eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.9هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
649 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان به قلم: محمد رضا حدادپور جهرمی @Mohamadrezahadadpour
داستان به قلم: محمد رضا حدادپور جهرمی @Mohamadrezahadadpour
داستان به قلم: محمد رضا حدادپور جهرمی @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضمنا مطالعه قسمتِ امشب برای روحیات حساس پیشنهاد نمی‌شود. ⛔️
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی یک روز داود در حال آماده شدن برای رفتن به مدرسه بود که زنگ در به صدا درآمد. هنوز آفتاب به طور کامل طلوع نکرده بود که دستشان را گذاشته بودند روی زنگ و برنمیداشتند. داود با تعجب تند تند کفشش را پوشید و میخواست به دم در برود که دید هاجر فورا چادر انداخت روی سرش و با حالت شتاب زده به داود گفت: «من باز میکنم. هر کس بود، تو فقط سلام کن و برو! باشه؟» داود با تعجب گفت: «باشه. هاجر! چیزی شده؟» هاجر که دستش داشت میلرزید اما تلاش میکرد که خودش را عادی جلوه بدهد، جواب داد: «نه! چی میخواستی بشه؟ برو تو!» هاجر رو به طرف در رفت تا در را باز کند. داود از عمد، نشست روی زمین تا به بهانه بستن بند کفش‌هایش کمی معطل کند و ببیند چه کسی پشت در است؟ هاجر در را باز کرد. داود فقط صداها را میشنید. شنید که یک آقایی با صدای درشت و جدی به هاجر میگفت: «خانم مگه ما مسخره شماییم؟ همش این هفته اون هفته میکنی؟ نمیخوای تکلیف ما روشن کنی؟» هاجر که مثلا میخواست آبروداری کند با صدای ملایم و لرزان گفت: «به قرآن نمیخواستم اذیت کنم. دستم خالیه. نمیتونم تاریخ دقیق بگم. وگرنه من که از خدامه که اصل پولتون رو با سودش بپردازم.» صدای آقاهه بلندتر شد و گفت: «الان شش ماهه که داری دروغ میگی! مگه من بیکارم که هر هفته پاشم بیام اینجا و اعصاب خودمو خرد کنم.» داود که دیگر بندکفش هایش بسته بود، بلند شد و کیف و کتابهایش را برداشت و کلاهش را به سر گذاشت و به طرف در رفت. وقتی به نزدیکی در رسید، دید هاجر سرش را پایین انداخته و دارد میلرزد و آن مرد عصبانی هم مرتب صدایش را بلندتر میکرد و میگفت: «این آخرین فرصته. نمیشه که هم از من قرض کنی و هم از جلال گوشتی. آخرشم نتونی نه پول منو بدی و نه پول جلال! میفهمی داری چیکار میکنی؟ مردم که مسخره تو نیستند!» هاجر تا متوجه شد داود میخواهد برود مدرسه، کنار ایستاد و دستش را کمی از زیر چادر درآورد و به داود اشاره کرد که برو و اینجا نایست! داود که تپش قلب گرفته بود و برای بار اول بود که با چنین صحنه ای مواجه میشد، از جلوی چشم هاجر و آن مرد هیکلی و سیبیلو با دستمال یزدی که دور گردنش بود، رد شد و رفت. در لحظه ای که با آن مرد چشم در چشم شد، آن مرد یک لحظه سکوت کرد و سپس با همان اخم و ترش‌رویی به داد و بیدادش ادامه داد. داود قدم قدم از در خانه دور میشد اما همه حواسش به پشت سرش بود. بیچاره نمیدانست که باید آن لحظه چه کار کند؟ باید برگردد و جواب آن مرد را بدهد؟ یا برود تا سر و صدا بیشتر از این نشود و آبروی خواهرش بیش از آن در معرض خطر نیفتد؟ آن روز داود کلا به هاجر و ماجرای صبح فکر میکرد. گیج شده بود. میدانست که تنها کاری که باید بکند این است که نگذارد کف دست اوس مرتضی و مامانش! ولی نمیدانست وقتی برگشت به خانه هاجر و با او رودررو شد، چه باید بکند؟ به رویش بیاورد یا نه؟ از او سوال کند یا نه؟ فقط برای نوجوانی مثل داود که تا آن ساعت قیافه طلبکار عصبانی را به خود ندیده بود، تکرار آن صحنه در ذهنش شده بود عذاب دردناک! ظهر مستقیما به خانه هاجر برگشت. به خانه خودشان نرفت. نگران بود و احساس میکرد باید نزدیک هاجر باشد. هنوز زنگ در را به صدا درنیاورده بود که در باز شد. ناگهان دید منصور با عصبانیت در را باز کرد و همین طور که زیر لب داشت به هاجر فحش و ناسزا میداد، از خانه زد بیرون. تا چشمش به داود افتاد، داود هول شد و با چشمان گرد شده و ترسیده، آرام سلام کرد. اما منصور جواب سلامش را نداد و با همان قیافه و چشم و ابروی در هم کشده، راهش را کشید و رفت. هنوز داود داشت رفتن منصور را از پشت سرش تماشا میکرد که صدای گریه شنید. فورا رفت داخل و در را بست. وقتی به حیاط رسید، با صحنه بدی مواجه شد. دید از یک طرف، صدای جیغ و گریه هاجر از داخل اتاق می‌آید. و از طرف دیگر، خبری از بچه ها نیست. @Mohamadrezahadadpour دستپاچه شد و رفت داخل. دید هاجر پشت کابیت کز کرده و دارد از فشار عصبی و روحی، سرش را از پشت سر به دیوار میکوبد و اشک میریزد. داود که هم ترسیده بود و هم گریه‌اش گرفته بود، خودش را به پایین پای هاجر رساند و سرش را در سینه گرفت و گفت: «نزن آبجی! نزن! تو رو به امام حسین نزن.» هاجر که اشک داغ از چشمش میریخت، ردّ خون ضعیفی روی گردنش بود. داود همین طور که سر خواهرش در بغل داشت، به رد روی گردنش دقت کرد. میدانست که جای ناخن و تیزی نیست اما نمیدانست جای چیست؟ آرام نوک انگشتش را روی رد خون کشید. هاجر متوجه شد. در همان حال که هقهق میزد، گفت: «سینه ریزی که مال مادر بود، برداشت و با خودش بُرد. آخرین چیز قیمتی بود که نگه داشته بودم برای گور و کفنم. نگه داشته بودم که به روز خواری و کوری نیفتم. منصور به زور از گردنم کشید و با خودش برد.» ادامه👇
داود فقط نفس و آب دهانش را محکم قورت میداد که بغضش را فرو بخورد. که یهو یادش آمد و پرسید: «هاجر کو بچه ها؟!» هاجر از جا پرید و وحشت زده گفت: «مگه تو حیاط نبودند؟» هاجر و داود با هم دویدند وسط حیاط. هاجر دو بار فریاد زد: «نیلو... نیلو... سجاد..» بار سوم با جیغ گفت: «نیلوووو» صدایی نمی‌آمد. وحشت کل خانه را فرا گرفته بود. داود اتاق ها را گشت. دید نیستند. خیالش راحت بود که از خانه بیرون نرفته اند. خدا میخواست که فورا به ذهنش آمد و رفت سراغ دستشویی و حمام! دید درِ دستشویی برخلاف همیشه از طرف حیاط چفت شده است. فورا خودش را به در دستشویی رساند. تا چفت در را باز کرد و در را به طرف حیاط کشید، دید منصور دو تا طفل معصوم را در دستشویی زندانی کرده بوده که بیرون نیایند. توصیف این صحنه‌ها سخت است. مخصوصا برای کسی که خودش بابای دو سه تا بچه است و از شرایط پسر حدودا سه ساله و دختر حدودا شش هفت ساله آگاه است. داود رو به طرف هاجر کرد و با فریاد گفت: «اینجان! هاجر... زود بیا!» دیدند نیلو از بس ترسیده، بغض شدیدی دارد و به جای ناخن دستانش، نوک انگشتانش را وسط دندانهایش میجود و میلرزد. فورا نیلو را از دستشویی آورد بیرون. آن طفل معصوم چسبید به سینه و بغل داود. صدای سوزناک «اییییییییی» از وسط دندان و انگشتانش می‌آمد و دل هر نامسلمان و کافری را میسوزاند. اما... شرایط سجاد بدتر بود. چون اصلا سجاد... ببخشید... کبود شده بود و گوشه دستشویی، سرش را گذاشته بود به دیوار دستشویی و مثل یک تکه گوشت، کز کرده بود. هاجر دست انداخت و سجاد را از مستراح کشید بیرون. وحشت کرده بود. بچه سه ساله ممکن است اگر شرایط وحشتش ادامه داشته باشد و همان لحظه گریه و داد و جیغ نزند، بیهوش بشود و دق کند و نتواند فشار روانی سنگین را تحمل کند و یا حتی در مواردی، ایست قلبی... هاجر، سجاد را خوابانده بود روی کاشی های سرد و یخِ وسط حیاط و آرام آرام در دهانش فوت میداد و با جیغ و وحشت فریاد میزد: «سجااااااد... سجااااااد... گریه کن... سجاااااد...» دیدند فایده ندارد. داود که داشت از وحشت قلبش می‌ایستاد چند کلمه را به زور به زبان آورد: «بزنش... بزن تو صورتش... هاجر بزن تو صورتش...» هاجر که چشمانش خون بود از بس داشت دیوانه میشد، چشمش را بست و شروع کرد سه چهار پنج شش تا چک خواباند تو گوش بچه ای که روی زمین مثل میت افتاده! که ناگهان سجاد دو تا تکان شدید خورد و به زور بغضش شکست و... از همان لحظه تا یک ساعت بعدش یک ریز جیغ زد و اشک ریخت و هقهق کرد. @Mohamadrezahadadpour اما هنوز از نیلو صدایی نشنیده بودند. داود همان یک ساعتی که سجاد در بغل هاجر ضجه میزد، نیلو در بغل داود گریه کرد. داود کل آن یک ساعت را در حیاط خانه راه رفت و قربان صدقه اش رفت. دید قربان صدقه رفتن جواب نیست. شروع کرد و از گلی خانم و گل آقا گفت. نمیدانست که باید مسیر صحنه تلخی که کودک در آن چند دقیقه وحشتناک تجربه کرده، با یک قصه کودکانه و خیالی تغییر بدهد. خودش هم تمرکز نداشت و داشت از شدت ضعف، از پا درمی‌آمد. چون صبح با آن وضعیت طلبکار و آبرو ریزی که به بار آورده بود، نتوانسته بود صبحانه بخورد. دو سه ساعت از اذان ظهر گذشته بود و هنوز لقمه ای در دهان نگذاشته بود. با این وجود، اما خدا به دلش انداخته بود و شروع به قصه‌گویی کرد. اما متفاوت. نه دنباله قصه دیشب. ادامه👇
نیم ساعت بعد... -...خلاصه. گلی خانم لباس صورتیشو پوشید. موهاشو شونه زد. تِل زد. اومد نشست تو هالِ خونشون. مامانش سیب آورد. گل آقا هم پفک آورد. داییشون هم چایی ریخت و آورد. همه نشسته بودن روبروی تلوزیون که یهو گلی خانم شروع کرد و گفت چایی داغه... دایی چاقه! چایی داغه... دایی چاقه! راستی میتونی اینو سه بار بگی: دایی چاقه... چایی داغه! میتونی بگی؟ قدم به قدم و آرام که راه میرفت، صورت ماه نیلو و موهایش را که روی شانه اش بود نوازش میکرد و قصه میگفت. امیدوار بود که نیلو همکاری کند و دو کلمه حرف بزند. دوباره پرسید: «دایی نیلو! قربونت برم! میتونی سه بار بگی: دایی چاقه... چایی داغه!» داود مکثی کرد و همین طور که آرام راه میرفت، منتظر معجزه ای بود که باعث بشود نیلو لب وا کند و دو کلمه حرف بزند. که... نیلو همین طور که سرش روی شانه داود بود، نفس عمیقی کشید و آرام و بی حال گفت: «چایی چاقه... دایی داغه! دایی چاقه... چایی داغه!» خدا را شکر. داود چشمش را بسته بود و وقتی صدای نیلو را شنید، جوری که نیلو متوجه نشود، اشک از صورتِ بدون محاسنش میریخت. داود لحظه ای دستش را از روی صورت و موهای نیلو برداشت و با گوشه آستینش چشم و اشکش را پاک کرد. تلاش میکرد سینه و بدنش بخاطر گریه، جوری نلرزد که بچه بفهمد که دایی دارد گریه میکند. خلاصه... با مکافات، دو تا بچه را غذای گرم دادند و سپس خواباندند. ساعتی بین هاجر و داود به سکوت گذشت. بعد از نماز و شام مختصرشان هاجر مثلا خواست توضیح بدهد. همین طور که پتوها را مرتب میکرد گفت: «منصور از اولش اینجوری نبود. رفیق بد و جوّ و این چیزا سر خیلی ها را از راه به در کرده...» داود که منتظر بود که هاجر سر حرف را بلند کند، حرف هاجر را قطع کرد و گفت: «ابدا برام مهم نیست که منصور چیه و چیکار کرده؟ دیگه همه شناختنش. هاجر! این کی بود که صبح کله سحر درِ این خونه رو میکوبید و کوچه رو گذاشته رو سرش؟ چه خبره؟ از تو طلبکاره یا از منصور؟» هاجر که تابلو بود که دوست ندارد توضیح بدهد با لحنی که مثلا مهم نیست و حالا یک چیزی بوده و گذشته، گفت: «از خودم طلبکاره. هیچی بابا. شلوغش کرده. درست میشه.» داود گفت: «با چی میخوای درستش کنی؟ با ردّ سرخ و خونیِ گردنبندی که رو گردنته؟» هاجر جواب داود را نداد. داود گفت: «اینی که من دیدم کوتاه نمیاد. حداقل بهم بگو چقدر طلبکارته تا یه گِلی به سرمون بگیریم.» هاجر باز هم حرفی نزد. داود دوباره گفت: «هاجر لطفا حرف بزن! بریز بیرون. راستی... گفت کی؟ اسم یکی دیگه رو هم آورد! کی بود؟ آهان... جلال گوشتی! اون دیگه کیه؟ اونم طلبکارته؟ از اون چقدر بدهکاری؟ هاجر حرف بزن دیگه!» هاجر دو تا بالشتی که دستش بود را محکم به زمین کوبید و با عصبانیت گفت: «از هر کدوم یک میلیون تومان بدهکارم. میفهمی؟ ینی رو هم رفته 2 میلیون تومن. الان دلت خنک شد که فهمیدی چقدر بدبختم؟ آسوده شدی که فهمیدی به اندازه اجاره خونه های یه محل، به این دو تا الدنگ بدهکارم؟! حالا بگیر بخواب تا صبح مدرسه ات دیر نشه. بذار به درد خودم بسوزم!» داود با شنیدن مبلغ سنگین 2 میلیون تومان(اوایل دهه هشتاد) دل و جگرش کنده شد! اصلا آن مبلغ سنگین برایش قابل هضم نبود. مبلغی نبود که بتوانند با یکی دو سال نماز و روزه استیجاری، سر و تهش را به هم آورند. داود حرفی نزد و سرش را روی بالشت گذاشت. هاجر چراغ ها را خاموش کرد و سکوت مطلق در آن تاریکی حکمفرما شد. ولی داود تا صبح خوابش نبرد و مرتب عدد و رقمی را که شنیده بود، در ذهنش زیر و رو میکرد. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷عیدتون مبارک🌷 از عید قربان تا عید غدیر کتابها در سایت نشر حداد با تخفیف و ارسال رایگان(پنج کتاب به بالا) www.haddadpour.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی داود چاره ای نمیدید الا این که خودش را بزند به کار! چیزی نبود که بتواند با کسی مطرح کند و با صلاح و مشورت به نتیجه خاصی برسد. خودِ نوجوانِ غیرتمند و پر حرارتش تصمیم گرفت کار کند و یک قران دوزار جمع کند و به خواهرش بدهد تا یک جوری دهانِ طلبکارانی که معلوم نبود چند نفرند را ببندد. به خاطر همین، شنیده بود که یکی از دبیران مدرسه شان در داروخانه کار میکند. زنگ تفریح رفت و با او مطرح کرد. -چرا باید کار کنی؟ مگه بابات چه کاره است؟ اصلا بابا داری؟ زنده است؟ -بله آقا. زنده است. من باید بتونم کمک خرج خواهرم باشم. شنیدم شما داروخانه دارین. میخواستم اگر کارگر میخواین، بیام و کمک بدم. -خوشم اومد از جسارتت. هنوز نیومدی و راضی نشدم اما مستقیم اسم پول و کمک خرجی میاری. زبانت چطوره؟ -زبان خارجه یا سر و زبونم؟ -سر و زبونت که دارم میبینم ماشاالله! منظورم زبان انگلیسیه. -خوبه. دایره لغاتم پایینه اما... آهان برای نسخه خوانی میگین؟ -آره. بلدی نسخه بخونی؟ -نمیدونم. ولی زود یاد میگیرم. -من صاحب داروخونه نیستم. باید از صاحبش اجاره بگیرم. ببینم اصلا کارگر میخواد یا نه؟ -باشه. ببخشید میشه همین امروز خبر بدید؟ چون میخوام اگه جور نمیشه، بیفتم دنبال یه کار دیگه! -الان میرم از دفتر براش زنگ میزنم. داود در آن سه چهار دقیقه ای که آن معلم رفته بود برای صاحب داروخانه تماس بگیرد، هر چه آیه و سوره و صلوات و دعا و توسل بلد بود تند تند زیر لب خواند. بلکه قبول کنند و بتواند از عصر همان روز برود و کار کند. اما... دید از دفتر بیرون آمد. داود که درِ دفتر بود به طرفش رفت و گفت: «آقا صحبت کردین؟ قبول کرد؟» -آره. صحبت کردم. قبول کرد. اما... -اما چی؟ اگه قبول کرده، از عصر میام. -بیا. قدمت بالا سر. اما گفت بهت بگم که تا سه ماه حقوق نمیده تا کار یاد بگیری! داود که خیلی تو ذوقش خورده بود گفت: «تا سه ماه؟!! خب دو سه روزه یاد میگیرم. سه ماه خیلیه. من به پولش نیا دارم. -خب مشکل دوم هم همینه. گفت از کجا معلوم بابا و مامانش راضی باشن و بعدش دردسر نشه و به فرض محال اگر همه چی درست بود و خواستی بیایی، از کجا معلوم که وقتی مشکل مالیت حل شد و یا کار یاد گرفتی، پیش خودش بمونی و سه چهار سال براش کار کنی؟! داود اصلا فکر این همه بالا و پایین نکرده بود. حق با صاحب داروخانه بود. همه چیزهایی که گفته بود، ناحق نبود و دغدغه هر صاب مغازه و صاب کاری هست. حرفی نزد و فقط به چشمان آن دبیر زل زد. -حالا ناراحت نباش. بگرد و یه کار دیگه پیدا کن. کاری که روز مزد باشه. ینی مثل داروخانه کار تخصصی نباشه و هر روز بتونی در ازای کاری که میکنی پول بگیری. -شما جایی... کاری... کسی سراغ ندارین؟ -اگه یادم اومد بهت میگم. باید برم کلاس. تو هم برو سر کلاست. موفق باشی. داود خداحافظی کرد و ناامید به سر کلاس رفت. دلِ نوجوان است. پر از شور و نگرانی های منحصر به فرد خودش. فکر کردید اصلا حواسش به درس و استاد و کلاس و تخته بود؟ حکایتش شده بود مثل همان که میگفت: «من در میان جمع و دلم جاهای دیگر است!» فقط دنبال یکی میگشت که از راه برسد و بگوید: «داود! از امروز پاشو بیا به صورت پاره وقت وردست خودم کار کن و هر شب ساعت 10 پولتو بگیر و التماس دعا!» @Mohamadrezahadadpour یک هفته گذشت... داود هر چه فکر کرد، دید به جز کار بنایی، دیگر کاری سراغ ندارد که روز مزد باشد و هر شب بتواند با جیب پر از پول به خانه هاجر برود. تصمیم گرفت یکی دو روز دیگر برود پیش اوس محمود بنا. شب به خانه هاجر رفت. وقتی بچه ها چشمشان به دایی داود خورد، دیدند دایی با یک پلاستیک بزرگ لوله شده شده به خانه آمد. فورا به طرفش رفتند و شروع به سوال پرسیدن کردند. نیلو: «این چیه دایی؟» ادامه👇
داود: «حالا میگم. بذار اول لباسمو عوض کنم.» سجاد: «لوشش چردی؟» داود که خیلی خنده اش گرفته بود، یک بوس درشت از لپ سجاد گرفت و گفت: «آره دایی. لوله اش کردم.» داود دید بچه ها دیگر صبر ندارند. فورا لباسش را عوض کرد و دست بچه ها را گرفت و به داخل اتاق برد. دو تا دیوار روبروی هم انتخاب کرد. پلاستیک لوله شده را باز کرد. از سطح زمین به میزان یک متر در دو متر، پلاستیک ها را خیلی مرتب و محکم روبروی هم نصب کرد. بچه ها چنان با دقت به داود نگاه میکردند و حرفی نمیزدند که سابقه نداشت آنطور ساکت باشند. سپس داود چهار تا ماژیک از کیفش درآورد. دو تا مشکی و دو تا هم قرمز. رو کرد به سجاد و نیلو. گفت: «خب بیایید بشینین تا براتون بگم باید از حالا چیکار کنین!» وقتی دور هم نشستند، داود گفت: «آفرین بچه ها. ببینین! دیوار این طرف مال نیلو... دیوار این طرف هم مال سجاد. از حالا هر چی دلتون خواست روی این دو تابلو که با پلاستیک براتون به دیوار چسبوندم نقاشی بکشین. اما کسی حق نداره الکی خط خطی کنه. فقط باید روی اینا نقاشی بکشین و بعدش هم واسه من توضیح بدین. باشه؟» بچه ها خیلی خوشحال شدند. هر کدام ماژیکهایش را از داود گرفت و از همان لحظه شروع به کشیدن نقاشی کردند. یک ساعت گذشت. وقتی خوب خوششان آمد و به کار کردن با ماژیک و دیوار پلاستیکی عادت کردند به آنها گفت: «از حالا هر نقاشی که میخواین بکشین، باید برام قصه اش هم تعریف کنین. نقاشی بدون قصه نکشین. حتی اگه قصه اش کوچیک هم باشه، اشکال نداره. اما حتما قصه اش برام تعریف کنین.» بچه ها کلا دیوار پلاستیکی را با دو تا پارچه کهنه که داود به آنها داد پاک کردند و شروع کردند و از نو نقاشی کشیدند. آن شب اینقدر آنها برای داود و هاجر قصه های من درآوردی و الکی و بچه گانه اما شیرین تعریف کردند که هاجر و داود مبهوت مانده بودند! مانده بودند که این همه حرف و قصه و حرف و تعریف از کجا به کله کوچک آنها خطور کرده و چرا تا آن شب چیزی نمیگفتند. این روش ابتکاری داود سبب شده بود که آنها قصه ذهنشان را نقاشی کنند و برای آن شروع به زدن حرفهای طولانی کنند و حسابی تخلیه شوند. داود دو سه روز بعد به سراغ اوس محمود بنا رفت. اوس محمود که سیگارش از لب دهانش نمی‌افتاد، نگاهی به قیافه داود انداخت. دو تا پک عمیق کشید. -من هر چی کارگر بیشتر داشته باشم به نفعمه. اما ما فقط تا ساعت پنج بعداز ظهر کار میکنیم. از هفت صبح تا پنج بعداز ظهر. تو میگی صیح ها باید برم مدرسه. تا بیایی میشه ساعت دو. دو سه ساعت بیشتر پیشم نیستی. بدردم نمیخوره اینجوری! -تو همون دو سه ساعت، دو سه برابر کار میکنم. قول میدم. @Mohamadrezahadadpour -رو چه حسابی میگی دو سه برابر برام کار میکنی؟ بازوی درشتی داری یا هیکل ورزشکاری داری؟ اصلا وایسا بینم! تو میتونی تابوک و آجر بندازی بالا؟ میتونی با فرقون، پنجاه شصت تا آجر رو سه سوت ببری و برگردی؟ میتونی جوری شالوده بکنی که ظهر نشده برسیم به جای سِفت؟ اصلا میتونی وقتی من فحش میدم، بدت نیاد و ناراحت نشی؟ داود فقط نگاش کرد. اوس محمود گفت: «برو پسر جون. برو وقتمو نگیر.» -حالا نمیشه دو سه روز بیام کار کنم؟ اگه بد بود، از فرداش نمیام. اگه بد بود حتی حقوق هم نمیخوام. نمیدانم اوس محمود چه در قیافه داود دید که دلش سوخت. گفت: «لا اله الا الله! مدرسه ات ساعت چند تموم میشه؟» -ساعت 12 و نیم. با دو میام. دیگه خونه پُرش ساعت یک اینجام. که تا ساعت پنج که شما کار میکنین، چهار ساعت اینجا باشم. -فردا بیا ببینم چند مرده حلاجی؟ گفتی اگه جونِ کار نداشتی، دستمزدت نمیدما! گفته باشم. -باشه. قبول. اما اگر خوب کارم کردم...؟ ادامه👇
-یک سوم دستمزد کارگر خودمو بهت میدم. -نمیشه یک دوم؟ آخه یک سوم... -چونه نزن. حالا تو فردا بیا. به شب نرسیده، خودت جیم فنگ میزنی. داود مستقیم به خانه رفت و همین طور که داشت برنامه درسی فردایش را برمیداشت، به دور از چشم نیره خانم، یک پیراهن و شلوار کهنه که مال سال قبلش بود برداشت. کوتاهش شده بود اما چاره ای نداشت. همه را با کتابهایش گذاشت در یک پلاستیک و خداحافظی کرد و میخواست از در خانه بزند بیرون که نیره خانم گفت: «داود! داود!» داود که استرس گرفته بود رو به مادرش کرد و گفت: «جانم مادر!» نیره خانم آغوش باز کرد که یعنی بیا بغلم و بدون بوس، خدافظی نکن و نرو! داود به خاطر این که ضایع نباشد، پلاستیک را همان جا دمِ در ول کرد و به طرف نیره خانم رفت. نیره خانم او را در بغل گرفت و همدیگر را بوسیدند. نیره به داود گفت: «چرا قُلکت نیست مادر؟» داود که مشخص بود دلش نمیخواهد جواب بدهد گفت: «لازمش داشتم برداشتم.» -چرا؟ چی میخواستی بخری؟ -نپرس مامان! نیره خانم همین طور که داشت دست در موهای پسرش میکشید گفت: «بگو دور سرت بگردم! بگو چی خریدی باهاش؟ من باید بدونم.» -نیلو باید امسال میرفت مهد اما نرفت. میترسم عقب بمونه. براش چند تا چیز میز خریدم که خودم شبا باهاش کار کنم. -خب چرا به خودم نگفتی؟ -مهم نیست مامان. برم؟ -منصور میاد خونه؟ -بنظرت اگه میومد، جای من اونجا بود؟ خیلی از هم خوشمون میاد که زیر یه سقف باشیم؟ -خواهرت که چیزی به من نمیگه. یه چیزی بپرسم راست و حسینی جوابم میدی؟ -چی؟ -منصور مریضی خاصی داره؟ -وای مامان چقدر شما باحالی! اعتیادش مرضِ خاصی محسوب نمیشه؟ دیگه مثلا باید چِش باشه که بگیم مریضی خاصی داره یا نه؟ -اینجوری نگو! برو ... برو خدا به همرات! -مامان تو خودت ناراحت نکن. خودم حواسم به هاجر و بچه هاش هست. نیره خانم لبخندی زد و گفت: «خدا هم حواسش به تو باشه مادر!» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
🌷عیدتون مبارک🌷 از عید قربان تا عید غدیر کتابها در سایت نشر حداد با تخفیف و ارسال رایگان(پنج کتاب به بالا) www.haddadpour.ir
سخنرانی‌ها و مصاحبه‌های آیت‌الله شهید دکتر سید محمد حسینی بهشتی، جلد اول، ص۱۵۲ https://virasty.com/Jahromi/1687989574202834675
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی فورا پلاستیک لباسهایش را برداشت و رفت. هنوز به چهارراه نرسیده بود که دید فاطمی نان خریده و دارد میرود. با هم سلام و علیک کردند. -خوبی؟ چه خبر از مسجد؟ -بد نیستم. شنیدی هممون رکب خوردیم؟ -نه! چی شده؟ -یکی شد فرمانده پایگاه که اصلا تو خوابم نمیدیدیم این بشه! -کی؟ زود بگو! -آقای سمیعی شد! باورت میشه؟ -سمیعی؟ همین که کارمند بانک هست و قبلا تو گروه بچه های بزرگسال بود؟! -آره. همون. داداش صالح. همون که میگفت کار فرهنگی خرج داره و بدون بودجه نمیشه کار کرد. -خب حالا حرفش خیلی هم اشتباه نبود. اما این که کلا کار فرهنگی رو بوسید و از شورای پایگاه اومد بیرون و کشید کنار، فقط به این بهانه که با دست خالی نمیشه کار کرد، به نظر من و مرحوم آسیدهاشم اصلا درست نبود. -حالا همون شده فرمانده پایگاه! نمیدونیم چیکار کنیم! اصلا حال هممون گرفته است! -بابات چی میگه؟ عموهات نتونستن کاری کنن؟! تو که یه چیز دیگه میگفتی! -نمیدونم. نشد. بابامم شاخ درآورد وقتی شنید این شده فرمانده! -خب حالا برنامش چیه؟ میتونه با دست خالی کار کنه؟ -معلومه که نه! هفته قبل، رفتیم پایگاه. دیدیم کلی میوه و شیرینی و صندلی آوردند. پرسیدیم چه خبره؟ گفتن آقای سمیعی با چند نفر خیّر جلسه گذاشته تا برای چایگاه کمک های مردمی جلب کنه. -خب! نتیجه اش؟ -دیشب بچه های همونا شدند نیروی فعال! ینی ظرف کمتر از یک هفته هفت هشت نفر بچه ای که اصلا حقشون نبود، شدند نیروی فعال و کارت فعالی گرفتند! -واقعا؟! چه نفعی واسه بسیج و پایگاه داشت؟ -نفعش این که سمیعی به یکی از بچه های شورا گفته بود که به اندازه شش ماه هزینه جاری پایگاه و دو سه تا برنامه گنده تونسته از اونا پول بِکَنه! -از جوّ معنوی پایگاه چه خبر؟ کلاس عقیدتی و این چیزا... -هر جلسه، هر موقع، با هر کدوم از بچه ها میشینیم حرف میزنیم، دغدغه هممون شده تامین مخارج برنامه ها! -خب موقع آسیدهاشم هم دغدغه بی پولی و این چیزا وجود داشت. اما دغدغه بچه ها نبود. خود آسیدهاشم یه جوری حلش میکرد. نمیذاشت بسیج و پایگاه و مسجد بشه محلِ حرفای صرفا مادی! -میدونی بابام چی میگفت؟ -چی میگفت؟ -میگفت میترسم این پایگاه و این مسجد بشه محلّ پول شبهه‌ناک و پول حروم. میگفت اگه بعضیا بفهمن که مسجد و پایگاه لنگِ پول هست، خیلی بد میشه و دیگه نمیشه تشخیص داد کی داره پول پاک میاره و کی پول ناپاک! -خدا رحم کنه. سلام بچه ها برسون. -باشه. راستی تو کجایی؟ پاشو بیا کار فرهنگی کنیم. چسبیدی تو خونه! -من پیشِ بچه های خواهرمم. واسشون قصه میگم و کتاب میخونم. @Mohamadrezahadadpour -کشیدی کنار! حواسم بهت هست. به بهانه بچه های خواهرت، کشیدی کنار و عین خیالتم نیست. حضرت علی گفته متنفرم از کسی که میشینه تو خونه و مثلا زهد پیشه میکنه تا درگیر گناه و دنیا نشه! -خودِ حضرت علی این حرفو زده؟! گفته متنفرم؟ -آره. معنیش میشه همین. حالا مسخره کن. ما آبرومون گرفتیم کف دست و اومدیم دلِ میدون. اون وقت تو چسبیدی به دو تا بچه دماغو و قصه میگی؟ باشه. برو. برو خوش باش. ادامه👇
فاطمی این را گفت و خدافظی کرد و رفت. داود یک لحظه به پلاستیک لباس کهنه اش نگاه کرد. یک نگاهی به فاطمی انداخت. یک نگاه به مسیر خانه هاجر انداخت. خنده اش گرفت! از حرف مردم و قضاوت های خلق الساعه دوستش خنده تلخی به گوشه لبانش نشست. نفس عمیقی که بیشتر شبیه آه بود کشید و راهش را گرفت و رفت. وقتی داود به در خانه هاجر رسید، دید دو نفر خانم ایستاده اند و با هاجر حرف میزدند. یاالله گفت و سلام کرد و از کنارشان رد شد و وارد حیاط شد. هنوز نیلو و سجاد نپریده بودند توی بغلش که میشنید که هاجر به آن دو خانم میگفت: «چشم. ببخشید. قول میدم تا آخر ماه بهتون برگردونم.» -الان سه ماهه که داری میگی میدم و ندادی. وقتی زنگ زدی و گفتی خواب پیامبر دیدی و گفته برو پیش فلانی تا مشکلتو برطرف بکنه، پشتم لرزید! گفتم دختر نیره خانم که دروغ نمیگه. مشکلتو اون زمان حل کردم. ولی ازت قول گرفتم که بهم برگردونی. -درسته. قول میدم برگردونم. قول میدم. -من این بار می‌خواستم برم درِ خونه نیره خانم. اما گفتم بیام باهات اتمام حجت کنم. من این پولو از پول مکه شوهرم برداشته بودم. الان اسممون دراومده و میخوایم امسال اگه خدا بخواد بریم مکه. اگه نتونم جورش کنم، شوهرم منو از خونه بیرون میندازه. به قرآن پشیمونم. کاش حرفتو باور نمیکردم. -حاج خانم بهتون قول میدم. خیالتون راحت باشه. یه کم دستم تنگه اما چشم. جورش میکنم. صدای یک خانم دیگر می‌آمد که میگفت: «من وقتی فهمیدم این قصه خواب پیغبر و این چیزا که به همه میگی، هم به من گفتی و هم به خواهرم، دیگه مطمئن شدم که یه کاسه ای زیر نیمه کاسه است. تو هنوز نصف پول منو به من برنگردوندی! چطور رفتی طرف خواهرم؟! گفتی دارم وام میگیرم و به محض این که وامم درست بشه، پولو برمیگردونم. والا اگه میخواستی بری از بانک مرکزی وام بگیری، اینقدر طول نمیکشید. من بقیه پولمو میخوام. چیکار میکنی؟ بریم به مادرت بگیم یا به مادرشوهرت؟ کدومشون؟» هاجر که مشخص بود خیلی ترسیده، با صدای لرزان گفت: «خدا کسی محتاج مردم نکنه. من که نمیخوام پول شما رو ندم. میدم. فقط یه کم مهلت میخوام. الان هم برادرم اومده و از جایی و چیزی خبر نداره. آبرومو نبرین. چشم. خدا کریمه. جور میکنم و بهتون برمیگردونم.» دنیا روی سر داود خراب شد. فهمید اوضاع خرابتر از آن است که فکر میکرده. همین طور که نیلو و سجاد را در بغل گرفته بود و بوسش میکردند، به نیلو گفت: «چه خبر دایی؟ شعر گلی خانمو تمرین کردی؟» نیلو با غصه گفت: «نه. مامانم نتونست باهام کار کنه.» داود گفت: «چرا فدات شم؟ مامانت خیلی کار داشت؟» @Mohamadrezahadadpour نیلو سرش را به گوش داود نزدیکتر کرد و دستش را جلوی دهانش گرفت و آرام گفت: «صبح بابا منصور اومد اینجا و کتکش زد. مامانمم تا ظهر گریه میکرد. دیگه نتونست با من تمرین کنه.» داود آرام درِ گوش نیلو گفت: «چی میخواس بابا منصورت؟ پول میخواس؟» نیلو آرام جواب داد: «آره. تلوزیون رو هم با خودش برد.» داود گفت: «ینی چی؟ ینی الان تلوزیون ندارین؟» نیلو هم نچ گفت و دیگر هیچ نگفت. همان لحظه هاجر در را بست و داخل حیاط شد. چشمش به داود خورد و مثلا خواست عادی جلوه بدهد و گفت: «خسته نباشی. چرا نرفتی تو اتاق؟» ادامه👇
داود که نمیداست آن لحظه چطور باید رفتار کند، لبخندی زد و گفت: «خوبه. با بچه ها همین جا حرف میزدیم.» ولی داود متوجه رد سیلی روی صورت هاجر شد. مشخص بود که یک دست مردانه و بی رحم، به صورتش کوبیده است. اما هیچ نگفت و نخواست هاجر آن لحظه شرمنده شود. اما هاجر همان طور که داشت لباس ها را از روی طناب برمیداشت به نیلو گفت: «اگه چُغُلیات پیش داییت تموم شده، برو داخل و اتاقو مرتب کن.» نیلو از بغل داود جدا شد و رفت داخل. داود هم قدم قدم به طرف هاجر رفت و با لحن برادرانه گفت: «خب وقتی مامانا واسه داداششون حرف نزنن، باید دختراشون پیش داییشون چغلی کنن.» هاجر پشتش به داود بود. لباس های آخری بود که داشت برمیداشت که یک لحظه، همه را محکم به زمین کوبید و همان جا نشست و شروع به گریه کردن کرد. داود هم همانجا پیش خواهرش روی زمین نشست. هاجر وسط گریه هایش گفت: «منصور حالش بده. دوا و درمونش خرج داره. هیچ پناه و یاوری ندارم. پدر و مادرش اصلا انگار نه انگار. روز به روز وضعشون بهتر میشه و به بقیه بچه هاشون میرسن. الا منصور. اصلا انگار طاوس خانم، منصور رو نزاییده. بابا و مامان خودمم هشتشون گروی نُهشون هست. پیش هر کی دست دراز کردم، جوابم کرد. آخه چقدر من بدبختم!» داود گفت: «منصور میتونه کتکت بزنه اما نمیتونه بره سر کار؟! مگه وظیفه تو هست که بیفتی توی قرض و قوله؟» هاجر با حالت عصبیت وسط گریه هایش گفت: «وظیفه تو هم نیست که اینجوری سیم جینم کنی! اومدی جونمو بگیری یا حواست به بچه هام باشه؟» داود نفسی کشید و دستی به صورتش کشید و به آرامی و با لحنی دلسوزانه پرسید: «کاش همین قدر که جلوی من زبون داری، جلوی منصور داشتی. این دو تا خانم چقدر ازت طلبکارن؟» هاجر در جواب داود، با همان حالت گریه و ناراحتی حرفی زد که داود تپش قلب گرفت. گفت: «مگه اینا تنها هستن؟ از ده نفر دیگه مثل اینا پول قرض کردم که همین امروز فردا میان درِ خونه!» داود برای لحظاتی خشکش زد. هر لحظه داشت حرفهای بدتر و تازه تری از هاجر میشنید و رو میشد. داود پرسید: «خب حالا همشو جمع کنیم، چقدر میشه؟ منظورم اینه که کلا چقدر بدهکاری؟» هاجر گفت: «خیلی. خیلی پول میشه. من و تو از پسش برنمیاییم.» داود پلاستیک لباس کهنه هایش را به هاجر نشان داد و گفت: «ببین اینو! میخوام از فردا بعد از مدرسه برم سر کار. میرم بنایی. چند هفته تحمل کنی، یه پولی جمع میکنیم و میتونیم خُرد خُرد بهشون بدیم تا از فشار طلبکارا راحت بشی.» هاجر صورتش را تمیز کرد و حرف ترسناک‌تری زد: «نمیشه. الکی خودتو به خاک وخُل نزن. وضع من بدتر از این حرفاس. تو اگه دو سه سال هم کار کنی و هیچی هم نخوریم و نپوشیم، نمیتونی نصف بدهی های منو بدی! بی خودی از درس و مدرسه ات نزن. اگه رد بشی یا کنکور قبول نشی، من نمیتونم جواب بابا و مامانو بدم. مشکل روی مشکلاتم نیار.» داود فکر نمیکرد که اوضاع اینقدر خراب باشد. همه رشته افکارش و برنامه ای که چیده بود و آن همه حرص و شب بیداری و صحبت با این آن برای پیدا کردن یک کار پاره وقت و همه و همه را برباد رفته میدانست. -هاجر! این همه بدهی عادی نیست. منصور هر نوع مرضی هم که داشته باشه، مگه مخارج دوا و درمونش چقدره که این همه بدهکار شدی؟ داود همین طور که روی زمین نشسته بود، کمی خودش را به هاجر نزدیک کرد و پرسید: «هاجر تو با دکتر منصور حرف زدی؟» هاجر فقط غصه خورد و از گوشه چشمانش اشک ریخت. داود سرش را نزدیکتر آورد و گفت: «میشه بدونم این بیماری کوفتی که این همه خرج داره و بابا و مامان منصور هم زیر بارش نرفتن چیه؟ چیه که تو داری به خاطرش یه تنه گند میزنی به جوونی و شخصیت خودت و آبروی بابا و مامان بیچاره مون!» هاجر با شنیدن این حرف داود عصبانی شد. رو به طرف داود کرد و اشتباه بزرگی مرتکب شد. چون یه مرتبه، یک کشیده آبدار به صورت داود زد و گفت: «مراقب حرف زدنت باش! نیاوردمت اینجا که تو زندگیم فضولی کنی!» داود که انتظار این کشیده و برخورد تند هاجر را نداشت، رو به طرف هاجر کرد و کاری کرد که شاید باید خیلی وقت پیش... یک کسی دیگر... اساسی تر... نمیدانم... داود آن لحظه، یک کشیده آبدار به صورت هاجر خواباند و گفت: «از حالا وضع همینه که هست. به ارواح خاک آسیدهاشم قسم! هاجر! قسم به ارواح خاک آسیدهاشم میخورم اگه همه چیزو بهم نگی، همین امشب پامیشم میرم خونه و همه چیزو به بابا و مامان میگم. یه سرم میرم درِ خونه طاوس خانم و هر چی از دهنم دربیاد نثار خودش و شوهر بی غیرتش میکنم!» هاجر که اصلا انتظار چنین برخوردی از داود ماخوذ به حیا و آرام و اهل مطالعه نداشت، خواست حرف بزند و مثلا دوباره ادای بزرگترها را درآورد که داود با بغض و اشک و عصبانیتی که در چشم و صورتش جمع شده بود، کاری کرد که هاجر نزدیک بود قبض روح شود... ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
احسنت به مشهدی ها☺️