزی بشیم. روز به روز داره اوضاع اینجا بدتر میشه. دیگه خودمونم امنیت نداریم. به ماشینای خودمونم رحم نمیکنن. هر چی میگیم بابا ما از خودتونیم ... اون شب با دخترم پشت چراغ قرمز گرفتار شدیم ... همه داشتن بوق میزدند ... یه نفر با سر و صورت پوشونده که یه لوله آهنی دستش بود به طرف ماشینا میومد و هر کس بوق نمیزد شیشه هاشو خرد میکرد. نزدیک بود ماشین ما هم داغون کنه.
مهشید گفت: این تزِ شاهزاده بود که ملت بوق بزنه. اینایی که اصرار بر بوق زدن مردم دارند، بچه های خودمونن. اما اونایی که مسلح میان بیرون و مثلا با موتور، مردم و پلیس و بقیه رو میبندد به رگبار، از بقیه گروه ها هستند. منافقین و دموکرات و داعش و ...
زندیان از مهشید پرسید: تو از بچه هات خبر نداری؟
مهشید گفت: آب شدند رفتند تو زمین! به خاطر همین اومدم دنبال شما که بیاییم اینجا. نزدیک دویست نفر دختر که قرار بود راهپیمایی همجنس بازی کنند گم شدند! آبروم پیش ثریا هم رفت. آبروم پیش شما هم رفت.
زندیان گفت: خوب کردی که دیگه نرفتی لواسون. هر اتفاقی افتاده، از همونجا افتاده.
مهشید گفت: من موندم کارو تموم کنم و برم. ولی با این وضعیت، نمیدونم باید چیکار کنم؟!
زندیان پرسید: کی قراره کارو تموم کنه؟
مهشید گفت: عکس کلاه و تیشرتِ صورتیِ مخصوصِ شبنمو دارن...
اصل نفس عمیقی کشید و حرف مهشید رو قطع کرد و نگاهی به شبنم انداخت که داشت دو لُپی شام میخورد و گفت: اینا همش دردِ زایمان و نشانه تولدِ یه انقلاب بزرگ و خونین هست که رژیم حتی فکرشم نمیکنه.
مهشید و زندیان با نگاه اصل به شبنم، رو برگردوندند و به شبنم نگاه کردند. شبنم همچنان به غذا خوردن مشغول بود.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
وزارت اطلاعات
دکتر در حالی که یه قلم و کاغذ دستش بود و نُت برداری میکرد، داشت از طریق میکروفنی که در خونه اصل کاشته بودند، به صورت شفاف و واضح، صدای اصل رو میشنید که میگفت: اون روز دور نیست ... شاید روزی مثل فردا ...
دکتر تا اسم فردا را شنید، گوشی رو برداشت و برای محمد زنگ زد.
-سلام حاج محمد آقا.
-سلام دکتر جان. خدا قوت.
-تشکر. باید شما رو ببینم.
لحظاتی بعد، محمد و سعید و دکتر در اتاق محمد جمع شده بودند و با هم گفتگو میکردند.
محمد که چشماش از خستگی قرمز کرده بود گفت: مسائل داره کاملا مطابق اطلاعاتی که از اتاق فکر دشمن داشتیم پیش میره. مثل فیلمی که گذاشته باشند روی دورِ تند. تند تند داره اتفاق میفته. بچه ها حسابی مشغولند. اطلاع دارم که بعضی گروه ها مدت هاست خونه نرفتند و رصد و تعقیب و گزارش و عملیات و ... داشتند. در طول یک هفته قبل، دو تا بمب در شیراز خنثی شد. صبح زود، یه گروه دوازده نفره تروریستی در ارومیه و یه گروه شش نفره در اهواز منهدم شدند.
سعید گفت: چند تُن سلاح در غرب و شرق کشور کشف شد که اگه فقط یک روز دیرتر کشف شده بود، به اندازه ده تا پادگان مجهز، انواع سلاح به دست تروریست ها میفتاد. در تهران روزی نیست که یک یا چند عملیات خرابکاری کشف و خنثی نشه. شهرستان ها هم که دیگه نگم.
دکتر گفت: بازم با همه این مسائل، متهمیم که چرا داریم مماشات میکنیم! اصلا مماشاتی در کار نیست. مگه دیوونه ایم که مماشات کنیم؟! ما داریم کار خودمونو میکنیم.
محمد گفت: ببین دکتر جان! یه دروازه بون خوب و عالی، در یه بازی بیش از ده ها شوت را دفع میکنه و میگیره و از جونش مایه میذاره. اما همه هواران و دوست و دشمن، فقط همون یکی دو تا گلی که میخوره میبینند و از رو همون قضاوتش میکنند. دیگه کسی نمیگه این بنده خدا تو یه فصل، صدها بار بهش حمله کردند و دوره اش کردند و هزار تا ترفند و تکنیک خرج کردند که بهش گل بزنن اما نتونستند. فقط میگن چرا دو تا گل خورد.
دکتر گفت: دقیقا. کار ما هم همینجوریه. داریم با همه دنیا میجنگیم. روز به روز هم دشمن قوی تر میشه هم ما. روز به روز فضا پیچیده تر میشه. هم فضای داخل و هم فضای خارج. کسی نمیدونه که چطوری در طول همین یکی دو ماه، هفت هشت ده نفر از سران معاندین و سرپُل ها را دستگیر کردیم و خیلی شیک و بی سر و صدا آوردیم ایران تا همین جا بازجویی و محاکمه بشن! معاندینی که یکی دو نفرشون تا همین حالا هم نمیدونن ایرانن و ما هم از دستگاه امنیتی ایران هستیم! اینقدر کار تمیز و بی نقص صورت گرفته که طرف فکر میکنه همچنان تو بیمارستان صربستان و در حال درمان هست!
سه تاشون خندیدند.
سعید گفت: کسی که نمیدونه بیخِ گلوی چه دشمنانی، چه کسانی رو کاشتیم و داریم چه کارا میکنیم! کسی که نمیدونه میزان عملیات های موفق برون مرزی ما از درون مرزی بیشتر نباشه کمتر هم نیست. فقط میگن چرا داریم گُل به گُلِ ایران شهید میدیم؟
محمد گفت: «نظام دو تا راه داشت. از حالا به بعد که دشمنی ها و جنگ ها هیبریدی با سطح خشونت بالا ممکنه هر سال اتفاق بیفته، نظام دو تا راه داره: یا باید فضا را نظامی کنه. و یا باید فضا را امنیتی کنه.
اگه فضا نظامی بشه، دقیقا میشه همون طوری که دنیا دنبالش هست. دشمن میخواد ما مسلح بیاییم کف خیابون و بزنیم و به خاک و خون بکشیم. هیچ آدم عاقلی زیر بار چنین چیزی نمیره. چون فورا فضا به طرف سوریه سازی میره و مردم هم با خودشون میگن اگه اینقدر فضا ناامنه که حکومت هم با اسلحه و تیر جنگی اومده وسط، باید ما هم برای محافظت از خودمون مسلح بشیم. این کمترین آسیبش هست. دیگه فاجعه میشه و نمیشه جمعش کرد. پس این هیچی. هزار نفر هم شهید بدیم، باید خیال استفاده از اسلحه و تیر جنگی و جنگ شهری رو از خودمون دور کنیم.
میمونه راه حل دوم. این که فضا را امنیتی کنیم. چون دیگه مردم متوجه شدند که این اغتشاشگرها اهل موج سواری هستند و منافقا دلشون به حال مردم نسوخته و اهل کشته سازی و نامردی هستند، فضای عمومی با اونا در تجمعات همراهی نمیکنه. اصطلاحا سرمایه اجتماعی و توجه عمومی به طرف براندازها و منافقین و تجزیه طلب ها جلب نشده. بلکه روز به روز مردم از اونا بدشون میاد. به خاطر همین، روز به روز تعداد اونایی که کف خیابون اغتشاش میکنند کمتر میشه تا جایی که خودشون میمونن و خودشون.
خب هر کس به اندازه ذره ای عقل و هوش امنیتی داشته باشه میدونه که جمع کردن تعداد اندکِ اغتشاشگر مسلح و یه موجِ ناامنی که سر و ته نداره و بهش میگن قیامِ بی سر، و فقط مسلح هستند و به خاطر کینه ای که از مردم و عدم حمایت مردم به دل گرفتند، آتش رو روی مردم بیگناه روشن میکنند، نباید با اینا از شیوه نظامی استفاده کرد. بلکه کاملا امنیتی باید مسئله رو جمع کرد. همین کاری که تا امروز، همه نهادهای امنیتی از جمله سازمان اطلاعات نیرو انتظامی و سازمان اطلاعات سپاه و وزارت اطلاعات به خوبی مدیریتش کردند.
وسط این همه جنگ و برنامه ریزی گسترده دشمن، ممکنه چند تا دونه هم از دستمون در بره. کما این که همین طور هم شد. تعارف که نداریم. ولی همین که دشمن هر کاری کرد که فضا نظامی بشه اما موفق نشد. هر کاری کرد که نظام با توپ و تانک بیاد وسط خیابون اما موفق نشد. تلاش کرد با ارعاب و فشار، بازار و ادارات و دانشگاه ها و مدارس و زندگی روزمره مردم تعطیل کنه اما موفق نشد. این که این همه شهید گرفت اما نظام از موضعش درباره برجام و مقاومت و سرمایه گذاری های منطقه ای کوتاه نیومد، ینی ما بردیم. اینو همه میدونن. قبلا هم بوده. از اول انقلاب، ما هر هفته با این مدل ناامن سازی ها مواجه بودیم. اما رسانه ای نمیشده. مردم خبر نداشتند. وگرنه دشمن مگه تازه یادش اومده بمب گذاری کنه و خرابکاری کنه و مردم رو بکشه و ...؟ خب نه. درکل ما بردیم و زمین و مدیریت بازی دست خودمونه و الحمدلله اتفاق خاصی هم نیفتاده و نمیفته.»
سعید و دکتر گفتند: ان شاءالله.
محمد گفت: خب. بگذریم. دکتر جان! گفتی درجلسه ای که خونه اصل بوده، از فدا کردن شبنم و گُر انداختن اغتشاشات و اینا صحبت بوده. درسته؟
دکتر گفت: بله. به احتمال قوی خودِ شبنم هم از این ماجرا بی اطلاع نیست.
سعید: ینی اومده خودشو به کشتن بده؟!
محمد: بعید نیست. یه نقشه ای دارم...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت سی و نهم»»
محمد روبروی سیستمی در یک اتاق خاص نشسته بود. دو نفر دیگر که پشت سیستم خودشان بودند، در حال انجام کار خودشان بودند که یک نفرشان به محمد اشاره گفت: قربان لطفا لاین دو!
محمد هم به آن دو نفر گفت: تشکر. بفرمایید!
آن دو نفر از اتاق خارج شدند. محمد یک کد دوازده رقمی را وارد کرد. وارد یک صفحه شد. یک علامت سوال گذاشت. در همان لحظه، یک علامت سوال از آن طرف در صفحه نوشته شد. محمد لبخندی به لبانش نشست و آیکون دوربین را فعال کرد. وقتی آیکون دوربین فعال شد، چهره سوزان بر صفحه ظاهر شد.
-سلام. احوال شما؟
-سلام. تشکر. چقدر مشتاق دیدار شما بودم.
-زنده باشی زهرا خانم.
-اصلا اسم زهرا یادم رفته بود. از بس اینجا سوزانم.
-زیاد فرصت نداریم. دو تا مطلب.
-بفرمایید.
-وقتش شده که مریم رجوی علنی تر بیاد وسط!
-همین امشب ترتیب این کارو میدم.
-میخوام در یه حرکت، مریم و شاهزاده از رو جنازه هم رد بشن.
-حتما. بسپارینش به من.
-دوم این که با پیشنهاد آرسن موافقم. به نوردخت نزدیکتر بشو.
-چشم. مدتی که از شر آلادپوش راحت بودم رو نوردخت مطالعه کردم.
-آلادپوش رو بسپار به آرسن.
-فکر خوبیه. چشم.
-از حالا موساد بیشتر شما رو تحت نظر میگیره. محدودیت های شما بیشتر میشه. هر وقت کار واجب داشتید از مسیر SL درخواست بدید.
-چشم. فقط یک خواهش.
-میشنوم.
-مبلغی را بابت رد مظالم و خمس بدهکارم.
-نگران نباشید. هر سال مبلغی را بابت رد مظالم و خمس و کفاره روزه و ... از طرف همه عزیزانی که در خارج از کشور مشغول خدمت هستند و امکان پرداخت ندارند، خودمون پرداخت میکنیم.
-تشکر. خیالم راحت شد.
-شما را به خدا و امام زمان سپردم.
-حلالم کنید. اگر کوتاهی یا کم کاری کردم.
-نفرمایید. به ایمان و صلابت و هوش و کاردانی شما غبطه میخورم. خدا نگهدار.
-خدانگهدار.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
تهران-منزل اصل
مهشید در حال شانه زدن موهای سگش بود. کارش تموم شد و رفت سراغ گوشیش. به محض اینکه آنلاین شد، دید کلی براش پیام اومده! تعجب کرد و با خودش گفت: چه خبره مگه؟!! چیه این همه پیام؟!!
همه براش یک توییت از مریم رجوی فرستادند که نوشته بود «من خودم را رییس جمهور دولت انتقالی و مردمی میدانم. از این ساعت منتظر لیست پیشنهادی کابینه دولتم باشید. هدف ما یک جمهوری دموکراتیک است.»
مهشید تا این توییت رو دید گفت: گُه خوردی! زنیکه پاپتی!
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
لندن-دفتر کار پیتر
پیتر هم تا توییت رو دید به کسی که کنارش نشسته بود گفت: این باز دم درآورد. سوزان گفته بود این فاحشه یه خیالاتی تو سرش هستا! بهش توجه نکردم.
در همون لحظه چشمش به توییت جدید مریم رجوی افتاد که نوشته بود «مرگ بر ستمگر. چه شاه باشه چه رهبر»
چشماش گرد شد! شاخ درآورد. گفت: این داره رسما شاهزاده رو میکوبه! آشغال عوضی!
همون لحظه تلفنش زنگ خورد. گوشیو که برداشت دید کماندار هست. کماندار گفت: پس تو داری چه غلطی میکنی پدرسگ؟! این زنیکه پاچه پاره چی نوشته باز؟
پیتر گفت: من همون روز به اعلی حضرت گفتم. اتفاقا خودتون هم حضور داشتید و قربون صدقشون میرفتید. گفتم منافقین به درد نمیخورن. گفتم رو اینا حساب نکنید. اعلی حضرت هم قبول داشت. دیگه نمیفهمم چرا الان باید از شما فحش بشنوم؟
کماندار گفت: سیا هم اینجاست ... میگه ما چه جوابی به شاهزاده بدیم؟
پیتر گفت: نمیدونم. خودمم شوکه شدم. رجوی دیگه علنا داره قیامو به نام خودش ثبت میکنه.
صدای سیا اومد که میگفت: خفه شو دوزاری! این قِیمه هم نیست چه برسه به قیام! قولی که از آلادپوش و رجوی گرفتیم، به اندازه یه چوب پنبه هم مانع اسهال نمیشه. چه برسه بخواد کسی روش حساب کنه. حالا اسمش بذار پیمان نوین! به قول رضا خان؛ رییییییپ!
از اون دقیقه به بعد، با ابتکاری که سوزان به خرج داد و آلادپوش و منافقین رو از طرفی، و از طرف دیگه پیتر و اعضای حزب مرکزی سلطنت طلب ها رو شارژ کرد، رسما و در پیام های رسمی همدیگه رو به باد طعنه و فحش و تمسخر میگرفتند.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
تهران-مجیدیه
عصر بود. حوالی ساعت پنج. مجید و دو نفر از بچه ها در خودروی تیبایی که شیشه هاش دودی بود نشسته بودند. دو تا کوچه پایین تر از کوچه اصل. مجید در تَبلتی که داشت، تصویر شفاف منزل اصل را از بالا توسط کوادکوپتر دریافت میکرد. دید که مهشید و سگش به حیاط اومدند و مهشید شروع به پوشیدن کفشش کرد.
مجید به یکی از واحدها گفت: مهشید داره از خونه خارج میشه. واحدِ اول شما برو دنبال مهشید.
واحد اول جواب داد: چشم. منتظر سوژه ام.
مهشید از خونه خارج شد.سوار ماشینش شد و رفت. واحد اول هم یک موتوری و یک ماشین بود با فاصله زیاد دنبالش حرکت کردند.
نیم ساعتی گذشت تا اینکه صدای مجید به محمد هم رسید که گفت: شبنم داره از خونه خارج میشه.
محمد اومد پشت خط و گفت: از ظاهرش بگو!
مجید تصویر را جلوتر برد و گفت: ظاهر کاملا خبرنگاری. با کلاه مخصوصش و دوربینش. از اتاق اومد تو حیاط. اصل هم تو حیاطه. همدیگه رو در آغوش گرفتند. الان شبنم از خونه زد بیرون.
محمد گفت: درخواست تاکسی نکرده. منتظر زندیان بود که اونم نمیاد. ماشینش پنچر شده و تا چهار تا چرخش بخواد عوض کنه، شب شده. پس میاد سر کوچه و ماشین میگیره. تاکسی آبی. نوبت شماست.
همون تاکسی آبی که یه روز جلیقه انتحاری رو خنثی کرده بود اومد پشت خط و گفت: منتظرشم.
اینو گفت و زد رادیو جوان. رادیو جوان هم اون لحظه فاز برداشته بود و داشت از غم و ایران غمگین و اینکه حال مردم خوب نیست و دیگه به احترام این روزها آهنگ شاد پخش نمیکنیم میگفت!
وقتی شبنم از خونه بیرون اومد، یکی از بچه ها که داشت از کنارش رد میشد، از سر تا پاش یه عکس قدی گرفت. عکس روی مانیتور محمد ظاهر شد. محمد اونو فرستاد برای 400 و گفت: عینا بشه مثل خودش.
400 وقتی عکسو دید لبخندی زد و گفت: چشم. حتما.
شبنم از کوچه خارج شد. کوادکوپتر از فاصله خیلی زیاد در حال فیلمبرداری از فتنه خانمی بود که طبق اخبار موثق واصله، قرار بود اون شب خبر مرگش پخش بشه و تمام رسانه های خارجی و معاندین آماده بودند که به طور همزمان، روزگار ملت رو با خبر قتل دختر جوان نخبه و خبرنگارِ بهایی تیره و تار بکنند.
تا اینکه رسید به خیابون. تاکسی آبی مطابق مسیری که داشت، خیلی عادی جلوی پایِ شبنم ایستاد. شبنم گفت: انقلاب!
تاکسی پرسید: خودِ انقلاب. یا دور و برش؟
شبنم گفت: دانشگاه تهران!
تاکسی گفت: بیا بالا. تا هر جا شد میبرمت.
شبنم سوار شد. جلو نشست. تاکسی دار که مردی حدودا شصت ساله بود حرکت کرد و صدای رادیو رو کمتر کرد و گفت: وسط این شلوغیا دانشگاه رفتنت گرفته دخترم؟ اونم این موقع!
شبنم لبخندی زد و گفت: دانشگاه نمیخوام برم. کار دارم اون طرف.
تاکسی دار که بچه ها آقا رحمت صداش میکردند گفت: آخه قیافه ات هم به شلوغی و شر و شیطونی نمیخوره. که اگر میخورد دلم نمیسوخت. چند ساله باباجون؟
محمد از طریق دوربینی که در تاکسی کاشته بودند چهره شبنم و آقا رحمت را میدید و صداشون میشنید و هر از گاهی لبخند میزد.
نیم ساعتی گذشت. شبنم با شکلاتی که رحمت بهش تعارف کرده بود به خواب عمیقی رفت. رحمت گوشه خیابون ایستاد. ماشین پشت سریش که مامور خانم شماره 500 در اون ماشین بود از ماشین پیاده شد. درِ سمتِ شبنم را باز کرد و با دستگاهی که داشت، ظاهر بدنش رو بازرسی کرد که دوربین یا میکروفن نداشته باشه. که همون لحظه متوجه شدند پیامکی به گوشیش اومد.
گوشی شبنم از نوع لمسی بود. 500 انگشت اشاره دست راست شبنم رو گرفت و قفل گوشیو باز کرد. تا قفلش باز کرد اول به تنظیمات گوشی رفت و رمز گوشی رو چهار تا یک قرار داد تا اگر دوباره قفل شد بشه راحت بازش کرد.
کیف و گوشیِ شبنم رو برداشت و در را بست و رفت. آقا رحمت هم دنده ای عوض کرد و به مسیرش ادامه داد. محمد رو خطش اومد و گفت: بنداز از امام علی برو بالا و ببرش خونه امن اقدسیه. هماهنگ کردم. تحویلش بده به واحد خواهران و برو.
آقا رحمت هم گفت چشم و حرکت کرد و رفت.
محمد رفت پشت خطِ 400 و گفت: الان فقط مهمه که چه کسی قراره شبنمو بزنه؟ ما قراره بریم سرِ قرار و با تیپ و قیافه شبنم وارد معرکه بشیم ببینیم اینا با کی بستند که شبنمو بزنه و غائله اصلی شروع بشه؟!
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
🔹یعنی دیواااانه کننده ترین کتاب تون و جذاب ترینش و روانی کننده ترینش همین تقسیم هست. یعنی من فکر کنم از دست دوقلوهام روانی نشم ولی این کتاب آخرش منو روانی کنه. حال و هوای امروزم رو که قسمت قبل خراب کرد. ببینیم تا قسمت های بعدی ما رو زنده میزاره یا نه😭😖
انشاالله که ته قصه ظهور آقامون باشه😔🤲🏻
🔹سلام علیکم
هرچی بیشتر داستان #تقسیم پیش میره ، از اینکه میتونم با اتفاقاتی که امروزه درجریانه تطبیقش بدم ، ذوق زده میشم .
ماشالله هر قسمت از قسمت قبل جذاب تر وخواندنی تره ...
خداوند شما رو برای اسلام و مسلمین حفظ کنه
ان شاءالله قلمتون خیر و برکت داشته باشه و شهید بشید 😁
خسته نباشید ...
🔹سلام
ببخشید آقای حدادپور یه چیزی رو نمیتونم باور کنم خیلی برام جدیده
ینی واقعا ما نیروی نفوذی داریم بین دشمن؟؟؟
امثال بابک و سوزان واقعا وجود دارن؟؟
🔹سلام حاج آقا
الان قسمت اخیر داستان تقسیمو خوندم
برام جالبه که داستانی رو نوشتین و روایت میکنین که الان بطور زنده و حقیقی داریم مرحله به مرحله عملی شدنشو میبینیم و
پیچیدگی و هیجانش اونجاست که نویسنده کارکشته ای مثل شما دست به نوشتن داستانی نمیبره که تهشو ندونه چیه
اما گویا شما ته این داستانو میدونید و حتی نوشتید!!!
داستانی که برای ما یه واقعیت چندین بعدی اجتماعیه و تمام روزه مره مون باهاش درگیره و اضطراب بابت نحوه رقم خوردن آخرش رهامون نمیکنه
فکرشو کن قراره قسمت اخرو داستانو بزارید در حالیکه ممکنه ما در واقعیت به تهش نرسیده باشیم...
و منتطر خواهیم بود تا عملا حقیقت داستانهاتونو با تطبیقش به واقعیت راستی ازمایی کنیم
نمیدونم تونستم متوجه دلیل تعجبم کنم یا نه
حس میکنم این حس خیلی مخاطبان دیگه شماهم باشه
خیالم شخصا اونجایی راحت میشه که میدیدیم چند وقتی قبل از شروع ارسال داستان، با اشرافی که به وقایع این پنحاه روز حتی قبل وقوعشون داشتین به اتفاقات و اغتشاشات میخندیدین و نوید پوچ بودن تلاش دشمن در این کارزاری که راه انداخته میدادین...
و این یعنی جمهوری اسلامی در پیشبرد سناریوی دشمن خیلی بیش از اون چیزی که دشمن فکرشو کنه جلوتر از خودشه و انتهاشو قراره خودش رقم بزنه
و این یه اتفاق ناب هست
من جای دشمن بودمو میفهمیدم که تو ایران، حین وقوع برنامه ام برای ایران، یه نویسنده سناریوی من رو تبدیل به داستان جذاب شبهای پاییزی مردم کرده و عملا وقایع رو در حالیکه هنوز کاملا رخ نداده به خاطره و مستند داستانی که تهشم نوشته شده تبدیل کرده افسردگی حاد گرفته و خودکشی میکردم 😁
🔹بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
من لم یشکرالمخلوق لم یشکرالخالق
از زحمات شما در این روزهای پر التهاب جهت روشنگری برای فرزندان این مرز و بوم در قالب مستند داستانی بسیار مهیج و جذاب «تقسیم» نهایت تقدیر و تشکر رو دارم و از ذات اقدس باری تعالی توفیقات روزافزون تون رو خواستارم.
علی ....... حافظ کل قرآن کریم و نماینده جمهوری اسلامی ایران در مسابقات جهانی قرآن کریم کشور کویت
🔹سلام خدا قوت .. من این روزا هرجا بتونم روشنگری میکنم و اتفاقا مستند داستانی شما باعث شده بهتر بتونم قضایا رو تحلیل کنم و زود قضاوت نکنم.
🔹ببین شیخنا
راستی سلام😊👋
داری در قالب شخصیت های داستان ؛ مثل محمد؛ تو قسمت امشب ، جواب به یه سری شبهات میدی...مثل مماشات و یا همین عدم دخالت ضربتی و نظامی یا حتی همین که داریمشهید میدیم ولی باز هم مسلح نیستن.
ایول
🔹سلام وشب بخیر خدمت شما، بهتون خدا قوت میگم بابت این قلم گیرا که باعث شد من واقع بینانه به مسائل سیاسی و اجتماعی نگاه کنم.
من یه مادرم، الان یک ماهه که مدام نگرانم وخیلی وقت ها گریه میکنم برای دسته گلهای جوونی که شهید میشن و نظام متهم به مماشات میکردم 😔اما امشب حالم عوض شده و با شدت بیشتری برای عزيزان مدافع دعا میکنم و
البته دعای ویژه برای شما بابت این روشنگری
التماس دعا
🔹اقای جهرمی بابت نوشتن این داستان وهمه ی کتاب هایی که نوشتین از شما ممنونم.
همزمان با این داستان دارم کتاب #چرا_تو رو میخونم وعالیه واز قلمتون واین کتاب جذاب کیف میکنم.با هر ورقش اشک میریزم وغصه میخورم برای تنهایی امامم ودعا میکنم برای عاقبت به خیر شدن که تو ورق ورق کتاب وبرای دونه دونه ی ادمهای کتاب یه دنیا معنا داره این دعا.باز هم بابت این نوشته ها ازتون ممنونم🌹🌹
خدا عاقبت به خیر وشهادتتون کنه وقلمتون پر از نور وبرکت باشه🤲🤲
🔹سلام و درود خدمت شما حاج آقا حدادپور شبتون بخیر
کتاب م..م...م..محمد رو امشب تموم کردم چقدر نثر شیوا ،عالی ،روان ،دلچسبی وقابل فهمی داشت خدا خیرتون بده چقدر خوشحالم که این کتاب رو خریدم .
پسرم ۱۲ سالشه اونم شروع کرده به خوندن وچقدر حس نزدیکی میکنه وکاملا با متن کتاب وشخصیت اصلی ارتباط گرفته
خداوند عمر باعزت به شما عنایت کنه وان شا الله ادامه داستن رو زودتر بنویسید که بشدت منتظریم یاعلی
🔹سلام حاج آقا، شبتون بخیر
خدا قوت
اولین داستان یا بهتره بگم مستندی هست که از شما میخونم، واقعا نمیدونم چی بگم، چقدرر ما سطحی نگر هستیم
واقعا دید منو باز کردید
خیلی سوال ها تو ذهنم میاد،بعید میدونم فرصت پاسخ دادن داشته باشید، اما سوالی که بخاطرش مزاحمتون شدم
اینه که اگر همینجوری که فرمودین، همه ی اینها واقعیت داره، با خوندن داستان شما، جاسوسای ایرانی لو نمیرن؟!؟
شایدم تا پایان اونها کارشون تموم شده که بعید میدونم چون داستان، فاصله ی چندانی با اتفاقات الان نداره، فعلا فقط دو ماه عقبه
🔹سلام. شبتون به خیر.
بابت مستند داستانی تقسیم خیلی ممنون. فوق العاده س. جواب خیلی از سوال هامو بدون اینکه بپرسم میده. مثلا همین موضوع مماشات.
بابت همه روشنگری هایی که می کنید یه دنیااا ممنونم.
یه خواهشی داشتم.
می خواستم اگه شما اجازه بدید بعد از تموم شدن تقسیم من داستان شما رو از اول توی کانالم بذارم.
البته کانال من عضو زیادی نداره نهایتا 40 تا 50 نفر مطالب رو شاید بخونن. ولی به نظرم یه نفر هم یه نفره که آگاه بشه.
البته فراموش کردم بگم که حتما ابتدای هر داستان اعلام می کنم که داستان ها را از صفحه شما و با اجازه خود شما برداشتم.
نمی دونم درخواستم در این مورد چقدر منطقیه. در هر صورت شما هر تصمیمی بگیرید من میگم, چشم.
🔷سلام حاج آقا،خدا خیرتون بده با این قسمت از تقسیم به قلب ما آرامش دادین البته قبلش حرف آقا در مورد اینکه این شرارت ها تمام میشه،برای ما قوت قلب بود.این روزا بیشتر افراد حتی مذهبیا جوری تحلیل میکردن انگار کار از دست نظام خارج شده،خداروشکر که با تدبیر داره اوضاع کنترل میشه،
🔹سلام داستان تقسیم همش یک ور قسمت ۳۸ یه ور معرکه بود 👏👏👏 کاش کاسه های داغتر از آش که هی مماشات مماشات می کنن میفهمیدند
🔹سلام جناب حداداپور واقعا این داستانتون خیلی به موقع ارسال شد و خیلی دیدمون رو نسبت به فتنه ی اخیر باز کرد
تازه فهمیدم فرق فضای امنیتی و نظامی رو تا به حال چنین چیزی رو نمی دونستم
واقعا خیلی برام جالب بود
خدا بهتون خیر بده
🔹سلام آقای حداد پور پسرم همه کتابهای شما رو تهیه کرده و خونده بعد هم میده به من و خواهرم میخونیم میخواستم بگم شما شیرازیها خیلی لحجه زیبایی دارید مخصوصا شما که نوشتنتون هم مثل لحجه تون بسیارررررررر زیباست من شبها قبل از خواب کتاب میخونم دیشب کتاب محمد رو شروع کردم به خواندن باور نمیکنید چقدرررررر تحتتأثیر قرار گرفتم فکر میکردم خودم اونجا حضور داشتم و داشتم با شما زندگی میکردم چه خواهر های نازی دارید فعلا سی صفحه خوندم
برایتان آرزوی سلامتی و موفقیت دارم ان شاءالله که همیشه دعای پدر و مادرتون بدرقه راهتون باشه☺️☺️☺️☺️🙏🙏🙏🙏