eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.6هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
557 ویدیو
112 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
حنانه رو به طرف اِما کرد و گفت: «کسی که دلش نمیخواد شما از همسرتون دور باشید. الان هم دو سه نفر فرستاده تا همسرتون رو به شما برسونه و این دوری و فاصله بین شما تمام بشه! مشقت و ریسک زیادی داره اما تمام تلاشمو میکنم. حق شما و همسرتون نیست که اینقدر از هم دور باشید.» این را گفت و لبخندی زد و میخواست برود که اِما دوباره پرسید: «منظورم این نبود! اون عکسو از کجا آوردید؟» حنانه دوباره رو به طرف اِما کرد و با همان حالت آرامش خاص خودش گفت: «مگه من از شما پرسیدم که شوهر عزیزتون چه کاره است؟ و کجا کار میکنه؟ و شما چرا اینقدر جرات داری که با یه بچه تنها از مرز اردن، قاچاقی وارد عراق شدید؟» دوباره لبخند زد و رفت. اِما که هم از دیدن عکس مارشال خوشحال بود و هم حنانه را پیچیده تر از این حرفها میدید، با صدای دویدن لیلا به خودش آمد. لیلا با سه تا نان داغ وارد خانه شد و مستقیم به حجره ای که اِما در آن قرار داشت، آمد. حنانه وقتی دید اِما و لیلا مشغول سفره انداختن و آماده شدن برای غذا خوردن هستند، یکی دیگر از گوشی هایش که خیلی ساده بود را برداشت و در حالی که از پشت پنجره به اِما و لیلا نگاه میکرد، با زبان فارسی ولی با ته لهجه عربی شروع به صحبت کردن با محمد(افسر اطلاعاتی ایران) کرد. -سلام علیکم -علیکم السلام. منتظرتان بودم. -اِما عکس همسرشو تایید کرد. اسمش مارشال هست. عکس دوم. -بسیار خوب. عکس اول را نشناخت؟ -نه. نشناخت. -چیزی از محل کار و رده و گردان و مسئولیت همسرش نگفت. درسته؟ -بله. درسته. تا حالا چیزی نگفته. البته منم نپرسیدم. -بهترین کار را کردید. ما داریم روی هویت هر دو کار میکنیم. ولی شما طبق برنامه عمل کنید. -ان شاءالله. رباب داره مارشال را میبره به جایی که گفتید. ولید هم که با خودتون هماهنگ شده و قرار شده با فاصله بیاد تا تکلیف اون یکی آمریکایی روشن بشه. -بله. بهش گفتم طولش بده. مسیرش از مسیر بانو رباب طولانی تر انتخاب شده. میگم... نگران بانو عاتکه نباشم؟ چون ممکنه خط مارشال یا دوستش تا خونه بانو عاتکه لو رفته باشه. -متوجهم. توکل همه ما بر خداست.   🔺خانه بانو عاتکه ظهر شده بود. دو تا ماشین در وسط حیاط خانه عاتکه وجود داشت. دو تا سواری نسبتا قدیمی که صندوق عقب آنها بزرگ و خالی بود. در یکی از آن صندوق ها مارشال و در دیگری، جیمز را کَت بسته خواباندند. وقتی از جاگذاری آنها در صندوق ها خیالشان راحت شد، آمپولی به بازوی هر دو تزریق کردند و درِ صندوق ها را بستند. ماشینی که جیمز در صندوق عقبش بود، ولید پشت فرمانش نشست و راه افتاد. ولید در آخرین لحظه قبل از رفتنش، نگاهی به رباب انداخت و رفت. انگار از جدیت بیش از حد رباب اندکی دلخور باشد. ولی به هر حال، ولید هم هر کسی نبود. ادامه... 👇
رباب و عاتکه همدیگر را در آغوش گرفتند. عاتکه در گوشِ رباب، آیه« فَاللّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ» خواند. رباب هم پیشانی عاتکه را بوسید. رباب پشت فرمان نشست اما قبل از راه افتادنش به عاتکه گفت: «امیدوارم باز هم شما را ببینم.» عاتکه لبخندی زد و سرش را تکان داد. با رفتن آنها از خانه اش، همه چیز را مرتب کرد و به حال اولش برگرداند. گله مختصری از گوسفندانش که متشکل از 10 گوسفند و بز و یک سگ گله بودند، برداشت و به طرف خارج از ده حرکت کرد. از آن طرف هم ولید و رباب، از دو راه متفاوت به مسیر خود ادامه دادند. 🔺اسرائیل-فرودگاه بنگورین ابومجد و بن هور، با سه نفر محافظ، در لابی بخش VIP فرودگاه نشسته بودند که یک نفر آمد و به بن هور گفت: «قربان! ماشین آماده است؟» همین طور که سوار ماشین میشدند، بن هور برای ابومجد توضیح میداد: «اینجا حومه شهر لد هست. فرودگاه بنگورین را فرودگاه بین المللیِ لد هم میگن. در 15 کیلومتری تل‌آویو. این فرودگاه به یاد داوید بن گوریون، نخستین نخست‌وزیر اسرائیل نام‌گذاری شده‌. راستی سرورم! شما در کل مدت پرواز بیدار بودید. نه ذکر میگفتید و نه مطالعه داشتید. میتونم بپرسم به چی فکر میکردید؟» ابومجد پرسید: «چرا یهو از وسط توضیح این منطقه یادت افتاد این سوالو بپرسی؟» بن هور لبخندی زد و گفت: «بذارین به پای شیفتگی! برای منی که حدودا چهل سال هست که دیگه چیزی خوشحال و شگفت زده ام نمیکنه، آشنایی با شما و این که بدونم در اندیشه و دل شما چه میگذره، خیلی برام جالبه و دوس دارم بدونم!» ابومجد گفت: «هرچند باورش برام مشکله و هنوز به اندازه اعتمادی که شما به من دارین، من به شما اعتماد ندارم، باید بهتون بگم که تو فکر همسر و دخترام بودم. شما همسر یا خانواده ای داشتین تا حالا؟ مخصوصا دختر؟ داشتین؟» بن هور که انگار با کارد ته دلش را خراش داده باشند، آهی از ته دل کشید و گفت: «چند سال پیش، بهترین دخترمو برای آخرین بار در این فرودگاه بدرقه کردم. دختری که نابغه نبود اما همه چیز تمام بود. سالها فقط شاگرد خودم بود. همه چیزش را از من داشت. از نطفه و حیاتش گرفته تا هویت و شغل و همه چیزش.» ابومجد پرسید: «چی شد؟» بن هور گفت: «تخصصش عراق بود اما ... نفرین به عراق. نفرین. بعد از مدتی یه تیکه گوشت تحویلم دادن و گفتند این دخترته! سلاخی شده بود!» ابومجد: «سخته. میفهمم. دیگه دختر یا فرزندی نداشتید؟» بن هور: «چرا. یکی دیگشون هم در افغانستان سلاخی شد. دختر خیلی خیلی خوبی بود. از خواهرش زیباتر بود ولی به اندازه اون تر و فرز و جنگجو نبود. تخصصش افغانستان بود. جنازه شو هیچ وقت ندیدم. هیچ وقت.» ابومجد: «چیکار میکردن؟ در عراق و در افغانستان؟» بن هور: «من چیکار میکنم؟ همون کار!» ابومجد که انگار داشت برایش جالب میشد پرسید: «فقط همون دو تا را داشتید؟ دیگه بچه و دختر دیگه ای ندارین؟» بن هور لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: «چرا ... دارم... دو تا ... دو تا دیگه دارم. یکیشون تخصصش ایرانه. داره رو ایران کار میکنه. یکی دیگشون هم...» تا خواست حرفش را ادامه بدهد، ماشین یکباره ترمز کرد و همه از سر جا کنده شدند و حرف آنها نیمه تمام ماند. بن هور که یادش رفت چه میخواست بگوید، لحظاتی که از آن ترمز شدید گذشت، به ابومجد گفت: «اینجا شما میهمان نیستید. میزبانید. ترتیبی دادم که هیچ چیز کم و کسر نباشه. وقتی استراحت کردید، هر موقع که صلاح دونستید، جلساتمون رو شروع میکنیم. راستی. یادم رفت بگم؛ حدودا شش ماه اینجا هستیم. البته اگر خواستید میتونید بیشتر بمونیم. ضمنا حالا که بحث خانواده شد، من وظیفه دارم که یک سوال مهم از شما بپرسم!» ابومجد: «بگو!» بن هور: «اگر میدونید که خانوادتون کجا هستند، شاید بشه ترتیبی بدیم که بلک و مایک بتونن همسر و دخترانتون رو بیارن! ما تیم های ربایش و تخلیه قوی در عراق داریم.» ابومجد جواب داد: «نمیدونم کجان. ولی شماره تماس دخترمو دارم. اگر یه گوشی بدید، ممکنه بعد از مدتی بتونم باهاشون ارتباط بگیرم.» بن هور: «بسیار خوب. اون با من. دغدغه شما نسبت به اونا مانع کارمون نمیشن؟» ابومجد: «شما منو از وسط دغدغه هام برداشتین و الانم اینجام. اون شبی که منو از وسط بیابون و جهنم بلند کردین و بردین تو پایگاه نظامیتون، فکر اینجاشو نمیکردین که ممکنه خانواده دوست باشم و دلم برای همسر و دخترام تنگ بشه؟» بن هور که جوابی نداشت، بلند بلند قهقهه زد و راننده به مسیرش ادامه داد. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
تجربه سرود و البته حمایت‌های بی‌سابقه داخلی و خارجی از آن، تا مدت‌ها باعث شد که انواع کثافت کاری های تتلو و ساسی و بقیه اراذل را در ذهن از بچه‌هامون بشوره ببره. خیلی هم عالی بود. اما این دلیل نمیشه که اونا بیکار بشینن و دیگه تولید نکنند. این که غصه نداره. فقط نباید قافیه را در این کارزار ببازیم. وقتشه که یکی دو تا کار جدید و جذاب تولید کنیم و بترکونیم. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1701291110033604360
[ نگاه خدا این است که ما فراهم کنیم برای مردم! برای امتحان. ما می‌خواهیم آنچه صحیح است به هر قیمتی اجرا شود. اما این چیزی نیست که خدا میخواهد. و الا بلد بود که یک کاری بکند که مسئله غصب خلافت پیش نیاید و یا در داستان کربلا، یزید یا ابن زیاد سکته کند. اگر چنین شده بود، کار تمام بود اما خدا این را نمیخواهد. مسئله این است که نگاه ما با نگاه خدا فرق دارد و ما با خدا اختلاف فتوا داریم. ] 👈 بنظرتون این کلام از کیست؟ دکتر سروش؟ ملکیان؟ تاجزاده؟ زیباکلام؟ منتظری؟ خاتمی؟ روحانی؟ خیر! کاملا در اشتباهید. این کلام، از مرحوم آیت الله (اعلی الله مقامه الشریف) است. باورتون میشه؟ باورتون میشه که ما مسئول این نیستیم که هر چه صحیح است به هر قیمتی اجرا شود؟! بلکه وظیفه اصلی ما تربیت مسلمان آگاه است. که اونم تنها راهش است. همین. راستی اگر ایشان امروز در قید حیات بودند، بعضی بزرگواران چه انگ و رنگ‌هایی را به این عالم مجاهد نسبت میدادند؟! حتی دلم نمیخواد به میزان جهل و عصبیت بعضی ها فکر کنم. روح آن عالم ربانی شاد و راهش پررهرو باد🌷 ؟ ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
کسینجر(پدر آموزش زمامداری به سبک استکباری) به دَرَک واصل شد. این پست👆را درباره‌‌اش بخونید.
✔️ رفقا در خصوص سخنرانی های فاطمیه اول می‌پرسند. الحمدلله توفیق نوکری حاصل شد و پنج شب منبر در تهران با موضوع تحلیل تاریخی شهادت صدیقه طاهره سلام الله علیها داشتیم. صادقانه بگم اینقدر فکرم درگیر حیفا بودم که یادم رفت اعلام کنم و الا بنرش هم فرستادند. ببخشید.☺️ 👈 ان‌شاءالله دهه دوم، چند روز مشهدم. اگر توفیق داشتم و برنامه جوری بود که بشه اعلام کرد، خدمتتون عرض میکنم.
⛔️توجه⛔️ در خصوص تبلیغاتی که در کانال میذارم، قبلا خیلی موضع گیری میشد اما دیگه جاافتاده و کسی مخالفت خاصی نداره. بعلاوه این که اکثر کسانی که کانالشون تبلیغ میشه، مشاغل خانگی و جزئی هستند که باید ازشون حمایت کرد. حالا اگر روش تبلیغ یا متن و عکس و... خاص خودشون دارند، این یه حرف دیگه است. و الا اصل تبلیغ و حمایت از مشاغل جزئی و کلی، خیلی هم خوبه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت سیزدهم 💥 🔺ماشین ولید ولید یک نوار مداحیِ ملاباسم برای خودش گذاشته بود و یک بطری آب معدنی روی صندلی کناری‌اش بود و پنجره های ماشین را تا نیمه پایین آورده بود و به مسیرش ادامه میداد. همین طور که پیش میرفت، برای این که درد گردن و گرمای هوا را چندان احساس نکند، با ملاباسم میخواند و پیش میرفت: «تِزورونی اَعاهِـدکُم... تِـعِـرفـونی شَفیـعِلکُم... أسامیـکُم اَسَـجِّـلْـهِه أسامیکُم... هَلِه بیکُم یا زِوّاری هَلِه بیکُم...» عاتکه جوری باک ماشین ها را پر کرده بود که حداقل تا شش هفت ساعت رانندگی متوالی، نیاز به زدن بنزین و مراجعه به پمب بنزین و توقف در مسیر نداشته باشند. 🔺ماشین رباب رباب هم در ماشینی که نشسته بود و رانندگی میکرد، رادیو روشن کرده بود. وسط رانندگی و گوش دادن به رادیو بود که گوشی همراهش زنگ خورد. گوشی را برداشت. مادرش بود. -سلام مادرجان! -سلام عزیزتر از جانم! همه چی مُرتبه؟ -بله. مشکلی نیست خدا را شکر. فقط یک نکته هست که به نظرم... -بگو دختر جان! -کسی که با ولید هست، یه آموزش دیده فوق حرفه ای هست. مبارزه اش. حرکاتش. این که فقط یه گوشیِ ساده داشت و هیچ علامت مشخصه و کارت و گواهی خاصی باهاش نبود! -میدونم. حداقل از اون که باهاش درگیر شدین، اینا رو میدونیم ولی از کسی که با تو هست و همون اول بیهوش شد، هیچی نمیدونیم الا این که همسر اِما هست. -پس همسر اِما پیدا شد. بسیار خوب. راستی شما حرکت کردین؟ -نه. دو ساعت دیگه راه میفتیم. ابدا از مسیر عادی و سیطره‌ها(پلیس و گشت های عراقی و آمریکایی) عبور نکن. طبق نقشه. -بسیار خوب! -ضمنا اصلا توقف نکن. هر لحظه توقف کردن، میتونه برابر باشه با یک بار درگیری! -بر چشم. راستی از ولید خبر دارید؟ -خط نمیده! قبل از تو برای ولید زنگ زدم. -خدا کنه دردسر درست نکنه! -اون کارشو بلده. نگرانشی؟ رباب چیزی نگفت. حنانه هم سکوت! از آن چیزی نگفتن‌ها و سکوت‌هایی که لبخندی بر لب آدم می آورد و حکایت از حرف های مگوی بسیاری دارد. 🔺 ماشین ولید ولید همین طور که با خودش شعر میخواند و با ملاباسم همراهی میکرد، یهو به خودش آمد و دید گوشی‌اش زنگ میخورد. تا اسم رباب را روی صفحه گوشی اش دید، لبخندی زد و گوشی را برداشت. -سلام علیک -علیکم السلام. مادرم چندین مرتبه با شما تماس گرفته. چرا در دسترس نیستید؟ -اگر در دسترس نبودم، به تماس شما هم نباید جواب میدادم! حالا خودم با بانو حنانه تماس میگیرم. -فی امان الله -رباب! رباب اندکی سکوت کرد. سپس گفت: «بگو!» ولید هم اندکی سکوت کرد. انگار حرفش را خورد و یا صلاح ندید آن لحظه حرفی بزند. گفت: «هیچی! باشه سر فرصت!» -فی امان الله! -فی امان الله! وقتی گوشی قطع شد، ولید نگاهی به گوشی انداخت و آن را بوسید و به چشمش گذاشت و سپس روی صندلی کناری انداخت. ادامه...👇
🔺اسراییل-خانه بن هور خانه بن هور، یک ساختمان سه طبقه در وسط یک مزرعه سرسبز بود. طبقه اول را به دیدارها و ملاقات ها و نشست و برخواست های معمولی اختصاص داده بود. طبقه دوم یک کتابخانه باور نکردنی و بزرگ داشت. کل طبقه دوم که فضایی حدودا 400 متر بود، قفسه های شیک کتاب به طرز جذابی از در و دیوارش میریخت. طبقه سوم متعلق به زندگی کاملا خصوصی‌اش بود. اینقدر خصوصی که حتی محافظین هم اجازه ورود به آنجا را نداشتند. محافظ ها حتی وارد طبقه دوم نمیشدند چه برسد به طبقه سوم. بن هور، ابومجد را به طبقه سوم، یعنی خصوصی ترین جایی که در دنیا داشت برده بود. یک سالن بزرگ که فرشِ کف آن سالن را یک نقشه بزرگ و پهناور از زمین و قاره ها و کشورها و استان ها و حتی شهرها و بعضا روستاهای اقصی نقاط دنیا تشکیل داده بود. اینقدر آن عکس جذاب و طبیعی بود، که ابومجد تا یک ساعت، فقط در آن سالن دور میزد و هاج و واج به کشورها و شهرها نگاه میکرد. دیوارهای آن سالن مملو بود از عکس شخصیت های بزرگ دنیا. مخصوصا شخصیت های قدیمی یهودی در تمام نقاط دنیا. بدون اسم. نام هیچ کدامشان را زیرش ننوشته بود. در سمت دیگری از دیوار آن سالن، عکس همه رهبران بزرگ دنیا مخصوصا مسلمانان بود. حداقل عکس و یا نقاشی بزرگان مسلمان در یک قرن گذشته روی آن دیوار قاب شده بود. یک دیوار کوچک در گوشه آن سالن بود که عکس عده ای بر آن نصب شده بود که ابومجد آنها نمیشناخت! هر چه از عجیب و غریب و جذاب بودن آن اتاق بگویم کم است. وسط سالن، میشد خاورمیانه یا همان منطقه غرب آسیا. بن هور لحاف و تشکش را جایی انداخته بود که تقریبا عراق و سوریه و بخشی از ایران را میپوشاند. خم شد و لحاف و تشکش را به طرف اردن و اسراییل کشید و لحاف و تشک ابومجد را جای قبلی خودش انداخت. یعنی انداخت روی منطقه های عراق و سوریه و تقریبا ایران! -عالی جناب! اینجا محل استراحت شماست. دقیقا نقطه زادگاهتان. محل تولد و بعثت و رجعت و زعامت انبیا و اولیای الهی. ابومجد که هنوز حالت عادی نداشت و وسط آن جهان کوچک و پر رمز و رازِ بن هور متعجبانه گرفتار شده بود، گفت: «مگه میشه اینجا خوابید یا استراحت کرد؟! آدم احساس میکنه وسط یک انبار باروت قراره بخوابه! شما وقتی از اینجا بیرون میرید، حالتان خوبه؟ سرتان گیج نمیره؟ حالتان عادی است؟ اینجا دیگه کجاست؟!» بن هور لبخند زد و گفت: «اینجا آخرین پناهگاه بن هورِ پیر است. شما را به جایی آوردم که به جز چهار دخترم، احدی حق ورود به اینجا را نداشته و ندارد. شما اگر فقط روزی یک ساعت در همین سالن دور بزنید و به زمین و در و دیوار اینجا نگاه کنید، در کمتر از یک ماه، به همه نقاط حساس که نقش تعیین کننده ای در تعیین جغرافیای سیاسی آینده دنیا دارد مسلط و آشنا میشوید. اینجا را خوب به خاطر بسپارید. قرار است به زودی، یاران شما از اقصی نقاط دنیا صدای شما را بشنوند و به یاری شما بیایند.» ابومجد پرسید: «حتی غیرمسلمانان؟» بن هور گفت: «صدا و سخن خداوند وقتی از غیب به شهودِ مردم جهان برسد و از حلقوم یک مرد خدا به گوش همه اهل عالم برسد، فطرت های پاک دنبالش حرکت میکنند. حتی اگر غیر مسلمان باشند. چرا که او ذخیره خداست. همانطور که شعیب به مردمش گفت«بَقِیتُ اللَّهِ خَیرٌ لَکمْ إِنْ کنْتُمْ مُؤْمِنِینَ» » ابومجد که از این همه تسلط بن هور به قرآن و منابع دینی، روز به روز و لحظه به لحظه متعجب تر میشد، پرسید: «نمیترسی اگه همین بقیه الله که آیه‌شو خوندی، یه روز قصد بکنه گردن خودت و بقیه یهودی‌ها رو بزنه؟» بن هور با قیافه عادی جواب داد: «کسی باید بترسه که جلوی شما قد علم کنه سرورم! نه ما که خودمون دستامونو همین الان گرفتیم بالا و میگیم بفرما هر کاری که دوس داری بکن! ما اگه یه روز جلوی شما قد علم کردیم، بزن این عَلَمو قطع کن! مگه محمد وقتی یهودیان مدینه دست به سینه باهاش بیعت کردند، همه رو کُشت؟ اگه اون کُشته، شما هم بکش! مگه قرار نیست مطابق سنت محمد عمل کنی؟» ابومجد چند قدم راه رفت و به در و دیوار نگاه کرد. بن هور هم سکوت کرده بود و منتظر حرف و سوالات ابومجد بود. تا این که ابومجد گفت: «نباید بعدا پشت سرم بگن که این دروغ میگه و یهودیان و انگلیستان و Mi6 گنده اش کردند! شما کُلُهُم اجمعین انسان های بدنامی هستید!» بن هور با سعه صدر جواب داد: «درسته! حق با شماست. ما هم نگران همین مسئله هستیم. اما مگه قراره کسی بدونه که شما روزی در خانه بن هورِ پیرِ یهودی نشست و برخواست داشتی؟ یا مثلا قراره کسی بدونه که شما جهت تکمیل اطلاعاتتون و آموزش جهانداری به انگلستان سفر کردید و مربیان شما از کدوم سازمان جاسوسی دنیاست؟» ابومجد گفت: «نمیفهمم! پس یهو قراره چطوری اعلام وجود کنم و ...؟» بن هور خنده ای کرد و گفت: «حالا تا اون موقع! نگران نباشید. مردانی از جنس خود شما و خوش نام با یارانشان به شما میپیوندند که حتی فکرش هم نمیکنید!» ادامه... 👇
ابومجد گفت: «جواب سوالم این نبود! به هر حال. گفتم که از الان به فکرش باشید.» این را گفت و فنجان قهوه را برداشت و به تماشای در و دیوار اتاق ادامه داد. 🔺ماشین ولید دو ساعت گذشت. قرارشان این بود که حتی اگر برای قضای حاجت خواستند توقف کنند، در اماکن شلوغ و بین راهی توقف نکنند. فقط باید در بیابان توقف میکردند. ولید نگاهی به ماشین های پشت سرش انداخت. دو سه تا بیشتر نبود. سرعتش را کم کرد تا آنها رد بشوند و بروند. وقتی رفتند و پشت سرش خلوت شد، به یک جاده خاکی فرعی وارد شد. یکی دو دقیقه که جلوتر رفت، توقف کرد. با احتیاط از ماشین پیاده شد. اطرافش را نگاه انداخت. با دقت همه چیز را بررسی کرد. وقتی خیالش راحت شد که امن است، با احتیاط سراغ صندوق عقب رفت. ابتدا اسلحه کمری اش را از پشت کمربندش برداشت. سپس به آرامی، در صندوق عقب را باز کرد. دید که جیمز به آرامی خوابیده و چشمش بسته است. بطری آب را که زیر سر جیمز بود برداشت و دوباره درِ صندوق را بست. چند قدم از ماشین دور شد. تخت سنگ بزرگی در آنجا بود. پشت تخت سنگ رفت و قضای حاجت کرد. شاید یک دقیقه هم طول نکشید. دوباره به اطرافش با دقت نگاه کرد. حتی پشه در هوا پر نمیزد. خیالش راحت شد و سراغ صندوق عقب ماشین رفت. دست در جیب سمت چپش کرد و کلید را درآورد و صندوق را باز کرد. اما... به محض باز کردن صندوق، شوکه شد. اصلا فکرش را نمیکرد. دید جیمز نیست. چشمش ده تا شد. تا دست به کمرش برد که اسلحه اش را بردارد و برگردد و پشت سرش را نگاه کند و اطرافش را ببیند، چنان ضربه محکمی به سرش خورد که همان جا بی‌هوش شد و افتاد. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️با چهار چهره نفوذی آشنا شویم. آیا نفوذی های دیگری هم هستند؟ آن ها چه ویژگی هایی دارند؟ @Mohamadrezahadadpour
آیا میدانستید که رژیم صهیونیستی طی ۷ روز آتش‌بس موقت در غزه ۲۴۰ فلسطینی را آزاد کرد و ۲۶۰ نفر دیگر را در کرانه باختری به اسارت گرفت؟! https://virasty.com/Jahromi/1701431204892559044
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت چهاردهم 💥 🔺خانه ای در حاشیه بغداد دو سه ساعت گذشت. رباب، ماشین را به سلامت و بدون هیچ حاشیه ای به مقصد رساند. دو نفر کمک کردند و بدن مارشال را از صندوق عقب بلند کردند و در یکی از حجره های خانه ساده روستایی بردند و روی تختی که در آنجا بود، خواباندند. رباب و حنانه به خانه بغلی رفتند. رباب به یکی از اتاق ها رفت و اِما که در یک اتاق دیگر بود، رباب را ندید. حنانه به اِما گفت: «چند نفر از بهترین عزیزانم رو فرستادم دنبال شوهرت. خدا را شکر پیداش کردند و اون الان اینجاست.» اِما خیلی خوشحال شد. در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، به حرفهای حنانه گوش میداد که میگفت: «بهش آرامش خاطر بده. همه چیزهایی که نیاز دارید، آماده است. هر مقدار که خواستید بمانید و با هم باشید. اگر بعدش خواستی بری، دلتنگت میشم. اما اگر بمونی و بذاری شوهرت کارشو بکنه و یا مزاحمش نشی، ترتیبی میدم که همین جا بمونی و شوهرت هم هر وقت خواست، بیاد همین جا و تو رو ببینه.» اِما اینقدر از این حرف حنانه خوشحال شد که برای اولین بار به آغوش حنانه رفت. آغوش مادرانه و گرم و بزرگ حنانه، او را مانند قطره ای که در دل دریا به آرامش میرسد، در خود نگه داشته بود. وقتی اِما صورتش را پاک کرد و از در کوچکی که به خانه کناری راه داشت، وارد خانه شد، مستقیم سراغ حجره ای رفت که مارشال در آنجا خوابیده بود. تا به مارشال رسید، دید چهره اش خسته و خشکیده است. در حالی که اشک از صورتش میریخت، یک پارچه و کاسه ای آب برداشت و شروع به تمیز کردن صورت مارشال شد. یک ساعتی گذشت تا این که مارشال به هوش آمد و دید همسر زیبایش کنارش نشسته و دارد عاشقانه به او نگاه میکند و صورتش را از گرد و غبار تمیز میکند. چند دقیقه ای گذشت تا مارشال عقلش سرجایش بیاید و شوک بزرگی که از دیدن اِما در آنجا به او دست داده بود، هضم کند. نیم ساعت بعد، چند قدمی راه رفت و دست و کمرش را ورزش داد و نشستند کنار هم و شروع به حرف زدن کردند. -اینجا کجاست؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ -من که گفتم اگه منو با خودت نبری، منم برنمیگردم آمریکا! نگفته بودم؟ -تو خیلی کله شقی! با این کارِت، همه به دردسر میفتیم. -من نگران دردسرش نیستم. فقط دیگه نمیخوام ازت دور باشم. -برام از اینجا بگو! کیا کمکت کردند؟ چطوری من از اینجا سر درآوردم؟ -نمیدونم. منم چند ساعتی هست که اومدم اینجا و نمیدونم اصلا اینجا کجاست؟ -کی آوردت اینجا؟ اذیتت نکردند؟ -اذیت؟ اصلا. تا حالا هیچ وقت و هیچ جا مهمون نبودم که اینجوری عزیز باشم و بهم خوش گذشته باشه! -خوشحالم که اینو میشنوم اما اینا برنامشون واسه ما چیه؟ با ما چه کار دارن؟ -هیچی! گفت هر وقت خواستی بیا برو! -شوخی میکنی؟ -نه! خیلی هم جدی گفت. اینم گفت که اگه میخوام میتونم اینجا بمونم و تو بری و هر وقت خواستی، بیا اینجا و همدیگه رو ببینیم. -باورش سخته برام. گیج شدم. -راستی مارشال! اونی که باهات بود، کیه؟ چیکارست؟ -جیمز؟ از سازمان سیا اومده دنبال تو! چطور؟ کجاس الان؟ -نمیدونم اما فکر کنم آدم خطرناکی باشه. -نمیدونم از چی حرف میزنی! راستی کو میا؟ ندیدمش! اِما بغض کرد و سرش را پایین انداخت. مارشال که تپش قلب گرفته بود، با حالت ناراحتی پرسید: «چی شده؟» -وقتی داشتیم از مرز رد میشدیم، به یه روستا رسیدیم. وقتی برای دستشویی و استراحت پیاده شده بودیم، همه جا بمبارون شد و... صحنه به صحنه ای که اِما داشت میگفت، مارشال داشت مسیرش را در ذهنش تجسم میکرد. چرا که با جیمز، مسیری را که اِما میگفت، رفته بودند. برای یک لحظه دنیا دور سر مارشال چرخید. حالش داشت بد میشد. خیلی شوکه شد. پرسید: «اِما ... ینی میخوای بگی دخترمون تو اون بمبارون... وای خدای من!!» ادامه... 👇
اِما که صورتش پر از اشک شده بود، دید حال مارشال خیلی بد است. مارشال بلند شد و از سر درماندگی، دور اتاق میچرخید. اِما رفت روبرویش ایستاد و گفت: «آروم باش عزیزم. آروم باش. مدتی طول کشید تا روبراه شدم. اگه پیش این خانم عراقی نبودم، شاید خودکشی میکردم. از بس داغون بودم. این خانمه باعث شد زود با دردم کنار بیام و سر پا بایستم. تو هم روبراه میشی. منم کمکت میکنم. ما دوباره بچه دار میشیم. مارشال! چیزی شده که من باید بدونم؟» مارشال که داشت دیوانه میشد از ناراحتی، با بغض و ناراحتی گفت: «اون بمبارون... اون بمبارون کار ارتش آمریکا بود.» اِما سرش را تکان داد و گفت: «میدونم عشق من! من خبر دارم.» -میدونی؟ اما ... اما یه چیز دیگه رو نمیدونی! نمیدونی تو! هیچی نمیدونی! -چی شده مارشال؟ بگو! بگو منم بدونم. مارشال که دیگر روی زانوهایش نتوانست بایستد، نشست وسط اتاق. اِما هم کنارش نشست. اِما وقتی دید مارشال دارد دیوانه میشود از غصه، دستش را به سر و صورت مارشال میکشید تا آرامش کند. تا این که مارشال با حسرت و اندوه گفت: «وقتی هواپیماها میخواستن به اون منطقه برن و بمبارون کنند، من تو اتاق فرماندهی بودم. وقتی دستور اومد، من دستور رو اجرا کردم. من! میفهمی اِما؟ دستور کشته شدن و سوختن بدن دختر قشنگمونو من اجرا کردم. منِ لعنتی. من!» اِما که با شنیدن این حرف خیلی ناراحت شده بود، سر مارشال را در بغل گرفت و فشار داد تا دیگر مارشال حرفی نزند و در آغوش هم گریه کنند. در حالی که دندان هایش روی هم بود ولی اشک از چشمانش پایین میریخت، گفت: «هیس ... هیچی نگو مارشال ... هیچی نگو ... دوتامون مقصریم ... من با کله شق بازیم ... تو با اجرای دستور!» این را گفت و هر دو، ساعتی با هم گریه کردند. در خانه ای که در همسایگی آنجا بود، بانو حنانه و بانو رباب نشسته بودند. رباب با خستگی فراوان، در حال خوردن چایی عراقی بود که حنانه برایش دم کرده بود. کیف میکرد از عطر و طعم آن چایی. همین طور که مشغول بود، دید که خانمی که صاحب خانه بود، به نزدیکی بانو حنانه آمد و چیزی درِ گوشش گفت. بانو حنانه، دو سه تا گوشی همراهش را درآورد و به یکی از آن گوشی ها که رنگ گلسش مشکی بود، نگاه کرد. رباب فقط به چشم و صورت نورانی مادرش زل زده بود که دید مادرش سرش را از روی گوشی بلند کرد و با حالت خاصی رو به رباب گفت: «ولید ...» رباب فورا استکانش را زمین گذاشت و پرسید: «اتفاقی براش افتاده؟» حنانه جواب داد: «به جایی که باید میرسیده، نرسیده!» رباب نزدیک تر نشست و گفت: «خب ... الان تنهاست؟» حنانه به گوشه ای زل زده بود و سرش را تکان داد. چند لحظه بعد گفت: «ولی خیلی دور نیست. گفتم جوری حرکت کنه که راه طولانی به نظر بیاد.» رباب که با شنیدن این حرف به وجد آمده بود، دو زانو و نزدیکتر نشست و گفت: «برم دنبالش؟» حنانه گفت: «اِما به ما گفت که اون که با ولید هست، یکی از افسران سازمان سیا هست و اسمش جیمزه. هویتش برای ما فاش شده. ما فقط باید تلاش کنیم که خطی که تو این مسیر چیدیم نسوزه.» رباب دید حرفها کاملا منطقی است. اما جوری دلشوره گرفته بود که نمیتوانست نگرانی اش را از مادرش مخفی کند. حنانه همان طور که به گوشه ای زل زده بود، لبخندی به گوشه لبش نشست... رباب که داشت میمیرد از نگرانی، همه زورش را جمع کرد که صدایش نلرزد و آبرویش جلوی مادرش نرود و به آرامی گفت: «فکری به ذهنتون رسید؟» حنانه سرش را تکان داد و به چشمان دخترش زل زد و گفت: «خدا از ما نگیرد چوپان‌های باصفا و بیابان گرد را!» رباب آن لحظه متوجه کلام مادرش نشد. چیزی هم نپرسید. فقط دید که حنانه، لوکیشنی را برای یک نفر فرستاد و آخرش نوشت: «دیگه به درد ما نمیخوره. بسپار به اهلش!» ادامه ... 👇
🔺 مسیر فرعی-خرابه های روستایی کم کم داشت شب میشد. هوا رو به تاریکی میرفت. جیمز که معلوم بود همچنان از درد گودیِ گردنش ناراحت است، هر از گاهی گردنش را با دست راستش میگرفت و اندکی فشار میداد و گردنش را چند درجه ای رو به بالا میچرخاند. دست و پای ولید را بسته بود و او را کف زمین، روی خاک ها انداخته بود. مشخص بود که ولید کتک مفصلی خورده. ولید که از گوشه دهانش داشت خون می آمد و کناره های لبش پاره شده بود، با زبان انگلیسی و با لحنِ مسخره آمیز به جیمز گفت: «تقریبا بی حساب شدیم. یه بار ما از پشتِ سر زدیمت. این بار هم تو منو از پشت سر زدی. ولی ببین! زدن ما کجا و زدن تو کجا؟ ما جوری زدیمت که هنوز گودیِ گردنت تیر میکشه. مگه نه؟» جیمز که فکرش خیلی مشغول بود و از مزه پرانی های ولید هم داشت اعصابش خُردتر میشد، اطراف ولید قدم میزد و سعی میکرد که خودش را به نشنیدن بزند. اما ولید قصد نداشت که تمامش کند. یک ریز روی اعصاب جیمز بود. -ورزش نمیکنی. نه؟ آخه مرد هیکلی مثل تو باید دستش همین قدر زور داشته باشه؟ بوکسی ... تقویت ماهیچه ای ... چیزی بابا ... راستی اسمت چیه؟ جیمز فقط راه میرفت و هر از گاهی از شکاف دیواره های خرابه، بیابان اطرافش را چک میکرد. -اسم من ولیده. اون شب دیدیم دو تا خارجی با لباسای قشنگ اومدن روستامون ... گفتیم دوزار کاسب بشیم. تو چرا اینقدر بی جنبه ای؟ الو ... میشنوی؟ صدامو داری؟ جیمز دید خبری نیست. آستینش را زد بالا و به طرف ولید آمد. ولید که دستانش از پشت بسته شده بود و به پهلو روی زمین افتاده بود، وقتی سایه جیمز را روی خودش دید گفت: «مرحبا. بشین دو کلمه معاشرت کنیم. بشین بابا!» جیمز با تهِ کفشش پا روی صورت ولید گذاشت و همین طور که فشار میداد گفت: «از کی تا حالا دَله دُزدا از تو خونه خودشون بقیه رو تلکه میکنن؟ از کی تا حالا با آمپول بیهوشی، مردمو میچاپن؟ از کی تا حالا زنان اهل سنت به مسجد میرن و مسجدای اهل سنت پرده نصب میکنند؟ هان؟ فکر کردی من احمقم؟ من از اوناش نیستم حرومزاده! هنوز جای سفت خرابی نکردی که بدونی چه دردسری داره؟ فقط ازت یه سوال دارم.» ولید که داشت فک و صورتش زیر پای سنگین و کناره های تیزِ کفش جیمز روی زمین ساییده و زخم میشد، حتی قادر نبود سر تکان بدهد، چه برسد به این که بخواهد جوابش را بدهد. جیمز همین طور که بدتر فشار میداد پرسید: «دوستم کجاست؟ اونی که باهام بود، کجاست؟» این را پرسید و برای لحظاتی پا از روی صورت ولید برداشت. ولید که حسابی صورتش آسیب دیده بود، نفسی کشید و لبخندی زد و گفت: «آخیش. با تشکر از شما که این فرصت رو در اختیار من قرار دادید. باید عرض کنم که نه بابا! این کارا هم بلدی! راستی گفتی کی؟ دوستت؟ آهان. یادم اومد. جاش خوبه. نگرانش نباش! اما خوبه بگم با دوستت همین رفتارو بکنن؟! چقدر وحشی هستی تو!» جیمز دوباره پایش را بالا آورد اما این بار به جای این که روی صورت ولید بگذارد، گذاشت روی برآمدگی گلویش و دستش را گذاشت روی زانو و تا میتوانست فشار داد. ولید که اگر به خاطر خفگی کشته نمیشد، حتما بخاطر شکستگی گردن تلف میشد، نفسش را حبس کرده بود و فقط دور خودش، زیر پای جیمزِ بی رحم میچرخید تا از فشار روی گلویش فرار کند. جیمز پرسید: «میگی یا دوس داری همین جا نفلت کنم و امشب خوراک سگ و گرگ اینجا بشی؟» در همان حال بودند که ناگهان جیمز صدای نزدیک شدن گله به گوشش خورد. پایش را از روی گردن ولید برداشت و به طرف ضلع جنوبی خرابه رفت. از شکاف دیوار کاهگلی آنجا به بیابان نگاه کرد. دید یک گله گوسفند با یک سگ نسبتا درشت و یک چوپان در حال نزدیک شدن و گذشتن از آنجا هستند. هر چه گله به آنجا نزدیکتر میشد، جیمز با دقت بیشتری به چوپان و اطرافش نگاه میکرد. تا این که متوجه شد که دارد به خرابه نزدیک میشود... چوپان... یک زن... با قدی متوسط... و صورتی پوشیده است... که یک چوب در دست دارد! ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
بیداری؟
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
حيثما وجدت سكينة روحك أقِم ، فذلكَ موطنك... هر جا آرامش روحت را یافتی، ساکن شو آنجا خانه توست...🤍 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مگه ما تا آخر عمر، قراره چند تا پاییز و زمستان دیگه تجربه کنیم؟ خودمو میگم الان حدودا ۴۰ سالمه دیگه خونه پُرش فکر نکنم بیشتر از ده بیست سال دیگه زنده باشم حالا اصلا تو بگو سی سال دیگه ینی خونه پُرش فقط ۳۰ بار دیگه میتونم ببینم که؛ درختا اینقدر قشنگ زرد و نارنجی میشن اینقدر صدای رعد و برق زیباست راه رفتن زیر بارون چه کیفی داره سرما خوردن و خوابیدن تو خونه و چایی و جوشانده خوردن چه مزه ای میده لُپای بچه‌ها موقع بوس کردن یخ کرده و چقدررر حال میده روی سر کوه‌ها برف هست و از اونجا چه سوزِ استخوان سوزی میاد یهو شب میخوابی و صبح پامیشی میبینی همه جا سفیده و برف باریده و از همش باحالتر، چایی آتیشی خوردن کنار گاریِ لبوفروش و مزه های باقالیِ کنار پیاده‌رو که دیگه نگم برات به همین باحالی والا بقیه اش مگه چیه؟ چیپ ترینش اینه که میایی ایتا و وارد هر گروه‌ و کانالی میشی ، میبینی چقدر اوضاع داغونه و مملکت رو هواست و همه از دَم خائنن!! مگه قراره چقدر عمر کنیم که همش بشینیم و ببینیم که یه مشت بلغمی دارن استرسمون میدن؟! اصلا نه احساسی نه انرژی نه حال خوبی و از همش مهم‌تر نه عشقی ولش کن خودت چطوری؟ اصل حالت چطوره؟ خوبی؟ خوشی؟ کیف میکنی با پاییز؟ حال میکنی با زمستون؟ ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour