eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
642 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت پانزدهم 💥 در تاریکی مطلق، زن و گله اش به آن خرابه رسیدند. قبل از این که زن به خرابه خیلی نزدیک شود، جیمز فورا دهان ولید را بست تا سر و صدا نکند. زن دهاتی با خاطرجمعی به خرابه رسید و کنار یکی از دیوارهای خرابه نشست تا خستگی در کند. از گوشی همراهش یک موسیقی آرام عربی پخش میشد. گوسفندانش اطرافش پراکنده نشسته و ایستاده بودند. سگ گله در کنار زن نشست اما چشمش به سر و تهِ گله بود. آن زن، پوشیه اش را برداشت. قمقمه اش را بیرون آورد و یک مُشت آب پر کرد و به صورتش زد. همان طور که آهنگ را شادتر کرد، تکه نان و مقداری کشک تازه بیرون آورد و با نمک، شروع به لقمه گرفتن کرد. یکی دو تا تکه استخوان جلوی سگش انداخت و بقیه اش را هم خودش با کمال کیف نوش جان میکرد. جیمز که از شکاف دیوار شاهد بود، لحظه ای تشنگی و گرسنگی به او فشار آورد. ابتدا به پشت سرش نگاه کرد. دید ولید آرام روی زمین دراز کشیده و قادر به تکان خوردن نیست. خیالش راحت شد. اسلحه اش را پشت کمرش گذاشت. تصمیم داشت که خیلی معمولی، از کنار دیوار به طرف آن زن برود. دیوار را دور زد. تا این که به زاویه ای رسید که اگر دور میزد، به سه چهار قدمی زن رسیده بود. هوا خیلی تاریک بود. اما نور موبایل زن کمی آنجا را روشن کرده بود. جیمز چند قدم که جلوتر رفت، سگ گله همان طور که نشسته بود، صدایی از گلو داد و به حضور جیمز واکنش نشان داد. جیمز جلوتر آمد و انگشت اشاره اش را به علامت هیس جلوی لبش گذاشت. اما... با کمال تعجب خبری از آن زن نبود. متوجه شد که سگ گله طبیعی نیست که غریبه ببیند اما به راحتی لم داده باشد. به خودش نیامده بود که یهو از پشت سر، متوجه بالا رفتن چوب دستی شد. فورا جاخالی داد. چوب دستی که زن بالا برده بود، با شدت به جای خالی جیمز فرود آمد. زن تعادلش به هم خورد و یکی دو قدم جلوتر افتاد. این جلوتر افتادن همانا و لگدی که جیمز با شدت به پلوی آن زن زد هم همانا! چنان لگد جیمز محکم بود که آن زن با شدت به دیوار برخورد کرد. اما در لحظه ای که به دیوار برخورد کرد، با صدای بلند گفت«الان» سگ تا این کلمه را شنید، با سرعت به سر و کول جیمز پرید و با او درگیر شد. زن که سرش آسیب دیده بود، فورا به خودش آمد و تا دید سگ و مرد غریبه با هم گلاویز هستند، چوب دستی اش را برداشت و به جان جیمز افتاد. جیمز که متوجه شده بود حریف هردو نمیشود، هر چه با زبان عراقی دو سه تا جمله گفت، دید نخیر! رحمی در کار نیست. تا این که دستش را پشت کمرش برد و میخواست اسلحه اش را بیرون بیاورد که سگ چنان دندانی از دستش گرفت که داد و بیداد جیمز را بلند کرد. آن زن هم از این فرصت استفاده کرد و دو سه تا ضربه کاری به سر و گردن جیمز زد. جیمز هم تحمل نکرد و بی هوش افتاد. وقتی جیمز بیهوش شد، آن زن رو به سگ کرد و گفت: «برو پیداش کن! زود باش!» سگ، گله را شکافت و خودش را به خرابه رساند. آن زن دست و پای جیمز را جوری خم کرد و بست که حتی نفس کشیدن برای او دشوار بود. تا این که صدای پارس سگ را شنید. متوجه شد که ولید را پیدا کرده. چوبش را برداشت و به طرف ولید رفت. 🔺 خانه بانو حنانه رباب و لیلا همان نزدیکی نشسته بودند. بانو حنانه هم در حیاط داشت نوعی حلوای خرمای عراقی درست میکرد که گوشی همراهش زنگ خورد. رباب به چهره مادرش نگاه کرد. حنانه از سر جایش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد و حرف میزد: «چه کردی جان مادر؟ ... مرحبا ... مرحبا بانو ... الان ولید آنجاست؟ گوشی را به او بده! ... علیک السلام پسر ... مرحبا ... بله ... میدانم ... خوشحالم که سالمی ... رباب هم نگرانت بود ... مرحبا ... کار درستی کردی ... دیگه ما با او کاری نداریم ... شما آن مرد و بانو و گله اش را رها کن و برو و منتظر تماس من باش ... گوشی را به بانو بده ... فی امان الله ... الو ... مراقبش باش ... دوست ایرانیمون همان نزدیکی است ... به زودی میاد و آن مرد را با خودش میبرد... زنده باشی ... خدا عزتت بده ... از طرف من دستی هم به سر سگ باوفای گله ات بکش... فی امان الله!» رباب که متوجه خبر خوشحالی شد، بلند شد و به طرف مادرش رفت. -مادر جان چه شده؟ چه خبر؟ حنانه با لبخند جواب داد: «خبرِ خیر! ولید حالش خوبه.» -خب الحمدلله! اما من که حال ولید را ... ولش کن ... کی بود که کمتر از دو ساعت کار را جمع کرد؟ -چطور نشناختیش؟ مگر ما چند تا چوپانِ چریک و شجاع داریم؟ -بانو عاتکه؟! -بله. خدا حفظش کنه! الان جیمز اونجاست. -اسم اون مرد جیمز هست؟ ادامه... 👇
-بله. اِما از شوهرش متوجه شد که اسم اون مرد جیمز هست و مامور برون مرزیِ سازمان سیای آمریکاست. اینقدر معطل کردیم تا بتونیم بفهمیم کیه؟ دیگه باهاش کاری نداریم. اصل و نَسَبش میخواستیم که اِما به ما گفت. -عجب! خب چی میشه حالا؟ دوست ایرانمون اونو میبره؟ -بله. این سهم اوناست. دوست ایرانیمون علاوه بر نقش راهبردی که داره، برای شکار همچین شاه ماهی هایی اینجاست. ما امکان پذیرایی و استنطاق از چنین میهمانانی نداریم. اما ماشاءالله ایرانی ها... 🔺 خرابه کنار روستا بانو عاتکه چند دقیقه ای کنار جیمز بود تا این که یک ماشین بدون پلاک آمد و سه نفر پیاده شدند و جیمز را برداشتند و داخل ماشینشان انداختند و با خودشان بردند. با دستگیری جیمز در پرونده عراق و انتقالش به ایران، تمام تمرکز حنانه و تیمش به مارشال و اِما اختصاص یافت. حالا بماند که به دام انداختن چنین مهره قوی و بین المللیِ سازمان سیا چقدر در رقم زدن معادلات و پرونده های دیگر به نفع ما شد. دو روز گذشت... موقعیت مارشال طوری نبود که بتواند بیشتر از همان سه چهار روز غیبت کند. برای همان هم باید جواب پس میداد. بخاطر همین به اِما گفت: «من باید با کسی که نجاتت داده صحبت کنم!» اِما این پیام را به بانوحنانه رساند. ساعتی نگذشت که بانو حنانه با پوشیه در حیاط خانه ای که برای مارشال و اِما ترتیب داده بودند، روی تخت نشسته بود و با مارشال و اِما گفتگو میکرد. مارشال: «من نمیدونم شما کی هستید و چطوری جان همسرمو نجات دادید!» بانوحنانه: «لطف خدا بود. این را مدیون خوش قلبی همسرتون هستید.» مارشال: «من مسیحی هستم و به خدا اعتقاد دارم. اما تا حالا خدا اینطوری همه چیزو برام نچیده بود.» بانوحنانه: «بگذریم. چه خدمتی از من برمیاد؟» اِما: «مارشال نگران منه. بهش گفتم که نگران نباشه و شما خانم خیلی مهربونی هستید.» بانوحنانه: «نگرانی همسرت رو درک میکنم. بگید از چی نگرانید تا برطرف کنیم.» مارشال: «من هم نگران حضور همسرم در اینجا هستم. چون اگر بفهمند که اینجاست، خیلی بد میشه. و هم نگران همکارم هستم. نمیدونم بدون اون چطوری برگردم. حوصله جواب پس دادن و دروغ گفتن ندارم.» بانوحنانه لبخندی زد و گفت: «مگه کسی خبر داره که شما با همکارتون بودید؟» مارشال: «نه! ینی نمیدونم. البتهبه احتمال قوی کسی نمیدونه. با هم زدیم بیرون تا اِما رو پیدا کنیم. من کمکش میکردم تا اِما رو پیدا کنه و برای جیمز بد نشه. اونم کمکم میکرد که به همسرم برسم.» بانوحنانه: «ما در زبان محلیمون میگیم؛ جرم و خطر نداره کسی که اصلا خبر نداره! به شما چه؟» مارشال: «خب اِما رو چیکار کنم؟ نمیتونم اینجا رهاش کنم.» بانوحنانه: «اِما رو خدا حفظ کرده. نه من و شما. نگران نباشید. هر وقت خواستید میتونید بیایید و اِما رو ببینید. اگرم نخواستید و یا تونستید قانعشون کنید که همسرتون با شما باشه، بیایید دنبالش و با هم برید زندگی کنید.» اِما آهی کشید و گفت: «کاش دخترمم بود. خیلی دلش میخواست دوباره با هم زندگی کنیم.» بانوحنانه نگاهی به لیلا انداخت که آن طرف حیاط در حال بازی بود و گفت: «غصه نخور دخترم! خدا یه دختر ناز دیگه به شما داده که باید خیلی قدرشو بدونید.» با این حرف بانو حنانه، مارشال و اِما نگاهی به طرف لیلا انداختند. دیدند لیلا موهایش را از پشت سر بسته و آستین هایش را بالا زده و دارد تلاش میکند که از نخل کوچکی که گوشه حیاط بود، بالا برود. دیدن این صحنه شیرین برای مارشال و اِما و بانو جذاب و خنده دار بود. تا جایی که لیلا چند ردیف رفته بود بالا و دیگر نمیتوانست برود و یا برگردد. بخاطر همین این طرف و آن طرف را نگاه میکرد و تلاش میکرد که نیفتد. که اِما ناگهان از جا پرید و به طرفش دوید. تا رسید به لیلا و از پشت سر بغلش کرد و کمکش کرد. مارشال با دیدن این صحنه، لبخندزنان نگاهی به بانو حنانه انداخت. بانو گفت: «دیگه نمیشه این مادر و دختر رو از هم جدا کرد. میشه؟» مارشال هم خندید و از سر جا بلند شد. وقت رفتن بود. بانو حنانه کلید یک موتورِ درب و داغون را به مارشال داد و گفت: «داخل آن یکی اتاق، لباس های کهنه و نیم سوخته خودتان هست. بروید و آنها را بپوشید. با این موتور میتوانید به هر جا خواستید بروید تا به شما شک نکنند. هر جا موتور را نخواستید، بندازید و بروید. مهم نیست.» مارشال گفت: «عالیه. فقط چطوری میتونم با اِما یا شما ارتباط داشته باشم؟» بانو جواب داد: «همین جا. حضوری. راه دیگری نیست. مگر مسیر شما از اینجا خیلی فاصله دارد؟» مارشال گفت: «خیلی نه. اما باشه. میفهمم. ممنون. امیدوارم یه روزی بتونم لطفتون رو جبران کنم.» بانو گفت: «لازم به جبران نیست. همه ما انسان هستیم و بر حسب شرایط و اتفاق، سرِ راه هم قرار گرفتیم.» ادامه... 👇
مارشال لبخندی زد و رو به طرف اتاق رفت تا لباسش را عوض کند. اِما و لیلا هم پشت سرش رفتند و بانو حنانه از پشت سر به آن سه نفر نگاهی انداخت و لبخندی از سر رضایت زد و از آنجا رفت. وقتی بانو به منزلی که دیوار به دیوار منزل اِما بود رسید، رباب را در اتاق دید. رباب که در حال جارو زدن اتاق بود، تا چشمش به مادرش افتاد سلام کرد. -از ولید خبر داری؟ -نه مادرجان! چطور؟ -باید تا الان میومد. هنوز حرفشان تمام نشده بود که در زدند. خانمی که در حیاط بود، در را باز کرد. مردی با سر و روی پوشیده، وارد شد. به طرف اتاقی آمد که دو بانو در آنجا بودند. چفیه اش را که برداشت، دیدند ولید است. -سلام. سلام. -سلام پسرم. دیر کردی! -ببخشید نگرانتون کردم. بانو! یه مشکل داریم! -خیره ان شاءالله! بریم قدم بزنیم؟ -نه... لطفا! همین جا میخواستم بگم! رباب چشمانش ده تا شده بود و میخواست بداند که ولید چه میخواهد بگوید! بانوحنانه هم مشتاق بود هر چه زودتر بداند که چه مشکلی پیش آمده؟! که ولید لب باز کرد و خیلی جدی گفت: «لطفا تکلیف منو روشن کنید! من نمیتونم اینطوری ادامه بدم!» رباب که متوجه منظور ولید شده بود، با قیافه‌ای که معنایش میشد«مرده‌شورتو ببرم با همین طرز حرف زدنت! گفتم حالا چی میخواد بگه؟ تَرسُندیمون مرد حسابی!» میخواست از اتاق برود بیرون که ولید دستش را در چارچوب در گرفت و در حالی که به بانوحنانه خیلی جدی چشم دوخته بود حرفش را ادامه داد و گفت: «وقتی خانوادم را از دست دادم، شما بودید که تربیتم کردید. وقتی بزرگ میشدم، شما تعلیمم دادید. وقتی یاد گرفتم، شما دستمو گذاشتید تو دست بهترین بندگان و مجاهدان خدا! الان هم از شما خواهش میکنم تکلیف منو روشن کنید! خیلی کم پیش میاد که من بتونم شما دو نفر رو یکجا ببینم و مزاحمی اطراف ما نباشد و بتونم حرف دلمو بزنم.» بانو حنانه جلوتر آمد و گفت: «حق با تو هست. میفهمم. حرف من حرفِ رباب هست. اگر همین الان جواب مثبت بده، شرعا به گردنم هست که حق مادری رو به جا بیارم و دست شما دو تا رو بذارم تو دست هم!» ولید که هنوز گرد و خاک ماموریت روی تن و صورتش بود و لباسش بوی بیابان میداد، دستش را از جلوی چارچوب برداشت و با دلی گرفته اما صدایی پر از شرم و حیا رو به رباب گفت: «رباب!» رباب که تمام مدت به بیرون نگاه میکرد و از نگاه کردن به ولید و مادرش شرم داشت، قدم برداشت و به آرامی از چارچوب در خارج شد و به حیاط رفت. ولید همان جا زمینگیر شد و نشست. حنانه میدید که ولید حالش خوب نیست و خیلی به خودش زحمت داده تا جرات کند و جلوی آن دو بانو چنین حرفهایی بزند. ولید همین طور که اشک در چشمانش حلقه زده بود، این ابیات را با خودش میخواند: «إذا كنت حبیبتي ، ساعدني في … إذا كنت طبيبي ، ساعدني في علاجك … إذا علمت أن الحب كان خطيرًا للغاية ، فلن أحبه … إذا علمت أن البحر كان عميقًا جدًا ، فلن أذهب إلى البحر … إذا كنت أعرف ما الذي سيحدث في النهاية ، فلن أبدأ أبدًا...» که معنایش این چنین است: «اگر یارم هستی، کمک کن از تو عبور کنم… اگر طبیبم تویی، کمک کن از تو شفا پیدا کنم… اگر می‌دانستم عشق تا به این اندازه خطرناک است، عاشق نمی‌شدم… اگر می‌دانستم که دریا این قدر عمیق است، به دریا نمی‌زدم... اگر می‌دانستم سرانجامم چه خواهد شد، هرگز شروع نمی‌کردم...» این را گفت و دستش را جلوی صورتش گرفت و لحظاتی بعد، فشار اشک از زیرِ سنگینی دستانش جوشید و روی صورت آفتاب خورده اش غلتید. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
آیا می‌دانستید که؛ طی گزارش کمیسیون اصل ۹۰ مجلس شورای اسلامی در سال ۱۴۰۰، ۶۳۹۸ نفر در بر اثر جان خود را از دست دادند! 😳 اصلا کسی فهمید؟ شما خبر داشتین؟ https://virasty.com/Jahromi/1701594287187487560
اوضاع در خیلی وخیم است. خیلی بیش از آنچه در خبرها می‌شنوید. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1701620018690904747
این که رژیم حرامزاده صهیونیستی باید همیشه درگیر بماند، درست. کاملا درست. اما فکری به حال مردم مظلوم بکنید. هر چه از وضعیت اسفناک غزه بگوییم، باز کم است. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1701620400403576804
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت شانزدهم 💥 این شرایط، پنج سال طول کشید. شاید یک مقدار بیشتر از پنج سال... در طول این پنج سال، اِما و مارشال، ماهی یکی دو بار همدیگر را در خانه ای که بانوحنانه برای آنها ترتیب داده بود، میدیدند. بدون شک، مارشال حواسش به همه جوانبِ امنیتی بود که نه تنها برایش بد نشود، بلکه اتفاقی برای همسرش نیفتد. غم از دست دادن دخترشان با آموزه های بانوحنانه و تلاش های خودِ اِما به تدریج در قلب مارشال و همسرش کم‌رنگ‌تر شد. که البته حضور لیلا و مهربانی و خونگرمی‌اش بسیار در مارشال و اِما تاثیر داشت. گفتم لیلا! لیلا با این که در آغوش اِما آرام گرفته بود، اما بانوحنانه او را تربیت میکرد. حدودا یازده دوازده سالش شده بود و همچنان حرف نمیزد اما روزی سه چهار ساعت، زیر نظر حنانه، آموزش های نظامی و دفاع شخصی و یکی دو ساعت هم حرفهای اعتقادی و درس زندگی میدید. خب دختری که خودش زمینه اش داشته و بخاطر از دست دادن خانواده اش در بمباران، کینه آمریکا به دل داشته باشد، فقط یک حنانه کم دارد تا در دامن او تبدیل به اژدهایی بشود که کوه حریفش نمیشود. چیزی مثل رباب و عاتکه و... بگذریم. اجازه بدهید بعدا درباره اش حرف بزنیم. فقط همین را بگویم که دختری با آن مهارت‌ها به انضمام سکوتِ مداومش و سرازیر شدن شخصیت و ذاتش در چشمان نافذش، قطعا ترسناکتر است. ولید هم به خاطر درگیری عراق و نیروهای مقاومت عراقی با فتنه داعش، درگیر جنگ و از فرماندهان میدانی و از اساتید چریکی بود. قلبش همچنان به گرمای عشق رباب مبتلا بود. حنانه از رباب پرسید: «تصمیمت چیست؟ معطلش نکن! اگر جوابت منفی است، به ولید بگو!» که رباب شرط خاصی برای ولید گذاشت. به مادرش گفت: «به ولید بگویید تا داعش در عراق است، نمیتوانم به زندگی عادی فکر کنم. نه با تو و نه با هیچ کس دیگر! وقتی داعش از عراق رانده شد و به تکلیفمان عمل کردیم، فقط به تو فکر میکنم. نه به هیچ مرد دیگر!» همین جمله برای ولید کافی بود که بر دلش مُهر و مِهر رباب را حک کند و دلش گرم‌تر شود. فعلا صبر کند و در صف مجاهدان برای نابودی داعش تلاش کند. اما رباب ماموریت های دیگری داشت. با این که داعش علی الظاهر حکومتش نابود شد اما تا سالها مردم جهان را گرفتار خودش کرد. مخصوصا در شمال عراق. و از سوی دیگر؛ قرار نبود همه نیروی گروه های مقاومت روی داعش متمرکز شود و دیگر محورها و تهدیدات را نادیده بگیرند. بخاطر همین، بانورباب به حنانه نزدیک تر بود و پروژه ها و برنامه های خودشان را دنبال میکردند. رباب در آن سالها دیده بود که حنانه سه تا گوشی همراه دارد. یکی برای ارتباط با رباب و ولید و بقیه گروه. یکی هم مختص ایران و ارتباط با محمد. اما از فلسفه سومی اطلاع نداشت. از کوچکی هم یاد گرفته بود زیاد نپرسد. بخاطر همین از مادرش نپرسید اما میدید که حتی گاهی که بانوحنانه میخواهد استراحت کند، آن گوشیِ ساده و قدیمی را همیشه روشن نگه میدارد و گاهی همان طور که کف دستش هست، خوابش میبرد! 🔺حومه تل آویو-خانه بن هور بن هور که پنج سال پیرتر شده و سنش از هشتاد سال بیشتر شده بود، فرتوت‌تر اما همچنان زیرک و حواس جمع بود. معمولا کفِ خانه اش مینشست. همانجا که نقشه کل دنیا را روی آن کشیده بود. اغلب روی نقطه جمهوری آذربایجان نشسته بود و از دیدن ابومجد لذت میبرد. میدید که ابومجد اصلا حواسش به دنیای دور و برش نیست و مثل گرسنه ای که پس از سالها به آشپزخانه متنوع و رنگارنگی رسیده، آن پنج سال، علاوه بر گفتگوهای چالشی یا آموزشی با افراد مختلفی از انگلستان و اسرائیل و آلمان و... اغلب منابع موجود در کتابخانه بن هور را میجوید. بن هور این ها را میدید و کیف میکرد. شبانه روز و ساعت ها با ابومجد حرف میزد و گاهی از افکار و معلومات و تحلیل های ابومجد شگفت زده میشد. آن روز، مثل همیشه بن هور روی نقطه آذربایجان نشسته بود و جوزف که حکم دست راستش را داشت، پس از مدت ها از ماموریت طولانی برگشته بود و روی نقطه ترکیه لم داده بود و با هم در حال نوشیدن دو ته استکان مشروب بودند. بن هور: «خوش اومدی!» جوزف: «خیلی وقت بود شما رو ندیده بودم.» -چی آوردی واسم؟ -دو تا چیزی که گفته بودید... -خب؟ -درست بود. خانواده ابومجد همگی کشته شدند و شش ماه بعد از گم شدن ابومجد، در راه الانبار به نجف به کمین داعش میخورن و کشته میشن. -قبر مشخصی دارن؟ ادامه... 👇
-بله. چند شب پیش رفتم به همون قبرستونی که آنجا دفن هستند. حتی یکی از قبرها را شکافتیم و داخلشو دیدیم. مشکلی نبود. خودش خبر نداره؟ -نه. راهی نداشته که بخواد خبردار بشه. -دومیش هم این که هیچ گونه خط ارتباطی در گذشته‌ی ابومجد با ایران رویت نشد. نه در عراق و نه در جای دیگه. -قبلا دو بار به مکه رفته. اونجا رو چک نکردی؟ -متوجه شدم که دو بار به حج رفته اما نتونستم خط و نشان از ارتباطش با ایرانی ها در مکه پیدا کنم. -مهم نیست. چون اگه بود، باید تا الان یه جوری میفهمیدم. از لابلای حرفاش یا سوالاش یا هر چیز دیگه. -شما هنوز به ابومجد اعتماد کامل ندارید؟ -اگر نداشتم نمیاوردمش به خونه ام! تو که برام اینقدر عزیزی، اولین بارت هست که اومدی اینجا! تو چی؟ بهش اعتماد داری؟ -استاد! شما انسان شناس هستید. شما تکلیف اعتماد ما رو مشخص میکنید. شما میگید که اعتماد کنیم یا نه؟ -حرفتو بزن! -اخلاقش خیلی به آخوندای شیعه نمیخوره. یه لجاجت و گوشت تلخی خاصی داره. از یه طرف دیگه، چرا شهوتش اذیتش نمیکنه؟ چرا باید یه مردی تو سن و سال ابومجد، اینقدر با تنهایی دوست باشه؟ چرا باید نسبت به همه چیز، اینقدر بی‌اعتنا باشه. اغلب روزها روزه باشه و شبها عبادات طولانی کنه. در بحث و فنِ گفتگو استاد باشه و بیشتر عمرشو به مطالعه و ذکر بگذرونه؟! -جوزف! دوست من! احساستو درک میکنم. چون مثل خودم، این پنج شش سال مبهوت این مرد شدی. ابومجد با همه حروم زاده هایی که تا حالا از دور و نزدیک باهاشون آشنا شدیم فرق داره. لب به مشروب نمیزنه. دست به دختر نمیزنه. خیلی حواسش به غذاش و حال عبادتش هست. از همه قشنگتر، تنفرش از ما و از مراجع خودشون هست. ینی از ما و از مراجعشون به یک نسبت بدش میاد. خب این چیزی نیست به جز یک مبنای تازه و دریچه نو که خیلی میتونه طرفدار پیدا کنه. -ینی یک لیدرِ مجتهد و ضد یهود و آنتی مرجعیت شیعی! شیعه معتقده به جز امام معصومش باید به مراجع تقلیدش احترام و اعتماد کامل داشته باشه. خب حالا فکر کن یکی از خودشون و هم طراز مراجعشون، کلا زیرآب مرجعیت را بزنه. ینی پایگاه فکری دو مذهب شیعه و سنی را از جهان اسلام بگیریم. دیگه چیزی از این بهترم وجود داره مگه؟ درسته؟ -دقیقا. زمینه اش هم در جهان اسلام وجود داره که الماس را با الماس بِبُریم! -دقیقا! الماس را نمیشه از خارج از الماس شکست. -راستی نبودی و ندیدی که ابومجد با پیترِ پیر و استاد تمام انگلیسی چیکار کرد! -پیترو میشناسم. اسلام شناس و مستشرق وابسته به MI6 ! خب؟ چیکار کرد؟ -جوری ابومجد باهاش بحث کرد و از خط جدید اسلامش علیه همه مکاتب اسلامی دفاع کرد، که پیتر بعد از پنج شش ساعت بلند شد و بدون خداحافظی، پالتوشو پوشید و کلاهشم گذاشت و رفت! اینقدر داغون شد که حتی خداحافظی نکرد. -حیرت آوره! خب این بنظرتون خطرناک نیست؟ میترسم دیگه ما هم حریفش نشیم. -خب نشیم. مهمه مگه؟ -نیست؟ مهم نیست که دیگه به حرف ما نباشه و یه روز علیه خود ما حکم جهاد بده؟! -نه! چون اینقدر دلش از شیعیان و مراجع قبلی و فعلی شیعه خون هست و ازشون عقده داره که حالا حالاها فرصت جنگیدن با ما پیدا نمیکنه. در همین حال و هوا و حرفها بودند که دیدند ابومجد(که بیست سی متر با آنها فاصله داشت) از پایین یکی از قفسه ها بلند شد و چند قدمی راه رفت. کمی حرکت دست و پا انجام داد و وقتی کمی خستگی اش در رفت، روی یک کاناپه ساده که آنجا بود، نشست. بن هور تا این صحنه را دید، به سختی بلند شد و دست به سینه جلوی ابومجد ایستاد و گفت: «قربان! چایی میل دارید؟» ابومجد گفت: «با کمی هِل و بدون قند!» بن هور مانند نوکری بی مزد و مواجب، رفت و یک لیوان چایی داغ و بدون قند، با اندکی هِل دم کرد و روبروی ابومجد گذاشت. ابومجد به بن هور گفت: «بیا بشن اینجا! میخوام باهات حرف بزنم.» بن هور با لبخند گفت: «با افتخار!» نشست روبروی ابومجد. جوزف هم بلند شد و به طرف آنان آمد و پایین پای بن هور، روی زمین نشست. ابومجد گفت: «شما به همه چیز دقت دارید الا یک نکته اساسی!» ادامه... 👇
بن هور با دقت و توجه گفت: «منظورتون رو واضح تر بگید!» ابومجد گفت: «در خصوص من یا هر کسی که قراره به عنوان مهدی یا هادی مسلمانان قرار بگیره!» بن هور: «خب؟!» ابومجد گفت: «مسئله ایران! ایران کجای قصه است؟» بن هور آه بلندی کشید و برای لحظاتی با جوزف به هم چشم دوختند. سپس بن هور گفت: «ایران، استخون تو گلوی تاریخ و موجودیت همه ماست.» ابومجد خیلی عادی و جدی گفت: «مسئله من موجودیت شما نیست. چرا که اصلا برام اهمیت نداره و ممکنه حتی یه روزی خودم به جون موجودیت شما بیفتم. الان و در اولویت نقشه جهانی که دارم، ایران مزاحمه. برای ایران فکری نکردید؟» جوزف گفت: «ایران از هر درگیری مستقیمی پرهیز داره الا این که اصلِ انقلابش به خطر بیفته.» ابومجد گفت: «خب دعوای ما هم با ایران، سرِ انقلابشه نه نفت و ذخایر ارضیش!» جوزف گفت: «درسته. منظور شما اینه که اگه قرار بر ظهور شما در عراق یا عربستان یا هرجای دیگه باشه، ایران مزاحم شماست.» ابومجد: «نه تنها مزاحمه. بلکه سر این مسائل شوخی نداره. من خوشم نمیاد که مثل مراجع عراق، برم چند تا دفتر تو دنیا تاسیس کنم و شبکه ماهواره ای بزنم و بشینم یه گوشه! من یا همه جهان اسلامو میخوام یا هیچ!» بن هور گفت: «من هم میخواستم امروز درباره روش ظهور شما صحبت کنم. چه اتفاق جالبی!» ابومجد: «من همه منابع شما رو در خصوص مهدی و آخرالزمان زیر و رو کردم. خیلی متناقضه. بعلاوه این که هیچ توصیه و الگویی برای برخورد و مواجهه با ایرانی ها در منابع شما نیست. یا من ندیدم. به هر حال، دیگه وقتمو روی منابع شما تلف نمیکنم. باید خودم یه طرح جدی ارائه بدم.» بن هور: «درسته. الگوی جدیدی نداریم. شما راه خاصی مدنظرتون هست؟» ابومجد بلند شد و شروع به راه رفتن کرد و همین طور که دستش را پشت سرش گرفته بود و سرش پایین بود و راه میرفت، گفت: «لیظهره علی الدین کله... ینی وقتی ظهور محقق بشه، همه عَلَم و کُتَل های دیگه باید سرنگون بشه. ما در حال حاضر سه تا عَلَم داریم: اولیش ایران. دومیش مهدی هایی که شما تجویز کردید به جوامع مسلمین. سومیش مرجعیت عراق! خب ما ایران را باید بذاریم آخرین مرحله. ایران غول مرحله آخر است و کاریش نمیشه کرد. مرجعیت عراق هم مرحله دوم. چون بدنه اجتماعی مرجعیت عراق خیلی قوی هست و اگر بتونیم به درستی از مرجعیت عراق رد بشیم، شاید مدل گذر از ایران رو هم یاد بگیریم. به خاطر همین، اولین مرحله میشه تابعیت محض و اعلام انحلالِ همه مهدی هایی که تا حالا ساخته بودین!» بن هور که در فکر فرو رفته بود پرسید: «دقیقا بفرمایید چی مدنظرتون هست؟» ابومجد گفت: «چند تا مهدی و پسر مهدی در خاورمیانه، اعم از عراق و سوریه و پاکستان و افغانستان و... به مردم قالب کردید؟» بن هور: «دقیقا 13 تا! دوتاش به نام خودِ مهدی و یازده تاش هم به عنوان فرزندان مهدی موعود اما هم نام با او!» ابومجد: «خب همه اینا باید با من هماهنگ و تحت بیعت من باشند.» جوزف گفت: «این کار شدنی نیست! حتی بهش فکر نکنید. خیلی تبعات داره. چون فقط کار سرویس ما نیست. بقیه سرویس ها هم خیلی زحمت کشیدند.» بن هور هیچی نگفت و فقط فکر کرد. ابومجد ادامه داد: «من اجازه نمیدم همون معامله ای که با بقیه کردید، با منم بکنید. و الا نیستم. اجازه نمیدم بعد از چند سال، یکی مثل بن هور پیدا بشه و یه ابومجد دیگه پیدا کنه و ما به حاشیه رونده بشیم. یا قبول میکنید و عینا نشونم میدید و همشون بیعت میکنند یا همین جا خودمو خلاص میکنم و تمام!» جوزف و ابومجد سکوت کردند و به بن هور زل زدند تا ببینند بن هور چه میگوید؟ بن هور آن لحظه حرفی نزد. خیلی فکر کرد. یک ساعت در همان حالت نشسته بود و به نقطه ای خیره شده بود و فقط و فقط فکر میکرد. جوزف هم در دلش غوغا بود. میدانست که ابومجد دست روی بدچیزی گذاشته! هم خطرناک است و هم ریسکش اینقدر بالاست که علی الظاهر با هیچ معادله ای جور در نمی آید. تا این که بن هور لب باز کرد و گفت: «این را بسپارید به من! ترتیب بیعت 13 مهدی را با شما میدم.» تا این را گفت، جوزف خیلی جا خورد. دهانش از این تصمیم خطرناک بن هور باز مانده بود. ابومجد اما خیلی خوشحال نبود اما از این که توانسته حرفش را به کرسی بنشاند، راضی بود. استکان چایی اش را برداشت و رو به یکی از قفسه ها همین طور که به یکی از عکس ها زل زده بود، چایی اش را مینوشید. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ سوال: هوش مصنوعی چیست؟ فقط لطفا به همین یک سوال جواب بدید! بعدش بیایید بگید: 🔺ینی چی که روزی که به حمله کرد و ملت تا صبح میرقصیدند، داشتند هوش مصنوعی می‌زدند!😐 🔺ینی چی که حماس یا اسراییل زد هوش مصنوعی را ترکوند؟ 🔺ینی هوش مصنوعی تو چند تا کامپیوتر بوده و زده ترکونده و چندتاشم حماس گذاشتند زیر دستشون و آوردند این ور؟!😐 🔺تو اردوی آموزشی؟ گردان ۸۲۰۰ لبِ دریا؟ وسط اردو و رقص و آواز، اطلاعات فوق محرمانه تمدنی دنیا هویجوری آورده بودند لب مرز و یهو حماس پریده وسط و زده زیر بغل و آورد این ور؟😐 👈 یا یه چیزی شنیدی اما داری بد میگی؟ یا کلا مسئله یه چیز دیگه است یا حالا هر چی اما قطعا اینطوری که شما داری میگی نبوده. ؟ ؟ ✍کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ سرخط مهم ترین تحولات غزه: 🔺 یدیعوت آحارونوت: تا الان به خانواده ۱۸ ربوده‌شده اطلاع داده‌شده که عزیزشان درگذشته‌اند؛ تعداد اجسادی نیز که حماس نزد خود دارد، ۲۰ نفر است. 🔺 فرمانده گردان‌های قسام: به خاطر حملات نیروهای مقاومت، ۷۰ درصد از نظامیان صهیونیست از شمال نوار غزه خارج شدند. 🔺 رژیم صهیونیستی یک بار دیگر اطراف بیمارستان المعمدانی را بمباران کردند. 🔺نظامیان اسرائیلی ۱۶ فلسطینی را در اردوگاه الدهیشه و حداقل یک نفر را در قلقیلیه دستگیر کردند؛ همچنین ۹ نفر دیگر در جنین و ۶ نفر در اریحا دستگیرشدند 🔺 الحوثی، عضو ارشد شورای عالی سیاسی یمن: پس از عملیات دریایی ما، رویای رژیم اشغالگر برای ایجاد کانال بن گوریون دیگر به‌پایان رسید.
دلنوشته های یک طلبه
✔️ سوال: هوش مصنوعی چیست؟ فقط لطفا به همین یک سوال جواب بدید! بعدش بیایید بگید: 🔺ینی چی که روزی ک
به خدا دلم میسوزه اما اگه نگیم، مردم به اشتباه می‌افتند. در خصوص این👆پست، که اتفاقا سوالات زیادی پرسیده شد، لطفا گزارش کامل و علمی ایرانا را بخوانید👇 گزارش کامل ایرنا
دلنوشته های یک طلبه
به خدا دلم میسوزه اما اگه نگیم، مردم به اشتباه می‌افتند. در خصوص این👆پست، که اتفاقا سوالات زیادی پر
دلم بیشتر از این، برای کانالهای پر تعداد و افراد قابل توجهی میسوزه که با چه تیترها و شور و هیجانی، کلیپ آن روحانی عزیز را می‌فرستادند و آن را به عنوان یک پیروزی تاریخی برای حماس و پایان تمدن غرب تلقی می‌کردند! رفقا شما را به خدا بیشتر دقت کنید حرفهایی که در آن تخصص ندارید نزنید مگه مجبورید؟ کی مجبورتون کرده؟ بگید کی مجبورتون کرده تا ما بریم دنیا و آخرت رو روی سر اون خراب کنیم. ضمنا اون کدام نهاد امنیتی یا نظامی بوده که بنده خدا را دعوت کرده و اولین بار این حرفهای غیرعلمی را آنجا زده و سپس به ادعای خودش، از آنها اجازه گرفته که در فضای مجازی هم مطرح بشه یا نه؟ و اونا هم نامردی نکردند و گفتن آره، مطرح کن😳😐 اون دیگه کدوم نهاد شیرین و خوشحالی بوده که مجوز گفتن این سخنان اشتباه را به این برادر عزیزمون داده؟! بعلاوه این که به قول حاج احسان عبادی عزیز؛ چون فلان شبکه دشمن شما را مسخره کرده ، پس کار شما درست بوده و منتقدین شما در جبهه دشمن هستند؟؟!!! برادر ! دقیقا یاد برجام افتادم ، اصلاح طلبها می گفتند چون اسرائیل هم مخالف برجام هست ، پس انقلابی های مخالف برجام دقیقا هم فکر اسرائیل هستند !!!!! خب برادر من اگر بگویی دو دوتا می شود پنج تا ، این غلط را همه به شما تذکر می دهند ، چه انقلابی ، چه غیر انقلابی ، چه کافر ، چه ... بگذریم این برای همه عزیزان درس عبرت شد لطفا بیشتر دقت کنیم. خداوند به آن برادر عزیز روحانی توفیق بیشتر و سلامتی و در امان بودن از اطلاعات اشتباه عنایت فرماید.🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت هفدهم 💥 بن هور از ابومجد وقت خواست تا بتواند کسانی را که باید، راضی کند تا شرایط بیعت آن 13 مهدی با ابومجد فراهم شود. بن هور که همه حیثیت کاری و حرفه ای خود را در گروی موفقیت اَبَرپروژه ابومجد برای جهان اسلام میدانست، تصمیم گرفت که به اصل خود یعنی انگلستان برگردد و با آنان رایزنی کند. 🔺لندن-خانه تاریخی سر موسی مونتیفیوری(Sir Moses Montefiore) در تالار مجلل خانه تاریخی سِرموسی که محفل انجمن یهودیان انگلستان بود، بن هور با دو نفر از بزرگان انجمن که از بزرگان MI6 بودند، قرار ملاقات داشت. آن دو نفر به نام های اِبیر(אביר) و عَفِر(עפר)، از بن هور پیرتر بودند. ابیر حدود 90 سال و عفر 92 سال سن داشت. وقتی سه نفرشان تنها شدند و محافظان، درها را بستند، شروع به گفتگو کردند. اِبیر: «بن هور! یا از تو خبر نمیشنوم یا هر وقت میشنوم، خبرهای خوب و تعیین کنده است. خوبه. تو همچنان با تعهد کار میکنی. مثل دوران جوانیت.» عفر: «شنیدم چند سالی هست که کمتر به عراق میری. شنیدم بیشتر سالهای اخیر در اسرائیل هستی و حتی کمتر از خونه بیرون میری! درسته؟» بن هور: «عالیجنابان! درسته. در حال پخت و پزِ آخرین معجونی هستم که کار دنیا را یه سره بکنه. البته با حمایت شما بزرگان!» اِبیر: «بیشتر توضیح بده!» بن هور: «دست گذاشتم روی نقاط پاک! دیگه نمیشه از تاریکی و ناپاکی انتظار تحول و به چنگ آوردن کل دنیا را داشت. دست گذاشتم روی یکی که کاش از خودمون بود. کاش یهودی بود و زمام همه چیز رو به دست میگرفت. یکی که اگر حتی این پروژه جواب نده، من ولش نمیکنم. بهتون قول میدم.» عفر: «ابومجد؟» بن هور: «بله. ابومجد. کسی که حتی موکلان طوایف جن هم نتونستند اندکی به طرفش بروند. یک معجونِ دنیادیده و خشن! ضد یهود و ضد مرجعیت و از همه مهم تر؛ ضد ولایت فقیه!» ابیر: «بهت تبریک میگم. سلام منو بهش برسون! چی میخوای از ما؟» عفر: «منم تبریک میگم بهت. کشف بزرگیه. حالا حرفتو بزن! ما با تو این حرفا رو نداریم.» بن هور: «میخوام همه تخم مرغ ها تو سبدِ ابومجد باشه.» ابیر: «چرا؟» بن هور: «بقیه شون اسب بازنده اند. احمدالحسن یمانی اسب بازنده است. صرخی ها از بیخ و بن بازنده اند. مراجع شیعیان لندنی که الان گاو نُه من شیر شدند، همه بازنده اند. نیستند اون چیزی که باید باشن. همشون هزینه اند. فقط هزینه! اربابِ من نمیخواد در هوایی نفس بکشه و عَلَمشو بیاره بالا که اینا دُکان دار باشن.» عفر: «خب میتونی از ما بخوای که حمایتمون رو از اونا برداریم. اما نمیشه همه رو مرخص کنیم و بگیم خوش اومدین!» ابیر: «بعلاوه این که الان 13 تا ظرفیت فعال در خاورمیانه از مهدی ها داریم. از سوریه و عراق و یمن و کویت و قطر و پاکستان گرفته تا افغانستان و هند و ایران! مرخص کردن اینا یعنی از صفر شروع کردن! من فکر نمیکنم تو با هشتاد و دو سه سال سن و اون همه تجربه کار اطلاعاتی و امنیتی، این همه راهو اومده باشی تا به ما بگی زیر پایِ این ظرفیتو خالی کنیم! درسته؟» بن هور: «حرف من اینه؛ ابومجد میخواد همه باهاش بیعت کنند. منظورش از همه، این 13 نفر هست. تشکیل ارتش واحد بدهند. فقط یک صدا از این جبهه بیاد بالا. نه هر کسی یه چیزی بگه و صدای ابومجد گم بشه و به گوش کسی نرسه.» عفر: «چی میگی بن هور؟ حالت خوبه؟ جمع شدن اینا زیر یه سقف نشدنی هست چه برسه که نظر اینا رو روی یک نفر ببندیم و همه بهش بگن چشم!» ابیر: «بعلاوه این که اون 13 نفر، کم هزینه ندادند تا تونستن صداشون به گوشه بقیه برسه و چهارتا آدم دورشون جمع بشه. اصلا وایسا ببینم! تکلیف هزاران آدمی که به این 13 نفر وصل اند چی میشه؟ نمیگن از کجا معلوم که یکی بالاتر از ابومجد نیاد و مجبور نباشیم با اون بیعت کنیم! بن هور! ناامیدم نکن!» بن هور که مانده بود چه بگوید؟ اندکی سکوت کرد و سرش را پایین انداخت. دستی به ریش بلندش کشید و نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت. چند دقیقه ای به سکوت گذشت. تا این که ابیر، همان طور که داشت با موهای کنار شقیقه اش بازی میکرد و به نقطه ای چشم دوخته بود گفت: «در کنار داعش، به عنوان نماینده تمام نمای اسلامِ اهل سنت، ما هنوز نتونستیم جریان قوی و اثرگذار از شیعیان راه بندازیم که هم بتونه جلوی حکومت ها و جمهوری های منطقه بایسته و هم بتونه حساسیت مردم منطقه را از روی داعش برداره. شیعه باید به خودش مشغول بشه. باید واگذارش کرد به خودش.» عفر: «بنظرم اگر یه اتفاق بیفته که نتیجه اش بشه این که شیعه به خودش مشغول بشه، حساسیتشو از بهاییت هم برمیداره و بهایی ها میتونن یه نفس راحت بکشند.» ادامه... 👇
ابیر: «درسته. ما هم نفس راحت میکشیم. همه راحت میشن. دیگه نه نگران صدور انقلابشون هستیم و نه نگران تقویت گروه های نیابیتیشون(مقاومت و حزب الله و...). ولی چطوری؟ با تعطیل کردن 13 تا دکانی که به اسم مهدی باز کردیم و تازه داره هر روز بازارشون داغ تر میشه؟» بن هور گفت: «چاره ای نداریم. من خیلی فکر کردم. ابومجد خیلی سرسخته. ولی پر بیراه نمیگه. میگه من میشم مهدی چهاردهم! همون که همه منتظرشند. همون که تا الان 13 نفر فرستادیم و از مردم برای اصل کاری بیعت گرفتند. خب این که خوبه. بلکه عالیه. از طرف دیگه، تا الان دنیا درگیر داعش بود. البته نابود نشده و هرجا بتونه عملیات انجام میده. اما هنوز منطقه درگیره. شرق و غرب سرِ کارن. بهترین فرصته که نسخه داعش شیعی هم رونمایی بشه و کار اسلام کلا یه سره بشه. دروغ میگم؟ اشتباه میکنم؟» عفر گفت: «دروغ نمیگی! اما ما انتظارشو نداشتیم. فکر میکنیم زوده. این 13 نفر هنوز تعداد کسانی که باهاشون بیعت کردند به 500 هزار نفر نمیرسه.» بن هور فورا گفت: «خب تضمین میکنید که اگر بیشتر شدند و مثلا مهدی سوم یا مهدی هفتم موفق تر عمل کرد و پیروان بیشتری پیدا کردند، دیگه کسی برای ابومجد تَره خُرد بکنه؟!» ابیر حرف بن هور را کامل کرد و گفت: «اون وقت باید بشینیم درگیری های درون تشکیلاتی رو حل و فصل کنیم و از دست یه مشت عرب و عجم حرص بخوریم.» بن هور فورا گفت: «دقیقا! ابومجد میگه این 13 نفر رو به من معرفی کنید. بیان با من بیعت کنند. 14 تا امارت بزرگ اسلامی تاسیس میکنیم به نیت عدد 14 مورد توجه شیعیان! این 13 نفر را به 13 امارت اسلامی منصوب میکنیم. ولی همه تحت نظر یک نفر! و اون هم خودِ ابومجد. حرفش اینه.» ابیر نگاهی به عفر انداخت. عفر که معلوم بود خیلی راضی نیست، به ابیر گفت: «قانعم نکرد. ما بذر این 13 نفرو کاشته بودیم برای پنجاه سال دیگه. الان زود نیست؟» ابیر گفت: «چرا. زوده. اینا هنوز تو نطفه هستند و گُل نکردند. ریسک بزرگیه. باید فکر کنم.» عفر هم گفت: «منم باید فکر کنم اما طرح بدی نیست. بالاخره برنامه خودمون هم همین بوده. اما نه برای الان. برای مثلا 50 سال دیگه!» بن هور تا دید آن دو نفر کم کم دارند آماده میشوند که بروند، با حرص و در حالی که دستانش میلرزید گفت: «شما اراده کردید برای 50 سال دیگه اما خدا اراده کرده و الان ابومجد را فرستاده! خودتون میدونین که اون 13 نفر رو میشناسم و با هرکدومشون حداقل چندین ماه زندگی کردم. اما هیچ کدومشون به گَرد پای ابومجد نمیرسند. خوددانید! بیایید ایومجد را از من بگیرید و یه جایی از اون نگهداری کنید تا بشه 50 سال دیگه! که اصلا معلوم نیست دیگه زنده باشه یا نه! من حرفمو زدم. کارمو کردم. خبرم کنید.» این را گفت و از سر جا بلند شد و احترام گذاشت و رفت. با رفتن او، ابیر و عفر نشستند و فقط به هم زل زدند و به حرفهای بن هور فکر کردند. 🔺مقر فرماندهی عملیات آمریکا در عراق در اتاق مایک، بِلک و مارشال و دو سه نفر دیگر از فرماندهان نظامی حضور داشتند. همگی کنار یک میز دیجیتال ایستاده بودند و به حرفهای مایک گوش میدادند. مایک: «در طول دو سه سال اخیر، تقریبا همه راه هایی که گروه های شورشی عراقی و داعش به ما ضربه میزد و یا جلوی کاروان های ما را میبستند و یا کنار جاده ها بمب گذاری میکردند، شناسایی شد و تعدادی از اونا رو نابود کردیم. اما ما همیشه بزرگترین مشکلاتمون در محورهای A و B هست. محور A که اینجاست(با دست به نقشه اشاره کرد) متعلق به یکی از گروه های مسلح عراقی هست که معمولا سبک و نیمه سبک ضربه میزنن. اما محور B که تا حالا از همه گروه ها هوشمندانه تر عمل کرده، متعلق به این منطقه(باز هم به نقشه اشاره کرد) هست. واحدهای سیار ما تونستند ردّ اونا رو بزنن و به این منطقه برسند.» همه به نقشه نگاه کردند. مارشال هم داشت با دقت به نقشه و حرف های مایک توجه میکرد. بلک پرسید: «محور B از نظر تجهیزات چطوره؟ چیزی دستگیرمون شده؟» مایک گفت: «مشکل همین جاست. اینقدر هوشمندانه عمل کردند که ردی از سلاح و مهمات و چیزای دیگه از خودشون نگذاشتند. بخاطر همین نظر ما اینه که ممکنه یکی از واحدهای اطلاعاتی و آموزش دیده در این منطقه مستقر باشه.» ادامه...👇
مارشال هر چه به این دو نقطه خیره شد، بیشتر مشکوک شد. از مایک پرسید: «مثلا چه کار کردند؟ مدل عملکردشون چطوریه؟» مایک گفت: «پنج شش سال پیش، یکی از ماموران زبده سازمان سیا به نام جیمز، در بیابان های ضلع غربی این منطقه ناپدید شد! هیچ اثری از اون تا این ساعت ندارند. یا مثلا مخبرهای ما خبر آوردند که اکثر چوپان ها و عشایر این منطقه، به حمل و قاچاق سلاح برای گروه های شورشی عراقی مشغولند.» با شنیدن نام جیمز، مارشال شروع به تپش قلب کرد. خودش را کنترل کرد و بعد از این که گلویش را صاف کرد، پرسید: «نشونه ای درباره کارای جاسوسی گروه های عراقی در این منطقه داریم؟» مایک جواب داد: «اخبار متناقضی داریم. به جمع بندی نرسیدیم ولی گفتند که در این منطقه، دو تا کوچه هست که کمترین رفت و آمد به اون کوچه ها میشه. خیلی کسی از ساکنان منازل اون کوچه ها اطلاع نداره. نه این که غریبه باشند اما میزان اطلاعاتمون درباره اون دو تا کوچه خیلی کمه. سیگنال های مبهمی هم از اون مناظق داریم. به خاطر همین، احتمال میدیم هر خبری هست، زیر سر اون دو تا کوچه است.» مارشال همین طور که خم شده بود روی میز نقشه دیجیتال، گفت: «میشه نشونم بدی؟ کدوم کوچه ها؟ میخوام ببینم میتونم مختصات بهتری ازش دربیارم!» مایک نوک انگشت اشاره اش را گذاشت روی نقطه ای که مغز و فشارِ مارشال را به نقطه جوش رساند. مایک دست گذاشت دقیقا روی نقطه ای که با اختلاف خیلی کم، شاید زیر ده بیست متر، به خانه ای میرسید که اِما در آن سکونت داشت و در همسایگی آن خانه، بانوحنانه با بعضی اعضای گروهش در آنجا حضور داشتند! مارشال بهت زده از روی نقشه بلند شد و به مایک زل زد. از مایک پرسید: «نقشه چیه قربان؟» مایک گفت: «نمیشه بمبارون کرد. یا حتی نمیشه از اول تا آخر کوچه رو بست به رگبار. باید یک یا دو تا تیم زبده بروند و همگی اعضای این خانه ها را دستگیر کنند و بیاورند!» مارشال تا این حرف را شنید، نزدیک بود ایست قلبی کند. فکرش را بکنید... اِما... لیلا... رباب... و از همه مهم تر؛ بانو حنانه... ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آلودگی هوا به روایت یک شاعر👇☺️