بچهها با صدای بلند: «عاشق مسجدیم و هیچکجا هم نمیریم.»
صالح هفت هشت مرتبه این را گفت و بچهها هم بلند تکرار میکردند. والدین هم که از خنده رودهبُر شده بودند، با بچهها و صالح همکاری میکردند و شعار میدادند.
صالح چنان صدای میکروفن را بلند کرده بود که لیچارها و در و وریهای محمودی به داود به گوش حتی خودش هم نمیرسید. چه برسد به دیگران. صالح که نگاهش به دهان محمودی بود، تا دید محمودی میخواهد توهینهای آبدار کند فورا و محکم با صدای بلند، رو به بچهها گفت: «امام فرمودند تمام عصبانیت خود را سرِ آمریکای جهانخوار خالی کنید. همه با هم: مرگ بر آمریکا!»
صدای مرگ بر آمریکای بچهها چنان طنینانداز شده بود که صدایشان تا سر کوچه میرفت.
صالح: مرگ بر اسرائیل!
بچهها: مرگ بر اسرائیل!
هفت هشت مرتبه هم این شعارها را دادند. تا این که داود و مردم زیر دست و بال محمودی را گرفتند و بلندش کردند و او را روی صندلی نشاندند. صالح میدانست که پیرمردها را فقط با تکریم میتوان آرام کرد. بخاطر همین، و تا آتش شعار دادن بچهها داغ بود، شروع کرد: «محمودی محمودی ... خدا نگهدار تو!»
همه بچهها: «محمودی محمودی ... خدا نگهدار تو!»
اما صالح یک رگِ شیطنتِ آخوندی ویژهای داشت. نمیخواست داود تک بیفتد و مظلوم بماند. به خاطر همین ادامه داد و با صدای بلند گفت: «دیوید خان دیوید خان... خدا نگهدار تو!»
بچهها: «دیوید خان دیوید خان... خدا نگهدار تو!»
صالح: «ذاکر و محمودیها ... همه به قربان تو!»
بچهها: «ذاکر و محمودیها ... همه به قربان تو!»
یکباره صالح چشمش به چشم محمودی افتاد. دید شعار آخر را خراب کرده و نباید این را میگفت. دیگر شعاری در آستین نداشت. باید تمام میشد آن اوضاع! فکری به ذهنش خطور کرد. رو به قبله کرد و گفت: «همه رو قبله... دست به دعا... دعای سلامتی آقاجانمان... بسم الله الرحمن الرحیم... اللهمّ کن لولیک...»
بچهها: «الحجه بن الحسن... صلواتک...»
🔶مدرسه دخترانه🔶
قرار نبود آن همه شلوغ شود اما تقریبا سالن آمفیتئاتر مدرسه پر بود. با این که عصر بود و دو ساعت بیشتر تا افطار نمانده بود. اما حدود صد نفردختر با انواع و اقسام تیپها و قیافهها و حدود سی چهل نفر مادرشان حضور داشتند که وضع و حال و سر و شکلشان از دخترانشان بدتر بود و حداقل هفت هشت برابر دختران نوجوان و جوانشان آرایش داشتند.
زینب خانم پشت تریبون رفت و بعد از حال و احوال با حضار گفت: «خیلی خوشحالم که در این جمع باشکوه دور هم جمع شدیم. امیدوارم نتیجه کار خیلی جذاب بشه. مسئولیت این کل این برنامه با من هست و مادران و دختران عزیزم میتونن هر وقت لازم شد با خودم ارتباط بگیرن. قراره این تئاتر در سه روز که به مناسبت عید فطر تعطیل هست اجرا بشه. پس خواهش اولم اینه که کسانی که فکر میکنن در اون ایام مسافرت میرن و حضور ندارن، به ما بگن تا بهشون نقش و دیالوگ ندیم.»
همه داشتند با دقت گوش میدادند.
-مطلب دوم این که گروه سرود هم داریم. متن گروه تئاتر و گروه سرود آماده است. عزیزانی که تا الان اسم نوشتند، حدودا 66 نفر برای تئاتر اسم نوشتند و طبق لیستی که من دستمه، حدود چهل نفر هم برای گروه سرود اسم نوشتند. ظاهرا بعضی از مادران عزیز هم مایل بودند در گروه تئاتر حضور داشته باشن که داریم بررسی میکنیم. ماشالله به این روحیه. ماشالله به این انگیزه و اراده.
همان لحظه بود که الهام از درِ آخر سالن وارد شد. زینب خانم تا الهام را دید، لبخندی زد و گفت: «کسی که هم من منتظرش بودم و هم شما تشریف آورد. کسی که کارگردانی تئاتر را بعهده داره و انشاءالله ازشون حداکثر استفاده را میکنیم.»
همه برگشتند و نگاهی به پشت سرشان انداختند. تا دختران چشمشان به الهام خورد، چنان کف و هورایی کشیدند که سالن رفت هوا! الهام وسط دست و جیغ و هورای آنها قدمقدم جلوتر رفت تا این که رفت بالا و روی سِن ایستاد.
-سلام. خیلی خوشحالم که برای بار اول، یه تئاتر تو شهر خودمون و جمعِ دخترونمون تمرین و اجرا میکنیم.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
اول چادرش را درآورد. دیدند الهام با تیپ خاص خودش ایستاد روبروی خانمها و بلندگو را از پایه میکروفن جدا کرد و دست گرفت و گفت: «خب همه بلند شن. پاشین همه. پاشین. پاشین. به دو گروه تقسیم میشیم. گروه سمتِ راست من و گروه سمت چپ.»
زینب کمکم از روی سِن پایین رفت و نشست ردیف اول. با دیدن الهام همه به وجد آمده بودند. حتی خودِ زینب خانم.
-گروه سمت چپ، مادرا باشن. گروه سمت راست هم دخترا.
تا همه به هم ریختند و به دو گروه سمت راست و چپ تقسیم شدند، الهام فلشش را در لبتاپ روی میز گذاشت و متن شعر روی پرده برای همه حضار نمایان شد.
-میخوام همه بایستن.
همه ایستادند.
-لطفا خوب گوش بدین. بار اول خودم میخونم. به خوندن من توجه کنین. دفعه دوم به بعد، همه باهم میخونیم. این سرود که تمرین میکنیم، غیر از گروه سرود هست. اینو هر روز، همه با هم واسه تیتراژ پایانی نمایش تمرین میکنیم. آمادهاین؟
صدای جمعیت: بعله!
الهام صدایش را بلندتر کرد و گفت: «نشنیدم. خانما. همه با هم! آمادهاین؟»
جمعیت با صدای خیلی بلند: «بعله!»
الهام لحظاتی تمرکز کرد و سپس شروع به خواندن کرد...
🔺🔺[مشکلم؛ بختِ بد و تلخی ایام نیست…●♪♫
مشکلم؛ پوشوندن پینه ی دستام نیست!●♪♫
مشکلم نون نیست , آب نیست , برق نیست●♪♫
مشکلم؛ شکستنِ طلسمِ تنهایی ست●♪♫
عاشقونه ست…●♪♫
یک روزی هم، حل میشه! یا که از بارش؛ زانوی من خم میشه…●♪♫
زنهار! زنهــــار که من باد میشم؛ میرم تو موهات●♪♫
حرف میشم؛ میرم تو گوشات! فکر میشم؛ میرم تو کله ات!●♪♫
من بنز میشم؛ میرم زیر پات! فقر میشم؛ میرم تو جیبات…●♪♫
گرگ میشم؛ میرم تو گله ات…●♪♫
صد تا طرفدار داری… همه تورو دوست دارن و ذهنِ گرفتار داری●♪♫
دمتم گـرم! دمتـم گــرم! دمتــم گـــرم!●♪♫
نزدیک میشم؛ دور میشم…●♪♫
بلکه مقبول؛ در این راهِ پر از استرس و وصله ی ناجور بشم●♪♫
اینه قصه ام… اینه قصـه ام… اینـه قصــه ام…
من برق میشم, میرم تو چشمات! اشک میشم؛ میرم رو گونه ات!●♪♫
زلف میشم؛ میام رو شونت… من باد میشم؛ میرم تو موهات!●♪♫
سیگار میشم؛ میرم رو لبهات… دود میشم؛ میرم تو ریه ات…●♪♫
ای بخت! سراغِ من بیا…●♪♫
که رختخوابِ من با این خیالِ خامم، گرم نمیشه!●♪♫
بی حساب؛ اسرارموُ هی داد زدم! هی داد زدم…●♪♫
بی دلیل؛ احساسموُ فریاد زدم… فریاد زدم…●♪♫] 🔺🔺
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
1_999440339.pdf
652.6K
🔹 ترور امام جامعه به دست کدام گروه محتمل تر است؟!
#بخش_سوم
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
سخنرانی مهم شب۲۳ ماه رمضان۱۴۰۲
#لطفا_نشر_حداکثری
رفقا فکر نکنم دیگه لازم باشه که تاکید کنم؛ لطفا زیادی با دقت مطالعه کنید!
حتی اگر مسئولیت فرهنگی ندارید...
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت پانزدهم
🔶کنار زمین فوتبال مسجد🔶
نیمههای شب بود و داود نشسته بود کنار زمین که احمد و صالح با سینی چایی آمدند. همین طور که احمد چایی میریخت از داود پرسید: «برنامهات برای شبهای قدر چیه؟ از فرداشب شروع میشه و باید سه شب برنامه بگیریم.»
داود گفت: «اینقدر درگیری فکری و ذهنی داشتم که اصلا نشد درباره شبهای قدر صحبت کنیم. خب اول شماها بگین تا منم بگم!»
صالح گفت: «بنظرم باید برنامه پسرا و دخترا از برنامه اصلی مسجد جدا باشه. اینا قابل کنترل نیستند. کل برنامهها بهم میریزه!»
احمد گفت: «نمیشه. اگه منظورت دو تا برنامه موازی با همدیگه است، نمیشه. اینا پیش دبستانی و مهدکودک نیستند که بشه با خیمه نقاشی و این چیزا سر و تهش رو هم آورد. بعلاوه این که مگه بچهها چقدر تحمل دارن تو برنامه عمومی مسجد شرکت کنن؟»
داود پرسید: «پیشنهادی داری؟»
احمد گفت: «باید ببینیم برنامه هیئت اُمنا چیه؟ چون باید از حالا خیلی احتیاط کنیم. چوب خطامون داره پر میشه. نباید بذاریم حوصله اینا از دست ما سر بره.»
داود گفت: «درسته. قبول دارم. خب حالا پیشنهاد!»
احمد گفت: «بنظرم برنامه خودِ مسجد سر جاش باشه. حتی اگه شش ساعت خواستن برنامه بگیرن، مانعشون نشیم. ولی یک ساعت اولش با ما باشه و واسه بچهها برنامه بگیریم.»
صالح گفت: «البته نمیشه به بچهها بگیم دیگه برنامه مالِ شماها نیست و پاشین برین بیرون! هر کی خواست بمونه.»
داود گفت: «آره خب. ما یه برنامه یک ساعته احیا برای دبستان و متوسطه اول میگیریم. به سبک خودمون. بعدش ی ربع استراحت میدیم تا برنامه اصلی مسجد شروع بشه.»
صالح و احمد تایید کردند. احمد پرسید: «واسه سخنرانی و مداحی برنامه اصلی مسجد فکری کردی؟»
صالح فورا پرسید: «برنامه خودمون که من مداحی میکنم و خودِ داود حرف بزنه.»
داود گفت: «یه کم تمرکزم پایینه. بذارین یه کم رو کارا تمرکز کنم. احمد تو سخنران بچهها باش. ده دقیقه سخنرانی کن. بیست دقیقه هم صالح مداحی کنه. دو تا ربع ساعت میمونه. یکیش مسابقه معلومات عمومی. بیست تا سوال خوبِ به درد بخور مطرح میکنیم و مسابقه میذاریم. یکی دیگه هم مسابقه از تحلیل بازیهایی که تا حالا داشتند. ینی خودم میام و با طرح چند تا سوال چالشی، کل این بازیها را به نقد و چالش میکشم.»
صالح گفت: «خب حاجی من حاضرم وقتِ خودمو به تو بدم. این خیلی کارِ قشنگیه. من همش منتظر بودم ببینم کی میخوای بزنی تو برجک بازیا؟»
احمد گفت: «خب داود چرا کلِ برنامه احیا رو... البته نه... نمیشه کل احیای کودکان را اختصاص بدیم به این چالش تحلیلی! ولی بحث قشنگیه. خیلی عالیه.»
داود گفت: «من دست گذاشتم رو آخرین ورژن بازیِ بچههای نسل نودی و هشتادی! خب نمیخواستم که فقط بساطِ تفنن بچههای مردم فراهم کنم. میخوام از بعد از شبهای قدر، با ذهن تحلیلی و تفکر انتقادی به این بازیا نگاه کنن.»
احمد گفت: «سه تا ربع ساعت در سه شب، بنظرت کافیه؟ من نیست؟»
داود لبخندی زد و گفت: «سه تا دو دقیقه هم کافیه. اصل اینه که خطو بزنم. بقیهاش با خودشون.»
صالح گفت: «خب این خیلی خوب شد. عالی. حالا میمونه برنامه والدین و بزرگترا! اونو چهکارش کنیم؟»
داود گفت: «مداح اون مراسم هم باید خودت باشی. چون اگه بچهها ببینن تو مداح مراسم هستی، حداقل موقع مداحی تو میان میشینن. باهات دوست شدند. ولی حواست باشه لطفا... فقط یک شب روضه بخون! اونم شب شهادت. دو شب دیگهاش نیازی به خوندن روضه مفصل نیست. مثل بقیه جاها نمیخوام باشیم. برنامه مداحی شبهای قدر باید سه تا نیم ساعت باشه. خلاص. شب اول، مناجات حضرت امیر در مسجد کوفه یا دعای مجیر. رو ترجمهاش مرور داشته باش. شب دوم روضه مفصل شهادت امام علی و سینه زنی. شب سوم هم مناجات باخدای باحال و ترجمه بعضی از فرازهای ابوحمزه ثمالی. صالح! تو رو روحِ امواتت همین. دیگه نخوام حرص بخورما.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
صالح گفت: «حله داداش. ردیفه. گرفتم. سخنران چی؟ اون خیلی مهمه. هم باید سخنرانی کنه و هم برنامه قرآن به سر.»
احمد گفت: «داود اینا خیلی با سخنرانی خودت حال کردن. بنظرم سه شبش خودت باش. میدونم توقع زیادی هستا. چون بالاخره جمع و جور کردن مطلب واسه منبر تو این اوضاع و شرایط سخته.»
داود گفت: «به اینم فکر کردم. نه. من اون سه شب تو مراسم اصلی مسجد سخنرانی نمیکنم. حضور دارم. استفاده میکنم. اما سخنرانی نمیکنم.»
احمد و صالح با تعجب به داود نگاه کردند. نمیدانستند داود چه فکری در سر دارد. داود لب باز کرد و چیزی گفت که کفِ صالح و احمد بُرید! صالح گفت: «ما قراره آخرش برگردیم تو حوزه و چشم به چشم همکلاسیها و بقیه آخوندا باشیم. نباید کاری کنیم که بعدا رومون نشه تو چشم کسی نگاه کنیم. بچهها شاید قبول نداشته باشین اما من میخوام... من میخوام شب اول را حاج آقا سلمانی دعوت کنم! شب دوم هم سعادتپرور. شب سوم هم بنکدار! نظرتون چیه؟»
این را گفت و لبخندی زد و یک قند انداخت در دهانش و یکی دو قلپ چایی خورد. احمد و صالح هاج و واج مانده بودند. داود اسم سه نفری آورده بود که... بگذریم. خودتان شاهد هنرنمایی و کرامت نفس این سه نفر بودید!!
احمد گفت: «غافلگیر شدم. فکر نمیکردم دست بذاری رو اینا.»
صالح گفت: «حتی ممکنه نپذیرن اما حرکتِ سمی هست که داری میزنی! اگه اونا بودن، عُمرا واسه ما سه نفر زنگ نمیزدن و دعوت نمیکردن.»
احمد گفت: «موافقم. بذار بیان ببینن تا بدونن ما به اینجا نچسبیدیم و انحصار طلب نیستیم.»
داود گفت: «بعلاوه این که هیئت اُمنا هم خوشحال میشه. بالاخره باید دو تا حرکت بزنیم که دل هیئت اُمنا یه کم نرم بشه.»
فکر خوبی بود. فردا صبح حوالی ساعت 10 صبح، داود برای سلمانی زنگ زد. سلمانی تا شماره همراه داود را دید چشمانش گرد شد. گلویش را صاف کرد و مثلا خیلی سرسنگین شروع به سلام و احوال کرد.
-بفرمایید!
-سلام بر برادر گرامی. جناب سلمانی عزیز!
-سلام علیکم. تشکر.
-خوبی الحمدلله؟ چه خبر؟
-بزرگوارید. بفرمایید!
-زنده باشی. غرض از مزاحمت یه زحمت براتون داشتم.
-چی شده و چه کردی که وقتی گرفتار شدی، یاد ما افتادی؟
داود که از این لحن سلمانی تعجب کرده بود، به روی خودش نیاورد و گفت: «ما هر کاری بکنیم به پشت گرمی و دعای خیر شماست. چه خیر و چه شر!»
سلمانی باز هم سرسنگین و حقبهجانب گفت: «خب حالا بفرما ببینم چه کار داری؟»
داود لبخندی زد و گفت: «تشکر. حاجی میخواستم اگه قابل بدونی، قدم رو چشم ما بذاری و واسه سخنرانی شب نوزدهم درخدمتتون باشیم.»
سلمانی تا این حرف را شنید، انگار پنچرش کرده بودند! یک لحظه ایست کامل کرد. لحظاتی سکوت کرد و به مِنمِن افتاد. گفت: «شما بزرگواری آقا داود! خودتون که بحمدلله هستید اونجا. فیض بدید!»
داود هم که متوجه تغییر لحن سلمانی شد و فهمید که تیرش را درست نشانه رفته، ادامه داد و گفت:
«استغفرالله. تا آب باشه تیمم باطله حاج آقا! شما ماشالله سالهاست معمم هستی و تجربه اجرای شب قدرتون از من بیشتره. لطفا قبول کن و یه مسجدو خوشحال کن!»
سلمانی کلا ولو شد. دیگر از سلمانیِ افادهای دو دقیقه قبل خبری نبود. لحن و کلامش نرمِ نرم شده بود. گفت: «خدا حفظت کنه برادر! شما همیشه لطف داری. من خداشاهده همیشه تعریف شمارو پیش رفقا میکنم! میگم عجب ظرفیتی هست این آقا داود! ماشالله روشنفکر و بااخلاص و مردمدار و اهل علم. باشه داداش. چشم. انشالله خدمت میرسم.»
داود لبخندی زد و حرفی زد که سلمانی غرق در شعف و حال خوب شد. گفت: «خوشحالم کردی. دستت درد نکنه. اگر اجازه بدی، به رسم ادب، خودم با اسنپ بیام دنبالتون!»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
سلمانی فورا گفت: «ای وای خاک بر سرم. نگو برادر اینجوری! بیشتر از این شرمندم نکن که دارم آب میشم. شما خیلی بزرگواری. خودم میام. ماشین دارم. دستت درد نکنه.»
داود گفت: «بسیار خوب. برم به هیئت اُمنا بگم که شما تشریف میارین تا اونا هم خوشحال بشن. امری ندارین؟»
سلمانی: «عرضی نیست. در پناه خدا باشی برادر. سلام منو به رفقا... حاج احمد آقا و حاج صالح هم برسونید.»
خدافظی کردند و قطع شد. خب این از اولین تیر. و یا بهتر است بگویم قویترین فتنهگر که با یک دعوت به منبر و احترام و اکرام، حداقل برای مدتی خنثی شد. مانده بود دلهای سعادت و بندکدار که آن را هم باید فتح میکرد. راضی کردن آنها راحتتر بود. چون به محض اینکه داود میگفت حاجی سلمانی برای شب نوزدهم به مسجد ما قولِ منبر داده، آنها هم قبول میکردند.
حال سعادت با این پیشنهاد اینقدر خوب شد که حتی در خلال حرفهایش گفت: «آقا شما چرا اگر کاری داری به منِ کمترین نمیگی؟ چرا تعارف میکنی؟ مگه من و تو با هم این حرفا رو داریم داود جان؟»
داود هم جواب داد: «نه شکر خدا مشکلی نیست. به جز دوری از جمال شما که اون هم با تشریففرمایی شما حل میشه!»
بنکدار هم که دیگر نگویم. همان بزرگواری که چنان در قسمت اول، زیر آب داود را جلوی خلج میزد که هر کس نمیدانست فکر میکرد داود از عوامل بیگانه است و باید فیالفور مورد پیگرد قانونی قرار بگیرد! به محض شنیدن پیشنهاد داود برای سخنرانی شب 23 ماه رمضان چنان شرمنده شد که بنده خدا نزدیک بود تمام بشود! حتی گفت: «من با طلبههای طرح امینِ مدارس اون منطقه دوستم. حتی صفاتِ خوب و وَجَناتِ الهی شما از طریق دانشآموزان به رفقای ما منتقل شده. چقدر جای خالی شما در بین مربیان این نسل خالی بود.»
خلاصه این سه نفر برای شبهای قدر توسط داود دعوت شدند. سه نفری که تا ذاکر این خبر را شنید، در کمال تحیّر و ناباوری گفت: «این داود یا خیلی احمق است یا اینقدر سیّاس است که نصف دیگرش زیر زمین مانده و هنوز شکوفا نشده! آخه مگه کسی رقیبانش رو تو مسجدی دعوت میکنه که هنوز میخِ خودش محکم نکوبیده و پادرهواست؟!»
خلاصه حتی ذاکر هم در آمپاسِ شدیدِ حرکات داود مانده بود. هیئت اُمنا هم وقتی دیدند داود بهجای اینکه بدون حرف و بحث، سه شب منبر را خودش بردارد و با کسی مشورت نکند، رفته و سه نفر روحانی معمم و کاربلد دعوت کرده، نه تنها خوشحال شدند، بلکه ذهنیتهایی که درباره داود داشتند، تا حدودی تلطیف شد.
احمد بنر جذابی را برای پخش در فضای مجازی طراحی کرد. عکس هر سه نفر سخنران را با کیفیت بالا در بنر گذاشت و از حضور داود و مداحی صالح هیچ نگفت. بنر را علاوه بر اینکه همهجا و در همه گروههای شهر فرستادند، برای آن سه نفر هم فرستادند.
صالح با گروهی که تقریبا متشکل از بیست نفر از بچهها بود، کارِ دکور و فضاسازی شب قدر و شهادت امام علی را انجام دادند. یک ایستگاه صلواتی هم در خارج از مسجد تاسیس کردند و ده نفر از بچهها آنجا مشغول شدند. تمام بچههای گروه اجرای احکام هم قرار شد مسئولیت انتظامات شبهای قدر در بخش آقایان و حیاط مسجد و خیابان و پیادهروی کنار مسجد را به عهده بگیرند. چون تعدادشان برای این مسئولیت کم بود، ده دوازده نفر از بچهها به آنها اضافه شدند و کار را در دست گرفتند.
همه اینها را بگذارید کنارِ این که قرار شد هیچ کدام از بازیهای بچهها حتی در شب قدر تعطیل نشود. داود نمیخواست بچهها به مراسم شب قدر و عزاداری امیرالمومنین علیه السلام به چشم یک هوو و تعطیل کننده بازیشان نگاه کنند. همه چیز سر جای خودش.
تا این که خانم مهدوی و زینب با داود قرار جلسه داشتند. در جلسه خانم مهدوی گفت: «تکلیف جلسه عزاداری این گروه تئاتر و سرود خانما چی میشه؟ بنظرتون همونجا براشون مراسم بگیریم؟ منظورم مدرسه است.»
داود خیلی جدی گفت: «ابدا. بعضی چیزا رو نباید از بعضی چیزا گرفت. مثلا مراسم احیای دسته جمعی رو نباید از مسجد گرفت. ما که دنبال تاسیس فرهنگسرا و این چیزا نبوده و نیستیم. بهخاطر جوّی که فعلا اینجا علیه اون تیپ از خانما هست، گفتیم به صورت موقت برن اونجا تمرین کنند. وگرنه قرار نیست هر چی مربوط به خانماست از مسجد و حسینیه خارج کنیم.»
زینب خانم گفت: «خب این خیلی حرف خوبیه. من همش نگران بودم که نکنه یه چیزی در کنار مسجد بتراشیم و بعدا دیگه نتونیم جمعش کنیم.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
داود گفت: «ابدا. مدرسه فقط برای تمرین و اجرای سرود و تئاتر خانماست. چون میخوایم راحت باشن و با شما سه بزرگوار در ارتباط باشن. وگرنه مراسم احیای مسجد باید در خود مسجد و با حضور همه اقشار باید انجام بشه. اصلا لطف و قشنگیِ مراسم احیا به همین دورِ هم بودنش هست.»
در طرف مقابل، گروه نرجس هم حسابی مشغول بود که در مراسم احیای شبهای قدر، کم نگذارد. آنها هم تقسیم کار کرده بودند. یک الهه را مسئول فروش کتابها کردند و الباقی قرار گذاشتند که هم انتظامات خواهران را بعهده بگیرند و هم امر به معروف و نهی از منکر کنند. انگار فقط همین دو کار از آنها ساخته بود. نه طراوتی. نه تنوعی. نه ایده و خلاقیتی. هیچ!
گروه نرجس شروع به فضاسازی کرد. اما به سبک خود نرجس. رفتند و پنجاه تا عکس از لحظه شهادت شهدا و قطعه قطعه شدن آنها و عکسهایی که مملو از خون و جنایت صدام یزید کافر علیه شهدا و مردم بود، در دیوار منتهی به درِ ورود بانوان و همچنین قسمت بانوان صحنِ مسجد نصب کردند. عکس شهیدی که سر نداشت و خون تازه از گلویش میجوشید! عکس شهیدی که دو دستش قطع شده بود و داشت دست و پا میزد. عکس شهیدی که بدنش به دو نیم تقسیم شده بود و هر کدام به یک طرف افتاده بود. عکس شهیدی که زیر تانک قطعه قطعه شده بود و... این همه شهدا عکس و وصیتنامه خوشکل دارند اما هیچ خبری از آن عکسهای آسمانی و نورانی که دل انسان را جلا میدهد و آدم دلش میخواهد ساعتها سرِپا بایستد و به جمالش خیره شود، نه تنها نبود. بلکه زیرِ همه عکسهای خونین و ترسناک، شعارهایی نوشته بودند که... مثلا نوشته بودند «حجاب، میراث شهدا» ، «بیحجاب، محتاج نگاه» ، «بیحجاب، شرمنده خون شهدا» ، «ای مرد! غیرتت کو؟!» ، «با بیحجابی، پا روی خون شهدا نگذاریم» ، «شهدا شرمندهایم» و...
الهه هم که از بس کتابهای غرفهاش را تورق کرده بود، حوصلهاش سررفته بود و نشسته و منتظر یک هم صحبت بود که سمانه وارد شد. سمانه عجله داشت و آمده بود دنبال سوزنتهگرد برای چسباندن بقیه پوسترها. همین طور که در کمد دنبال سوزنتهگرد میگشت، الهه دید که سمانه چند تا پوستر را گذاشته روی میز تا وقتی سوزنها را پیدا کرد، بردارد و برود. پوستر اولی را دید. دید عکس یک ماشین کشیده که روی آن چادر مخصوص خودرو کشیده شده و زیر آن عکس نوشته«متعجبم از کسی که برای ماشینش، محافظ و چادر نصب میکند اما همسرش را در برابر چشمهای نامحرمان بدون محافظ و چادر رها میکند!»
الهه شاید منظوری هم نداشت اما رو به سمانه کرد و گفت: «سمانه جون!»
-چیه؟
-یه چیزی بپرسم؟
-زود باش. کار دارم. این سوزنتهگردا کو؟ کجا گذاشتی؟
-سمانه تو بابات ماشین داره؟
-آره. پژو داریم. چطور؟
-منم بابام ماشین داره. سمند داریم. شما برای ماشینتون چادر مخصوص ماشین خریدین؟
-نه. چادرِ خودرو نداریم. شما دارین؟
-نه والا. ما هم نداریم. لابد پارکینگ سرپوشیده دارین. درسته؟
-نه بابا! کدوم پارکینگ سر پوشیده؟ تو محوطه مجتمعمون پارک میکنیم. حالا چی شده مگه؟
-هیچی. ما هم پارکینگ نداریم. تو کوچه پارک میکنیم.
-ایناش پیداش کردم. خب حالا چرا اینا رو پرسیدی؟ چیزی شده؟
-نود و نه درصد مردم همینن. مثل من و تو. نه پارکینگ دارن و نه ماشینشون چادر مخصوص داره. خیلی هم ماشینشون رو دوس دارن.
-الهه حالت خوبه؟ بگم برات چایی نبات بیارن؟
-خوبم. نه دستت درد نکنه. برو دیرت نشه. پوسترت یادت نره برداری!
-باشه. فعلا.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
✔️ دوستان لطفاً داستان #یکی_مثل_همه را با بیان و ادبیات خودتون تبلیغ کنید و خودتون هم همین الان در همه کانال های ما در پیام رسان های داخلی عضو بشید:
✅ سروش:
https://splus.ir/hadadpour
✅ روبیکا:
https://rubika.ir/mohammadrezahadadpour
✅ گپ:
https://gap.im/mohamadrezahadadpour
✅ ایتا:
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت اول حوزه علمیه-دفتر حاج
قسمت اول داستان #یکی_مثل_همه
از اینجا شروع به مطالعه کنید👆