هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
موسیقی متن حیفا۲.mp3
2.21M
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 حیفا (2) 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت پانزدهم 💥
در تاریکی مطلق، زن و گله اش به آن خرابه رسیدند. قبل از این که زن به خرابه خیلی نزدیک شود، جیمز فورا دهان ولید را بست تا سر و صدا نکند.
زن دهاتی با خاطرجمعی به خرابه رسید و کنار یکی از دیوارهای خرابه نشست تا خستگی در کند. از گوشی همراهش یک موسیقی آرام عربی پخش میشد. گوسفندانش اطرافش پراکنده نشسته و ایستاده بودند. سگ گله در کنار زن نشست اما چشمش به سر و تهِ گله بود.
آن زن، پوشیه اش را برداشت. قمقمه اش را بیرون آورد و یک مُشت آب پر کرد و به صورتش زد. همان طور که آهنگ را شادتر کرد، تکه نان و مقداری کشک تازه بیرون آورد و با نمک، شروع به لقمه گرفتن کرد. یکی دو تا تکه استخوان جلوی سگش انداخت و بقیه اش را هم خودش با کمال کیف نوش جان میکرد.
جیمز که از شکاف دیوار شاهد بود، لحظه ای تشنگی و گرسنگی به او فشار آورد. ابتدا به پشت سرش نگاه کرد. دید ولید آرام روی زمین دراز کشیده و قادر به تکان خوردن نیست. خیالش راحت شد. اسلحه اش را پشت کمرش گذاشت. تصمیم داشت که خیلی معمولی، از کنار دیوار به طرف آن زن برود. دیوار را دور زد. تا این که به زاویه ای رسید که اگر دور میزد، به سه چهار قدمی زن رسیده بود.
هوا خیلی تاریک بود. اما نور موبایل زن کمی آنجا را روشن کرده بود. جیمز چند قدم که جلوتر رفت، سگ گله همان طور که نشسته بود، صدایی از گلو داد و به حضور جیمز واکنش نشان داد.
جیمز جلوتر آمد و انگشت اشاره اش را به علامت هیس جلوی لبش گذاشت. اما... با کمال تعجب خبری از آن زن نبود. متوجه شد که سگ گله طبیعی نیست که غریبه ببیند اما به راحتی لم داده باشد. به خودش نیامده بود که یهو از پشت سر، متوجه بالا رفتن چوب دستی شد.
فورا جاخالی داد. چوب دستی که زن بالا برده بود، با شدت به جای خالی جیمز فرود آمد. زن تعادلش به هم خورد و یکی دو قدم جلوتر افتاد. این جلوتر افتادن همانا و لگدی که جیمز با شدت به پلوی آن زن زد هم همانا!
چنان لگد جیمز محکم بود که آن زن با شدت به دیوار برخورد کرد. اما در لحظه ای که به دیوار برخورد کرد، با صدای بلند گفت«الان»
سگ تا این کلمه را شنید، با سرعت به سر و کول جیمز پرید و با او درگیر شد. زن که سرش آسیب دیده بود، فورا به خودش آمد و تا دید سگ و مرد غریبه با هم گلاویز هستند، چوب دستی اش را برداشت و به جان جیمز افتاد.
جیمز که متوجه شده بود حریف هردو نمیشود، هر چه با زبان عراقی دو سه تا جمله گفت، دید نخیر! رحمی در کار نیست. تا این که دستش را پشت کمرش برد و میخواست اسلحه اش را بیرون بیاورد که سگ چنان دندانی از دستش گرفت که داد و بیداد جیمز را بلند کرد. آن زن هم از این فرصت استفاده کرد و دو سه تا ضربه کاری به سر و گردن جیمز زد. جیمز هم تحمل نکرد و بی هوش افتاد.
وقتی جیمز بیهوش شد، آن زن رو به سگ کرد و گفت: «برو پیداش کن! زود باش!»
سگ، گله را شکافت و خودش را به خرابه رساند. آن زن دست و پای جیمز را جوری خم کرد و بست که حتی نفس کشیدن برای او دشوار بود.
تا این که صدای پارس سگ را شنید. متوجه شد که ولید را پیدا کرده. چوبش را برداشت و به طرف ولید رفت.
🔺 خانه بانو حنانه
رباب و لیلا همان نزدیکی نشسته بودند. بانو حنانه هم در حیاط داشت نوعی حلوای خرمای عراقی درست میکرد که گوشی همراهش زنگ خورد.
رباب به چهره مادرش نگاه کرد. حنانه از سر جایش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد و حرف میزد: «چه کردی جان مادر؟ ... مرحبا ... مرحبا بانو ... الان ولید آنجاست؟ گوشی را به او بده! ... علیک السلام پسر ... مرحبا ... بله ... میدانم ... خوشحالم که سالمی ... رباب هم نگرانت بود ... مرحبا ... کار درستی کردی ... دیگه ما با او کاری نداریم ... شما آن مرد و بانو و گله اش را رها کن و برو و منتظر تماس من باش ... گوشی را به بانو بده ... فی امان الله ... الو ... مراقبش باش ... دوست ایرانیمون همان نزدیکی است ... به زودی میاد و آن مرد را با خودش میبرد... زنده باشی ... خدا عزتت بده ... از طرف من دستی هم به سر سگ باوفای گله ات بکش... فی امان الله!»
رباب که متوجه خبر خوشحالی شد، بلند شد و به طرف مادرش رفت.
-مادر جان چه شده؟ چه خبر؟
حنانه با لبخند جواب داد: «خبرِ خیر! ولید حالش خوبه.»
-خب الحمدلله! اما من که حال ولید را ... ولش کن ... کی بود که کمتر از دو ساعت کار را جمع کرد؟
-چطور نشناختیش؟ مگر ما چند تا چوپانِ چریک و شجاع داریم؟
-بانو عاتکه؟!
-بله. خدا حفظش کنه! الان جیمز اونجاست.
-اسم اون مرد جیمز هست؟
ادامه... 👇
#حیفا۲
-بله. اِما از شوهرش متوجه شد که اسم اون مرد جیمز هست و مامور برون مرزیِ سازمان سیای آمریکاست. اینقدر معطل کردیم تا بتونیم بفهمیم کیه؟ دیگه باهاش کاری نداریم. اصل و نَسَبش میخواستیم که اِما به ما گفت.
-عجب! خب چی میشه حالا؟ دوست ایرانمون اونو میبره؟
-بله. این سهم اوناست. دوست ایرانیمون علاوه بر نقش راهبردی که داره، برای شکار همچین شاه ماهی هایی اینجاست. ما امکان پذیرایی و استنطاق از چنین میهمانانی نداریم. اما ماشاءالله ایرانی ها...
🔺 خرابه کنار روستا
بانو عاتکه چند دقیقه ای کنار جیمز بود تا این که یک ماشین بدون پلاک آمد و سه نفر پیاده شدند و جیمز را برداشتند و داخل ماشینشان انداختند و با خودشان بردند.
با دستگیری جیمز در پرونده عراق و انتقالش به ایران، تمام تمرکز حنانه و تیمش به مارشال و اِما اختصاص یافت. حالا بماند که به دام انداختن چنین مهره قوی و بین المللیِ سازمان سیا چقدر در رقم زدن معادلات و پرونده های دیگر به نفع ما شد.
دو روز گذشت...
موقعیت مارشال طوری نبود که بتواند بیشتر از همان سه چهار روز غیبت کند. برای همان هم باید جواب پس میداد. بخاطر همین به اِما گفت: «من باید با کسی که نجاتت داده صحبت کنم!»
اِما این پیام را به بانوحنانه رساند. ساعتی نگذشت که بانو حنانه با پوشیه در حیاط خانه ای که برای مارشال و اِما ترتیب داده بودند، روی تخت نشسته بود و با مارشال و اِما گفتگو میکرد.
مارشال: «من نمیدونم شما کی هستید و چطوری جان همسرمو نجات دادید!»
بانوحنانه: «لطف خدا بود. این را مدیون خوش قلبی همسرتون هستید.»
مارشال: «من مسیحی هستم و به خدا اعتقاد دارم. اما تا حالا خدا اینطوری همه چیزو برام نچیده بود.»
بانوحنانه: «بگذریم. چه خدمتی از من برمیاد؟»
اِما: «مارشال نگران منه. بهش گفتم که نگران نباشه و شما خانم خیلی مهربونی هستید.»
بانوحنانه: «نگرانی همسرت رو درک میکنم. بگید از چی نگرانید تا برطرف کنیم.»
مارشال: «من هم نگران حضور همسرم در اینجا هستم. چون اگر بفهمند که اینجاست، خیلی بد میشه. و هم نگران همکارم هستم. نمیدونم بدون اون چطوری برگردم. حوصله جواب پس دادن و دروغ گفتن ندارم.»
بانوحنانه لبخندی زد و گفت: «مگه کسی خبر داره که شما با همکارتون بودید؟»
مارشال: «نه! ینی نمیدونم. البتهبه احتمال قوی کسی نمیدونه. با هم زدیم بیرون تا اِما رو پیدا کنیم. من کمکش میکردم تا اِما رو پیدا کنه و برای جیمز بد نشه. اونم کمکم میکرد که به همسرم برسم.»
بانوحنانه: «ما در زبان محلیمون میگیم؛ جرم و خطر نداره کسی که اصلا خبر نداره! به شما چه؟»
مارشال: «خب اِما رو چیکار کنم؟ نمیتونم اینجا رهاش کنم.»
بانوحنانه: «اِما رو خدا حفظ کرده. نه من و شما. نگران نباشید. هر وقت خواستید میتونید بیایید و اِما رو ببینید. اگرم نخواستید و یا تونستید قانعشون کنید که همسرتون با شما باشه، بیایید دنبالش و با هم برید زندگی کنید.»
اِما آهی کشید و گفت: «کاش دخترمم بود. خیلی دلش میخواست دوباره با هم زندگی کنیم.»
بانوحنانه نگاهی به لیلا انداخت که آن طرف حیاط در حال بازی بود و گفت: «غصه نخور دخترم! خدا یه دختر ناز دیگه به شما داده که باید خیلی قدرشو بدونید.»
با این حرف بانو حنانه، مارشال و اِما نگاهی به طرف لیلا انداختند. دیدند لیلا موهایش را از پشت سر بسته و آستین هایش را بالا زده و دارد تلاش میکند که از نخل کوچکی که گوشه حیاط بود، بالا برود.
دیدن این صحنه شیرین برای مارشال و اِما و بانو جذاب و خنده دار بود. تا جایی که لیلا چند ردیف رفته بود بالا و دیگر نمیتوانست برود و یا برگردد. بخاطر همین این طرف و آن طرف را نگاه میکرد و تلاش میکرد که نیفتد. که اِما ناگهان از جا پرید و به طرفش دوید. تا رسید به لیلا و از پشت سر بغلش کرد و کمکش کرد.
مارشال با دیدن این صحنه، لبخندزنان نگاهی به بانو حنانه انداخت. بانو گفت: «دیگه نمیشه این مادر و دختر رو از هم جدا کرد. میشه؟»
مارشال هم خندید و از سر جا بلند شد. وقت رفتن بود. بانو حنانه کلید یک موتورِ درب و داغون را به مارشال داد و گفت: «داخل آن یکی اتاق، لباس های کهنه و نیم سوخته خودتان هست. بروید و آنها را بپوشید. با این موتور میتوانید به هر جا خواستید بروید تا به شما شک نکنند. هر جا موتور را نخواستید، بندازید و بروید. مهم نیست.»
مارشال گفت: «عالیه. فقط چطوری میتونم با اِما یا شما ارتباط داشته باشم؟»
بانو جواب داد: «همین جا. حضوری. راه دیگری نیست. مگر مسیر شما از اینجا خیلی فاصله دارد؟»
مارشال گفت: «خیلی نه. اما باشه. میفهمم. ممنون. امیدوارم یه روزی بتونم لطفتون رو جبران کنم.»
بانو گفت: «لازم به جبران نیست. همه ما انسان هستیم و بر حسب شرایط و اتفاق، سرِ راه هم قرار گرفتیم.»
ادامه... 👇
#حیفا۲
مارشال لبخندی زد و رو به طرف اتاق رفت تا لباسش را عوض کند. اِما و لیلا هم پشت سرش رفتند و بانو حنانه از پشت سر به آن سه نفر نگاهی انداخت و لبخندی از سر رضایت زد و از آنجا رفت.
وقتی بانو به منزلی که دیوار به دیوار منزل اِما بود رسید، رباب را در اتاق دید. رباب که در حال جارو زدن اتاق بود، تا چشمش به مادرش افتاد سلام کرد.
-از ولید خبر داری؟
-نه مادرجان! چطور؟
-باید تا الان میومد.
هنوز حرفشان تمام نشده بود که در زدند. خانمی که در حیاط بود، در را باز کرد. مردی با سر و روی پوشیده، وارد شد. به طرف اتاقی آمد که دو بانو در آنجا بودند. چفیه اش را که برداشت، دیدند ولید است.
-سلام. سلام.
-سلام پسرم. دیر کردی!
-ببخشید نگرانتون کردم. بانو! یه مشکل داریم!
-خیره ان شاءالله! بریم قدم بزنیم؟
-نه... لطفا! همین جا میخواستم بگم!
رباب چشمانش ده تا شده بود و میخواست بداند که ولید چه میخواهد بگوید! بانوحنانه هم مشتاق بود هر چه زودتر بداند که چه مشکلی پیش آمده؟!
که ولید لب باز کرد و خیلی جدی گفت: «لطفا تکلیف منو روشن کنید! من نمیتونم اینطوری ادامه بدم!»
رباب که متوجه منظور ولید شده بود، با قیافهای که معنایش میشد«مردهشورتو ببرم با همین طرز حرف زدنت! گفتم حالا چی میخواد بگه؟ تَرسُندیمون مرد حسابی!» میخواست از اتاق برود بیرون که ولید دستش را در چارچوب در گرفت و در حالی که به بانوحنانه خیلی جدی چشم دوخته بود حرفش را ادامه داد و گفت: «وقتی خانوادم را از دست دادم، شما بودید که تربیتم کردید. وقتی بزرگ میشدم، شما تعلیمم دادید. وقتی یاد گرفتم، شما دستمو گذاشتید تو دست بهترین بندگان و مجاهدان خدا! الان هم از شما خواهش میکنم تکلیف منو روشن کنید! خیلی کم پیش میاد که من بتونم شما دو نفر رو یکجا ببینم و مزاحمی اطراف ما نباشد و بتونم حرف دلمو بزنم.»
بانو حنانه جلوتر آمد و گفت: «حق با تو هست. میفهمم. حرف من حرفِ رباب هست. اگر همین الان جواب مثبت بده، شرعا به گردنم هست که حق مادری رو به جا بیارم و دست شما دو تا رو بذارم تو دست هم!»
ولید که هنوز گرد و خاک ماموریت روی تن و صورتش بود و لباسش بوی بیابان میداد، دستش را از جلوی چارچوب برداشت و با دلی گرفته اما صدایی پر از شرم و حیا رو به رباب گفت: «رباب!»
رباب که تمام مدت به بیرون نگاه میکرد و از نگاه کردن به ولید و مادرش شرم داشت، قدم برداشت و به آرامی از چارچوب در خارج شد و به حیاط رفت.
ولید همان جا زمینگیر شد و نشست. حنانه میدید که ولید حالش خوب نیست و خیلی به خودش زحمت داده تا جرات کند و جلوی آن دو بانو چنین حرفهایی بزند. ولید همین طور که اشک در چشمانش حلقه زده بود، این ابیات را با خودش میخواند:
«إذا كنت حبیبتي ، ساعدني في …
إذا كنت طبيبي ، ساعدني في علاجك …
إذا علمت أن الحب كان خطيرًا للغاية ، فلن أحبه …
إذا علمت أن البحر كان عميقًا جدًا ، فلن أذهب إلى البحر …
إذا كنت أعرف ما الذي سيحدث في النهاية ، فلن أبدأ أبدًا...»
که معنایش این چنین است:
«اگر یارم هستی، کمک کن از تو عبور کنم…
اگر طبیبم تویی، کمک کن از تو شفا پیدا کنم…
اگر میدانستم عشق تا به این اندازه خطرناک است، عاشق نمیشدم…
اگر میدانستم که دریا این قدر عمیق است، به دریا نمیزدم...
اگر میدانستم سرانجامم چه خواهد شد، هرگز شروع نمیکردم...»
این را گفت و دستش را جلوی صورتش گرفت و لحظاتی بعد، فشار اشک از زیرِ سنگینی دستانش جوشید و روی صورت آفتاب خورده اش غلتید.
ادامه دارد...
رمان #حیفا۲
@Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
آیا میدانستید که؛ طی گزارش کمیسیون اصل ۹۰ مجلس شورای اسلامی در سال ۱۴۰۰، ۶۳۹۸ نفر در #تهران بر اثر #آلودگی_هوا جان خود را از دست دادند! 😳
اصلا کسی فهمید؟
شما خبر داشتین؟
https://virasty.com/Jahromi/1701594287187487560
اوضاع در #غزه خیلی وخیم است.
خیلی بیش از آنچه در خبرها میشنوید.
#مرگ_بر_اسرائیل
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
https://virasty.com/Jahromi/1701620018690904747
این که رژیم حرامزاده صهیونیستی باید همیشه درگیر بماند، درست. کاملا درست.
اما فکری به حال مردم مظلوم #غزه بکنید. هر چه از وضعیت اسفناک غزه بگوییم، باز کم است.
#مرگ_بر_اسرائیل
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
https://virasty.com/Jahromi/1701620400403576804
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 حیفا (2) 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت شانزدهم 💥
این شرایط، پنج سال طول کشید. شاید یک مقدار بیشتر از پنج سال...
در طول این پنج سال، اِما و مارشال، ماهی یکی دو بار همدیگر را در خانه ای که بانوحنانه برای آنها ترتیب داده بود، میدیدند. بدون شک، مارشال حواسش به همه جوانبِ امنیتی بود که نه تنها برایش بد نشود، بلکه اتفاقی برای همسرش نیفتد. غم از دست دادن دخترشان با آموزه های بانوحنانه و تلاش های خودِ اِما به تدریج در قلب مارشال و همسرش کمرنگتر شد.
که البته حضور لیلا و مهربانی و خونگرمیاش بسیار در مارشال و اِما تاثیر داشت.
گفتم لیلا!
لیلا با این که در آغوش اِما آرام گرفته بود، اما بانوحنانه او را تربیت میکرد. حدودا یازده دوازده سالش شده بود و همچنان حرف نمیزد اما روزی سه چهار ساعت، زیر نظر حنانه، آموزش های نظامی و دفاع شخصی و یکی دو ساعت هم حرفهای اعتقادی و درس زندگی میدید. خب دختری که خودش زمینه اش داشته و بخاطر از دست دادن خانواده اش در بمباران، کینه آمریکا به دل داشته باشد، فقط یک حنانه کم دارد تا در دامن او تبدیل به اژدهایی بشود که کوه حریفش نمیشود. چیزی مثل رباب و عاتکه و...
بگذریم. اجازه بدهید بعدا درباره اش حرف بزنیم. فقط همین را بگویم که دختری با آن مهارتها به انضمام سکوتِ مداومش و سرازیر شدن شخصیت و ذاتش در چشمان نافذش، قطعا ترسناکتر است.
ولید هم به خاطر درگیری عراق و نیروهای مقاومت عراقی با فتنه داعش، درگیر جنگ و از فرماندهان میدانی و از اساتید چریکی بود. قلبش همچنان به گرمای عشق رباب مبتلا بود. حنانه از رباب پرسید: «تصمیمت چیست؟ معطلش نکن! اگر جوابت منفی است، به ولید بگو!»
که رباب شرط خاصی برای ولید گذاشت. به مادرش گفت: «به ولید بگویید تا داعش در عراق است، نمیتوانم به زندگی عادی فکر کنم. نه با تو و نه با هیچ کس دیگر! وقتی داعش از عراق رانده شد و به تکلیفمان عمل کردیم، فقط به تو فکر میکنم. نه به هیچ مرد دیگر!»
همین جمله برای ولید کافی بود که بر دلش مُهر و مِهر رباب را حک کند و دلش گرمتر شود. فعلا صبر کند و در صف مجاهدان برای نابودی داعش تلاش کند.
اما رباب ماموریت های دیگری داشت. با این که داعش علی الظاهر حکومتش نابود شد اما تا سالها مردم جهان را گرفتار خودش کرد. مخصوصا در شمال عراق. و از سوی دیگر؛ قرار نبود همه نیروی گروه های مقاومت روی داعش متمرکز شود و دیگر محورها و تهدیدات را نادیده بگیرند. بخاطر همین، بانورباب به حنانه نزدیک تر بود و پروژه ها و برنامه های خودشان را دنبال میکردند.
رباب در آن سالها دیده بود که حنانه سه تا گوشی همراه دارد. یکی برای ارتباط با رباب و ولید و بقیه گروه. یکی هم مختص ایران و ارتباط با محمد. اما از فلسفه سومی اطلاع نداشت. از کوچکی هم یاد گرفته بود زیاد نپرسد. بخاطر همین از مادرش نپرسید اما میدید که حتی گاهی که بانوحنانه میخواهد استراحت کند، آن گوشیِ ساده و قدیمی را همیشه روشن نگه میدارد و گاهی همان طور که کف دستش هست، خوابش میبرد!
🔺حومه تل آویو-خانه بن هور
بن هور که پنج سال پیرتر شده و سنش از هشتاد سال بیشتر شده بود، فرتوتتر اما همچنان زیرک و حواس جمع بود. معمولا کفِ خانه اش مینشست. همانجا که نقشه کل دنیا را روی آن کشیده بود. اغلب روی نقطه جمهوری آذربایجان نشسته بود و از دیدن ابومجد لذت میبرد. میدید که ابومجد اصلا حواسش به دنیای دور و برش نیست و مثل گرسنه ای که پس از سالها به آشپزخانه متنوع و رنگارنگی رسیده، آن پنج سال، علاوه بر گفتگوهای چالشی یا آموزشی با افراد مختلفی از انگلستان و اسرائیل و آلمان و... اغلب منابع موجود در کتابخانه بن هور را میجوید.
بن هور این ها را میدید و کیف میکرد. شبانه روز و ساعت ها با ابومجد حرف میزد و گاهی از افکار و معلومات و تحلیل های ابومجد شگفت زده میشد.
آن روز، مثل همیشه بن هور روی نقطه آذربایجان نشسته بود و جوزف که حکم دست راستش را داشت، پس از مدت ها از ماموریت طولانی برگشته بود و روی نقطه ترکیه لم داده بود و با هم در حال نوشیدن دو ته استکان مشروب بودند.
بن هور: «خوش اومدی!»
جوزف: «خیلی وقت بود شما رو ندیده بودم.»
-چی آوردی واسم؟
-دو تا چیزی که گفته بودید...
-خب؟
-درست بود. خانواده ابومجد همگی کشته شدند و شش ماه بعد از گم شدن ابومجد، در راه الانبار به نجف به کمین داعش میخورن و کشته میشن.
-قبر مشخصی دارن؟
ادامه... 👇
#حیفا۲