eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
633 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی فورا پلاستیک لباسهایش را برداشت و رفت. هنوز به چهارراه نرسیده بود که دید فاطمی نان خریده و دارد میرود. با هم سلام و علیک کردند. -خوبی؟ چه خبر از مسجد؟ -بد نیستم. شنیدی هممون رکب خوردیم؟ -نه! چی شده؟ -یکی شد فرمانده پایگاه که اصلا تو خوابم نمیدیدیم این بشه! -کی؟ زود بگو! -آقای سمیعی شد! باورت میشه؟ -سمیعی؟ همین که کارمند بانک هست و قبلا تو گروه بچه های بزرگسال بود؟! -آره. همون. داداش صالح. همون که میگفت کار فرهنگی خرج داره و بدون بودجه نمیشه کار کرد. -خب حالا حرفش خیلی هم اشتباه نبود. اما این که کلا کار فرهنگی رو بوسید و از شورای پایگاه اومد بیرون و کشید کنار، فقط به این بهانه که با دست خالی نمیشه کار کرد، به نظر من و مرحوم آسیدهاشم اصلا درست نبود. -حالا همون شده فرمانده پایگاه! نمیدونیم چیکار کنیم! اصلا حال هممون گرفته است! -بابات چی میگه؟ عموهات نتونستن کاری کنن؟! تو که یه چیز دیگه میگفتی! -نمیدونم. نشد. بابامم شاخ درآورد وقتی شنید این شده فرمانده! -خب حالا برنامش چیه؟ میتونه با دست خالی کار کنه؟ -معلومه که نه! هفته قبل، رفتیم پایگاه. دیدیم کلی میوه و شیرینی و صندلی آوردند. پرسیدیم چه خبره؟ گفتن آقای سمیعی با چند نفر خیّر جلسه گذاشته تا برای چایگاه کمک های مردمی جلب کنه. -خب! نتیجه اش؟ -دیشب بچه های همونا شدند نیروی فعال! ینی ظرف کمتر از یک هفته هفت هشت نفر بچه ای که اصلا حقشون نبود، شدند نیروی فعال و کارت فعالی گرفتند! -واقعا؟! چه نفعی واسه بسیج و پایگاه داشت؟ -نفعش این که سمیعی به یکی از بچه های شورا گفته بود که به اندازه شش ماه هزینه جاری پایگاه و دو سه تا برنامه گنده تونسته از اونا پول بِکَنه! -از جوّ معنوی پایگاه چه خبر؟ کلاس عقیدتی و این چیزا... -هر جلسه، هر موقع، با هر کدوم از بچه ها میشینیم حرف میزنیم، دغدغه هممون شده تامین مخارج برنامه ها! -خب موقع آسیدهاشم هم دغدغه بی پولی و این چیزا وجود داشت. اما دغدغه بچه ها نبود. خود آسیدهاشم یه جوری حلش میکرد. نمیذاشت بسیج و پایگاه و مسجد بشه محلِ حرفای صرفا مادی! -میدونی بابام چی میگفت؟ -چی میگفت؟ -میگفت میترسم این پایگاه و این مسجد بشه محلّ پول شبهه‌ناک و پول حروم. میگفت اگه بعضیا بفهمن که مسجد و پایگاه لنگِ پول هست، خیلی بد میشه و دیگه نمیشه تشخیص داد کی داره پول پاک میاره و کی پول ناپاک! -خدا رحم کنه. سلام بچه ها برسون. -باشه. راستی تو کجایی؟ پاشو بیا کار فرهنگی کنیم. چسبیدی تو خونه! -من پیشِ بچه های خواهرمم. واسشون قصه میگم و کتاب میخونم. @Mohamadrezahadadpour -کشیدی کنار! حواسم بهت هست. به بهانه بچه های خواهرت، کشیدی کنار و عین خیالتم نیست. حضرت علی گفته متنفرم از کسی که میشینه تو خونه و مثلا زهد پیشه میکنه تا درگیر گناه و دنیا نشه! -خودِ حضرت علی این حرفو زده؟! گفته متنفرم؟ -آره. معنیش میشه همین. حالا مسخره کن. ما آبرومون گرفتیم کف دست و اومدیم دلِ میدون. اون وقت تو چسبیدی به دو تا بچه دماغو و قصه میگی؟ باشه. برو. برو خوش باش. ادامه👇
💥🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی محمد از آن روز که با ایران خانم و بقیه آشنا شده بود، انگار نزدیکانش را پیدا کرده بود. با احساس راحتی بیشتری به منبر می‌رفت و سخنرانی می‌کرد. با همه احساس راحتی که داشت اما حواسش بود که تکنیک‌هایی که تمرین کرده بودند را فراموش نکند. -وقتی موسی برای کار مهمی برانگیخته شد، خانواده اش در کنارش بود. شاید خداوند می‌خواسته به ما بفهماند که خانواده مانع پیشرفت انسان نیست. خانواده مانع رشد انسان نیست. سالها موسی تنها بود و این طرف و آن طرف می‌رفت. اما خداوند، شبی را برای برانگیختن موسی به پیامبری انتخاب کرد که خانواده‌اش در کنارش هستند. این هم نه به راحتی و در میان مردم و وسط خانه و شهر خودش. خیر. بلکه در بیابان و تنهایی و نیاز همسرش به موسی برای وضع حمل. یعنی دقیقا موسی در شرایط و ساعتی به پیامبری رسید، که هر مردی شاید سخت‌ترین شبِ عمرش باشد. محمد وسط منبر شب سومش دید که علاوه بر ده دوازده نفر قبلی که بودند، دو سه نفر جدید در اول مجلس و سه چهار نفر دیگر، چند دقیقه بعد وارد مجلس شدند و نشستند. وقتی اشتیاق و سکوت حضار را دید، دلش گرم‌تر شد. -یکی از سوره های قرآن که خیلی درباره زندگانی موسی مطالب شیرین و جذابی داره، سوره طه است. در سوره طه اومده که حضرت موسى عليه السلام به همراه همسر باردارش، عزم سفر نمود و در بيابان راه را گم كردند. در آن بيابان تاريك و هواى سرد و بارانى، براى گرمى و راهيابى، نياز به آتش داشتند كه از دور آتشى نمايان شد و حضرت موسی براى به دست آوردن آتش و آسايش خانواده، راهىِ آن مكان شد كه ناگهان ندايى آمد و خداوند موسى را به پيامبرى برگزيد. بله. حضرت موسى عليه السلام براى پيدا كردن راه نجاتِ خود و خانواده‌اش به سراغ آتش رفت، ولى خداوند راه نجات ديگران را به روى او گشود. او راه زمينى را مى‌جست، امّا خدا راه معنويت و سعادت را به او نشان داد. او راه هدايت فردى را دنبال مى‌كرد، ولى خدا راه هدايت امّت را به او ارائه نمود. محمد متوجه شد که آن شب، حتی ابوالفضل و یکی دو تا رفیقش هم گوشه دمِ در نشسته‌اند و در حال گوش دادن به سخنرانیش هستند. محمد لیوان آبی که بغل دستش بود را برداشت و جرعه‌ای نوشید و ادامه داد. -امام... محمد اغلب در گفتن حرف حاء به سختی می‌افتاد و گیر میکرد. آن لحظه هم گیر کرد. مردم داشتند نگاهش میکردند. معمولا وقتی کسی وسط کلامش وقفه می‌افتد، همه ناخودآگاه ساکت می‌شوند و به او نگاه می‌کنند. جوّ سنگینی بر کسی که در آن شرایط است حاکم می‌شود. دلش میخواهد هر طور شده، از آن حرف بگذرد و کلمه را بگوید و خودش و بقیه را خلاص کند. حتی بارها برای محمد پیش آمده بود که وقتی به بعضی حروف مثل حاء در کلمه حسین می‌رسید، مصیبت می‌گرفت. بخاطر همین از آن شب که در گفتن کلمه حسین گیر کرد، تصمیم گرفت به جای گفتن عبارت«امام حسین» از عبارت«سیدالشهدا» استفاده کند. چون هم حرف سین را به خوبی ادا میکرد و هم مشکلی با بقیه حروفش نداشت. بعلاوه اینکه بارها شنیده بود آیت الله جوادی آملی و دیگر اساتید مطرح حوزه و علما از عبارت«سیدالشهدا» استفاده می‌کنند. ادامه 👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی ⛔️آمریکا-یک سال بعد بنجامین عادت داشت که حتی اگر شبها دیر میخوابید، اما صبح ها زود از خواب بیدار میشد. آن روز هم مطابق همیشه به هایپرمارکت بزرگ آن نزدیکی رفت و بعد از این که دو شیشه شیر با یک بسته شکلات میوه ای خرید، تا خانه پیاده‌روی کرد. هوا اندکی به طرف گرمی رفته بود اما صبح ها خنکای خودش را داشت و جون میداد برای پیاده‌روی. وقتی به نزدیکی خانه‌اش رسید، دید جلوی خانه روبرو یک کامیون ایستاده و عده ای در حال پیاده کردن اسباب منزل هستند. وسایل زیادی نداشتند اما مشخص بود که همگی نو و جدید است و به تازگی میخواهند زندگیشان را آغاز کنند. بنجامین یک خانم و آقا را دید که هر دو جوان و جذاب بودند و در کنار دو نفری ایستاده بودند که وسایلشان را پیاده میکردند. خانم و آقای جوان مثل بقیه تازه عروس و دامادها با هم شوخی میکردند و یواش یواش می‌خندیدند. یک صندلی هم کنار اسباب و وسایل در پیاده رو بود که یک پیرمرد روی آن نشسته بود و سگش هم کنارش با توپ کوچکی که داشت بازی میکرد. دیدن آن صحنه که بوی زندگی و تازگی میداد برای بنجامین الهام بخش بود. قدم هایش را آهسته تر کرد تا بیشتر بتواند آنها را ببیند که دید توپ کوچکی به طرفش روی زمین غلت خورد و میخواست از او رد بشود که پایش را دراز کرد و آن را با پا گرفت. سگ پیرمرد به طرف توپ رفت اما وقتی دید که یک مرد غریبه آن را با پا نگه داشته، یکی دو بار پارس کرد. پیرمرد به مرد و زن جوان گفت: «ببینین لوسی کجا رفت؟» مرد و زن جوان رو به طرف بنجامین کردند و دست تکان دادند. بنجامین هم به طرف آنها آمد و وقتی توپ را آرام به طرف سگ انداخت، رو به مرد جوان گفت: «صبح بخیر. بنجامین هستم. خونمون همین جاست. روبروتون.» مرد جوان هم دستش را جلو آورد و با بنجامین دست داد و گفت: «خوشبختم. خودم باروتی و همسرم لِنکا.» سپس بنجامین با لنکا دست داد و حال و احوال کردند. باروتی از بنجامین پرسید: «شما چند ساله اینجا زندگی میکنین؟» بنجامین جواب داد: «حدودا پنج سال. البته قبلش هم رفت و آمد به این محل داشتم اما پنج سال مستمر اینجا هستم. محله خوبیه. آروم و دِنج. با همسایه های باهوش و البته نه چندان مهربون.» باروتی و لنکا خندیدند. لنکا پرسید: «شما تنها زندگی میکنین؟» بنجامین جواب داد: «نه. با خانمم و پسرم زندگی میکنیم. پسرم تازه یک سالش شده. یه کُپُلِ شیطون و مو فرفری.» لنکا لبخند زد و گفت: «خیلی عالیه. مشتاقم ببینمش.» بنجامین به شیرهایی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «باید صبحونه بخورم و زود آماده شم. بیشتر شما را ببینم.» باروتی جواب داد: «حتما. من و لنکا و پدر آبراهام خوشحال میشیم. کسی رو اینجا نداریم.» بنجامین به پشت سر آنها نگاهی انداخت و آبراهام را دید و دستی برایش تکان داد. آبراهام هم با بالا بردن ابرو و تکان دادن سر، ابراز محبت کرد. بنجامین با گفتن «روز خوبی داشته باشید.» از آنها خدافظی کرد و به خانه رفت. وسایل چندان زیادی نبود. تقریبا پیاده کردن وسایل از کامیون تمام شد و راننده که داروین بود از ماشین پیاده شد و کاغذی به باروتی داد و باروتی هم مقداری پول از جیبش درآورد و خدافظی کرد و با کارگری که همان جوزت بود، سوار کامیون شدند و رفتند. وقتی بنجامین وارد خانه اش شد، مستقیم سراغ آشپزخانه رفت که دید متعجبانه یک موسیقی صبحگاهی روشن است. پنجره آشپزخانه آنها به طرف پیاده رو باز میشد. بنجامین تا وارد آشپزخانه شد، دید میشل با لباس خواب جلوی پنجره ایستاده و شاهد گفتگوی بنجامین با همسایه های جدیدشان بوده. -صبح بخیر -سلام. شیر گرفتی؟ -آره. چرا زود پاشدی عزیزم؟ میشل که همچنان نگاهش به بیرون بود و جمع کردن ته مانده اسباب و وسایل همسایه جدیدشان را تماشا میکرد، به بنجامین جواب داد: «وقتی دیدم کنارم نیستی، دیگه خوابم نبرد. اینا همسایه جدیدن؟» -آره. یه زن و شوهر جوون با یه پیرمرد و سگش. مهربون به نظر میرسن. -زن و شوهرای جوون همیشه مهربونن. کجایین؟ ادامه ... 👇