eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
668 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
داود آن شب نتوانست درست منظورش را برساند. پسرانِ ترازِ ذهنِ داود، بیشتر شبیه عکس شهدایی بود که از در و دیوار محله‌شان آویزان بود. یکی مثل آقامهدیِ زینت خانم و اینا که تازه درس طلبگی شروع کرده بود. یا مثلا آسیدهاشمِ همسایه بغلی که پاسدار بود و لباس سبز می‌پوشید و ریشِ قشنگی داشت و داود عاشق ریش و رنگِ لباسش شده بود. یکی مثل این‌ها. نه منصور و تیر و طایفه‌اش! داود آن شب فهمید که هاجر، منصور را پسندیده. دخترها در چنین شبی خیلی حواسشان به دور و برشان و نگاهِ پسری باهوش مثل داود نیست. پسری که دارد لرزش دستِ خواهرش را موقع چایی بردن می‌بیند. پسری که حتی فهمید که خواهرش در کل، چهار مرتبه به طور دقیق و چندثانیه‌ای، به منصور چشم دوخته و با همان سه چهار بار، قند در دلش آب شده! داود می‌دانست که هاجر یک دفترِ پر از عکس‌های رنگی روزنامه و مجلات دارد که کسی از وجود آن دفتر خبردار نیست. گاهی که کسی خانه نبود و یا هاجر حواسش نبود، داود به آن دفتر سرمیزد و نگاهی به آن می‌انداخت. دفتری که مملو از عکس‌های احمدرضاعابدزاده و علی‌دایی بود. هاجر یک‌جورایی در دنیایِ تنهایی و دخترانه‌اش، عاشقِ مردانی خوش‌تیپ و خوش‌پوش مثل عابدزاده و دایی بود. خب برای دختری با آن حس و حال، داشتن خواستگاری مانند منصور که صد پله از آنان خوشکل‌تر و دمِ‌دستی‌تر بود، فراتر از ایده‎آل محسوب میشد. بلکه یک‌جورایی آن را معجزه می‌دانست که یک‌بار درِ خانه‌ آنها را زده و باید دو دستی بچسبد تا از دست ندهد. آن شب، هاجر با چادر رنگی و صورتِ بی‌آلایشش برای مهمانان چایی برد. طاوس خانم تا چشمش به هاجر خورد، بلند شد و صورتِ معصومِ هاجر را بوسید و چایی را از دستش گرفت و به داود داد و گفت: «آقا پسر! شما چایی بگردون تا عروسم پیشِ خودم بشینه. الهی قربون عروس ماهم برم.» داود که از این لحن دستوری طاوس خانم خوشش نیامده بود، چاره ای به جز اطاعت نداشت. همین‌طور که طاوس خانم، هاجر را بغل دستِ خودش نشانده بود و قربان‌صدقه‌اش می‌رفت، داود چایی را از پدرها شروع کرد تا این که به منصور رسید. لحظه‌ای که داود با منصور چشم در چشم شدند، هیچ‌کدام عکس‌العمل خاصی از خود نشان نداد. داود حتی به منصور تعارف نزد! فقط چشم در چشمش دوخته بود. اما منصور اول یک قند برداشت و انداخت در دهانش. سپس چایی داغ را برداشت و گذاشت روی بشقابش که روی قالی بود. آن شب تمام شد و مهمان‌ها رفتند. اما از خود، یک دنیا خوشحالی برای اوس مرتضی و نیره خانم به جا گذاشته بودند که دخترشان توسط چه خانواده خوشبخت و پولداری پسندیده شده! یک عالمه حس و حالِ خوش و خرم برای هاجر به جا گذاشتند. مخصوصا از وقتی در اتاق باز شد و عروس و داماد از حرف زدن خصوصی با هم فارغ شده بودند، دیگر آن هاجر، هاجر قبلی نبود. اما این وسط... یک داودِ نگران بود که حالش از دیدن منصور خوب نبود. از مغلوب شدن پدر و مادرش جلوی پدر و مادر منصور عصبانی بود. می‌فهمید که خانواده‌ها وصله هم نیستند اما نمی‌دانست چطور باید بگوید و ابراز کند؟ @Mohamadrezahadadpour وقتی داود چشمش به هاجر خورد که دلش گرم شده و اکسیر عشقِ منصور، قلب دخترانه و معصومش را لمس کرده، تا جایی که همان شب، هاجر دفترِ عکسِ عابدزاده و دایی را یواشکی برداشت و تک‌تکِ کاغذها و عکس‌ها را پاره کرد تا مثلا آتو دستِ کسی نیفتد، فهمید که دیگر فایده ندارد و کار از کار گذشته. دم نزد و تصمیم گرفت توی دل خواهرش را خالی نکند. هرچند اگر هم حرفی میزد، فایده نداشت و کسی به کلام و نظرِ یک نوجوان نه تنها توجه نمی‌کرد بلکه حتی ممکن بود از طرف والدینِ زیادی مومنش محکوم میشد به این‌که: «پسربچه را چه به این حرفا؟! خجالت بکش. تو اَقَلن بیست سال دیگه باید حرف بزنی! چه معنی داره که...» ادامه👇
مراسم عقد انجام شد. خانواده منصور، مراسم عقدکنان را در خانه خودشان برگزار کردند. چون خانه آنها بزرگ بود، قرار شد که دو طرف، هر چندتا میهمان می‌خواهند دعوت کنند. در آن زمان رسم بود که مراسم عقد و عروسی را مفصل و با حضور حداکثری میهمانان برگزار می‌کردند. عزت‌خان حرمت اوس‌مرتضی را نگه می‌داشت و او را مرد سالم و باخدایی می‌دید. اما از عقدکنان پسر اولش نمی‌توانست به راحتی بگذرد. چنان عقدکنانی گرفت، که خانواده هاجر انگشت به دهان ماندند. دو سه رقم ساز در مجلس می‌نواخت. از شام و شیرینی که بگذریم، حتی در یکی از اتاق‌ها زهرماری سِرو میشد که البته این مطلب را فقط داود و عمویِ آن‌کاره‌اش متوجه شد و چون می‌خواست اوس مرتضی و نیره خانم غصه نخورند، چیزی به آنها نگفت. برادران داماد مست و پاتیل می‌رقصیدند. منصور هم که حالی بهتر از برادرانش نداشت، پس از جاری شدن صیغه عقد و رفتن عاقد، چنان مست کرد و روی شانه‌های برادرانش رقصید که حد و حساب نداشت. داود که خیلی می‌ترسید که یک‌وقت بچه‌های مسجد و پایگاه بسیجشان از کیفیتِ مراسمِ عقدکنان خواهرش مطلع شوند و از چشم آنها و امام حسین بیفتد، غمگین در تاریکی کوچه ایستاده بود و از ساعتی که مهمانان رودربایستی‌دار رفتند و فقط اصطلاحا خودمونی‌ها مانده بودند و طایفه منصور، قاتی‌پاتی با هم می‌رقصیدند، دیگر داخل نرفت و همان جا در پله‌ی یکی از خانه‌های همسایه نشست تا مراسم تمام بشود. در همان حس و حال بود و گاهی انگشتان اشاره‌اش را در گوش‌هایش فرو می‌کرد تا صدای بلندِ نوارِ ترانه را نشوند که یهو بوی بدِ سیگار در آن تاریکی اذیتش کرد. چند بار بوکشید و بیشتر چشمانش را در تاریکی دوخت. وسط آن تاریکی، یک نورِ سیگار خیلی ضعیف، هفت هشت متر آن‌طرف‌تر نظرش را جلب کرد. خوب که دقت کرد، دید یک نفر آنجا نشسته. ابتدا ترسید و خواست بلند شود و برود که آن فرد به او گفت: «بشین! کاریت ندارم.» داود فهمید که صدای یک زن است! خیلی تعجب کرد که یک زن در آن تاریکی نشسته و در انتهای کوچه‌ای که روبرویش عروسی است، تنهاست و دارد سیگار می‌کشد! آن زن گفت: «من امشب یکیو از دست دادم که الان اینجام و تو این تاریکی نشستم. تو چته که اینجایی؟!» داود که تردید داشت با آن حرف بزند یا نه؟ با همان لحن و کلام نوجوانانه‌اش گفت: «منم امشب یکیو از دست دادم!» زن پُکی دیگر کشید و گفت: «من همه‌کَسَمو از دست دادم. تو کیتو از دست دادی؟» داود که متوجه حرف شعله نبود و اصلا او را نمی‌شناخت، جواب داد: «خواهرمو! امشب خواهرمو از دست دادم!» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
تحلیل رسانه‌های اسرائیلی درباره تأثیر سرلشکر غلامعلی رشید در مواجهه با رژیم، شبیه تحلیل‌ها و مقالات آنها درباره شهید فخری زاده و شهید سلیمانی قبل از ترور است. https://virasty.com/Jahromi/1687034175553065360
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی ایام عقد هاجر حدود پنج سال طول کشید. آن زمان، وقتی دختری متاهل می‌شد، دیگر اجازه نداشت در مدرسه عادی و مانند دیگر هم‌کلاس‌هایش درس بخواند. او را در مدرسه شبانه نام‌نویسی می‌کردند. مدرسه ای که از ساعت چهار عصر شروع میشد و تقریبا تا هفت و هشتِ شب ادامه داشت. از نیم ساعت قبل از تعطیل شدن مدرسه، پیاده‎‌روی آنجا پُر میشد از جوانانی مثل منصور که شیک و پیک، منتظرِ زنِ عقدکرده‌شان بودند. خب طبیعتا پس از تعطیلی مدرسه، مستقیم و مثل بچه خوب، نامزدشان را به خانه پدرشان نمی‌رساندند. تا سوار موتور یا ماشینش بکنند و یک دور در شهر بزنند و شام و پالوده و لبویی بزنند و عشق و حالی بکنند و یا حتی رویم به دیوار، احتمالا سری به منزلِ خالیِ اقوام(که به مسافرت رفته بودند و کلیدشان را به دست آنان داده بودند تا به گل‌ها و درختان آنان سری بزنند و آبی بدهند تا پلاسیده و ژولیده نشوند) بزنند، دیگر ساعت از دوازده نصفِ شب گذشته و دل پدر و مادرانِ سنتی و باخدای دختر، هزار راه می‌رفت اما دهانشان بسته بود و نمی‌توانستند حرفی بزنند. سال دوم عقد بودند که یک شب هاجر هر چه منتظر ماند، دید منصور نیامد دنبالش. زمستان بود و هوا سرد. آن موقع ها اخبار هواشناسی، هفته ای دو بار بیشتر پخش نمی‌شد و آن هم محض احتیاط، همه چیز را با هم اعلام می‌کرد. مثلا می‌گفت: «هوای این هفته، ابری و هر از گاهی آفتابی به همراه رعد و برق و گرد و غبار پراکنده است که در ساعاتی از شبانه روزی که دقیق مشخص نیست، احتمال رگبارهای پراکنده و بارش باران وجود دارد!» این جمله را احتیاطا هم تابستان اعلام می‌کردند و هم زمستان! یعنی شما همیشه باید منتظر همه موارد ضد و نقیض بالا با بالاترین هشدار باشید که یک وقت غافل‌گیر نشوید. خلاصه هوای آن شب خیلی سرد بود. شب گذشته‌اش هاجر شام به دعوت طاوس خانم به خانه آنها رفته بود. منصور موفق شده بود با چرب کردن سیبیلِ یکی از دوستانِ دوران سربازی‌اش یک دستگاه ویدئو را پتوپیچ به خانه بیاورد. آن موقع‌ها دیدن و خریدن و فروختن و اجاره دادن و حتی فکر کردن به ویدئو جرم بود و اگر حتی می‌دیدند که کسی یک پتویِ پیچیده شده در دست دارد و با خودش به جایی می‌بَرد، احتمال می‌دادند ویدئو باشد و فی‌الفور او را دستگیر می‌کردند و سر و کارش با کرام‌الکاتبین بود. شب قبلش هاجر در فیلمی که از ویدئوی خانه مادرمنصور دیده بود، دختره‌ی هندی تا صبح در زیر باران، منتظر نامزدش ماند تا همان‌جا خشکش زد و افتاد! هاجر فکر می‌کرد با این که دو سه ساعت گذشته و هنوز منصور نیامده دنبالش، اگر برود خانه و محل قرار را ترک کند، به عشقشان خیانت کرده! اما سرمای آن شب مجبورش کرد که کل مسیر را راه رفت تا با چشم گریه به خانه رسید. @Mohamadrezahadadpour داود که آن زمان حدودا یازده ‌سالش بود و هر از گاهی در خلوتش جلوی آینه می‌ایستاد و برای خودش با خودکار سیاه، خط ریش می‌کشید تا اندکی شبیه چهره محاسن دار آسیدهاشم همسایه‌شان بشود، با شنیدن صدای در، یادش رفت خودکار روی صورتش را پاک کند و همان‌طور به پشت در رفت. هاجر تا چشمش به داود افتاد، یک لحظه جا خورد و گریه‌اش یادش رفت. اما داود که متوجهِ سوتی‌اش نبود، تا چشمان پف کرده و صورت غمبار هاجر را دید، پرسید: «چی شده آبجی؟ منصورت زدتت؟ آره؟ دست روت بلند کرده؟» هاجر که خداییش نمی‌دانست از قیافه خودکاری شده داود بخندد یا دلواپس منصور باشد، همان طور که وارد خانه شد، گفت: «نه! برو کنار ببینم. کو مامان؟ کو بابا؟» داود را پس زد و وارد خانه شد. تا به اتاق رسید، رفت سراغ تلفن. اوس مرتضی که رسم داشت لقمه آخرِ شامش را باچایی می‌خورد و همان طور که روی بالشتش لم می‌داد، با نوار مرحوم آقای کافی خوابش می‌بُرد، آن شب هم خواب بود و متوجه چیزی نبود. اما نیره خانم تا دید هاجر مستقیم سراغ تلفن رفته، نگران شد و گفت: «چی شده دختر؟ کو شوهرت؟» هاجر جواب نیره‌خانم نداد و شماره‌ی خانه طاوس‌خانم را گرفت. طاوس‌خانم با زنگ سوم یا چهارم گوشی را برداشت. -الو. سلام مادر. خوبین؟ -هاجر تویی؟ سلام. نه! چه خوبی؟ -خدا نکنه! چرا؟ چی شده؟ چرا منصور نیومد دنبالم؟ -مگه خبر نداری دختر؟ -نه! تو رو خدا بگین چی شده؟ داود و نیره خانم می‌دیدند که لحظه‌به‌لحظه چشمان هاجر بازتر می‌شود و رنگ از رخسارش می‌پرد. تا این‌که گوشی را زمین گذاشت و نشست و با صدای بلند شروع به گریه کرد. صدای گریه و زاری هاجر از بس بلند بود، اوس‌مرتضی هم از خواب پرید. نیم ساعت بعد، اوس مرتضی و نیره‌خانم و هاجر به کلانتری رفتند. گفته بودند منصور آنجاست. وقتی آنها رسیدند، دیدند عزت‌خان و دو تا برادر کوچکتر منصور هم آنجا هستند. -سلام عزت خان! -سلام اوستا. شما چرا تو زحمت افتادین؟ -این چه حرفیه؟ چی شده؟ چی میگن؟ ادامه 👇
-هیچی بابا! پیشامده! اتفاق میفته! عصر منصور داشته مسافر میزده... همین که فرمونو می‌گیره سمت چپ که به طرف دو تا مسافر بره و سوارشون کنه، یه موتوری ناغافل بهش میرسه و میزنن به تاکسی منصور! -یا امام حسین! خب؟ -هیچی! به خیر گذشت. منصور حالش خوبه. -خب خدا را شکر. پس چرا اینجا؟ کلانتری؟ -چه میدونم والا! میگن اون موتوری که دو تَرکه بوده، دوتاشون از بین رفتن! رنگ از چهره اوس مرتضی پرید. نیره خانم به صورتش زد. اوس مرتضی گفت: «مگه نمیگی به خیر گذشت؟» -آره خب! منصور حالش خوبه. منظورم این بود! -خب منصور که سوار ماشین بوده! می‌خواستی حالش بد باشه؟ حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم؟ -نمی‌دونم والا. حالا اومدیم ببینیم چی‌کار میشه کرد؟ شما چرا اومدین؟ هاجر چرا اومده اینجا؟ -خب بیچاره داشت دیوونه میشد. طاوس‌خانم از وقتی گفت منصور تصادف کرده و بردنش کلانتری، دخترم داره دیوونه میشه! عزت که انگار ابدا روزگار به چپش هم نبود، لبش را به نشانِ بی‌خیالی کج کرد و به اوس مرتضی گفت: «اولا عمر دست خداست. حالا اون دو تا مُردن، دلیل نمیشه بچه من تا صبح اینجا بمونه! دُیّما از پشت زدن به منصور. مقصّر خودشونن. من تا خسارت تاکسیمو ازشون نگیرم، ولشون نمی‌کنم. تو هم به دلت بد نیار. دست دخترت و حاج‌خانمو بگیر برو خونه و بمون تا خودم خبرت کنم!» خب همه چیز، اینقدر به لاتیِ که عزت‌خان پر کرد، نبود و به خیر نگذشت! نشان به همان نشان که دو سال کارِ آن تصادف و از بین رفتن آن دو جوانِ موتور سوار و بازداشت و زندان و دادگاه طول کشید. هر چه در خانه عزت و طاوس خبر خاصی نبود و عین خیالشان نبود که پسرشان زندان است، اما در خانه اوس‌مرتضی و نیره‌خانم می‌گذشت روزگار تلخ‌تر از زهر! اوس مرتضای بیچاره بعد از یک عمر زهد و خداترسی و آبروداری، کارش به جایی رسیده بود که هفته‌ای یکی دو مرتبه برود درِ خانه آن دو جوانِ از دنیا رفته و از والدین آنها رضایت بگیرد. چرا که آن‌طور که عزت‌خان آن شب تعریف کرده بود، نبود و در دادگاه اول مشخص شد که منصور هم تا حدودی مقصر بوده و همچین بی‌گناه نبوده است! زمانی که می‌خواستند برای ملاقات با منصور به زندان بروند، نیره‌خانم دوست داشت زمین دهان باز می‌کرد و خودش و دخترش را زنده‌زنده می‌بلعید. رویشان را محکم با چادر می‌گرفتند تا مثلا کسی آنها نشناسد! ولی مگر به همین راحتی بود؟ مگر این رفت و آمدها برای منصور کافی بود؟ منصور حتی در یکی از ملاقات‌ها گفته بود که وقتی تو را با چادر سیاه می‌بینم بیشتر دلم می‌گیرد و اگر توانستی با چادررنگی و یا اصلا بدون چادر بیا! مرحله بعد هم درخواست کرده بود چرا هر بار که تو را می‌بینم، قیافه‌ات مثل مادرم و مادرت است؟ چرا مراعات دلم را نمی‌کنی و بیشتر به خودت نمی‌رسی؟ و کلی از این دست افاضات و خورده فرمایشات! اما امان از دل نیره و هاجر! نیره حتی راضی شده بود که هاجر با خودش چادررنگی و رژلب بیاورد و در دستشویی ندامتگاه، اندکی به خودش برسد تا وقتی پشت شیشه و جلوی منصور می‌نشیند و تلفن را برمی‌دارد و می‌خواهد با منصور حرف بزند، یک وقت دل منصورخان نگیرد و پشت شیشه و در آن دقایق به او بد نگذرد! نیره خانم در دقایقی که هاجر با منصور مشغول صحبت بود، در انتهای سالن انتظارِ ندامتگاه رو به دیوار می‌نشست و خودش را زیر چادر اینقدر میزد و گریه می‌کرد که خون دماغ می‌شد. از بس فشار روحی و عصبی زیادی را تحمل می‌کرد. نیره فقط در آن نیم ساعت، کسی دور و برش نبود و می‌توانست خودش را آنطور که دلش خنک میشد بزند و گریه کند و خون دماغ شود. یک سال دیگر هم گذشت تا این که منصور بالاخره آزاد شد. اما کاش عاقل شده بود و آزاد میشد. چرا که اولین کاری که پس از آزادی کرد، این بود که رفت و تاکسی را بدون هماهنگی با عزت‌خان فروخت. به هاجر گفت: «این تاکسی خوش یُمن نیست. واسم اومد نداشت. ردش کردم رفت. می‌خوام با پولش بزنم به کارِ خرید و فروش موتور سیکلت! میگن الان نون تو موتوره.» اما حسابش را نکرده بود که با این خریّت محض، هم تاکسی و مَمَّرِ نان و آبش را داد و رفت و هم عزت‌خان را از دست داد! چرا که عزت خان از این اقدام خودسرانه منصور اینقدر ناراحت شد که گفت: «دیگه نمی‌خوام ببینمت! لابد طایفه زنت زیر پات نشستن که تاکسی مثلِ جواهرت رو مفت مفت دادی رفت! برو ... تو دیگه پسر من نیستی! پسرای من یا تاکسی دارن یا اصلا وجود ندارن.» این را که گفت، خط قرمز روی منصور کشید و هاجر و منصور، برای همیشه از همان حمایتِ نیم‌بندِ عزت و طاوس محروم شدند. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
علیکم السلام دست شما درد نکنه خوش به حالتون خیلی التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1394_369_rafiee_nameye_emam_javad.mp3
2.96M
سخنرانی کوتاه حجت الاسلام رفیعی
enc_16871003049376181651076.mp3
7.12M
مداحی کوتاه حاج محمود کریمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی دوران عقد صرفا برای شناخت بیشتر طرفین از همدیگر و آماده‌کردن مقدماتِ زندگی دو جوان است. اما نیره‌خانم و اوس مرتضی می‌دیدند که خانواده منصور و خودِ منصور انگار نه انگار! چهار پنج سال طول کشیده بود! اوس مرتضی یک شب، همین طور که چاییِ بعد از شامش را میخورد به نیره‌خانم گفت: «تا قبل از این که هاجر بیاد، یه چیزی می‌خواستم بهت بگم! درست نیست که هرشب این دو تا تا دیروقت بیرون هستن و معلوم نیست کجا میرن و چیکار می‌کنن! داره میشه پنج سال! هیچ دختری تو فامیل ما اینقدر عقد نمونده! درست نیست به خدا!» نیره‌خانم گفت: «خب ما که نباید بگیم! خودشون باید بدونن. طاوس‌خانم مثلا خودش دختر داره. باید این چیزا رو بدونه!» اوس مرتضی استکانش را زمین گذاشت و گفت: «خب شاید حواسشون نیست. شاید گرفتاری دارن و چه میدونم... شاید صبر کردن تا ما بگیم! یه چیزی بهشون بگو! دیروز داداشم اومده بود حجره و وسط حرفاش پرسید که کِی عروسی هاجر خانمه؟!» نیره‌خانم که مشخص بود دلشوره گرفته گفت: «چی بگم! چند روز پیش هم یکی از همسایه‌ها همینو پرسید.» اوس مرتضی نزدیکتر نشست و گفت: «تو که با قرض و قوله بالاخره جهاز دخترت آماده کردی! شاید اینا فکر می‌کنن جهاز دخترمون آماده نیست. خداشاهده من دارم از فکر دیوونه میشم. میترسم... زبونم لال... این دختره تو دوران عقد حامله...» نیره‌خانم فورا ادامه حرف اوس مرتضی را قطع کرد و گفت: «هیس! خجالت بکش مرد! حواست هست چی داری میگی؟!» اوس مرتضی صاف نشست و آرام به دهان خودش زد و گفت: «باشه. اصلا من لال! بعدا نگی نگفتی!» همان لحظه درِ خانه باز شد و داود وارد شد. آرام سلام کرد و رفت به طرف اتاقش. نیره‌خانم پشت سرش رفت و همین طور که داود داشت لباسش را عوض میکرد، نگاهی به داود انداخت و گفت: «چیزی شده مادر؟» داود که صورتش به طرف کمدش بود، آرام گفت: «نه مامان! شام آماده است؟» نیره‌خانم به داود نزدیک‌تر شد و دستش را گرفت و گفت: «چی شده مادر؟ چرا بغض داری؟» داود تا چشمش به صورت مادرش خورد، بغضش ترکید و گفت: «از دست هاجر دلم خونه! اعصابم خُرده!» نیره‌خانم گفت: «خدا نکنه دورت بگردم؟ چی شده؟» داود که دیگر قادر به کنترل گریه‌هایش نبود گفت: «اینا از وقتی ماشینشون فروختن و موتور سوار میشن، آبرومون دارن میبرن. هاجر چادرش افتاده. اصلا از وقتی می‌شینه پشت سر منصور، دیگه چادر نمی‌پوشه! همه از پشت سر نگاش میکنن. خیلی زشته. منصور تا ترمز می‌گیره، هاجر خم میشه رو منصور!» نیره‌خانم که دید غرور و غیرتِ نوجوانانه داود با دیدن آن صحنه‌ها آسیب دیده، می‌خواست حرفی بزند که آرامش کند اما داود، وسطِ هقهقه‌هایش گفت: «تا حالا چند بار بچه‌های بسیج که رفته بودند گشت، می‌خواستن جلوی موتور منصور و هاجر رو بگیرن اما تا دیدن خواهر منه، ولشون کردند. کاش می‌مُردم و این روزو نمی‌دیدم. نمی‌دیدم که بهم بگن به خواهرت بگو خودشو جمع و جور کنه و با آرایش و بدون چادر، پشت سر موتور شوهرش نشینه! مامان من دیگه مسجد نمیرم. من دیگه بسیج نمیرم. آبروم رفته.» نیره دید داود خیلی حالش بد است. دید داود نشست روی زمین و زانوهایش را در بغل گرفت و مثل مادرمُرده‌ها گریه می‌کند. حرفی نداشت که بزند. اما باید مثل بقیه مادرها یک چیزی می‌گفت تا اندکی دل پسرش را نرم کند و از آتشی که به دلش افتاده، کم کند. نشست کنارِ پسرش و گفت: «خواهرت دختر خیلی خوبیه. خودت میدونی که. بخاطر دل شوهرش این‌کارا رو میکنه. چی‌کار کنه بیچاره؟» @Mohamadrezahadadpour داود با ناراحتی گفت: «یا باید هاجر درست بشه یا باید ما از این محل بریم؟» اما فورا بیشتر بغض کرد و گفت: «کجا بریم؟ کجا داریم بریم؟ من این پایگاهِ بسیجو دوس دارم. همه دوستام اینجان. مامان یه چیزی بهت بگم ناراحت نمیشی؟» -نه عزیزدلم! بگو! -مامان! همه فهمیدن که دومادِ ما یه سال زندان بوده. همه فهمیدن که زده دو تا موتورسوار رو کُشته. قبلا اینو بهت نگفتم تا غصه نخوری. اما من نمی‌تونم تحمل کنم که هاجر داره تیپ و قیافه‌اش اینجوری میشه. هاجر که اینجوری نبود. مگه وقتی راهنمایی بود، از قیدِ دو تا دوستایِ نادونش نزده بود؟ پس چرا الان خودش از اونا بدتره؟ داود آن شب هر چه در آن یکی دو سال اخیر گذشته بود و به مادرش نگفته بود، گفت و دلش را سبک کرد. رفت شام خورد و اندکی هم فیلم نگاه کرد و خوابید. ولی آن شب، وقتی هاجر و منصور دیروقت به خانه آمدند، وقتی منصور رفت، نیره‌خانم به هاجر گفت: «بشین می‌خوام باهات حرف بزنم!» -خستم! میشه فردا حرف بزنیم؟ ادامه 👇