eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
649 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت آخر داستان شیرینِ را از دست ندید😊😉 امشب ان‌شاءالله ساعت ۲۰ گل باغا🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت هفدهم (قسمت آخر) 🔺دو روز بعد-خانه امید پدر فرحناز در کنار چند نفر از مردم محل، با خانم لطیفی و خانم توکل در حال گفتگو بودند. وسط حیاط ایستاده بودند و بناها در حال درست کردن دیوار و چسباندن دری بودند که کنده شده بود. خانم لطیفی: «جای جدید بچه ها خوبه اما مدام میگن ما میخوایم برگردیم خانه امید!» پدر فرحناز: «نگران نباشید. به شما قول میدم که انشاءالله فرداشب همه کارا تموم شده باشه. فقط میمونه بگم یه شستشوی اساسی بشه تا بتونید دوباره وسایلو بچینین.» خانم توکل: «ما هنوز نمیدونیم چرا یهو اینجوری شد؟ کار کی بود؟ اگه برای کسی ... یکی از این طفل معصوما اتفاقی میفتاد، کی پاسخگو بود؟» پدر فرحناز: «ظاهرا اشتباهی رخ داده بوده. با مدرسه ای که انتهای همین خیابون هست و قرار بوده تخریب بشه و حکم تخریب داشته اشتباه شده. اینام تقصیری نداشتن اما بی احتیاطیشون میتونست کار دستشون بده! بنظرم حالا که بخیر گذشته، شمام از شکاییتون صرف نظر کنید.» خانم لطیفی: «ما به حرف اونا نه ... بلکه به حرف شما اعتماد داریم. اگر میگید شکاتمون پس بگیریم، چشم. فردا خانم توکل میرن و کارای قانونیشو انجام میدن.» پدر فرحناز: «بسیار خوب. اگر امری با من ندارین...» خانم لطیفی: «ببخشید ... یه لحظه یه نکته ای خدمتتون عرض کنم!» وقتی این طوری گفت، بقیه فهمیدن که صحبت خصوصی است و باید متفرق شوند. وقتی تنها شدند خانم لطیفی گفت: «ببینید! من ... نمیدونم چطوری این حرفو باید بزنم ...» پدر فرحناز: «بفرمایید! راحت باشید.» لطیفی: «بنظرم زودتر باید تکلیف بهار و باران روشن بشه. برای من مسئولیت داره که اینجا نیستند. از طرف دیگه هم فیروزه خانم حالشون خوب نیست اما هنوز زنده هستند.» پدر فرحناز: «انشاءالله خدا شفا بده به فیروزه خانم. متوجهم!» لطیفی: «بنظرتون نمیشه یه کاری کرد که کار به دادگاه و حکم دادگاه و قاضی و این چیزا نداشته باشه؟» پدر فرحناز به فکر فرو رفت. بعد از چند لحظه... نفس عمیقی کشید و گفت: «فقط یک راه وجود داره!» لطیفی: «خدا عمر با عزت بهتون عنایت کنه!» پدر فرحناز خداحافظی کرد و رفت. در راه برای فرحناز تماس گرفت. -جانم بابا؟ -سلام. خوبی شما؟ -سلام. تشکر. شما چطوری؟ -فدات شم. میگم کجایی؟ میشه یه دقیقه تو رو دید؟ -چرا که نه! چیزی شده؟ -باید حرف بزنیم. دو ساعت بعد، پدر فرحناز به خانه باران رفت. دور از چشم باران و بهار، فرحناز و باباش در ماشین با هم حرف زدند. -تنها راهش اینه؟ -آره دخترم. با حاج آقا مشورت کردم. گفتند تنها راهش اینه. -با مهرداد چی؟ -اون دیگه تو باید باهاش حرف بزنی. من سند خونه رو برمیدارم و میرم دنبال کارای مرخصیش. ولو ساعتی هم شده، موافقتش از قاضی پرونده میگیرم. -باشه بابا. هر جور صلاحه. -بسیار خوب. این عاقلانه ترین راه هست. این دو تا دختر هم اذیت نمیشن. فرحناز گوشی همراهش را درآورد و همانجا جلوی پدرش با مهرداد حرف زد. ادامه👇 @Mohamadrezahadadpour
🔺دو روز بعد... بیمارستان خانم لطیفی و خانم توکل زیر دست فیروزه خانم را گرفته بودند و او را چند قدم راه میبردند. فیروزه خانم اندکی جان به بدنش برگشته بود و میتوانست حتی با کمک آنها دو سه قدم راه برود. اما چون بیماری‌اش پیشرفت کرده بود، آثار ضعف و بیماری در چهره و حالاتش وجود داشت. بعد از چند دور که از تخت تا درِ اتاق راه رفتند، دست و صورتش را شست و او را روی تخت نشاندند. با همان حالت ضعف، اما ماشالله زبانش ذره ای ضعف نداشت. چرا که میگفت: «خدا مرگم بده! این چه کاریه آخر عمری؟ اگه بخاطر بچه ها نبود، محال بود از رو تخت بلند شم!» خانم لطیفی لبخند گفت: «آره والا. همش بخاطر بچه هاست! نه این که تا به خودت گفتیم، حالت بدتر شد!» خانم توکل گفت: «کاش فقط یه لحظه خجالت میکشید! به قرآن راس میگم! تا پیشنهاد پدر فرحناز خانم رو درِ گوشش گفتم، نزدیک بود از رو تخت خودشو بندازه پایین! مگه تو سرطان نداشتی؟! مگه حالت بد نبود؟!» فیروزه خانم جواب داد: «نیس که الان دارم النگ دولنگ بازی میکنم. به خدای بالای سرم قسم اصلا حال ندارم بشینم. چه برسه به ...» صورتش را برد زیر روسری اش و ادامه داد: «خدا مرگم بده الهی! به خدا باید زنده زنده بمیرم. این چه کاریه آخه!» خانم توکل و خانم لطیفی که داشتند از فشار خنده میترکیدند اما باید جلوی خودشان را میگرفتند که ضایع نشود، دست فیروزه را آرام از روی صورتش برداشتند. روسری اش را درآوردند. لطیفی یک روسری صورتی خشکل از کیفش درآورد. انداخت رو سر فیروزه! فیروزه نطقش بازتر شد و گفت: «آخی! یادته چقدر گفتم اینو بده من اما ندادی؟!» لطیفی: «یادته گفتم باشه سر سفره عقدت میدمت؟ اما گفتی کدوم عقد؟ کدوم سفره؟» فیروزه: «به قرآن اگه یه دفعه دیگه اسم سفره عقد و این چیزا بیارین، خودمو میکشم!» توکل: «حالا عجله نکن! خیلی هم تکون نخور بذار یه کم صورتت مرتب کنم!» فیروزه زد زیر گریه. حالا گریه نکن و کی بکن! لطیفی با تعجب گفت: «باشه بابا! اصلا ولش کن. الان زنگ میزنم و میگم فیروزه خانم راضی نیست و نیان اینجا. این که دیگه گریه و زاری نداره!» فیروزه وسط گریه هاش گفت: «خانم لطیفی! تو هم دلت میخواد یه جوری بهم بزنیا! از این گریم گرفته که چرا دخترام دور و برم نیستن؟!» توکل که داشت فشارش میرفت بالا ، دیگر نتوانست تحمل کند و جوری با لطیفی زدند زیر خنده که اصلا صدای گریه فیروزه در آن فضا گم شد. توکل وسط خنده هاش گفت: «توقع داشته بهار و باران بیان واسش واسونک(ترانه دلنشین شیرازی ها در عقد و عروسی) بخونن!» لطیفی که داشت غش میکرد، یه کم خودش را جدی گرفت و گفت: «البته من خیلی با پیشنهاد حاج آقا مخالفت کردم. گفتم ینی چی این حرفا؟» فیروزه خانم که دید اگر فورا خودش را موافق نشان ندهد، ممکن است هرلحظه کیس مناسبش را از دست بدهد، صورتش را تمیز کرد و دماغش را هم پاک کرد و خودش را به توکل سپرد و گفت: «خانم لطیفی! تو مصلحت منو بهتر میفهمی یا حاج آقا؟! ولش کن. بزن خانم توکل! بزن به صورتم هر چی میخوای بزنی! ویششش ... نمیشه یه کمی درددل کرد ... فورا میخوان بزنن زیر همه چیز!» توکل از خنده داشت دستش میلرزید. لطیفی نشسته بود لب تخت و از خنده اش تمام تخت تکان میخورد. یک ساعت بعد، در زدند و پدر فرحناز و مهرداد وارد شدند. نشستند روی صندلی. فیروزه خانم هم نشسته بود روی تخت و ماشاءالله هر لحظه حالش از لحظه قبل بهتر میشد. به این سوی چراغ اگر دروغ بگویم. فقط مصلحت حکم میکرد که در آن لحظات، مثل بستنی در حال آب شدن و خجالت کشیدن باشد. بعد از سپری شدن لحظات ملکوتیِ آب شدن فیروزه خانم جلوی مهرداد و بابای فرحناز، پدر فرحناز شروع به صحبت کرد. [خدا را شکر میکنم که در این لحظه، با استمداد از حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام اقدام به یک کار خیر و مهم میکنیم که هم تکلیف بهار جان و باران جان مشخص بشه و هم دعا کنیم که همه مسائل مربوط به خانه بهار ختم به خیر بشه. حاج آقا قرار شده که وقتی حرفهای ما تمام شد، براشون تماس بگیریم که صیغه عقد را تلفنی جاری کنند. کاغذ از محضرخانه گرفتم که با حضور شاهدان امضا کنیم که رسمی و قانونی بشه. فقط میمونه شرط و شروط فیروزه خانم. اگه شرط و بحث خاصی هست، بفرمایید تا به امید خدا با حاج آقا تماس بگیرم. فیروزه خانم بفرمایید!] فیروزه خانم ابتدا گلویش را صاف کرد. تا گلویش را صاف کرد، توکل و لطیفی صورتشان را زیر چادرشان بردند و از خنده بی صدا غش کردند. اینقدر خنده کردند و تلاش کردند که بی صدا باشد و ضایع نباشد، که حواس فیروزه خانم پرت شد. دید آن دو نفر صورتشان پیدا نیست اما دارن زیر چادرشان میلرزند. رو به آنها کرد و گفت: «وا ! من که هنوز چیزی نگفتم که شماها دارین گریه میکنین؟!» بیچاره فکر کرده بود آنها تحت تاثیر فضای احساسی قرار گرفته اند و دارند گریه میکنند! نمیدانست که الان است که منفجر بشوند از خنده! ادامه👇 @Mohamadrezahadadpour
فیروزه خانم ادامه داد: «به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان! و با سلام و صلوات به ارواح پدر و مادرم و آقاباقر خدابیامرز و روح همه گذشتگان جمع حاضر.» که یهو چشمش خورد به مهرداد و مثلا خواست شرمنده نشود و اندک شیرین زبانی بکند، گفت: «و روح پدر و مادر آقا مهرداد! خدارحمتشون کنه آقا مهرداد!» مهرداد هم از همه جا بی خبر، گفت: «ممنون! روح همه اموات شاد! فقط جسارتا من دو ساعت بیشتر مرخصی ندارم!» کاش مهرداد این حرف را نمیزد. چون با گفتن آن جمله، فقط لطیفی و توکل در معرض انقراض نبودند. بلکه ضامن پدر فرحناز و مهردادِ شیطون هم کم کم داشت در میرفت و نزدیک بود کل بیمارستان از خنده برود هوا! فیروزه خانم یک نگاه به جمع عشاق کرد. دید همه سرشان را پایین انداخته اند و دارند به جمع مرحومان میپیوندند. رو به پدر فرحناز کرد و گفت: «نه حاج آقا! من هیچ شرطی ندارم. فقط دو تا چیز هست که نگرانم و دلم میخواد حل بشه!» پدر فرحناز جدی تر نشست و گفت: «بله. خواهش میکنم. بفرمایید!» فیروزه گفت: «یکی این که جام تو حرم شاهچراغ خالی نمونه!» لطیفی گفت: «ایشالله خودت خوب بشی و بتونی بازم خدمت کنی اما چشم. صحبت میکنم که دخترات جاتو پر کنن!» فیروزه خانم خوشحال شد و گفت: «خدا عمرت بده خانم لطیفی! دومیش هم اینه که اگه یه روز بچه دار شدین، دخترای من آواره نشن!» پدر فرحناز گفت: «خیالتون راحت حاج خانم! دخترم داره ترتیبی میده که تمام اموالش بین دو تا دختر شما تقسیم بشه. اتفاقا خودم دنبال کاراش هستم. خاطر جمع باش!» فیروزه خانم نگاهی به توکل و لطیفی کرد و خیلی خوشحال شد و گفت: «خدا عزت بده به دخترت! خدا عمرشو دراز کنه. الهی حضرت زهرا پشتیبانش باشه!» پدر فرحناز پرسید: «درباره این عقد شرطی ندارین؟ مهریه چیز خاصی مدنظرتون نیست؟» فیروزه خانم دوباره نگاهی به لطیفی و توکل کرد و گفت: «نه حاج آقا! هیچی نمیخوام. به جز دعای عاقبت بخیری!» پدر فرحناز به مهرداد نگاه کرد و گفت: «شما چی؟ حرف خاصی نیست؟» مهرداد رو به لطیفی گفت: «از وقتی فرحنازخانمم به خانه امید پا گذاشت کلا زندگی ما متحول شده. بنظرم خیلی جای خاص و پاک و نظرکرده ای هست. من به حاج آقا(پدر فرحناز) وکالت میدم که پیگیری کنن و اگر زحمتشون نیست، از طرف من خانه امید را بکوبند و دوباره بسازند. یک مجموعه چند طبقه با امکانات رفاهی برای بچه ها! این باشه مهریه فیروزه خانم. البته اگه خودشون راضی باشن!» فیروزه خانم خیلی خوشحال شد و گفت: «خدا عمرتون بده! خیلی عالیه.» خانم لطیفی و خانم توکل هم خیلی خوشحال شدند. خانم لطیفی گفت: «اصلا فکرش نمیکردم. بهارجان به ما گفته بود که اینجا را دوبار خراب میکنن و دو بار میسازن. بعد از این که بار اول، یهو لودر اومد و خراب کرد و آواره شدیم و دوباره ساختیم، منتظر بودم که وعده بهار دوباره محقق بشه. که خدا را شکر دیدم امروز با نیت خالص و پاکی که آقامهرداد دارند، قراره تبدیل بشه به یه جای بهتر! خدا خیرتون بده!» مهرداد گفت: «اینا همش بخاطر مهری هست که بین بهارجان و باران جان و فرحناز به وجود اومده. من کاره ای نیستم.» پدر فرحناز که از این پیشنهاد سخاوتمندانه مهرداد خوشش آمده بود، لبخندی زد و این بیت را خواند: «محبت به ما کار خدا بود ... از اینجا من خدا را میشناسم.» 🔺چندساعت بعد... فرحناز در ماشین بود و به همراه بهار و باران در حال رفتن به خانه خودش بودند که گوشی همراهش زنگ خورد. -جانم بابا! -سلام عزیزم! -سلام مهرداد! چطوری؟ -خوبم. دارم با آقاجون برمیگردم زندان. گفتم اول صداتو بشنوم. -ما هم داریم میریم خونمون. به همراه بهارجون و باران جون. -خوش به حالتون. (با لحن شیطنت آمیز گفت) راستی فیروزه جون هم سلامت رسوند! به سبک همون داعشی که تو فیلمِ به وقت شام گفت که بهت بگم «شیطوری ... فرحناز؟!» ادامه👇 @Mohamadrezahadadpour
تا این را گفت، اینقدر فرحناز در پشت خط و پدر فرحناز در کنار مهرداد خندیدند که حد و حساب نداشت. مهرداد گفت: «ببین! یه چیزی میگم باورت نمیشه! اگه فیروزه تا صد ساله دیگه مُرد، من اسممو عوض میکنم. اصلا روحیه گرفته در حد جام جهانی! وقتی میخواستم بیام و سوار ماشین بشم و با آقاجون بریم، لحظه آخر بهم قول داد که حالش بهتر بشه و یه بار بیاد ملاقاتم! باورت میشه؟» فرحناز داشت غش میکرد از خنده. ترسید وسط رانندگی کار دست خودش بدهد. کنار خیابان توقف کرد تا راحت‌تر خنده کند. مهرداد گفت: «فقط مونده بود بهم بگه مهردادم منتظرت میمونم که برگردی!» پدرفرحناز که تا آن ساعت شوخی دستی با دامادش نداشت، با شنیدن ان جمله از بس خندید، محکم با کف دستش به شانه مهرداد زد. وقتی خنده ها تمام شد، فرحناز دید که بهار دستش را به طرفش گرفته و میخواهد گوشی را بگیرد. فرحناز به مهرداد گفت: «مهرداد مژدگانی بده!» مهرداد هم کم نیاورد و گفت: «همین حالا ده دوازده میلیارد تومن بخاطر مهریه فیروزه خانم افتادم تو خرج! چطور؟ چی شده؟» فرحناز گفت: «بهارجون میخواد باهات حرف بزنه!» مهرداد به محض شنیدن این جمله، خنده از صورتش رفت. ناباورانه گفت: «جان من؟ راس میگی؟» فرحناز گفت: «آره عزیزم. گوشی!» شاید پنج ثانیه بیشتر طول نکشید که بهار خانم گوشی را بگیرد. اما همان چند لحظه کوتاه، دل مهرداد را جوری لرزاند که تا بهار گفت «الو» بغض مهرداد ترکید. چند ثانیه نتوانست حرف بزند. کمی خودش را کنترل کرد و گفت: «سلام بهار خانم! خوبی؟» بهار گفت: «سلام. ممنون. شما خوبین؟» مهرداد: «خدا را شکر. راستی دو هفته است که دارم نماز میخونما!» بهار: «آفرین.» مهرداد: «خمسمم دادم.» بهار: «آفرین. به خاطر همین شما را میشناسم.» مهرداد: «خب خدا را شکر. دعا کن برام.» بهار: «چشم. به آبجیمم میگم براتون دعا کنه.» مهرداد: «دستت درد نکنه. سلام منو به باران جون هم برسون.» بهار: «چشم.» بهار جمله ای گفت که روحیه مهرداد شد چند میلیون برابر! با همان لطافت دخترانه و کودکانه گفت: «خدا کمکتون کنه.» مهرداد دیگر نتوانست حرف بزند. از گوشه چشمش اشک جاری بود. بهار گفت: «منتظرتونم. زود برگردید. باشه؟» مهرداد وسط حال خرابش توانست آرام بگوید: «حتما!» بهار گفت: «برم. کاری ندارین؟» مهرداد گفت: «قربانت. مراقب خودت و آبجیت و فرحنازم باش!» بهار: «خدافظ!» 🔹«والعاقبه للمتقین»🔹 @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹اینقدر حالم خوشه بعد از خوندن قسمت آخر بهار خانوم که برای اولین بار حال خودمو خریدارم خدا به حق حضرت رقیه خیرتون بده 🔹سلام حاج آقا اخه چرا اینقدر داستاناتون زود تموم میشن😔 چرا اینقدر آدم جذبش میشه که تموم شدنش غم میاره روی دلم خواهش میکنم مارو منتظر نذارید بازم با داستان های خوبتون حالمونو خوب کنید 🔹سلام .وخداقوت واقعا داستان فوق العاده بود. من از صبح شروع به خوندن کردم . ولی اولش هیچ کی به فرحناز نمیگه بهار معلولیت جسمی داره نباید بیاری .یه بارم نه مهرداد نه خانوادش هیچ کس مخالفت نمیکنه 🔹سلام علیکم وقتتون بخیر ان شاالله عاقبت بخیر باشین داستان بهار خانم بسیار زیبا و دلنشین بود ان شاالله از سربازان خاص آقامون امام زمان عج.. باشید سپاسگزارم 🔹دلم برای بهار تنگ شد هنوز نیم ساعت بیشتر رد نشده از اخرین قسمت🥲😭 🔹سلام آقای حدادپور .... خداقوت واقعا قلمتون محشره 🌺 حقیقتا من خیلی از کتاب های شما که ژانر امنیتی داشتن رو خوندم و واقعا لذت بردم اما چون پشت سر هم میخوندم یه جورایی توی روحیه ام تاثیر داشت و یه مدت نخوندم البته اینم بگم که فقط کتابای شما نبود من کلا به مسائل سیاسی امنیتی علاقه دارم و این مدت خیلی بیش از حد درگیر این مسائل شدم و حال خوبی نداشتم کتابایی که شما می نوشتید که ژانر عام داشتن بجز هادی فرز نمیخوندم و یه جورایی این کتاب یه معجزه بود برای منی که همسن و سال بهار خانومم و خیلی حالم خوب شد یعنی واقعا حال و هوام عوض شد 😊ممنون بابت این کتاب خوبتون هرچند خیلی شبا از دستتون خیلی حرص خوردم و.... ولی بازم ممنون بابت این حال خوب 🌺 🔹سلام خداقوت قسمت یکی مونده به آخر داستان بهار خودش یه کلاس کامل همسرداری بود. خیلی نکات مهمی داشت. سپاسگزارم 🔹اینکه من و شما زمین تا آسمون اختلاف عقیده و دیدگاه و تفکر داریم ولی من باز میشینم پای تک تک داستانا و کتابهای شما از معجزات حضرت عالیه بهار خانومم تموم شد مثل همیشه عالی و شگفت انگیز 🔹وای خدای من😆 سرمزار شهدای گمنام نشستم تا قسمت آخر را بخونم😌 یهو با خوندن حرف های فیروزه خانم زدم زیر خنده 😅دیگه به خاطر نگاه اطرافیان بقیه شو با لبخند ملیح خوندم و ته دلم غش غش خندیدم😂 خدا خیرتون بده🙌 🔹😁به به مبارکه معلومه داماد به اون خوجلی جوونی خوش برو رویی هر ننه مرده ای رو زنده میکنه😂منم مطمئنم فیروزه خانم از دنیا نمیره حیف تمام شد😕 چقد خوب بود ولی کم بود. 🔹سلام حاجی .ممنون ... قشنگ تموم شد... دلم شاد شد ... این دوره زمونه و زندگیها خیلی تلخ شده ... خدارو شکر که داستانها هستند تا آدمها بتونن آخرش را اون جور که دوست دارن تموم کنن . کاش میشد آخر ماجراهای واقعی زندگی را هم خوش نوشت 🔹سلام آقای حدادپور ممنون که قسمت آخر رو شبیه یکی مثل همه با طنز مخصوص خودتون شیرین کردین... من که کلی خندیدم و با هر سطری که خوندم کیف کردم .... چه شیرین و زیبا تمام شد.... چه دلنشین اهمیت نماز و خمس رو به ما نشون دادین.... قلمتون ماندگار.... 🔹سلام چقد قشنگ بود تهش هم خندیدم هم گریه کردم... کاش همه‌مون عاقبت بخیر بشیم🙏 🔹سلام نمی‌دونم چی بگم که حالمو توصیف کنه فقط میگم دستتون درد نکنه خدا عاقبتتونو به خاطر نوشتن داستان« حال خوب کن» بهار بخیر کنه . کاش از این داستان های آموزنده و مثبت باز هم بنویسید. خیلی ممنون که در طول داستان در هیچ قسمتی اعصابمونو خرد نکردید، تنمون نلرزید ،مجبور نشدیم از ته دل کسی رو نفرین کنیم ، به کسی برچسب بیشعوری بزنیم و این برای شما پیشرفت خوبیه☺️ 🔹ای وااااااای بهارمون تموم شد حالاچه کنیم 😭😭😭😭😭😭 🔹سلام علیکم تبارک الله به هر چیزی فکر می کردم الا این انتهایی که شما برای داستان نوشتید!! و چقدر خدای متعال عنایت میکند ولی انسان همواره تلاش میکند که امورش را خودش به سرانجام مقصودش برساند 😞 خوش به سعادت کسانی که همواره راضی به هر آنچه خدا برایشان مقدر کرد هستند.😭 🔹سلام علیکم اصلا داستان بهار خانوم پایان خوبی نداشت از شما انتظار بیشتری داشتم یه سوال با عقد بین مهرداد و فیروزه مشکل محرمیت به بچه ها حل شد ؟؟؟ من خیلی از کتاب های شما رو خوندیم و لذت بردم اما این یکی 😒 🔹سلام حاج آقا پس کو بقیه داستان ؟ تکلیف مهرداد چی میشه ؟ چند سال زندان میره ؟ اصلاً ممکنه تبرئه بشه ؟ اصلاً تکلیف اون سردار قلابی چی میشه ؟ فیروزه خانم چی ؟ حاج آقا من ازتون خواهش می کنم فصل دوم همین داستان بنویسید چون تکلیف خیلی چیزا هنوز مشخص نشده. 🔹تموم شد 🥲🥲🥲🥲🥲 نه چرا اینقدر زود تموم میشن آخ باورم نمیشه یه داستان با دلم اینکارو کرد تا الان داستان هاتون و که میخوندم فقط جذابیت داشت برام ولی این داستان خیلی متفاوت بود آخ خدایا چرا اینقدر زود تموم شد حاجی بهار خانم دو نداریم؟؟؟ 🔹سلام بر شما شبتون بخیر "بهارخانم" باشکوه تمام شد 💫 خداقوت توفیقاتتون روزافزون🌷
🔹سلام حاج اقا خدا قوت الهی خیر ببینید الهی به زودی برای ظهور و فرج بنویسید 🤲 داستان بهار خانم واقعا عالی بود همه چیز داشت:👌👌 مادرانه دخترانه همسرانه خواهرانه حق همسایه یار بودن برای امامت در عین بی‌ادعایی مهر پدر دختری زنانگی در عرصه خانه‌داری رازداری پیر طریقت خانواده اصیل دوست و اهمیت آن در زندگی تذکر نعمت حرم‌‌های مطهر تذکر نعمت فرزند تذکر نعمت والدین تذکر نعمت ایمان و اشک بر امام حسین تذکر نعمت ثروت تذکر محیط کاری خوب و قدردانی از آن توصیه به صبر و صلاه رابطه عاطفی بین همخانه قدردانی از آن احکام فراموش شده لقمه‌ی حلال، خمس، حق الناس و... اجابت هدایت‌های به موقع از سوی باری تعالی و از همه مهمتر تنها راه نجات راه دین همیشه سلامت و تندرست باشید و دست به قلم😊 🔹سلام داستان زیبایی بود پر از نکته های تربیتی و مذهبی و اخلاقی و احکامی ... خدا منو ببخشه که همش منتظر خبر مرگ فیروزه خانم بودم تا آخرش .. ولی لامصب عشق و امید به زندگی تا دم پیری هم آدمو میتونه سرزنده نگه داره (هرچند که این هنوز تا عشق و عاشقی کلی فاصله داشت ولی بازم روحش جلا گرفت فیروزه جون).. خدا به قلمتون برکت بده 🔹سلام و خسته نباشید هر وقت دخترام چیزی میخوندن و میخندیدن من با خودم میگفتم مگه مطلب چقدر قشنگه که اونا تا این حد میخندن اما امشب خودم از اول تا آخر داستانتون خندیدم واقعا حالم خوب شد دست و قلم و ذهنتون پر توان 🔹سلام آقای حدادپور وقتی مهرداد گفت من فقط دو ساعت وقت دارم متوجه شدم که منظورش چیه😂😂😂😅 چون شرط محرمیت مرد با بچه های زن این هست که مرد با مادر بچه ها آمیزش کنه. شما خیلی قشنگ با کنایه از کنار این مسئله عبور کردید. خیلی هوشمندانه و ظریف😂👌 🔹سلام من پس کجازندگی می کنم که ازروی چندتا داستان وخبرهای جنائی که خونده بودم ناپدری به دختر همسرش تجاوزکرده فکرمیکردم ناپدری نامحرمه ووقتی یک خانم با داشتند فرزند دختر ازدواج مجدد می کرد تا روزها دلم شورمیزد وشایدم اگردر دسترسم بود میگفتم ازدواج نکن اولین باره میشنوم همسر مادر محرم دختره چه جالب 🥺 🔹حاج آقا خدا خیر کثیر بهت بده توروخدا زودتر چاپش کن که قراره از این به بعد به خیلی ها بهار خانوم و کادو بدم دورش بگردم، چقدر دلنشینه آخه این بچه اصلا نفهمیدم وسط خنده ها و گریه ها چیشد چرا تموم شد فقط میتونم بگم خدا اون مادری و حفظ کنه که شمارو بدنیا آورد که یه جماعتی رو شادمان کرد 🔹میشه لطفا داستان بهار خانوم فصل دو داشته باشه یجوری ادامه اش بدین تمام داستان هاتون رو خوندم ولی حس این داستان باهمه فرق داشت 🔹سلام شبتون بخیر به نظرتون عادیه که وسطای داستان آدم هلاک بشه از خنده😂آخراش اشک بریزه😭؟؟؟ عالی بود حاج آقا عالیییییی بی صبرانه منتظر داستان بعدیتون هستم 🔹اینکه میگن اگر می خوای عقل کسی رو بدست بیاری اول قلبش رو بدست بیار با این داستان مهر تایید می خوره بنظرتون فرحناز اگر می خواست مهرداد رو نماز خون کنه یا اهل خمس و زکات میتونست با دعوا و تنش بهش برسه ؟! راستش همسرمن هم تو این وقایع چند سال اخیر خیلی عوض شده ما خمس مالمون رو خدا رو شکر هر سال میدیم ولی در مورد نماز و یکسری مسائل عقیدتی و سیاسی اصلا دیگه توافق نداریم !اصلا در این رابطه باهاشون بحث نمی کنم اولا یقین دارم دوباره برمی گرده دوما از یک زندگی پر تنش و پر آشوب هیچ‌کسی نفع نمی‌بره و هیچ اتفاق خیر و مبارکی بوجود نمیاد ولی می بینم همسرم در بعضی از موارد حرفم رو می پذیره و میگه چون آدم باتقوایی هستی حتما درسته ! ولی اینم بگم با خوندن داستان بهار خانوم ته دلم قرص شد که حتماااا اون صبر و درایتِ نتیحه میده خدا به جان و مال و قلمتون برکت بده 🤲 جناب حدادپور ولی جسارتا من احساس می کنم شما با تغییر ژانرتون خودتون هم دارین تغییر می کنید ! 🔹سلام عالی بود اگراین داستان اولین داستانتون درکانال بود خیلیا که الان حال کردن بااین داستان جبهه میگرفتند اما الان آماده پذیرش بودند وتاثیر گذاشت خداروشکر الحمدالله رب العالمین 🔹وقتی تصمیم گرفتم حقوق پنجشنبه هام رو وقف امام زمان کنم شاید باورتون نشه ولی اولین پنجشنبه پرکیس حقوقم خیلی بیشتر از پنجشنبه های قبل شد😊انگار برکت پیدا کرد 🔹سلام و وقت بخیر اومده بودم داخل کانال تا آخرین قسمتِ بهار خانم رو با ی مطلب بسیار احساساتی به پایانش نزدیک کنم که با تصور حال و احوال خانم توکل و لطیفی کلی حال و احوال خودم تغییر کرد... جالب تموم شد بیشتر دوست دارم حال و هوای این دوتا دختر رو در ایام و روزهای آینده ی زندگیشونم بدونم... حدس خودم اینه که اینا هم اگه بزرگ بشن و کلی نامحرم از احوال دلشون تو دور و برشون ببینند رو میارن به سکوت...😭 و گوش نامحرم رو از شنیدن اسرار و رموز این دنیا بی نصیب میذارن...
شفای همه مَرضا صلوات علی الخصوص مریض منظور 😐🤣
خدا را هزاران مرتبه شکر🌹 داستان
حال منم خدا را شکر خیلی بهتره☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اِ وا ببخشید فکر کردم امشبم آره 😎
سلام خدمت رفقای عزیز☺️ امیدوارم حالتون خوب باشه از همتون تشکر میکنم که درباره داستان یه عالمه پیام دادید و ابراز محبت و توجه کردید. خدا عزتتون بده باید به عرض برسونم که تا بعد از اربعین(پایان تابستان) داستان جدید نداریم تا عزیزان با خیال آسوده به زیارت و اربعین و... برسند. این هفته در حال مذاکره و مشورت در خصوص پروژه های داستانی بعدی هستم. باید اساتید و کارشناسان مختلف ببینم تا به بهترین تصمیم برسیم. ان‌شاءالله با دعای خیر شما اتفاقات بهتری رقم بخوره.🌿💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دم خادمان و نیروهای محافظ شاه چراغ گرم که از حادثه بزرگتر جلوگیری کردند. در این حادثه: ✔️فقط یک یا دو شهید داریم ✔️خدا را شکر حال مجروحان وخیم نیست(تاکنون و طبق اخبار اعلام شده) ✔️عامل مهاجم موفق به ورود به صحن و نمازجماعت نشد ✔️فرصت استفاده از خشاب دوم پیدا نکرد چه برسد به هفت خشاب دیگر ✔️فقط از خادمان شهید داریم نه از مردم ✔️از همه مهم تر این که تروریست را زنده دستگیر کردند ✔️درب های غیراصلی و ورودی های فرعی اطراف حرم کاملا در پوشش امنیتی کامل قرار داشتند ✔️جو وحشت در اطراف حرم حکمفرما نشد و فورا شاهد نیروهای واکنش سریع مستقر بودیم ✔️در فاصله کمتر از ۱۵ دقیقه کل حرم به وضعیت قبلی برگشت و ده ها مورد دیگر. اما وضعیت استقرار تکفیری ها و تبعه کشورهای همسایه در استان فارس، قابلیت بررسی جدی تر از این حرفها دارد. انتظار ما از دستگاه های مسئول، بالاتر از این حرفهاست. ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1691950023047585066
بعضیا حواسشون هست دارن چیکار میکنن؟ چرا برای جذب فالور و یا هر نیت احمقانه دیگر، امنیت نیروی فداکار حرم شاهچراغ و خانواده محترمش را به خطر می‌اندازید؟! چرا اسم بردید؟ چرا دارین عکسشو منتشر میکنید؟ چرا مدام درباره اش پست میذارین؟ اصلا به چه مجوزی اسمشو انداختین سر زبونا؟! https://virasty.com/Jahromi/1692008493740640063
بیداری؟
📜 قدامة بن مالک از امام صادق (علیه السلام) نقل می‌کند که حضرت فرمودند: «مَنْ زَارَ الْحُسَینَ مُحْتَسِباً لَا أَشِراً وَ لَا بَطِراً وَ لَا سُمْعَةً مُحِّصَتْ عَنْهُ ذُنُوبُهُ کمَا یمَضَّضُ الثَّوْبُ فِی الْمَاءِ فَلَا یبْقَی عَلَیهِ دَنَسٌ وَ یکتَبُ لَهُ بِکلِّ خُطْوَةٍ حَجَّةٌ وَ کلَّمَا رَفَعَ قَدَماً عُمْرَةٌ» ✍ ترجمه: کسی که امام حسین (علیه السلام) را برای رضای خدا زیارت کند، نه برای خوش گذرانی و تفریح و نه به جهت کسب شهرت (و فخر فروشی)، گناهانش فرو می‌ریزد، همان طور که لباس در آب شسته شده (و پاک می‌شود) و در نتیجه، هیچ آلودگی بر او باقی نمی‌ماند و با هر گامی که بر زمین می‌گذارد، حجّی برایش نوشته می‌شود؛ و با هر قدمی که برمی‌دارد، عمره‌ای برایش ثبت می‌شود. 📚 بحار الانوار، جلد ۹۸،‌ صفحه ۱۹.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر چند با خداحافظی برادر بزرگوار آقای شهبازی مخالفم اما امنیت روانی جامعه، بازیچه نیست. مردم نمی‌توانند شاهد چهره هایی در قالب برنامه طنز یا مسابقه باشند که در یک سال اخیر، کاری به جز پمپاژ حال بد و جفتک انداختن علیه نظام نداشتند‌. حضرات دولت و رسانه ملی نباید با میدان دادن به عده‌ای، مروج تفکر زشت نمکدان شکستن باشند. https://virasty.com/Jahromi/1692093267311968763
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ رفقا ی سوال! در واقع یه مشورت ازتون میخواستم؛ اگر شما تصمیم بگیرید که در یک زمینه جدید و بی‌سابقه وارد بشید اما هر چی بگردید، اطرافتون کسی را پیدا نکنید که این راه را رفته باشه و بتونه چشم انداز روشنی از ایده و یا کار شما درک کنه(چه برسه به این که بخواد به شما نکته ای بگه که کمکتون کنه) چیکار میکنید؟ الان شدیدا مشورت لازمم اما کسی سراغ ندارم که این راه را رفته باشه و بتونه کمکم کنه. چیکار کنم بنظرتون؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا