eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.9هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
558 ویدیو
112 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت دهم 💥 🔺خانه بانو حنانه بانو حنانه که بسیار در کارش استاد بود، مسابقه ای بین اِما و لیلا گذاشت. به اِما گفت: «اصلا مراعات بچه بودن لیلا را نکن. تا میتوانی تند بدو!» اِما که سرحال تر از روزهای قبل بود، سرش را تکان داد و نگاهی به لیلا انداخت. لیلا به بانو حنانه نگاه کرد. بانو حنانه از لیلا پرسید: «آماده ای دخترم؟» لیلا سرش را تکان داد. هر دو خم شدند تا به محض این که حنانه برای سومین بار کف زد، شروع به دویدن کنند. حنانه تا آمادگی را در آنها دید، بار اول دستانش را به هم زد. هیجان در لیلا و اِما موج میزد. بانو برای بار دوم دستانش را محکم به هم زد. آنها کمرشان را بالا آوردند و منتظر ماندند. تا این که حنانه برای سومین بار کف زد. به محض شنیدن سومین کف، لیلا و اِما شروع به دویدن کردند. اینقدر هر دو تند میدویدند که گرد و خاک مختصری پشت سر آنها راه افتاد. مثل گلوله، حیاط را سپری کردند و از در خانه بیرون زدند. قرار بود یک دور طولانی در اطراف خانه حنانه بدوند و برگردند. حنانه به در خانه رفت. از پشت سرشان آنها را میدید که با تمام توان در حال دویدن هستند. برگشت و به ماشینی که در فاصله ده بیست متری خانه اش بود نگاه انداخت. رباب در آن ماشین نشسته بود. بانو سرش را به نشان «بیا» تکان داد. رباب از ماشین پیاده شد و به طرف مادرش رفت. وقتی وارد خانه شد، حنانه در را بست و همان پشت در شروع به حرف زدن کردند. -سه دقیقه بیشتر فرصت نداریم. اِما تو رو اون شب دیده. حواست به هویتت باشه. -چشم. چیکار باید بکنم؟ -عاتکه رو یادته؟ -بله. بانو عاتکه. خب؟ -باید بری اونجا! دوست ایرانی ما میگه احتمالا میان دنبال اِما و امکان این که ردِ اونو در روستای عاتکه بزنند، زیاده! -درسته. عاتکه رو بیارم؟ -عاتکه حواسش به خودش هست. کارشو بلده. تو مثل سایه بچسب به اونایی که میان دنبال اِما! دوست ایرانمون گفت هم نباید خطِ عاتکه بسوزه و هم نباید اونایی که میان دنبال اِما رو از دست بدیم. -باشه. مادر! اِما کیه؟ -نمیدونیم. اما آدم عادیِ آمریکایی به اردن نمیاد! اگرم بیاد، به راحتی از مرز ردش نمیکنن! اگرم ردش بکنند، به این راحتی تا اینجا دووم نمیاره. میگه اومدم دنبال شوهرم اما نمیگم چیکاره است. منم خیلی حساس نشدم تا حساس نشه. دوست ایرانیمون میگه هر چی هست، شوهرش یه سرباز معمولی نیست. چون سربازان معمولی رو نمیبرن اردن! -ینی ممکنه افسر و یا نیروی اطلاعاتی باشه؟ -اِما هر چیزی ممکنه باشه الا اینایی که تو گفتی! حدس من و دوست ایرانیمون اینه که شاید همسر یکی از مقامات ارشد نظامیِ آمریکا باشه. -الان برم؟ -بله. همین الان حرکت کن. از امیرالمومنین خواستم که دیر نشده باشه. برو که الان اِما و لیلا پیداشون میشه. -ان‌شاءالله. -فی امان الله! پوشیَتو بذار و برو! این سبد سبزی رو هم با خودت ببر! رباب چادر عراقی‌اش را بیشتر دور خودش پیچید. پوشیه زد و سبد سبزی را روی سرش گذاشت و در را باز کرد و رفت. تا رفت بیرون، اِما و لیلا که با سرعت برق و باد میدویدند و هنوز ده پونزده متر با در خانه حنانه فاصله داشتند، او را از پشت دیدند. تا این که هر دو به در رسیدند. چون یک لحظه حواس اِما به زنِ سبزی فروش پرت شد، لیلا زودتر رسید و تا وارد حیاط خانه حنانه شد، از خستگی افتاد زمین. اِما هم روی زمین دراز کشید. هر دو نفس نفس میزدند. تا این که دیدند حنانه با لبخند آمد بالای سرشان و شروع به پاشیدن آب روی سر و بدن آنها کرد. همگی میخندیدند. لیلا که بازی کردنش گل کرده بود، همین طور که حنانه روی آنها آب میپاشید، غلت خورد و خودش را پشت سر اِما مخفی کرد. اِما که دید لیلا به او پناه آورده، و از طرف دیگر حنانه بی رحمانه شیلنگ آب را به طرف آنها گرفته، تلاش کرد لیلا را پناه بدهد. سرش را پایین انداخته بود تا آب به صورتش نخورد. دستش را به طرف آب دراز کرد تا از فشار آب جلوگیری کند. و با آن یکی دستش لیلا را پشت سرش جا میداد. ادامه...👇
حنانه هم بلد بود. دور آنها چرخ میخورد و آب را با شدت بیشتر روی آنها میریخت. در واقع داشت کاری میکرد که لیلا بیشتر به طرف اِما برود و به او بچسبد. اِما هم که داشت میخندید و میجنگید، سعی میکرد که او را نجات بدهد. اینطوری بود که برای اولین بار، مهر اِما نسبت به لیلا گل کرد و او را محکم بغل کرد تا در برابر فشار آبی که حنانه روی آنها میریخت، از لیلا محافظت کند. 🔺اردن-باشگاه نظامیان آمریکا بن هور در جمعی از کارشناسانی که دعوت کرده بود، نشسته بود و با هم گفتگو میکردند. اطراف آنها دو تا مانیتور بود که از هر دو اتاق ابومجد را در دو زاویه مختلف نشان میداد. یکی از کارشناسان گفت: «جواب دروغ سنج درباره ابومجد منفیه. هیچ اثری از دروغ در دستگاه ثبت نشد. خط آرامش و تپش قلب و نبض ابومجد چیزی رو نشون نداد.» کارشناس دوم گفت: «در حمله ای که با ساطور به اون شد، به اندازه کسی که داره میمیره و ترسیده، وحشت ثبت شد و با موشکافی که از رفتارش داشتیم، مشخص شد که آموزش نظامیِ خاصی ندیده و فرارش از دست کسی که ساطور به دست داشت، خیلی طبیعی و عادی بود. این نشون میده که آموزش دیده نیست. یعنی یادش ندادند که خودشو نجات بده و یا مثلا به ما دروغ بگه و بلد نیست که دروغ سنج رو دور بزنه.» کارشناس سوم گفت: «من ریز به ریز حرکاتش رو مدنظر داشتم. هیچ تناقض رفتاری ندیدم. من حرکات خیلی ها از جمله البغدادی و یکی دو تا از گنده های القاعده و داعش رو در سالهای قبل بررسی کردم. ابومجد جنسش با اونا خیلی متفاوته!» بن هور نفس عمیقی کشید و در حالی که به نقطه ای خیره شده بود گفت: «جنس ابومجد با هر کسی که عَلَم کردیم متفاوته! چه از شیعه و چه از سُنی. حداقل از سیزده نفری که شیعه هستند و الان هر کدومشون در عراق و سوریه و افغانستان و پاکستان و حتی ایران دارن فعالیت میکنند، ابومجد چندین سر و گردن از اونا بالاتره.» یک نفر پرسید: «دقیقا از چه نظر؟» بن هور جواب داد: «در پاکی و درستی و صداقت! وقتی نماز میخونه. وقتی ذکر میگه. وقتی راه میره. حتی وقتی عصبانی میشه. میشه ایمان را در ابومجد حس کرد. فیلم بازی نمیکنه. ریا نیست. خودشه.» کارشناس سوم پرسید: «باهاش مطرح کردید که چه برنامه ای دارید؟» بن هور گفت: «یه چیزایی از باب مقدمه گفتم. اما به هم ریخت. باورش براش سخته.» کارشناس دوم پرسید: «کی باهاش مستقیم طرح مسئله میکنید؟» بن هور گفت: «وقتی یک دور بردمش انگلستان و اسراییل! اون باید خیلی چیزها را با چشم خودش ببینه تا باور کنه که شیعه کسی به جز ابومجد رو نداره و فقط اونه که میتونه با کمک ما حرکت کنه و شیعه رو از دست مُلاها و مراجع شیعه نجات بده!» کارشناس اول پرسید: «و اگر نپذیرفت؟!» بن هور گفت: «میپذیره. خدا کنه اذیتم نکنه. من دیگه اینقدر جوون نیستم که بتونم انواع راه ها را برم تا راضیش کنم. این آخرین کاری هست که تو دنیا دارم. یا میپذیره یا با هم میمیریم!» این را که گفت، همه سکوت کردند و فقط به بن هور زل زدند. یکی از کارشناسان که تا آن لحظه ساکت بود گفت: «برای آرامشش برنامه ای ندارین؟» بن هور به او نگاه کرد و پرسید: «منظورت چه نوع آرامشیه؟» ادامه...👇
جواب داد: «بالاخره اون تنهاست و الان چندین ماهه که پیش شماست. از طرف دیگه، فکر نمیکنم پروسه کوتاه مدتی طول بکشه تا روی فُرم بیاد و بتونه بشه اون چیزی که شما میخواید. نیازهای غریزی و زناشویی این طور آدم معتقدی فقط با ازدواج حل میشه. چون اگر اینقدر معتقد باشه که شما و بقیه میگید، نمیشه هر شب دست یه دختری رو گرفت و فرستاد به خوابگاهش. برای این مسئله فکری نکردید؟!» بن هور میخواست حرفی بزند اما معلوم بود که خیلی فکرش مشغول است. حرفش را خورد و سکوت کرد و به نقطه ای روی میز زل زد. آن مرد ادامه داد: «پیشنهاد میکنم با مسائل جنسی و دختران معمولی که برای سربازان و افسران خودمون میاریم امتحانش نکنید. اصلا دیگه کلا امتحانش نکنید. چون پس میزنه و کار شما رو سخت تر میکنه.» بن هور بیشتر به فکر رفت. تا این که از سر جا بلند شد و به طرف سوییت ابومجد رفت. دید نشسته پایین قفسه کتاب و در حال مطالعه است. رفت و صندلی گذاشت و یکی دو متری اش نشست. وقتی ابومجد دید بن هور نشسته و به او زل زده، کتابی را که در دست داشت بست و به بن هور گفت: «درباره حرف شما فکر کردم. شدنی نیست.» بن هور لبخندی زد و شروع به خواندن آیاتی از کتاب خودشان کرد و گفت: «و او میان شما زندگی میکند. میخورد و راه میرود و با شما چنان آمیخته که او را نمیبینید.» ابومجد گفت: «مردم اینقدر ساده و بی عقل نیستند که به یکی مثل من جوری توجه کنند که چشم و دلشون سیر بشه و دیگه به مراجع نگاه نکنند و دین و آخرتشون رو از من بگیرند.» ادامه... 👇
بن هور اما در حال و هوایی که بود، به جملات بی ربط با سخنان ابومجد ادامه داد: «او را سفیهان از خود و نجیبان در خود و عالمان بر خود میبینند. او کسی است که در وقتش عادلی خاک نشین و در زمانش مقتدری خون ریز خواهد بود. وقتی به چهره او مینگری...» ابومجد کتاب را به زمین کوبید و به بن هور گفت: «تو اصلا متوجه نیستی داری چی میگی! دوران فرق کرده. مردم عوض شدند.» بن هور با صدای بلند گفت: «تو متوجه نیستی ابومجد! ببین! چشماتو وا کن و دور و برتو ببین! ابوبکرالبغدادی رو ببین! یه حیوونِ وحشیِ زنباره و خونخوار! غیر از اینه؟ کاری کردیم و کاری کرده که سربازانش از اقصی نقاط دنیا دارن به کمکش میان! چرا؟ چون علم سیاه دستشه! بُرد با کسیه که عَلَم دستشه! الان دست البغدادی هست. البته که تو قرار نیست مثل اون بشی. چون اون سیاهه. ولی تو از برف سپیدتری! اون بر پایه خون و رعب و وحشت اومده بالا اما تو با عَلَم سفید و سبز و بر پایه صلح و مودت قراره حرفتو بزنی!» ابومجد گفت: «وقتی میگم نمیفهمی سرم داد نزن! عَلَم وقتی دست گرفتی، نمیشه راه بیفتی و لبخند بزنی و حرفای قشنگ تحویل مردم بدی! اینا آدمو میخورن. عَلَم خون میخواد. عَلَم علمدار میخواد. اینم علم سبز و سفید که تا حالا در تاریخ لنگه نداشته و اَحدی علم سبز و سفید بلند نکرده. هر کسی بوده سیاه بوده. از خراسان بگیر تا شام و جاهای دیگه!» بن هور گفت: «خون میخواد، بریز! آدم میخواد، جمع کن! پول میخواد، بگیر و خرج کن! ولی از چیزی که هستی و میتونی باشی نگذر! کوتاه نیا!» ابومجد گفت: «اصلا از کی تا حالا تویِ یهودیِ بی پدر و مادر شدی دلسوز اسلام و مسلمین و نسخه عَلَم سفید برامون میپیچی؟! از تو آدم تر نداشتند بفرستند؟!» بن هور با داد گفت: «من حروم زاده! من سیاه! نه. نداشتند. ما هممون همینیم. اما ... (صداشو پایین آورد و به حالتی از کرنش و آرامش گفت) از تو حلال زاده تر و پاک تر و آدم تر و باسوادتر و معتقدتر پیدا نکردیم. بفهم اینو!» ابومجد سکوت کرد و به قفسه کتاب تکیه داد. بن هور که قفسه سینه اش درد گرفته بود، یک دستش روی قفسه سینه اش گذاشته بود و آرام میمالاند و ادامه داد: «ما اگه دنبال به گند کشیدن اسلام بودیم، یکی دیگه رو علم میکردیم. اون همه بابی و بهایی داریم. اون همه در اقصی نقاط عالم آدم داریم. ما فهمیدیم که دیگه ناپاکی جواب نمیده. فهمیدیم که باید کار بیفته دست یکی مثل تو! از جنس خودتون. نه به قول خودت، مایِ حروم زاده و کثافت و عوضی!» ابومجد به سکوتش ادامه داد. بن هور دیگر حالش خوب نبود. اما تحمل کرد و تیر آخر را زد و گفت: «بیشتر امامان شما کنیززاده بودند. غیر از اینه؟ از خانواده های سطح متوسط و پایین! خب این پیام داره. ینی نباید برای نجات اُمت دنبال کسی بگردیم که خاص باشه و همیشه از طبقات گنده و بزرگِ زُعما باشه. ما سه روز دیگه از اینجا میریم. میخوام ببرمت از نزدیک، با منابع دسته اول کتابخانه ها و مراکز بزرگ شیعه شناسی انگلستان و اسراییل آشنا بشی. سه ماه... شایدم بیشتر به تو فرصت میدم. با هر کسی در اونجا خواستی، بشین و گفتگو کن! ببین چه خبره؟ بعدش اگه خودت نخواستی، از همونجا به هر کشوری که خواستی، پناهندگی بگیر و برو دنبال زندگیت! فقط قبلش منو بکش! آره. منو بکش! تا دیگه بهت فکر نکنم و دیگه زنده نباشم و نیام دنبالت!» پیرمرد یهودی این را گفت و در حالی که از ناحیه قفسه سینه در اذیت و رنج بود، اتاق را ترک کرد و ابومجد را تنها گذاشت. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️توجه لطفا⛔️ فرداشب(دوشنبه) انتشار حیفا۲ را نداریم. به جاش خلاصه ۱۰ قسمت اول را خواهیم داشت. 👈 به یک نفر از عزیزانی که کاملترین و زیباترین خلاصه نویسی از ۱۰ قسمت اول حیفا۲ را ارسال کند، دو جلد کتاب از تألیفات خودم هدیه داده میشود.😍 تا فردا ظهر(ساعت۱۴) فرصت دارید که به صفحه شخصی بنده ارسال کنید.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
محمد حسین پویانفر
درود رفقا مهلت ارسال خلاصه نویسی از ۱۰ قسمت اول حیفا۲ تمام شد. بالغ بر ۲۰۰ خلاصه از طرف شما مخاطبین عزیز ارسال شده که خدا را شکر همه را مطالعه کردم. لطفا دیگه ارسال نکنید ان‌شاءالله امشب، نام برنده مسابقه اعلام خواهد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
دوستان از ۱۰ قسمت اولِ فصل دوم حیفا ؛ 👇 سرکار خانم سیما نورعلی ان‌شاءالله موفق باشند. هدیه دو کتاب از آثارم را خدمتشون ارسال خواهیم کرد. این هم خلاصه‌ای که ارسال کردند👇
بسم الله الرحمن الرحیم پس از کتاب موفق «حیفا» که مورد استقبال مخاطبان واقع شد، شب‌های پاییز امسال را با کتاب «حیفا ۲» همراه می‌شویم. هر شب حوالی ساعت ۹ میتوانید قسمت جدید را در کانال جناب مطالعه کنید. حیفا ۲ از باشگاه نظامیان ارتش آمریکا در اردن شروع می‌شود. اِما به همراه دختر کوچکش میا به استقبال همسر خود، مارشال -که یکی از فرماندهان ارتش آمریکا است- آمده است. در مدت زمان کوتاهی که خانواده کوچک مارشال در باشگاه نظامیان مستقر هستند اِما که از این دوری‌ها و ماموریت‌های طولانی مدت مارشال خسته شده از این موضوع به همسر خود گله میکند. مارشال با بیان اینکه در موقعیت کنونی باید در عراق حضور داشته باشد در صدد است که اما را راضی کند که همراه دخترشان به آمریکا بازگردد با این حال اِما به او گوشزد می‌کند که یا با هم آمریکا برمیگردند یا اینکه همگی با هم به عراق میروند. مارشال اما در روز موعود با خانواده خود خداحافظی کرده و به عراق برمیگردد غافل از اینکه اِما نقشه‌هایی در سر دارد. یک هفته بعد، زمانی که مارشال به همراه چند افسر دیگر در یک مقر فرماندهی عملیات آمریکا در عراق مشغول رصد یک کاروان لجستیک هستند اتفاق عجیبی رخ می‌دهد. پهباد‌ها تصاویر ۴ مرد را نشان میداد که قصد انجام عملیات روی کاروان لجستیک را داشتند. نفر اول و دوم پیش از آنکه بتوانند اقدامی انجام بدهند مورد هدف قرار میگیرند. حالا همگی به مانیتور چشم دوخته‌اند که دو نفر باقی‌مانده اقدامی انجام دهند که در کمال تعجب، آن دو نفر مرد عراقی با هم گلاویز می‌شوند. فرد قوی‌تر موفق می‌شود رفیقش را نقش زمین کرده و آرپی‌جی را به سمت کاروان لجستیک هدف بگیرد اما او هم با فرمان مارشال نقش زمین می‌شود. به دستور بن هور، پیرمرد یهودی حاضر در مقر، تیم ضربت ماموریت می‌یابد که آن مرد عراقی بازمانده را به مقر بیاورند؛ این در حالیست که بن هور زیر لب به زبان عبری برای سلامتی این مرد دعا می‌خواند و لحظه‌شماری میکند تا با این شورشی که از مرگ برگشته ملاقات کند.. از سوی دیگر مارشال خبردار میشود که همسر و دخترش در اردن ناپدید شده و به آمریکا برنگشته‌اند؛ غافل از اینکه اما و میا با مشقت هر چه تمام‌تر موفق شدند از مرز اردن وارد عراق شوند.. اما و میا برای استراحت در قهوه‌خانه‌ای در روستای رطبه توقف میکنند و توسط زنی عراقی به نام عاتکه پذیرایی می‌شوند. در آنسوی ماجرا، تیم ضربت برای یافتن آن مرد عراقی متمرد، رد او را در روستا زده‌اند و با سرعت هر چه تمام‌تر برای یافتن او به تکاپو افتاده‌اند. از دیگر سوی ماجرا، بانو رباب- شخصیتی که در رمان حیفا با اون آشنا شدیم- را میبینیم که همراه تیم خود برای یافتن آن مرد عراقی و دستگیری او به روستا رسیده‌اند. بانو رباب با اینکه در این گیر و دار گلوله‌ها توانسته به او برسد دستور میگیرد که برگردد و با تیم ضربت درگیر نشود و این در حالیست که مرد عراقی را به مقر آمریکا میبرند و هواپیماهای بمب‌افکن آمریکا هر لحظه به روستا نزدیکتر میشوند.. روستا مورد هجوم بمب‌ها قرار گرفته و قهوه‌خانه هم با خاک یکسان میشود. بانو رباب با سرعت عمل بالای خود توانست که از مهلکه گریخته و در این میان دخترکی کوچک را نیز نجات دهد. عاتکه اِما را از قهوه‌خانه نجات می‌دهد اما... میا همان جا جان می‌سپارد. اما پس از بهوش آمدن خود را در خانه‌ای میبیند و با بانو حنانه رو به رو شده، خبردار میشود که دختر کوچکش در حمله هوایی آمریکا کشته شده... بانو حنانه به او اطمینان میدهد که او را به مکان امنی خواهد برد... مرد عراقی را به مقر می‌آورند و حالا بن هور همچون تشنه‌ای که به آب حیات دست یافته باشد آن مرد را به اتاق مخصوص خودش برده تا شخصا از او مراقبت کند؛ بخشی از زمان خود را به مداوای آن مرد و بخشی را به عبادت و دعا برای او میگذراند... از سوی دیگر، بانو حنانه و رباب نیز برای پس گرفتن آن مرد عراقی -که اسمش ابومجد است- با هم به گفتگو می‌نشینند. ابومجد پس از مراقبتهای شبانه روزی بن هور بالاخره به هوش آمده و اولین چیزی که میبیند تصویر بن هور است که مقابل او ایستاده و در حالیکه لبخند به لب دارد به عربی فصیح رو به ابومجد میگوید: السلام علیک یا مولای یا من اختاره الله! بن هور به ابومجد میگوید که او همان کسی است که تمام عمر به دنبال او میگشته و حالا میخواهد در خدمت او باشد. ابومجد ۴۹ ساله، شیعه، تا مرحله اجتهاد رفته، شاگرد بزرگان نجف بوده، در زمینه سواد و روحیه مبارزه با آمریکا در بین دوستانش حرف اول یا دوم رو میزند... ادامه...👇
اما اطلاعات مورد علاقه بن هور چیزهای دیگری بود، یعنی همان چیزهایی که جاسوسان توانسته بودند بدست بیاورند؛ آن هم این بود که بخاطر موضع گیری‌های تندی که علیه آیت الله خامنه ای و آیت الله سیستانی داشته و آنان را محکوم به مماشات با اهل سنت و اهل کتاب میدانسته، چند مرتبه تذکر گرفته و دو بار هم با بقیه به زد و خورد کشیده شده... بن هور از شنیدن این اطلاعات از زندگی ابومجد سر از پا نمی‌شناسد و خداوند را به خاطر یافتن این گمشده‌‌ی دیرین خود سپاس میگوید و مقدمات انتقال محرمانه ابومجد به اردن را فراهم میکند... ابومجد در پایگاه نظامی اردن توسط دروغ‌سنج‌ها مورد آزمون قرار می‌گیرد و صحت اطلاعات زندگی‌اش مورد سنجش قرار میگیرد و پس از اینکه صداقت ابومجد محرز میشود حالا نوبت بن هور است که به او توضیح دهد چرا اینقدر ابومجد برایش اهمیت دارد و چرا میخواهد همه‌ی عمر را خدمتگزار او باشد. بن هور سرگذشت خود را تعریف میکند که برای رهایی از تنهایی، به مطالعه و تحقیق در ادیان بزرگ ابراهیمی و غیرابراهیمی پرداخته و حالا دیگر شک ندارد که «گمشده انسان» را یافته است. بن هور توضیح میدهد که به خاطر همین در عراق و عربستان و اردن و افغانستان و هند و پاکستان آواره شده تا آخرین نفری را که تمام نشانه ها بر او منطبق هست، پیدا کرده و سر تعظیم در برابرش فرود بیاورد. او در ادامه به ابومجد میگوید که تمام نشانه‌های آن مردی که بشریت را نجات خواهد داد در او یافته و به او اطمینان میدهد که اگر مشکل نَسَب و حَسَب دارد آن را حل خواهد کرد و ابومجد فقط باید به این فکر باشد چگونه میشود دنیای اسلام را از گزند مراجع علی الخصوص مراجع و آخوندهای شیعه نجات داد.. ابومجد نباید این فرصت تاریخی را از دست ندهد؛ یا قیام کرده و عَلَم حکومت جهانی شیعی را به دست بگیرد یا انتخاب کند که به عراق برگردد و دستگیر شود...
✔️ ضمنا ببخشید اما تبلیغات برای این هفته و کل هفته آینده پر شد. لطفا ۱۸ آذر ماه ساعت ۱۴ برای ثبت جدید مراجعه کنید.
😂😂 پناه بر خدا لعنت خدا بر یهود
خدا را شکر🌷
خدا را شکر🌷 همه در ثوابش شریک و سهیم هستیم
الان نفهمیدم که شما نگران خودم هستید یا نگران خودتون😐 حالا دور از شوخی گاهی به فکر خطور میکنه که یه پَک الفبای نویسندگی و یه پک نویسندگی حرفه ای و یه پک سیر مطالعات آثار نویسندگان تهیه و عرضه کنم. بعدش هم یه امتحان بگیرم و هر کسی حدنصاب آورد، سه ماه کمکش کنم که راه بیفته و حداقل یه قصه نیمه بلند بنویسه. البته اینا همش در حد فکر و آرزو هست چون هم فرصت ندارم هم واقعا نمیدونم استقبال میشه یا نه؟🤔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاد و خاطره شهید بخیر و گرامی باد🌷 هفتم آذر، سالروز شهادت آن شهید والامقام است. شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و شهید فخری زاده، بخوانید الفاتحه مع الصلوات. کانال @Mohamadrezahadadpour
✔️ رفقا امروز توفیق شد و کله صبح با حاج محمدآقا تلفنی صحبت کردم😊 گفت یه متن از کتاب تقسیم هست که وقتی خوندیم، کلی با خانمم خندیدیم و گفتیم خدا چیکار حاج آقا بکنه که آبرو واسمون نذاشته😂😂 اون تیکه این بود 👇🌹 [محمد: سلام. خانمش: سلام از ماست قربان! احوال شما؟ محمد: دستبوسم. خانمش: نفرمایید آقا. چه خبر؟ محمد: دلتنگم. خانمش: به حق چیزای نشنیده! محمد: جدی میگم. چقدر بدجنسی تو! خانمش: بذاردو دقیقه از مکالمه مون بگذره ... بعدش بهم بگو بدجنس! بعد از دو هفته زنگ زده و لیچار بارم میکنه! محمد: بچه ها خوبن؟ خانمش: بعله. شما خوبین؟ همکاراتون خوبن؟ جسارتا کِیساتون چطورن؟ محمد: همه سلام رسونن. شام چی داریم؟ خانمش: موفق باشی. خدانگهدار! محمد: الوووو ... چرا قطع میکنی؟ چی گفتم مگه؟! خانمش: هیچی. چون خدا خدا میکردم یه بار تماس بگیری و ازم نپرسی شام چیه؟ ناهارچیه؟ بعدش چیه؟ چاییت چیه؟ نسکافت چطوریه؟ محمد: آهان. از اون لحاظ؟ باشه. سوالات دیگه میپرسم. نظرتون درباره فیلترنیگ چیه و آیا اساسا وقتی قراره موقع دعوا و فتنه و آشوب، همه چیو فیلتر کنیم، دیگه تشکیل لشکر سایبری و گردان مجازی و این چیزا در دوران صلح فایده ای هم داره؟ خانمش: با تشکر از سوال خوبتون و این موقعیتی که در اختیارم گذاشتید باید خدمتتون عرض کنم که خیر! هیچ فایده ای نداره. چون یا از اساس، تشکیل و هزینه کردن برای راه انداختن گردان و لشکر سایبری اشتباه بوده و یا الان قطع کردن اینترنت و کوتاه کردن دست نیروها به نت و انتظار اثرگذاری در فضای مجازی از بیخ و بن غلطه! مگه میشه اسلحه و عرصه جنگ از گردان مجازی بگیری و بعدش بگی بفرما اثرگذار باش؟! محمد که دهانش باز مونده بود گفت: تو واقعا برای این سوال آمادگی داشتی؟! چقدر قشنگ و فوری جوابم دادی! خانمش با یک حالت پُز و تفاخر خاصی گفت: هیچ وقت یک زن را دست کم نگیر! مخصوصا یک زنِ خانه دارِ اهل مطالعه. محمد با خنده و شیطنت خاص خودش گفت: من غلط بکنم بانو! نگفتی! شام چی داریم! خانمش: خوش گذشت. سر شب که میایی برای بچه ها لبو و شلغم بخر. کاری نداری؟ محمد: تشکر. چشم. یاعلی.] بخشی از رمان کانال https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت یازدهم 💥 🔺منطقه رطبه مارشال و جیمز از اولش با یک دست لباس عراقی سوار مینی بوس شده بودند و هر کدام یک چفیه به صورتش بسته بود که مثلا از گرد و خاک در امان باشد. تا این که مینی بوس برای استراحت توقف کرد. شب بود. مثل همان شبی که اِما و میا پیاده شدند و به دستشویی رفتند و حرف زدند و سپس شام خوردند. عراقی ها و اردنی هایی که در مینی بوس بودند، پیاده شدند و به طرف یک قهوه خانه قدیمی و ساده رفتند. وقتی اطراف مینی بوس خلوت شد، جیمز و مارشال به طرف راننده رفتند. جیمز شروع کرد با راننده به زبان عراقی حرف زد. -همیشه مینی بوس هایی که از اردن میان، اینجا توقف میکنن؟ -بله. در همین منطقه. -غیر از شما یه مینی بوس دیگه هم تو این خط کار میکرد. درسته؟ -بله. برادرم بود. برادرم که نه. از یک پدر بودیم اما مادرامون یکی نبود. -برادرت چی شد؟ -تو انفجار اون شب تیکه تیکه شد. خدا از باعث بانیش نگذره. -امیدوارم. اون هم اون شب اینجا توقف کرده بود؟ -نه. دو سه کیلومتر جلوتر توقف کرده بود. نزدیک روستا. ما هم قبلا اونجا توقف میکردیم. چون دیگه قهوه خانه اونجا از بین رفت و با خاک یکسان شد، اینجا توقف میکنیم. -کدوم طرفه؟ همین جاده خاکی رو باید ادامه بدیم؟ -بله. صبر کنین تا مسافرا شام بخورن، بعدش خودم شما را میبرم. -ممنون رفیق. (دست در جیبش کرد و پول قابل توجهی درآورد و به طرف مرد عراقی گرفت) بگیر. هم کرایه ما دو نفر هست و هم یه هدیه کوچیک. -خدا به شما برکت بده! -چیز دیگه ای هم هست که بخوای به ما بگی؟ -نه. هر چی میدونستم گفتم. جیمز به طرف مارشال که سه چهار قدم ان طرف تر ایستاده بود برگشت و گفت: «باید همین مسیرو ادامه بدیم. داریم کم کم میرسیم.» -خب بریم. منتظر اینا نباشیم بهتره. شاید چند نفرشون مال همون منطقه باشن و به ما شک کنند. -درسته. جیمز این را گفت و یک لحظه برگشت و به آن راننده عراقی نگاه کرد. راننده داشت تایر ماشینش را چک میکرد و حواس کسی به او نبود. جیمز به طرفش رفت و وقتی از پشت سر به او نزدیک شد، در یک حرکت سریع، گردن آن راننده را برگرداند و صدای خرد شدن گردنش را شنید. وقتی او را کشت، پایش را گرفت و در به طرف تاریکیِ بیابان برد و او را پشت یکی از تخته سنگ های آنجا رها کرد. مارشال که مراقب بود کسی جیمز را نبیند اما از این کارش خیلی تعجب کرده بود، وقتی جیمز به طرفش رفت، مارشال پرسید: «چرا این کارو کردی؟» -اگه زودتر از ما به روستا خبر میداد که دو نفر با لهجه آمریکایی دارن به طرف روستا میرن و از شب انفجار میپرسن، خوب بود؟ مارشال هیچ نگفت و فقط سرش را تکان داد. جیمز لباسش را تکاند و گفت: «این تفاوت من و تو هست. تفاوت فرمانده عملیات و رادار با افسر اطلاعاتیِ سازمان سیا!» این را گفت و جلو راه افتاد. مارشال هم نگاهی انداخت به آن تخته سنگ ... سپس نگاهی به آسمان بالای سرش... و نهایتا نگاهی به جیمز بی رحم و باهوش ... حرکت کرد و دنبال جیمز در تاریکی بیابان گم شد. ادامه... 👇