eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
634 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
هی پا به پا نکن که بگویم «شبت به خیر» مجبور نیستی که بمانی ... ولى نرو ☺️
شبتون بخیر🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و ارادت🌹 🔷آغاز مجدد دوره « از منظر قرآن و تاریخ» مکان: شیراز، خ ارم، دانشگاه شیراز، پشت چاپخونه، دفتر نهاد رهبری امروز، ساعت ۱۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و سوم» معمولا همه احتمالات نزدیک به سوژه ها را بررسی میکنم و حتی رنگ سیاه ماجرا، ینی بدترین شرایطی را که ممکنه پیش بیاد را هم در نظر میگیرم. ولی نمیدونم چرا اون لحظه اصلا به فکرم نرسید که چک کنم. فکرشو نمیکردم که ممکنه بتونه دست و بالشو از زیر کمرش بیاره بیرون اما حریف پاهاش نشه و فقط بتونه چسبشو بکنه و از فرصت استفاده کنه و خودش و اون بیچاره را به دامن مرگ بکشونه! من و عمار خیلی شوکه شدیم. فکر اینجاشو نمیکردم. تفتیششون کردم اما به فکر نرسید که ممکنه این پیشامد به وجود بیاد و با یه خون آشام مواجه بشیم! همنیطوری که من داشتم جنازه هاشونو چک میکردم، عمار بیسیم زد به بچه ها که بیان مستنداتشون را آماده کنن و جنازه ها آماده تحویل به تیم مربوطش بشه. احساس خلاء میکردم. رفتم پیش پنجره و به آسمون و شهر نگاه میکردم. هجوم افکار منفی به طرف سرازیر شده بود و داشتم باهاشون میجنگیدم تا بتونم به یه جمع بندی برسم. عمار یه لیوان آب ریخت و برام آورد و بهم تعارف کرد. ته گلوم خشک بود و یه قولوپ خوردم. خیلی بی حس و بی حال به عمار گفتم: «به سعید پیام بده که کیان را ببره اداره. خودتم برو دنبال مجید! پیداش نکردی برنگرد! لطفا تو دیگه خبر و جنازه مجید را برام نیار!» عمار هم گفت: «خدا نکنه! این چه حرفیه حاجی؟ بچه مردم حیفه!» اینو گفت و از اطاق خارج شد. برگشتم و همینطوری که بقیه آبو میخوردم، قدم قدم رفتم طرف جنازه ها. یه چیزی به ذهنم رسید. به ساعت نگاه کردم. میدونستم که حداقل بیست دقیقه تا حضور دو سه تا تیمی که باید میومدن طول میکشه! کتمو آوردم بیرون... آستینمو زدم بالا ... دو تا دستکش پلاستیکی درآوردم و افتادم به جون ظاهر و باطن جنازه ها. همشو که نمیتونم شرح بدم چون بالاخره زن و بچه مردم بعدها این متن را میخونه و حالشون بهم میخوره اما اجازه بدید یه چیزایی بگم ... بدونین بد نیست! اول رفتم سراغ جنازه اون سوسوله. بعضی از مشاهداتم اینا بود: کارت شناسایی، چند تا کارت بانکی، کارت ویزیت دو سه تا هتل مجلل توی تهران و شیراز و ساری، شیش هفت تا چک پول پنجاه هزار تومنی و هفت هشت تا ده هزار تومنی، ساعت برج ایفل و گرون قیمت، یه انگشتر طلای نامزدی که حرف T روی اون حک شده بود، دندونا و زبون و دستها و اینا سالم و تمیز، بوی ادکلن چی چی، لنز چشم، یه موبایل اپل با تم پاسارگاد و ... نتیجه اولیه مشاهده: یه جنتلمن، اهل عشق و حال، ترسو و محافظه کار، تا حدی غیر قابل اعتماد، سودا مزاج، از اونایی که اگه یه تو گوشی بخورن حتی به جنگ جهانی اول هم اعتراف میکنن، مایل به ایران پرستی و ملی گرایی و ... خب این از اولیش! رفتم سراغ دومی... بعضی از مشاهداتم اینا بود: فاقد کارت شناسایی، در حد صد هزار تومان پول، دو تا چاقوی دعوای ضامن دار و فوق العاده تیز، یه پنجه بوکس، یه مشت کلید و یک کلید ماشین، یه فندک تازه پر شده عربی، جوراب و کفشش بوی بد میداد، بدنش چندان تمیز نبود، سیبیلش تو چشم میزد، دهن و دندونش هم جرم داشت و مشخص بود که چندان عرق مرغوب و تازه ای بهش نمیرسه و همین عرق سگیای معمولی میزنه ... یه کاغذ که آدرس بیمارستان توش نوشته بود ... و از همه مهم تر؛ یه کپسول کوچیک مایع از سمّ مار!! نتیجه مشاهده: نیروی عملیاتی و بسیار وحشی و آموزش دیده! یه بدبخت که کارش سلاخی کردن مردم هست و عکس و آدرس بهش میدن و اونم کارو تموم کنه و جنازه تحویل میده! بچه ها رسیدن و بهشون گفتم که همه اسباب وسایل این دو تا، حتی لباسهایی که به تن کردن را همین الان برام بفرستن اداره! به عمار بیسیم زدم و پرسیدم: «کجایی؟» عمار جواب داد: «پیش مجید!» گفتم: «خوبه؟ مشکلی نداره؟» گفت: «آره! خدا رحمش کرده! تو حلقه اغتشاشگرها گیر کرده بوده و بالاخره یه جوری خودشو نجات داده!» گفتم: «داستان سمند چی بود؟ چی میگفت؟» گفت: «هیچی! یه اشتباه! یه کم تجربگی!» گفتم: «عمار اگه چیزی باید بدونم بگو!» گفت: «فقط حاجی لطفا برو خونه و استراحت کن! فردا هر وقت خواستی بیا ... من امشب اداره هستم. بچه ها هم هستن! شما برو خونه و ....» حرفشو قطع کردم و گفتم: «ببین عمار جان! ازت ممنونم که داری تلاش میکنی منو آروم کنی! اما از امشب کارمون دراومده! تازه اگر بذارن با گندایی که امشب بالا آوردیم ادامه این پرونده با من باشه!» عمار هم حرف منو قطع کرد و گفت: «هیچ کدوممون گندی بالا نیاوردیم. ببخشیدا. چرا اینو میگی؟ ما خیلی معمولی عمل کردیم و الان هم باید ادامه راه را بریم! پس حاجی لطفا حرف تو دهن بقیه نذار!» یه کم تن صدامو بردم بالا و گفتم: «معمولی؟ عمار ما الان وضعمون معمولیه؟! دو تا جنازه رو دستمونه و یه پسره بیضه پوکیده! میگی معمولی باشم و معمولی هستیم؟ عمار چرا ... اصلا ولش کن! یاعلی!»
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
عمار فورا گفت: «حاجی امشب با من! تو برو خونه! برو پیش مادر بچه هات! فردا بعد نماز صبح بیا دوباره از اول همه چیزو بررسی کنیم! باشه حاجی؟» نمیدونستم چی بگم؟ فقط سکوت کردم و از پنجره اطاق بیمارستان، وقتی داشتن عکس و مستندات اون دو تا جنازه را تهیه میکردن و پزشکی قانونی و دکتر خودمون بالا سر اون دو تا عوضی بودند، به بیرون نگاه میکردم! عمار که دید من سکوت کردم، گفت: «آفرین حاجی! صبح منتظرتم. علی یارت!» رفتم پایین و یه دربست گرفتم! حالم بد بود. احساس شکست خورده ها را داشتم! با اینکه بازم طبق محاسباتمون جلو بودیم اما میدونستم که خیلی عقبتر از حریف هستیم! سه چهار دقیقه ای بود که راه افتاده بودیم. که یهو دلم خواست به همراه خانمم پیام بدم و بنویسم: «بیداری؟» فورا نوشت: «آره عالی جناب! میایی پیشم؟» نوشتم: «خرابم!» نوشت: «پس حتما منتظرتم!» ادامه دارد... دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و وقت شما بخیر🌹☺️ خوبین؟ خوشین؟ چه خبر؟ ایشالله همیشه سالم باشین❤️ (حالا اگه نمیریزین پی وی و از تفاوت های ان شاءالله و ایشالله تذکر نمیدین😂) پست های امروز تقدیم با احترام👇
🔷سندروم اردک چیست؟🔷 اصطلاح سندروم اردک توسط پژوهشگران دانشگاه استنفورد بعد از بررسی پست‌های مجازی چند دانشجو که خودکشی کرده بودند ابداع شد. اگر به شنا کردن اردک در آب توجه کنیم ما تنها قسمتی از بدن او را می‌بینیم که به آرامی بر روی آب در حال حرکت است، درحالی‌که متوجه تقلای این اردک که با تلاش پاهای خود را تکان می‌دهد تا حرکت کند، نمی‌شویم. دانشجویانی هم که خودکشی کرده بودند تصاویری شاد یا نقل‌قول‌هایی امیدبخش از خود منتشر کرده بودند که به ظاهر نشان می‌داد آنان بسیار شاد و خوشبخت هستند، در صورتی که خارج از شبکه‌های مجازی و در دنیای واقعی با مشکلات روحی زیاد دست‌وپنجه نرم می‌کردند. در واقع مبتلایان به «سندرم اردک» کسانی هستند که تلاش می‌کنند همواره تصویری شاد و خوشبخت از خود در فضای مجازی نشان دهند در صورتی که در دنیای واقعی با مشکلات زیادی مواجه هستند. اگر کمی به فضای مجازی دقت کنید متوجه می‌شوید که متاسفانه افراد زیادی در آن مبتلا به سندروم اردک هستند که به صورت افراطی سعی در شاد نشان دادن خودشان و عکس یا فیلم گذاشتن از خوشگذرانی‌هایشان هستند و این تصویری دور از واقعیت را به افراد نشان می‌دهد که تبعات روانی و اجتماعی منفی برای جامعه به همراه دارد. پست اینستاگرام پرویز پرستویی @Mohamadrezahadadpour
🇮🇷وزارت خارجه عجله نکند!🇮🇷 "شریعتمداری"، مدیر مسئول روزنامه کیهان: 🔹می‌گویند در آن زمان‌های قدیم شخصی نزد نجاری رفت و برای کودکش که تازه به دنیا آمده بود سفارش ساخت یک گهواره داد. نجار اما در ساخت گهواره امروز و فردا می‌کرد و تاخیرش آنقدر به درازا کشید که کودک بزرگ شد و ازدواج کرد و صاحب فرزند شد و نزد نجار رفت و از نجار خواست که حالا دیگر گهواره را برای فرزند او بسازد! و نجار با شرمندگی تیشه را برداشت که برای ساخت گهواره بر تکه چوبی فرود آورد ولی تیشه به پای خودش اصابت کرد و خون جاری شد و با عصبانیت گفت؛ پدران ما یک چیزی می‌دانستند که می‌گفتند؛ بر کار عجله لعنت! 🔹وزارت امور خارجه در حالی ادعا می‌کند که «بلا‌فاصله بعد از اخراج ۲ دیپلمات کشورمان سفیر هلند در تهران را احضار کرده و مراتب اعتراض ایران را به وی ابلاغ کرده است» که ۲ دیپلمات کشورمان یک‌ماه و چند روز قبل از هلند اخراج شده و به ایران بازگشته‌اند -‌بخوانید دیپورت شده‌اند- و معلوم نیست که خبر این اقدام خصمانه و اهانت‌آمیز هلند را با چه توضیح و توجیهی پنهان کرده بودند؟! 🔹وادادگی و مماشات وزارت امور خارجه در مقابل کشور کوچک و کم‌ اهمیتی مانند هلند که اگر دو عدد پونز روی نقشه آن بزنید از نقشه محو می‌شود! در حالی است که دولت هلند طی چند سال گذشته کارنامه سیاه و آلوده به دهها جنایت علیه کشورمان دارد که ایجاد بنیاد «هیفوس» برای سازماندهی تروریست‌ها و ضدانقلابیون فراری، تاسیس دفتری با مدیریت الیزابت چنی، دختر دیک چنی، معاون جرج بوش برای آموزش روزنامه‌نگاران در جریان فتنه آمریکایی اسرائیلی ۸۸ و... فقط ‌اندکی از آن بسیارهاست و اما جنایت‌بار‌ترین نمونه آن که اخیرا فاش شد، اینکه دولت هلند به محمد‌رضا کلاهی عامل انفجار حزب جمهوری اسلامی پناهندگی سیاسی داده بود و برای پیشگیری از شناخته شدن او، نام مستعار «علی معتمدی» را بر وی نهاده و با همین نام مستعار برای این تروریست وحشی اسناد اقامتی صادر کرده بود. 🔹انتخاب نام مستعار برای کلاهی و صدور اسناد اقامتی با همین نام برای او به وضوح حاکی از آن است که دولت هلند از هویت واقعی این جنایتکار با خبر بوده است و دقیقا به همین علت است که امروزه -‌بعد از هلاکت کلاهی و افشای هویت واقعی او- برخی از احزاب سیاسی هلند، دولت این کشور را به اتهام حمایت از تروریست‌ها زیر سؤال برده و در این خصوص توضیح می‌خواهند. 🔹دولت هلند باید به جرم حمایت از تروریست‌ هایی که دستشان به خون ۱۷ هزار ایرانی آغشته است در جایگاه متهم قرار گرفته و در مقابل مطالبات ایران اسلامی پاسخگو باشد، نه آنکه در جایگاه طلبکار بنشیند و ۲ دیپلمات کشورمان را اخراج کند و در همان حال وزارت خارجه کشورمان به جای برخورد مقتدرانه و حفظ عزت مردم این مرز و بوم، با این دولت جنایتکار مماشات که هیچ! بلکه به نوعی اظهار ضعف و خودباختگی کند! و در مقابل اقدام خصمانه دولت هلند در اخراج دیپلمات‌های کشورمان، یکماه و چند روز سکوت کند و بعد هم به خلاف‌گویی روی آورده و ادعا کند بلافاصله سفیر هلند را احضار کرده است! و درباره این اقدام غیر‌دوستانه! -‌به جای جنایتکارانه- توضیح خواسته است! @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و عرض تسلیت به مناسبت شهادت حضرت صادق علیه السلام امشب زودتر داستان ۲ را تقدیم میکنم و ان شاءالله آخر شب، مختصر هم خواهیم داشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و چهارم» سحر پاشدم. هنوز یه ربع تا اذون صبح مونده بود. رفتم یه دوش گرفتم و نماز صبح را خوندم و آماده شدم که برم. دلم نیومد خانمم را بیدار کنم. گوشیشو کوک کردم که هم نمازش قضا نشه و هم مدرسه بچه ها دیر نشه و زدم بیرون! ماشین دم در خونه منتظرم بود. سوار شدم. گفتم: «بوی کله پاچه میاد؟» راننده گفت: «بله قربان! جناب عمار دستور دادن که دو سه دست بگیرم.» کلا عمار رگ خوابم دستشه و بلده که یه روز خوب برای من، علاوه بر دوش آب گرم و دعای عهد بعد از نماز صبح، با یه کله پاچه مغازه اوس کریم کلّه کامل میشه و میشه روی انرژی اون روز بیشتر حساب کرد. اما ... به عمار بسیسیم زدم و گفتم: «سلام. صبح بخیر! چه خبر؟» گفت: «سلام حاجی. الحمدلله. خبری نیست. امن و امان. دیشب شیراز خیلی شلوغ بوده و اینا که حالا وقتی اومدی میگم برات. جانم؟ جایی باید بریم که الان بیسیم زدی؟» گفتم: «آباریک الله! لطفا تنها بیا. سر میدون احسان منتظرتم. اول معالی آباد. فقط یه کم زود. دو تا برگ ماموریت هم پر کن و بیا تا اینو بفرستم بره.» خیلی معطل نشدم. فورا اومد و پیاده شدم و بی خیال کلّه کریم کلّه و سوار ماشین شدم. عمار گفت: «دیشب دو نفر از بچه های گشت خودمونو گذاشتم به همین آدرسی که میخوایم بریم. کسی رفت و آمد نداشته. جای نگرانی نیست. نه در پشتی داره و نه آپارتمان پیچیده ای هست. دسته کلید توی جیب اون قّل چماق را هم برداشتم. کلا هر چی دسته کلید تو جیب سه نفرشون بود برداشتم و آوردم. بالاخره یکیش به اون آپارتمان میخوره دیگه!» هیچی نگفتم و فقط فکر میکردم. عمار گفت: «چیه باز؟ به چی فکر میکنی؟» گفتم: «گوشیاشون روشن گذاشتی؟» یه مکث کرد و بعدش گفت: «ببخشید. دیگه حواسم به این نبود.» گفتم: «الان کی دفترته؟» گفت: «مجید! سعید که از دیشب تا حالا اینقدر شوک و فشار تحمل کرده که خوابه هنوز. البته هنوز آفتاب نزده. کلا مجید تا صبح بیدار بود و کار میکرد!» بیسیمو برداشتم و رفتم رو خط مجید. گفتم: «مجید!» گفت: «جانم قربان! به دلم واضح شده بود که ممکنه کارم داشته باشین!» گفتم: «تو دیروز منی! روحیات اینجوریمون به هم خیلی نزدیکه! مجید خسته نیستی؟ تمرکز داری؟» گفت: «بله حاج آقا. امر؟» گفتم: «ممکنه کم کم سر و کله رفقای اینا پیدا بشه و براشون زنگ بزنن و اس ام اس و اینا. البته اگه تا حالا ....» گفت: «هم بدم خط ها را کنترل کنن ... هم موقعیت مکانیشون چک کنم ... هم اگه لازم شد جوابشون بدم! آره؟» گفتم: «نه به این غلیظی! اما آره. فقط مجید لطفا تا جایی که میتونی جواب تماسشون نده!» گفت: «حتما. دیگه؟» گفتم: «دیگه اینکه سلامتی. سعید بهتره؟» گفت: «دیشب خیلی ناراحت بود که ناراحتتون کرده! اینقدر اعصابش به هم ریخته بود که یه قرص بهش دادم که یه کم بتونه استراحت کنه!» گفتم: «لطفا بی خبرم نذار!» گفت: «خیالتون راحت! فقط اجازه میخوام که نت همراهشون هم وصل کنم تا بتونم یه وارسی حسابی بکنم.» گفتم: «حکمشو بگیر. هر چند مشکلی نداره و هماهنگه. اما اول حکمشو بگیر. یاعلی!» تا اینکه رسیدیم به موقعیت مورد نظر... با اون دو نفری که دیشب نامحسوس اونجا کشیک میدادن پیام دادم که حواسشون باشه که ما میخوایم بریم داخل! بسم الله گفتیم و از ماشین پیاده شدیم و رفتیم در ساختمونشون. یه ساختمون شیش هفت طبقه و نسبتا مجلل! خب ما بودیم و چیزی حدود سیزده چهارتا کلید! گفتم: «عمار کلیدای اون پسره کیان را اول امتحان کن!» اتفاقا یکی از همونا بود و در را باز کردیم و رفتیم توی آسانسور. وقتی میخواستیم دکمه بالابر را بزنم، گفتم: «عمار من از راه پله ها میام. میخوام یه چک بکنم. لطفا کار خاصی نکن تا برسم.» پیاده شدم و زدم به دل پله ها و رفتم بالا... طبقه اول ... طبقه دوم ... طبقه سوم ... و ... همین طوری که بالا میرفتم، راهروها را هم یه چک میکردم... تا اینکه رسیدم به عمار. عمار به طرف یکی از درها اشاره کرد و گفت: «حاجی اونه!» یه نگا به اطراف راهرو کردم. تا اینکه یه چیزی دیدم ... به عمار گفتم: «عمار جان نمیتونیم با سلام و صلوات بریم داخل!» گفت: «آهان ... دوربین پشت سرتو میگی؟ آره دیگه!» گفتم: «فقط زود لطفا!» عمار فورا دسته کلید را انداخت روی در و داشت کلیدا را امتحان میکرد. دو سه تا بیشتر نبود. منم اسلحمو آوردم بیرون و آماده شدم! تا اینکه باز شد. تا باز شد، با احتیاط رفتم داخل! و عمار هم به فاصله دو متر از من، مسلح و آماده اومد داخل! اولین در، در دسشویی بود. به عمار اشاره کردم که دسشویی با تو! عمار هم در ورودی را نیمه باز گذاشت ... خیلی با احتیاط و قدم به قدم ... و چند ثانیه بعدش ... دستشو برد به سمت دستگیره درب دسشویی! خودمم جلوتر از عمار با یکی دو متر فاصله، به طرف حال و آشپزخونه رفتم.
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
خیلی خیلی ساکت بود و ما هم حواسمون بود که صدای راه رفتنمون هم نیاد. اما از روشن بودن رسیور زیر تلوزیون و بوی سیگار و حال و هوایی که خونه داشت، حدس زدم که باید کسی اونجا باشه و متوجه حضور ما در خونه و حتی راهروی آپارتمانشون شده! تو همین فکرا بودم که یهو اون سکوت و خلوت پاره شد و یه صدای خیلی بدی اومد! تا برگشتم پشت سرم، دیدم عمار به طرف دیوار پشت سرش پرت شده و صدای دادش رفت بالا... فورا برگشتم به طرفش و داشتم به طرفش نزدیک میشدم که چشمتون روز بد نبینه! دیدم یه غول بی شاخ و دم تو دسشویی بوده و تا عمار در را باز کرده، محکم با لگد زده به قفسه سینه عمار و پرتش کرده به طرف دیوار! تا رو کردم به طرف عمار و میخواستم را هبیفتم به طرفش، دیدم غول بی پدر، با قمه از دسشویی داره میاد بیرون و رفت به طرفش ... ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◾️روضه مجازی شب شهادت امام صادق علیه السلام◾️ سحر امشب حدود ساعت یک و نیم بامداد در کانال دلنوشته های یک طلبه در https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
سلام خدمت رفقای گل هیئتی خودم🌹 لطفا حتما یه وضو بگیرید و یه گوشی با خودتون خلوت کنید تا مراسم را شروع کنیم. پاشو عزیزم پاشو بسم الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم و الحمدلله رب العالمین . لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم و صل الله علی محمد و آله الطاهرین و لعنه الله علی اعدائهم اجمعین من الان الی قیام یوم الدین سلام خداوند سبحان خدمت نورانی مادر سادات فاطمه زهرا سلام الله علیها نیت میکنیم و ثواب جلسه امشب تقدیم میکنیم خدمت حضرت زهرا سلام الله علیها و همه شهدای عرصه اقتدار و امنیت ... لطفا سه صلوات محمدی پسند خدمت بفرمایید🌹
🔸لطفا سخنرانی امشب که خیلی هم کوتاه هست را به دقت و حداقل دو سه بار مطالعه کنید👇
⬛️⬛️⬛️⬛️⬛️⬛️⬛️⬛️⬛️⬛️⬛️ 💠شاگردی که درس پس میدهد💠 💠قسمت اول: رُوِیَ عَنِ الصَّادِقِ ع أَنَّهُ قَالَ لِبَعْضِ تَلَامِذَتِهِ أَیَّ شَیْءٍ تَعَلَّمْتَ مِنِّی قَالَ لَهُ یَا مَوْلَایَ ثَمَانَ مَسَائِلَ قَالَ لَهُ ع قُصَّهَا عَلَیَّ لِأَعْرِفَهَا، از امام صادق صلوات الله و سلامه علیه روایت شده، که به یکی از شاگردانشان فرمودند ، از من چه آموختی عرض کرد یا مولای هشت مسئله آموختم حضرت فرمودند بیان کن بدانم قَالَ : الْأُولَى:  رَأَیْتُ کُلَّ مَحْبُوبٍ یُفَارِقُ عِنْدَ الْمَوْتِ حَبِیبَهُ فَصَرَفْتُ هِمَّتِی إِلَى مَا لَا یُفَارِقُنِی بَلْ یُؤْنِسُنِی فِی وَحْدَتِی وَ هُوَ فِعْلُ الْخَیْرِ گفت : اول: دیدم هر دوستی را که در زمان مرگ از دوستش جدا میشود ، پس سعی کردم همتم را در چیزی بکار برم که ترکم نمیکند و مونس تنهائی من است و آن کار خیر است  فَقَالَ: أَحْسَنْتَ وَ اللَّهِ حضرت سلام الله علیه فرمودند : احسنت و الله  الثَّانِیَهُ: قَالَ رَأَیْتُ قَوْماً یَفْخَرُونَ بِالْحَسَبِ وَ آخَرِینَ بِالْمَالِ وَ الْوَلَدِ وَ إِذَا ذَلِکَ لَا فَخْرَ وَ رَأَیْتُ الْفَخْرَ الْعَظِیمَ فِی قَوْلِهِ تَعَالَى إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ فَاجْتَهَدْتُ أَنْ أَکُونَ عِنْدَهُ کَرِیماً  دوم: دیدم افرادی را که به حسب و مال و فرزند و اینگونه چیزها افتخار میکنند، و من بزرگترین فخر را در گفته خدای متعال دیدم که فرموده “در حقیقت ارجمندترین شما نزد خدا پرهیزگارترین شماست” ( حجرات / ۱۳ )  پس سعی کردم نزد خدای متعال گرامی باشم  قَالَ: أَحْسَنْتَ وَ اللَّهِ حضرت سلام الله علیه فرمودند : احسنت و الله  الثَّالِثَهُ قَالَ رَأَیْتُ لَهْوَ النَّاسِ وَ طَرَبَهُمْ وَ سَمِعْتُ قَوْلَهُ تَعَالَى وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى فَإِنَّ الْجَنَّهَ هِیَ الْمَأْوى فَاجْتَهَدْتُ فِی صَرْفِ الْهَوَى عَنْ نَفْسِی حَتَّى اسْتَقَرَّتْ عَلَى طَاعَهِ اللَّهِ تَعَالَى  سوم: دیدم بیهودگی مردم و خوشگذرانی آنها را و شنیدم فرموده خدای متعال را ” و اما کسى که از ایستادن در برابر پروردگارش هراسید، و نفس خود را از هوس باز داشت… پس جایگاه او همان بهشت است”. ( نازعات /۴۱) ” پس سعی کردم بیهودگی را از خود دور کنم تا آنکه در فرمانبری خدای متعا ل مستقر باشم  قَالَ: أَحْسَنْتَ وَ اللَّهِ حضرت سلام الله علیه فرمودند : احسنت و الله  الرَّابِعَهُ قَالَ رَأَیْتُ کُلَّ مَنْ وَجَدَ شَیْئاً یُکْرَمُ عِنْدَهُ اجْتَهَدَ فِی حِفْظِهِ وَ سَمِعْتُ قَوْلَهُ سُبْحَانَهُ مَنْ ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً فَیُضاعِفَهُ لَهُ وَ لَهُ أَجْرٌ کَرِیمٌ فَأَحْبَبْتُ الْمُضَاعَفَهَ وَ لَمْ أَرَ أَحْفَظَ مِمَّا یَکُونُ عِنْدَهُ فَکُلَّمَا وَجَدْتُ شَیْئاً یُکْرَمُ عِنْدِی وَجَّهْتُ بِهِ إِلَیْهِ لِیَکُونَ لِی ذُخْراً إِلَى وَقْتِ حَاجَتِی إِلَیْهِ  چهارم : دیدم هرکس هر گاه چیز گرانبهائی دارد سعی در حفظ آن مینماید و فرموده خدای متعال را بیاد آوردم که فرموده” کیست آن کس که به خدا وامى نیکو دهد تا [نتیجه‌اش را] براى وى دوچندان گرداند و او را پاداشى خوش باشد؟ “  (حدید / ۱۱)  پس دوچندان شدن را دوست داشتم و هیچ کس را نگهدارنده تر از او ندیدم و هر چیزی را که گرانبها دیدم به او سپردم تا ذخیره روز احتیاجم به او باشد  قَالَ: أَحْسَنْتَ وَ اللَّهِ حضرت سلام الله علیه فرمودند : احسنت و الله  ادامه دارد... کانال دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour ⬛️⬛️⬛️⬛️⬛️⬛️⬛️⬛️⬛️⬛️⬛️