eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
668 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹سلام، وقت بخیر. خداقوت به شما. داستان «یکی مثل همه ۲» بسیار جذاب و خوندنی‌ست. معمولاً روز بعد میخونمش که خوندنش هوشیارم کنه نه که لالایی شبم باشه. نظراتی که داخل کانال گذاشتین رو خوندم و همون طوری که خیلی‌ها گفته بودن، قبول دارم که نظرات سنگین تر از متن داستان هستن. داستان واقعی با شخصیت هایی حاضر یا غایب چه اهمیتی داره وقتی ما هنوز نمیتونیم آدما رو بفهمیم، بارها شنیدم و دیدم که خیلی‌ها فقططط قضاوت میکنند و وقتی نوبت دیگران میشه اسمش حماقته و زمانی که نوبت خودشون میشه اسمش رو دست خوردنه. نمیدونم بعضی از کسانی که از حماقت شخصیت «هاجر» میگن چطور انقدر توقع دارن از یه دختر پانزده ساله‌ با دنیای عاطفی اون زمان که بین دخترها بوده و البته همیشه برقراره و مربوط به دهه خاصی هم نیست. اسمش سادگی و ناپختگی و نابلدیه نه احمق و ذلیل بودن، تا مسیر آدما رو نرفتیم و با فکر و احساس و شرایط اون آدم تجربه‌هاشو زندگی نکردیم نمی‌فهمیم؛ بعد چطور انقدر ساده قضاوت میکنیم؟! در این مواقع بیشتر از هر وقت دیگه خدا رو شاکرم که روزی به اسم «قیامت» هست که قاضی خداست. من منتظرم برای ادامه داستان با قلم بی‌نظیر شما، منتظرم تمام احساس «هاجر» را بفهمم و بدونم اما باور دارم که «هاجر» در این مسیر انقدر از درد و رنج آکنده میشه که از تصور منِ خواننده داستان خارجه. از طرف من به «هاجر» داستان : درک درست شرایط و سبک زندگی انتخاب خودت بود با تمام اون چیزی که در وجودت از عشق به تمام رگ‌های قلبت رخنه کرده بود و روند داستان اگر در موقعیت فکری و چهارچوب باورها و عقاید جامعه من به اشتباهات مکرر تعبیر شود اما برای من، شما قهرمانی هستی که با چنگ و دندان حامی همه آن چیزهایی بودی که به تعبیر خودت در کلمه «عشق» معنا میشد و این معنا و تعبیر از نگاه شما برای من یک تجربه است هرچند که تجربه تلخ و بی‌رحمی‌ست. 🔹سلام شیخ اولین پیامی هست که بعد از حدود 9 ماه عضویت داخل کانال، دارم براتون می‌نویسم. از تقسیم از تقسیم از تقسیم و چقدر ملموس... با تقسیم چقدر نگاهم به خیلی مسائل و خیلی افراد عوض شد تا هاجر :') عشق ویران می‌کند هر مبتلا را.. شاید هیچ کدوم از ما آن‌طور که باید نتونیم هاجر داستانو درکش کنیم و به سبب چیزی که خودمون هستیم و دریچه ای که خودمون ساختیم و از اون به مابقی آنچه هست نگاه می‌کنیم قضاوتش کنیم (چیزی که شاهدش هستیم) امااا عشق ویران می‌کند هر مبتلا را... کاش منصور انقدر قشنگ هاجرو نمیشناخت و از اون در وارد نمی‌شد.. این اما خاصیت عشقه، عاشق نمی‌تونه رو بازی نکنه.. امان از لحظه‌هایی که بعد از دانستن حقیقت به هاجر گذشته و خواهد گذشت.. میدونین چیه شیخ دلم می‌خواست هاجر می‌بود، دلم می‌خواست انقدر قدرت داشتم که می‌تونستم باندازه ی تمام لحظه هایی که می‌دونم بسان سالهای طولانی براش گذشته، حالشو خوب کنم امیدوارم ته این ماجرا، هاجر قصه مون به کمال برسه برای خودش و بچه‌هاش خدا رو آرزومندم برای تمام لحظاتشون 🔹سلام علیکم خیلی ممنون از قلم پر توان و عمیقتون درمورد رمان زیبای جدید و چالش های عمیقش، به عنوان یک زن به نظرم هاجر اصلا و اصلا ضعیف نیست، نمیدونم چرا مفهوم قوی توی ذهن ما یعنی کسیکه قلدر و پرسرصدا باشه و با شجاعت حقشو بگیره، قوی یعنی کسیکه بتونه از خیلی چیزای خودش یا حتی دیگران بگذره تا کار درستو انجام بده، دقیقا کاری که هاجر تصمیم داشته بکنه، مهم ترین چالش اینه که کار درست چیه؟؟؟ هاجر ما فقط نمیدونست کار درست چیه وگرنه انجامش میداد، آگاهی و آگاهی و عزت نفس مهم ترین چیزیه که میتونیم به عزیزان و به خصوص بچه هامون بشناسونیم، اگه هاجر معنای خیلی از کلمه ها مثل فداکاری و گذشت رو بهتر میدونست، بهترم عمل میکرد، اما همه تلاششو کرده..... 🔹سلام و وقت بخیر اوووووووفففف از این همه نظری که ملت دادن من نظری ندارم پیام دادم بگم سعه ی صدرتون تو شنیدن نظرات مختلف و توهین و تهمت هایی که قطعا بهتون میشه بی نظیره، خوش به حالتون به خاطر این روحیه خدا قوت
🔹سلام حاج آقا روزتون بخیر و ان شاءالله عاقبتون بخیر که با کتاب هایی که می‌نویسید و قلم خوبی که دارید هم به کتاب خوانی دعوت میکنید و هم فکر و ذهن مردمو نسبت به خیلیییی از مسائل روشن میکنید... من اکثر کتاب هاتون خوندم ... یا داغ داغ تو همین کانال یا کتابی در همیشه با دوستان گردشی به هم می‌دادیم و میخوندیم ولی کاش از اول بیشتر کتاب‌های فرهنگی و تربیتی مینوشتید .... کاش زودتر # یکی مثل همه ۱ رو خونده بودم و اون موقع ها که تو اوووج کار فرهنگی بودم روش کارمو عوض میکردم... کاش زودتر # یکی مثل همه ۲ رو خونده بودم و تونسته بودم خیلی از دوستایی که قبل از ازدواج محجبه بودن و بعد ازدواج به خاطر از دست ندادن شوهرشون به خاطر آبرو و خانواده به اینجا ها نمی‌رسیدند.. کاش منم اون موقع ها میدونستم و مثل مادر هاجر که وقتی بهش گفت من شوهرمو دوست دارم و به خاطرش اون مدلی سوار موتور میشم و آرایش میکنم...کاش منم مثل اون مادر سکوت نمیکردم و میدونستم چجوری راهنمایی کنم..و نمیگفتم آره خب حق داری!! تو این جامعه باید شوهرو با چنگ و دندون نگه داشت....... شاید هنوزم نمیدونم باید چی گفت و چی کار کرد...من خودم هم یه جورایی قربانی ام تا یه جایی نرم شدم و یه جاهایی هم مقاومت کردم و هنوزم برای از دست ندادن خودم و هم زندگیم در جنگم و اونجایی که نرم نشدم هم به خاطرش خیانت دیدم! اما هنوزم نمیدونم درست چی بوده و چی هست....... اما همیشه برام سواله مگه نه اینکه الطیبات للطیبین؟ 🔹سلام علیکم من متولد ۵۹ هستم حرفتون بدلم نشست واقعا ما هیچ آموزشی ندیده بودیم زندکی آشوبی داشتم تا اینکه یه خانمی به شهر ما اومد خانم جلسه ایی بود نرفتم جلساتش بعد شنیدم فراتراز جلسات گریه و زاری و موعظه هستباور کنید وقتی رفتم انگار تازه متولد شده بودم یعنی بعد از یه بچه تازه شوهر داری و طرز برخورد با همسر رو یاد گرفتم الان خیلی آموزشها در خدمت زوجین هست کاش قدر بدونن استغفرلله انگار امام زمان ظهور کرده بود و خدا رو داشت به ما نشون میداد خیلی خدا رو بخاطر وجود مبلغین با علم و سواد شکر میکنم خدا خیرتون بده 🔹سلام اخوی وقت بخیر.خدا قوت... هاجر قصه شما مثل من متولد دهه ۵۰ هست... شاید برای نسل های بعد غریب به نظر بیاد داستان زندگی هاجر وخانواده اش... ولی نسل ما واقعا همین بود... نظیر زندگی هاجر را بین دوستان وهم نسل های خودم زیاد دیده ام.... با همین قلم واقع گرا ادامه بدهید اخوی... این داستان نسلی هست که یاد می‌گرفتند زن با لباس سفید می آید وفقط با کفن سفید می‌تواند برود... نسلی که می‌گفتند قبر زن باید زیر سایه مردش باشد... نسل ما😔 🔹سلام وقت بخیر با اینکه به برخی مطالب نوشته هاتون اعتراض شدید دارم اما از اینکه بی پرده تندروی های برخی انسان های مذهبی نما رو در مستندهای داستانی و کتاب هاتون گوشزد می کنید تشکر میکنم. اگر امکانش هست در خصوص منفعت طلبی احزاب مختلف و بی توجهی این جناح ها به قشر عادی جامعه که در بسیاری از مواقع حق شون پایمال میشه هم بنویسید . طبقه عادی جامعه امروزه حتی با دارا بودن مهارت های علمی، فرهنگی و مدیریتی امکان حضور در ادارات و نهادهای فرهنگی رو ندارند. اگر هم باشند فقط جهت بیگاری کشیدن ازشون استفاده میشه. این نتیجه تجربه بنده داخل برخی نهادهایی هست که در جامعه ازشون دفاع میکنم اما خدا شاهده دلم ازشون خون گریه میکنه. سوال من این هست: چرا یک فرد عادی تحصیلکرده ی انقلابیِ خوش فکرِ خلاق که به لحاظ حقوقی نیروی پشتوانه قوی موثر در تامین منابع انسانی ادارات شهرستانی ندارد؛ نمیتواند نقشی در جامعه کنونی ما داشته باشد؟ واقعا چرا آقای حدادپور؟ گاهی حس می کنم هاجر اگر تحصیلکرده و چشم و گوش باز هم بود؛ اگر در این دهه ما زندگی می کرد، مجبور می شد منصور رو انتخاب کنه. چون اوس مرتضی یه فرد عادی بود. راستی چرا الگوهای داوود (همان هایی که در بسیج و مسجد الگوی داوود بودند) از همان اول قبل از منصور زرنگی نکردن و به خواستگاری هاجر نیومدن ؟ خیلی جای فکر داره اقای حدادپور .... خواهشا پیامم رو بخونید و از دید کسی که نقد سازنده به این موارد داره نگاه کنید. واگه دوست داشتید داخل کانال قرار دهید . سپااس 🔹سلام خداقوت خوبیدآقای جهرمی شبتان بخیر من مادری ۶۰ساله هستم ودعاگوی شماخیلی ساله باشماوداستانهایتان زندگی کردم من وبچه هام همیشه داستانهای شمارادنبال میکنیدامشب یک حرفی زدیدخیلی دلم حال اومدوخوشحال شدم وقتی داشتم آخرهای داستان امشب رامیخواندم قلبم داشت میاومدتودهنم ولی اینکه گفتیدصبورباشیم ودعاکنیم این دعاکردنه خیلی چسبیددلم آروم گرفت خداخیرتان دهدمنم دعاگوی همه وشماهستم خستتون نکنم منم بالاخره یکجوردیگرزندگی بهم سخت گرفت ولی بیشتراوقات واگذارکردم به خداونتیجه خوبی هم گرفتم کاش مابه خدااعتمادداشتیم والبته خداترس که به دیگران ظلم نکنیم ببخشیدوقتتان راگرفتم موفق ومویدباشید🌷🌷
🔹سلام حاج آقا الان که اینو دارم مینویسم یکم فشارم بالا پایین شده و سرم نم نمکی اذیتم میکنه از ظهر تا الان هیچی نخوردم و حالم این شد و با این حال نتونستم چشم رو هم بزارم و قسمت جدید داستان و نخونم قسمت شب قبل هم بخاطر امتحاناتم نتونستم بخونم و الان همه رو با هم خوندم. فقط خدا به همه مون صبر بده💔 این داستان ورای همه ی داستان هاتو اشک آدمو در میاره. چقدر تو همین چند روز خون به جیگرم شد و چقدر هر شب با مامانم برا هاجر و داوود دعا میکنیم. کاش میشد منصور و دوتا چک نر و ماده بهش زد وقتی که گفت "شام دیشبت کم نمک بود" کوفت بخوری تو مردک💔 خسته نباشید هم خدمت شما بابت همه چی و این داستان تلخ و معرکه💔 🔹سلام و عرض ادب و احترام ما که فعلا کنترل دستمونه فقط دل هممون می خواد این منصور گیرش بیاریم و ساطوریش کنیم😡😡😡 همین... 🔹سلام خداقوت برای بنده خیلی مهمه این مطلب به گوش دوستان کانال برسه. ۱. مسیله ظلم به زن در خانواده چیزی تیست که بگین ندیدیم و نشنیدیم نمیدونم این حجم از تعجب برای چیه؟ ۲. اگر واقعا ناراحت نشدین، و راست میگین، لطفا دست از ظلم هایی که خودتون دارین میکنین بردارین. چه شمای خواننده زن باشین چه مرد. ۳. حقوق الهی که خدا برای زن مشخص کرده رو بهش بدین، کسی از شما و نخواست، اگر هنوز پررو پررو میری خونه دستور و امر و نهی میکنی به زنت اونم تو کاری که وطیفه اش نیست و داره بهت لطف میکنه و رعایت اخلاق، پس لطفا نگو از خواندن داستان هاجر ناراحتم. کاری کردین که مادرا میگن ما شدیم سرایدار خونه و شوهر و بچمون اینکه اونا برای خدا این لطف رو میکنن جای خودش، تلاش میکنن عزتمندانه هم ادامه بدن اما قدر نشناسی خانواده جا برای ماست مالی ندارد. ۴. کتمان نمیکنیم که مردها هم در جامعه تحت ظلم هستن، اما نقطه تلخ و زهر اگین ظلم های وارد شده به زنان اینکه، اغلب ظلم ها رو از کسانی دریافت میکنن که ادعا میکنن دوستشان دارن و زن ها بهشون تکیه کردن😔 بیگانه اگر میشکند حرفی نیست از دوست بپرسید که چرا میشکند من از بیگانگان هرگز ننالم که با من هر چه کرد ان اشنا کرد.... میشه یکی بگه چرا پدر و مادر به اصلاح مدهبی هاجر ،ذوق دادن دخترشون به بچه پولدار رو کردن و معیار اخلاقیات و اعتقادات رو از شیوه درستش اعمال نکردن؟ چرا پیگیری نکردن دخترمون چی شد؟ مگر آقا رسول الله(ص) که قرار بود اسوه و الگوی ما باشن هر روز به فاطمه (س) سر نمیزدن و حالش رو جویا نمیشدن؟ تو حوزه اجتماعی، ظلم توسط کسایی دارد اتفاق میفته که وظیفه دارن فرهنگ جامعه رو اصلاح کنن و نکردن و نمیکنن مثل که واقعا نمیدونم جواب ما بانوان رو چه طور در خواهند داد. مطالعات زن و خانواده که سرشو کرده تو برف میگه رسالتم فقط کار علمیه، مثل دانشگاه و صنعتمون که هر کدوم راه خودشونو میرن و به فکر رشد جامعه نیستن و بی نهایت مرکز زن و خانواده که پیوست هر اداره و .... شده و همه کسایی که در بیانات رهبری در مورد بانوان مورد مخاطب بودن اما نه گوش کردن و نه عمل و البته که ریشه اصلیش هم طواعیت عالم بودن که نداشتن ائمه سرکار باشن و جامعه رو درست هدایت کنن که خدا لعنتشون کنه کسی رو ندیدم به جز رهبری عادلانه و بی افراط و تفریط و حق و جامع بگه. بقبه هر کدوم یه جا میزنن جاده خاکی 🔹سلام شما بخواهید یا نخواهید، دارید روضه مکشوفه می‌خوانید از بلاهایی که تفکرات سنتی بر سر بخشی از زنان ما آورده و می‌آورد. هنوز هم خانم‌هایی هستند که در شرایطی مشابه هاجر زندگی می‌کنند. حالا نه اینکه تمام المان‌های روایت هاجر را داشته باشند؛ ولی بعضی المان‌ها را دارند. امیدوارم این روایت‌ها باعث تغییر مثبتی در جامعه شود. اینقدر بقیه رو قضاوت نکنند که برای افراد تنگنایی بسازند که باعث بشه تصمیمات اشتباه بگیرند. این‌هایی که نشستند و میگن چرا هاجر اینجور کرد، فکر می‌کنند در بافت خانواده‌های هاجر و منصور، اگر هاجر شکایت به خانواده می‌برد، آن‌ها چه کار می‌کردند جز شماتت هاجر؟؟؟ اصلا در بافت این خانواده‌ها، همیشه زن مقصر هست. هیچ تقصیری پیدا نکنند، میگن چرا سکوت کردی؟؟ کسی هم نیست بگه از ترس شماتت ها و حرف‌های شما، ترجیح دادم سکوت کنم و خودم یک تنه زندگیم رو حفظ کنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی داود به مسجد و بسیج محله‌شان خیلی علاقه داشت. خودش در گروه آسیدهاشم بود و برادرانش در گروه آقامهدی. داود چون وقت و بی‌وقت کتاب می‌خواند و مثل بقیه بچه‌ها رفتارها و حاشیه‌های نوجوانانه نداشت، از طرف آسیدهاشم به عنوان جانشین گروهشان انتخاب و معرفی شد. روزهایی که مربی عقیدتی و سیاسی دیر می‌آمد، اگر آسیدهاشم بود خودش برای بچه‌ها حرف میزد و اگر هم از طرف سپاه رفته بود ماموریت و یا مطلبی آماده نداشت، به داود می‌گفت که چند کلمه حرف بزند. داود هم از چیزهایی که مطالعه کرده بود و اطلاع داشت، برای بچه‌های هم سن و سالش حرف میزد. یک شب داود تصمیم گرفت که با آسیدهاشم چند کلمه مشورت کند. وقتی بچه‌ها رفته بودند و پایگاه خلوت بود و کم‌کم می‌خواستند چراغ‌ها را خاموش کنند و بروند، داود با آسیدهاشم شروع به حرف زدن کرد. -آسید من سر یه دو راهی گیر کردم. نمیدونم چیکار کنم؟ -لابد دو راهی رفتن به حوزه یا رفتن به دانشگاه! درسته؟ -نه. هنوز زوده واسه این چیزا تصمیم بگیرم. من هنوز تو زندگی الانم موندم. -خیر باشه. چی شده؟ -سید من یه خواهر دارم... می‌شناسیش! -بله. خب؟ -بنده خدا شوهرش چندان اهل نیست. از یه طرف دیگه، دو تا بچه داره. یه دختر و یه پسر. خیلی نگران این دو تا بچه هستم! رفت و آمدمون هم سخته. چون خونه اونا از این محل دوره و فاصله زیادی داره. دلم میخواد بیشتر حواسم بهشون باشه. اگه برم پیشِ اونا، دیگه به اینجا نمیرسم. اگرم اینجا باشم، دیگه اونا کسی ندارن. نمیدونم چیکار کنم؟ -میفهمم. ببین! بذار خیالتو راحت کنم. قبل از این حرفا من می‌خواستم اسم تو رو بدم ناحیه تا حکم رسمی بهت بدیم. اما الان که اینو گفتی، می‌بینم بچه‌های خواهرت واجبترن. داود! بچه‌های بسیج، حتی اگه من و تو و آقامهدی هم نباشیم، یکی پیدا میشه که دست اینا رو بگیره. اما بچه‌های خواهرت جز تو کسی ندارن. این حرف آسیدهاشم مثل پُتک در ذهن داود اثر گذاشت. تا آن شب، اینقدر حساس به بچه‌های هاجر فکر نکرده بود. -داود! تا میتونی به اونا برس. من شوهرخواهرتو می‌شناسم. ما از اولش هم تعجب کردیم که اوس مرتضی تن به وصلت با این خانواده داد! حالا بهش چیزی نگیا! دیگه کار از کار گذشته. اما تو به تکلیفت عمل کن. دست بچه‌های خواهرتو ول نکن. من حواسم به بچه‌های پایگاه هست. -خدا خیرتون بده آسید. اما شما دست تنها... -نگران من نباش. پنج شش روز دیگه باید برم ماموریت. دو روز باید برم اطراف ملارد و برگردم. میگم یکی از بچه‌ها حواسش به اینا باشه. تو نگران نباش. -باشه. ممنون. برنامه‌ریزی میکنم که هفته‌ای دو ساعت بیام پایگاه. برای یک بچه عاشق مسجد و پایگاه بسیج، گفتنِ این حرف خیلی سخت بود اما داود تصمیمش را گرفته بود که خودش را به بچه‌های هاجر نزدیک کند. آسیدهاشم گفت: «خیلی هم عالی. بیشتر از همینم لازم نیست. کار خاصی نداریم. هر کسی بیشتر از اینا میاد و تو پایگاه میمونه، داره وقتش رو تلف میکنه. تو بهترین کارو میکنی.» ته دل داود گرم شد. فقط مانده بود که به هاجر نزدیک‌تر بشود. راهش را بلد نبود. همان‌طور که به خانه می‌رفت، با خودش فکر میکرد اما راهی به ذهنش نیامد. تا این که کلید را انداخت و وارد خانه شد. داود عاشق وقت‌هایی بود که مادرش عینک ته استکانی‌اش را میزد و لباس پاره‌های اوس مرتضی و بچه‌ها را می‌دوخت. داود به مادرش نزدیک شد و دستش را انداخت دور کمر مادرش و بوسش کرد و یک نفس عمیق از مادرش در سینه‌ و عقل و هوشش پر کرد. @Mohamadrezahadadpour نیره‌خانم هم عاشق این رفتار داود بود. اما خب. وقتی پسرها کم‌کم بزرگ میشوند و دارد پشت لبشان سبز میشود، مادرها و حتی باباها خجالت می‌کشند که او را بغل کنند. پسر باید خودش عقل و فهم داشته باشد و بغلش را از آنان دریغ نکند. و داود این فهم را داشت. روزی نبود که دست اوس مرتضی را نبوسد و نیره خانم را محکم در بغل نگیرد. همین طور که داود داشت شامش را می‌خورد، نیره خانم عینکش را برداشت و لباس کهنه‌ها را کنار گذاشت و به داود گفت: «امشب تلفنی با هاجر حرف میزدم. خیلی تو فکرش بودم. وسط حرفاش سلام رسوند و خیلی تشکر کرد که اون روز رفتی پیشش.» داود نگاهی به مادرش کرد و همین طور که لقمه بزرگی در دهانش بود، چشمانش را جوری نازک کرد و مثلا پز داد که یعنی خواهش میکنم و قابل هاجر خانم نداشت! ادامه👇
نیره خانم ادامه داد: «مثل این که کار منصور زیاد شده و بنده خدا مجبوره شب‌ها هم کار کنه تا بتونه خرج زندگی دربیاره.» داود لیوان آبی را ریخت و سر کشید و آخرش هم زیر لب یک«یا حسین» گفت و همچنان به مادرش نگاه میکرد. -داود من نمیتونم باباتو ول کنم. نمیتونم این بچه ها را ول کنم. تو میتونی بیشتر بری خونه هاجر؟! داود که از خداخواسته بود، چشمش از این پیشنهاد نیره خانم گرد شد. نیره خانم ادامه داد: «میدونم خیلی به بسیج و مسجد وابسته‌ای. ولی اونم خواهرته. تنهاش نذار!» داود پرسید: «ینی چی دقیقا؟ چطوری تنهاش نذارم؟» نیره خانم گفت: «اگه بتونی شبایی که منصور نیست، بری خونه هاجر بخوابی، خیلی خوب میشه. اینجوری نه خواهرت شبا می‌ترسه. نه بچه‌هاش احساس تنهایی می‌کنن.» داود که در دلش خوشحال بود گفت: «باشه. از فرداشب میرم. به جز سه شنبه‌ها که باید دو ساعت بسیج باشم و بعدش هم بریم هیئت.» نیره خانم گفت: «باشه. خدا خیرت بده مادر. خیلی خوشحال میشه خواهرت. نیلو و سجاد خیلی مظلومن. چند روز پیش نیلو میگفت چرا دایی داود کم میاد خونمون؟» داود گفت: «حله. چشم. میرم. از فرداشب میرم. ظهرها از مدرسه میام خونه و کارام می‌کنم و عصر یا غروب میرم خونه هاجر.» نیره خانم باز هم دعایش کرد و گفت: «الهی خیر ببینی مادر! خدا عزتت بده.» داود از فردای آن شب، از مدرسه می‌آمد خانه و کارهایش را میکرد و عصرِ نزدیک به غروب، حرکت میکرد تا بتواند از نمازمغرب خانه هاجر باشد. آن روز، قبل از این که داود برسد به خانه هاجر، هاجر دید که منصور به خانه آمد. بدون سلام و علیک، مستقیم رفت سراغِ کیف پولِ هاجر. نیلو و سجاد هم همین‌طور که بازی میکردند، حواسشان به منصور بود. هاجر به منصور نزدیک شد و با دلهره گفت: «چیزی شده؟ پول میخوای؟» منصور که سر و وضعش مثل همیشه نبود و روز به روز ژولیده‌تر و بهم ریخته‌تر میشد، همین طور که داشت کیف و وسایل هاجر را به هم می‌ریخت، با عصبانیت گفت: «چقدر پول داری؟» هاجر نگاهی به بچه‌ها انداخت. دید دارند نگاه میکنند. به نیلو گفت: «با داداشت برین اون ور بازی کنین.» نیلو هم دست سجاد را گرفت که ببرد آن طرف، اما سجاد قبول نکرد و چالش و سر و صدای بچه‌ها در آن فضا و شرایط شروع شد. هاجر دید منصور خیلی عصبی است. نزدیکتر شد و گفت: «تو کیفم نیست. بذار خودم بهت بدم. اینجاست. زیر رومیزی. اینا. زیر تلوزیون.» منصور تا اندک پول را در دست هاجر دید، فورا از دستش کشید و گفت: «بده به من اینو!» این را گفت و به طرف حیاط رفت. همین طور که می‌خواست کفشش را بپوشد، هاجر با غصه گفت: «این پول، همه دار و ندارمونه. من از فرداشب حتی پولِ خریدنِ نون خالی هم ندارم.» منصور که کفشش را پوشیده بود گفت: «امشب خودمو بسازم، میرم پیش یکی از رفیقام. یه ماشین هست که رانندش پیچونده و نیستش. دو سه روز برم با اون کار کنم، خرج این ماهو درمیاریم.» این را گفت و رفت. @Mohamadrezahadadpour هاجر که با این حرف منصور بیشتر ترسید، حرفی نزد و فقط بغضش را فروخورد. بچه‌ها هم که با هم درگیر شده بودند، بیشتر روی اعصاب هاجر بودند. یک ساعت گذشت. دم‎‌دمای غروب بود که در زدند. نیلو رفت دم در. یهو با خوشحالی و سر و صدا آمد به طرف هاجر و گفت: «خان دایی اومده!» سجاد هم تا اسم دایی را شنید، خوشحال شد و به طرف داود دوید. داود با کیف و کتابهایش آمده بود تا صبح مستقیم برود مدرسه. اما آنچه بچه‌ها را خوشحال کرده بود، علاوه بر داود، خوراکی‌هایی بود که در یک پلاستیک بود و با خودش برای بچه‌ها آورده بود. هاجر تا داود را دید دلش باز شد و تا خوشحالی غیر قابل وصف نیلو و سجاد را دید، بیشتر حالش خوب شد. آن شب که شبِ اول ماندن داود در خانه هاجر و بچه‌ها بود، با قصه تعریف کردنِ داود برای بچه‌ها تمام شد. قصه دنباله‌داری که داود در ذهنش ساخته بود و اسمش را«قصه‌های گلی‌خانم و گل‌آقا» گذاشته بود. قصه خواهر و برادری که قرار است در دنیای کودکانه خودشان، نقش‌های خیالیِ نیلو و سجاد را بازی کنند. ادامه👇
چند هفته گذشت... همه چیز عادی و خوب می‌گذشت. داود تلاش میکرد درباره منصور از هاجر چیزی نپرسد. هاجر هم حرفی نمیزد و درباره چیزهای معمولی با داود حرف میزد. داود تمرکزش را گذاشته بود روی بچه‌ها. حتی بعضی شب‌ها با اجازه هاجر، داود دستِ نیلو و سجاد را می‌گرفت و آنها را به مسجد همان نزدیکی می‌برد. تا این که یک روز صبح داود وقتی نماز صبحش را خواند و لقمه‌ای که هاجر آماده کرده بود را برداشت و می‌خواست به مدرسه برود، اول رفت لُپ‌های نیلو و سجاد را که غرق در خواب بودند بوسید و سپس کفشش را پوشید و کیفش را برداشت و رفت. وقتی به مدرسه رسید، متوجه شد که بین بچه‌ها زمزمه است. بچه‌های پایگاه که با خودش هم‌گروه بودند، خیلی ناراحت بودند. داود دید بچه حزب الهی‌های مدرسه دورِ یکی از بچه‌ها که رفیق فابریک داود بود جمع شدند. اسمش فاطمی بود. داود دید فاطمی از بس گریه کرده، بی‌حال شده و بچه‌ها دارند به او شکلات می‌دهند تا یک مقدار حالش بهتر بشود. داود با تعجب پرسید: «چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟» فاطمی که نای حرف زدن نداشت، لم داده بود کنار دیوار و گریه میکرد. یکی از بچه ها که او هم داشت گریه میکرد، رو به داود گفت: «مگه نشنیدی دیشب چه شده؟» داود گفت: «نه! چی شده؟ من دیشب مسجد نبودم.» گفت: «آسیدهاشم.» این را گفت و گریه اش بیشتر شد. داود با تعجب و دلهره گفت: «آسید هاشم چی؟ چی شده؟ حرف بزن!» فاطمی وسط گریه هایش گفت: «آسیدهاشم دیشب تصادف کرده. بابام میگفت به بیمارستان نکشیده. حتی به آمبولانس هم نرسیده. آسیدهاشم از دستمون رفت.» داود تا این را شنید، چشمانش سیاهی رفت. دنیا دورِ سرش چرخید. همان جا نشست روی زمین. فاطمی ادامه داد: «میگن یه نامرد بهش زده و در رفته...» داود بیشتر خُرد شد. تپش قلب گرفت. داشت از ناراحتی و نگرانی میمرد. تا این که فاطمی وسط حال بدش ادامه داد: «میگن یکی با سرعت زده به آقاسید و در رفته. بابام همون نزدیکی بوده. دیشب داشت به عموم میگفت که اینقدر ماشین سرعت داشته و بد زده به آقا سید، که آسیدهاشم نصف بدنش و سر و صورتش ترکیده!» فاطمی که این را گفت، داود چشمش سیاهی رفت. دیگر جایی را نمیدید. تحمل نکرد و همان جا آورد بالا. اینقدر بالا آورد که بی‌حال همانجا افتاد. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
amade-zelhaje-o-oftadeam-yade-mena.mp3
8.55M
مداحی آسیدرضا نریمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی مراسم تشییع و ترحیم باشکوهی برای آسیدهاشم گرفتند. حتی چند نفر از گنده ها از کرج و تهران به آن مسجد و پایگاه رفتند و جلسه باشکوهی با حضور مردم و بچه های بسیجی به یاد آسیدهاشم برگزار شد. سخنرانان جلسه خیلی از آسیدهاشم تعریف کردند. این که آسیدهاشم با دست خالی کار کرد و توقعی نداشت و از جیب و زندگیش برای پایگاه و بسیج و محله خرج میکرد و از اینجور حرفها. تجربه ثابت کرده که معمولا این مدل حرفها فقط تعریف و تمجید از متوفی نیست. بلکه بیشتر بوی این را میداد که به نفر بعد از آسیدهاشم و بچه‌های شورای بسیج بفهمانند که از پول و حمایت مادی و معنوی خبری نیست و اگر مثل آن مرحوم میتوانید کار کنید، بسم الله! لذا معمولا این مدل سخنرانی ها خط و نشان کشیدن برای نفر بعدی است. نه مرثیه و ذکر خیر از نفر قبلی! فوت ناگهانی آسیدهاشم خیلی از معادلات را در مسجد و پایگاه بسیج تغییر داد. آسیدهاشم حتی به نوعی بزرگ و مراد آقامهدی محسوب میشد. آقامهدی دو سه تا گروه بزرگ دستش بود و اعتبار زیادی پیش خانواده بچه‌ها داشت. اما چون سن و سالش کم بود و پرستیژ فرماندهی را نداشت، نمی‌توانست انتخاب ناحیه و سپاه برای فرماندهی پایگاه باشد. یکی دو ماه وضعیت پایگاه و مسجد روی هوا بود. تا این که بزرگان تصمیم گرفتند آنجا را از این وضعیت بلاتکلیفی نجات بدهند. به خاطر همین چند نفر را به عنوان کاندیدا و کسانی که حائز بیشترین شرایط باشند، در نظر گرفتند. در طول آن چند هفته، حدس و گمان‌ها در خصوص این که چه کسی فرمانده بسیج میشود، بالا گرفته بود. فاطمی که معمولا به واسطه بابا و عموهایش حرف‌هایی میزد که خیلی کسی اطلاع نداشت و شاید به مغزش خطور نمیکرد، قیافه ‌گرفت و ‌گفت: «گفتن نگین اما خبرهای موثق حاکی از اینه که گزینه اصلی، آقامجید هست. هم متاهل هست و پاسداره. و هم سابقه جنگ و جبهه داره. از بچه های بالاست و خلاصه دستش میرسه که واسه مسجد و پایگاه کاری بکنه.» مهرداد که بچه کوچه پس کوچه های خطرناک آن محل بود، وسط بحث پرید و گفت: «باید یکی باشه که بتونه دهن معتادا و اراذل و اوباش محل رو گِل بگیره. محله‌مون رو گند و کثافت برداشته. باید یکی باشه که وقتی اسمش میاد، ساقیا جرات نکنن سر کوچه وایسن و جنس بدهند دست بچه مردم. شنیدم آقاهادی این کاره است. هم ورزشکاره. دان شش داره. هم نظامیه و قبولش دارن. هم تو ایست و بازرسی‌ها خیلی فعاله. اون روز با بچه های گشت، یه خیابونو بسته بودن... کیف کردما... دو کیلومتر ماشین نگه داشته بود و کسی جرات نداشت جیک بزنه.» محسن پوزخندی زد و گفت: «دلم براتون میسوزه. از هیچی خبر ندارین و دارین الکی حدس و گمان میزنین. ما تو این محل هیئت نداریم. جلساتمون شده پیرمردی. همه جا بچه‌های مداح و ذاکر اهل بیت وسط هستن و کلی دور و برشون بچه و آدم جذب کردن. باید یکی باشه مثل همین حاج سعیدآقای خودمون. جوون پسنده. هیئتش بزرگترین هیئت شهرمونه. خونه مادرشم که اینجاست. شنیدم جدیدا داره نوار و نوحه‌هاش پخش میشه و معروف میشه. فرداست که از کرج و تهران بیان دنبالش و از دستمون بپره. کی داریم از حاج سعید بهتر؟ هان؟» هر کسی حرف خودش رو میزد. داود هم یه گوشه با لباس سیاه نشسته بود و حرفی نمیزد. فاطمی رو کرد به داود و گفت: «تو هم یه چیزی بگو! ناسلامتی جانشین خدابیامرز بودی. نظر تو چیه؟ کی میشه فرمانده پایگاه؟» داود اولش طفره رفت و نمیخواست حرف بزند. کلا دلش نمیخواست باور کند که آسیدهاشم رفته و دارند درباره جای خالی او حرف میزنند. اما وقتی اصرار فاطمی را دید گفت: «خوشم میاد که هر کسی آمال و آرزوی خودشو به زبون میاره. اونی که یادواره شهدا دوست داره، اسم کسی میاره که اهل جبهه و جنگ باشه. اونی که دلش بگیر و ببند میخواد و همسایه معتاد داره، میگه فلانی بیاد که ایست و بازرسی بلده. اونی هم که بچه هیئتی هست و شور و احساس مداحی و روضه داره، میگه فلان مداح بشه فرمانده پایگاه!» مهرداد لبش را کج کرد و رو به داود گفت: «خیلی خب حالا عقل کل!نظرتو بگو! لازم نکرده تریپِ نقد و آسیب شناسی بزنی!» داود گفت: «کسی باید بشه فرمانده پایگاه که درک و عقل درستی نسبت به کار فرهنگی داشته باشه. مثل این که حواستون نیست که خاتمی رای آورده و شده رییس جمهور. مثل این که حواستون نیست که به حکم همین خاتمی و کرباسچی، هر محله داره فرهنگسرا میزنه و میشن رقیب فرهنگی بسیج و مسجد. به قرآن دیگه دوره این حرفا گذشته که ما قطره فلج اطفال بریزیم تو حلق بچه مردم و یا وایسیم سر کوچه که ساقی نیاد مواد بده دست بچه مردم! ما رو به این چیزا مشغول کردن تا اسم همین کارا رو بذاریم کار فرهنگی و فکر کنیم الان داریم شق القمر می‌کنیم.» فاطمی گفت: «خب حالا تهش که چی؟» ادامه👇