eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
613 ویدیو
123 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوازنده شاهکار موسیقی که در قسمت‌های اول حیفا۲ شنیدید ایشون👆 هستند.😎
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و سوم💥 🔺پایگاه نظامی ارتش آمریکا-زندان دو سه تا سطل آب یخ روی سر و صورت بلک پاشیدند تا به خودش آمد. او را بسته بودند و دو سه نفر از کسانی که قبلا زیر دستش بودند، او را جلوی دوربینی که بالای سرشان بود و مستقیم به اتاق مایک وصل بود، مثل سگ میزدند. اینقدر او را در همان دو سه ساعت اول زدند، که هنوز هیچی نشده، جای غیرکبود روی تن و بدنش نگذاشتند. بلک با صدای بلند داد میزد: «ژنرااااااال! من باید با شما صحبت کنم! ژنراااااال! اشتباه میکنید. اشتباه میکنید!» این صداها توسط بلندگوی دوربین ها در اتاق مایک در حال پخش شدن بود و مایک و مارشال به آن صحنه ها نگاه میکردند. مایک نگاهی به مارشال انداخت. دید مارشال تمام صورتش پر از اشک شده و در حالی که دندان هایش را به هم میفشارد، با بغض و کینه هر چه تمام تر میگوید: «حروم زاده عوضی! چطور دلت اومد این همه مدت، خانواده منو زندانی و شکنجه کنی؟ چطور دلت اومد منو اینجا بی خبر بذاری و بهم نگی که زنم زنده است و خانواده ام وجود دارند؟ چرا این کارو با من کردی؟ چرا بلک؟ چرا؟» مایک به مارشال نزدیک شد و دستش را به نشان هم‌دردی روی شانه مارشال گذاشت و اندکی فشار داد. مارشال صورتش را با آستینش تمیز کرد و ادامه داد: «کاش هر کسی بود جز بلک! کاش خانوادمو واقعا از دست داده بودم اما نمیدیدم که به دست بلک اسیر هستند و یه دَخمه گرفته و از سقف آویزشون کرده و هر وقت بخواد، میره اونجا و مشروب میخوره و مست میشه و کارایی که نباید بکنه میکرده! ای بدذات!» مارشال این را گفت و با عصبانیت، بدون اجازه از مافوق اتاق را ترک کرد. چون مثلا حالش بد بود، مایک چیزی به او نگفت. اما مایک تلفن را برداشت و به مسئول دفترش گفت: «پرونده بلک از دست ما خارجه. صلاحیت رسیدگی از پرونده بلک با سیا و بقیه است. همین امروز ترتیبی بده که تا مارشال کار دستمون نداده و بلایی سرِ بلک نیاورده، بلک رو به محل دیگری منتقل کنند!» این را گفت و گوشی را گذاشت و با حالت ناراحتی و یک نوع سرگردانی خاص، به مانیتور و ادامه شکنجه بلک چشم دوخت. فردای آن روز، دو نفر از سازمان سیا برای تحویل پرونده بلک و انتقالش آمدند. در آن جلسه، علاوه بر آن دو نفر، مایک و مارشال هم حضور داشتند و مایک داشت توضیح میداد. مایک: «ما حدودا ده ساله که با هم کار میکنیم. قبلش مستمر با هم نبودیم اما حداقل سالی یکی دو بار همدیگه رو میدیدم تا عراق! وقتی به عراق منتقل شدم، بلک از اولش با من بود. خیلی تو کارش وارده. بی رحم و باهوش. اما یکی دو تا خصلت خیلی افراطی داشت. به طوری که به خاطر همون صفات افراطیش، در طول بیست سال خدمتش پیشرفت آنجنانی نکرده بود!» یکی از ماموران سازمان تند تند مینوشت و یک نفر از آنها فقط گوش میداد و سوال میپرسید. آن که سوال میپرسید گفت: «چه صفات منفی؟!» مایک گفت: «یکیش علاقه زیادش به مشروبات الکی! بلک تمام شبها به جز شبهای عملیات مَست بود. بارها بهش اعتراض کردم و تذکر دادم. حتی چند بار توبیخ شد اما گوش نداد.» -علت خاصی داشت که این همه الکل مصرف میکرد؟ -نمیدونم. بلک یه بی خانواده است. داشت اما ترکش کردند. بلک هیچ وقت درباره خانواده اش به ما چیزی نگفت. -و دومین مشکلش؟ -دومین مشکل بلک، پول دوستی بیش از حد بود. ما در عراق شرایطمون طوری نیست که بتونیم به راحتی معامله و مبادله کنیم. -معامله و مبادله چی؟ -هر چی! شما فکر کردین بقیه نظامی ها چیکار میکنن؟ با همین پول اندکی که بهشون میدید زندگی میکنند؟ ما مجبوریم گاهی پروژه بگیریم. گاهی حتی اقدام به معاملات غیرقانونی بکنیم. هر چی که بتونه باعث بشه ما پول بیشتری برای خانوادمون بفرستیم. وقتی مایک این حرف را زد، دو تا مامور سیا با دقت و تعجب به هم نگاه کردند. مایک ادامه داد: «یه جوری به هم نگاه نکنین که انگار هیچ وقت خبر نداشتین! همه جا همینه و همه همینن!» مامور سیا پرسید: «بلک پروژه برداشته بود؟» مایک نفس عمیقی کشید و با نوعی حالت افسوس جواب داد: «باید از قبلش بگم. ما متوجه شده بودیم که یه نفوذی داریم. نه لزوما به معنی این که یکی برای دشمن جاسوسی کنه. ممکنه کسی باشه که ابزار یا گوشی یا حالا هر چی که داره، آلوده باشه و بتونه موقعیت و مکالمات ما را به دشمن برسونه. کارشناس مخابرات ما گفت که چند تا سیگنال مبهم داریم. نمیدونستیم چیه؟ تا این که متوجه شدیم یک سلسله اخبار خاص داره درز میکنه که هر کسی به اون اخبار دسترسی نداره. بلکه شش هفت نفر هستیم که به اون اخبار دسترسی داریم. میخوام مارشال که افسر و مدیر بخش مخابرات اینجاست به شما توضیح بده!» ادامه...👇
مارشال عینکش را به چشم گذاشت و از روی مانیتور توضیح داد: «من سیگنال هایی که داشتیم را تا حدودی شناسایی کردم. متوجه شدم که همگی از یکی دو تا خط هست. اما چون گوشی ها اغلب خاموش بود خیلی طول کشید. سه چهار سال. شایدم بیشتر. تا این که به دستور ژنرال مایک تصمیم گرفتیم که به طور محرمانه، اسباب و وسایل و اقامتگاه پنج شش نفر را بررسی کنیم.» مایک فورا گفت: «اولین کسی که گفتم تمام خط و ربطش رو بررسی کنند، خودِ مارشاله. مخصوصا از وقتی همسر و دخترش گم شدند، ترسیدم که اقدام به کار احمقانه ای کنه، بخاطر همین شش ماه به طور مستمر تحت نظر خودم بود. چه وقتی که با مامور جیمز رفت دنبال دخترشو و مامور جیمز کشته شد و بعدش مارشال برگشت اینجا و دوباره چند نفر دیگه رفتند و خطِ گم شدن دختر و همسرش را دنبال کردند و چیزی دستگیرشون نشد، همه اون مدت مارشال تحت نظارت خودم بود.» مارشال ادامه داد: «تا این که چند تا سیگنال را بررسی کردیم و متوجه شدیم که بلک چند تا گوشی داره و از هر کدام برای گروهی از کسانی که در تجارت الکل هستند، تماس میگیره و ارتباط داره.» مامور سیا: «بلک اقدام به تجارت الکل کرده بود؟» مایک: «بیشتر خُرده پا بود.» مارشال: «تا این که متوجه شد یکی از متهمانی که در حال بازجویی هست، خواهرش تاجر الکل هست. فورا با اون ارتباط گرفت. از این طرف، ما سیگنال یکی از خط هایی که متعلق به گروه های شورشی عراقی هست را داشتیم. متوجه شدیم که با بلک ارتباط گرفته. موقعیت مکانی اونو پیدا کردیم. چون داشت با بلک تماس میگرفت. وقتی رفتیم که صاحب اون خط رو دستگیر کنیم، به مخفیگاه بلک رسیدیم. همون جایی که همسرمو...» به اینجا که رسید، نتوانست ادامه بدهد و سرش را پایین انداخت. مامور سیا وقتی حالت ناراحتی مارشال را دید، رو به مایک پرسید: «فقط زن و دختر مارشال اونجا از سقف آویزون بودند؟» مایک جواب داد: «همسر مارشال بود اما دخترش نبود. که با قرائنی که داریم متوجه شدیم که دختر مارشال متاسفانه کشته شده. یه دختر عراقی اونجا بود که قادر به تکلم نیست و اِما میگه در طول این سالها که زندانی بوده، تنها مونسش همون دختره است.» مامور سیا: «بذارین مرور کنیم. میخوام ببینم درست متوجه شدم؛ شما چندین سیگنال مشکوک داشتید. تا این که متوجه میشید یکی دو تا از سیگنال ها از یکی از گوشی های بلک هست که هر از گاهی برای معامله الکل با عراقی ها روشن میکنه. از رد یکی از تماسها به یه گوشی و خط میرسین که متعلق به تروریست های عراقی هست و وقتی اونو دنبال میکنین، تو خونه مخفی بلک پیدا میکنین. درسته؟» مارشال و مایک تایید کردند. مامور سیا: «از اون روز دیگه سیگنال مشکوک نداشتید؟» مارشال مانیتور را نشون داد و گفت: «دیگه حتی یک سیگنال مشکوک ثبت نشده!» مامور سیا چند لحظه ای سکوت کرد و با دقت بیشتر، اظهاراتی که نوشته شده بود را با مانیتور چک کرد. چند لحظه بعد گفت: «ظاهرش درسته. همه چی با هم میخونه. بسیار خوب. ما پرونده و مدارک شما را میبریم. فردا هم دو نفر میان اینجا برای انتقال بلک!» مایک و مارشال به هم نگاه کردند. وقتی ماموران سیا بلند شدند که بروند، مایک پرسید: «برای بلک چه اتفاقی میفته؟» مامور سیا جواب داد: «با پرونده ای که من میبینم، فکر نکنم دیگه خدا بتونه به دادش برسه!» این را گفتند و رفتند. با این وضعی که پیش آمد و تله ای که تیم بانوحنانه برای بلک گذاشتند، عراق از شر یک جانیِ بی رحم راحت شد. بعلاوه این که با صحنه سازیِ عالی که به وجود آوردند و به جا و به موقع همسر مارشال را وارد بازی کردند، مارشال توانست اِما را به سوییتِ فرماندهان و پیش خودش ببرد و با هم زندگی کنند. اما نه اینقدر خشک و خالی! بلکه با رایزنی هایی که مایک به بهانه مسائل بشردوستانه کرد، از آن به بعد، «لیلا» هم به جمع آنها پیوست و مارشال ترتیبی داد که فعلا سه نفری کنار هم زندگی کنند تا بعد ببینند چه میشود؟ عصر آن روز، مارشال پیام مهمی برای بانوحنانه فرستاد و نوشت: «فردا قرار است بلک را از اینجا منتقل کنند. با مسئله ای که پیش آمد، قادر به تامین امنیت رباب نیستم. برنامه شما برای انتقال رباب چیست؟» بانوحنانه جواب داد: «نه این که نگران دخترم نباشم اما او را به خدا سپردم.» ادامه... 👇
🔺خانه بانوحنانه وقتی حنانه این جواب را برای مارشال نوشت، عاتکه کنارش نشسته بود. وقتی پیامکش با مارشال تمام شد، یک صدایی مانند وقتی که گوشی همراه روی ویبره است آمد. حنانه فورا آن گوشی را که هیچ وقت حتی توی خواب از خودش دور نمیکرد، از جیب کنار قبای سیاهی که پوشیده بود درآورد. عاتکه دید که حنانه لبخندی به لب زد و زیر لب گفت: «الهی لک الحمد! الهی الحمد لله رب العالمین!» عاتکه گفت: «خیر باشد بانو جان!» حنانه همان طور که چشمش به آن گوشی ساده بود، دوباره گوشی شروع به لرزش کرد و پس از چند ثانیه دوباره قطع شد. حنانه گوشی را کلا خاموش کرد و همان لحظه به سجده افتاد و شروع به گفتن«الحمدلله» کرد! عاتکه داشت شاخ درمی‌آورد! وقتی حنانه از سجده بلند شد، عاتکه گفت: «خوشحالم که خوشحالید. مدتها بود که شما را اینطور ندیده بودم.» حنانه با لبخند گفت: «بله. خیره انشاءالله. بگذریم. سگت کجاست؟!» عاتکه گفت: «همین جاست!» با دهانش صدایی درآورد و سگ به نزدیکی عاتکه آمد. بانوحنانه سیم کارت و گوشی را درآورد. سیم کارت را ریزریز کرد. هر دو را در یک پلاستیک سیاه گذاشت و به عاتکه داد و گفت: «بگو اینو ببره و بندازه تو رودخونه!» عاتکه آن را به سگ داد و گفت: «بندازش تو آب!» سگ هم آن را به دندان گرفت و مثل برق شروع به دویدن کرد و رفت. وقتی سگ رفت، حنانه رو به عاتکه گفت: «و اما رباب!» تا عاتکه اسم رباب را شنید، نزدیک تر نشست و گفت: «دخترا گفتند که از شما خواهش کنم که نجات رباب را به اونا بسپارید! خیلی به من اصرار کردند که به شما بگم. باز هم امر، امر شماست.» حنانه که کلا با آن دو تا تماسی که برنداشت، حالش بهتر شده بود گفت: «اونا لو رفتند. دیگه مشخصات و عکس و همه چیزِ اون دو تا دختر را دارند.» عاتکه گفت: «یکیشون گفت وقتی میخواسته آزاد بشه، شنیده که آمریکایی ها با هم حرف میزدند و از کمبود سوخت ناله میکردند. گفتم به شما بگم ببینم نمیشه از این راه...؟» اصلا بخاطر همین کلمات یهویی و فکرهای بکری که گاهی عاتکه به زبان می آورد، و البته سلحشوری و شجاعتش، پیش حنانه اینقدر عزیز شده بود. حنانه لبخندی زد و گفت: «چرا ... فکر خوبیه ... مسیر سوختشون رو بلدیم. اما کار دخترا نیست.» عاتکه با تعجب پرسید: «درسته اما ... پس ... به کی بگیم که هم بتونه با آمریکایی ها حرف بزنه و هم بتونه نفوذ کنه و یه شب تا سحر، رباب رو بیاره بیرون؟!» حنانه کلمه ای به زبان آورد که عاتکه خنده اش گرفت اما کاملا راضی شد. چون میدانست که حضور او یک تیر و چند نشان است. هم زدن به قلب زندان آمریکایی هاست و هم شاید به نوعی فتح قلب بانورباب باشد! حنانه با لبخندی که از ته چشمانِ مادرانه اش میریخت گفت: «ولید!» عاتکه لبخند کوچکی زد. از آن لبخندها که آدم تلاش میکند لبهایش کنار نرود اما دست خودش نیست و هر چه زور میزند، باز هم گوشه لبش... بانو هم که خودش همین حس را داشت، چشم در چشم عاتکه ادامه داد: «بله. ولید. ولید را خبر کنید.» ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بله موافقم انصافا مخاطبان خوب و باهوشی داریم
رفقای عزیز، فعلا تبلیغ جدید ثبت نمی‌کنیم. ان‌شاءالله وقتی تصمیم جدید گرفتیم، اطلاع رسانی میکنیم. لطفا اصرار نکنید تا بیشتر از این شرمنده نشم. احتمالا در دی ماه هم تبلیغ خواهیم داشت.
در‌پایان روز هیچ کس قرار نیست به ما بابت از خودگذشتگی‌های بیش از حدمان، در نظر نگرفتن سلامت روانمان و انجام مسئولیت‌هایی بیش از توانمان و یا کوچک کردن خودمان برای دیگران جایزه‌ای بدهد. چه در انجام مسئولیت‌هایتان و چه در انجام کارها از سر دوستی، مراقب سلامت روانتان باشید. @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام علی علیه السلام می فرماید: خَوافِى الْأَخْلاقِ تَكْشِفُها الْمُعاشَرَةُ. شرح غررالحكم، ج3، ص466 معاشـرت، خصلتها و اخلاق پنهان را آشكار مى سازد. 👈 چقدر باصفا هستند آنهایی که هر چه به آنها نزدیک تر میشوی، متدین‌تر و مهربان‌تر و خوش قلب‌تر و آرام‌تر اند. سلام صبحتون به صفا 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ سرخط مهم‌ترین تحولات غزه: 🔺 العربیه: ارتش رژیم صهیونیستی بیمارستان «ابن‌سینا»، «رازی» و بیمارستان جنین را محاصره کرده است. 🔺 بیانیه نیروهای مسلح یمن: در حمایت از ملت مظلوم فلسطین، کشتی نروژی "استریندا" که حامل سوخت رژیم‌صهیونیستی بود را به‌وسیله موشک دریایی موردحمله قراردادیم. 🔺 مدیر بیمارستان النجار در جنوب غزه: آبله در بین کودکان در حال گسترش است و روزانه حدود ۱۵۰۰ مورد بیماری روده را به دلیل کمبود مواد غذایی دریافت می‌کنیم. 🔺ارتش رژیم صهیونیستی: از آغاز نبرد زمینی در غزه تاکنون ۲۰ سرباز اسرائیلی به‌طور اشتباهی و به‌وسیله سربازان اسرائیلی کشته‌شده‌اند. 🔺 بایدن: ایالات‌متحده به ارسال کمک‌های نظامی به رژیم صهیونیستی ادامه خواهد داد. @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوازنده شاهکار موسیقی که در قسمت‌های اول حیفا۲ شنیدید ایشون👆 هستند.😎
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و چهارم💥 فرصت نشده بود که از تیم ولید چیزی بگویم. ولید فرمانده فقط یک تیم نبود. بلکه چند تیم موازی را رهبری میکرد. اما چون هنوز کودک درونش زنده و سرشار از انرژی بود، ناخودآگاه با شنیدن اسمش لبخند به لب آدم مینشست. وگرنه وقتی اعلام شد که ولید فرمانده این چند تیم موازی باشد، نه تنها کسی اعتراضی نداشت، بلکه همه به قابلیت های ولید اعتراف و اعتماد داشتند. حتی یک کاربلد و چریکِ واقعی مثل بانورباب! بانورباب با ولید گاهی، و فقط گاهی بحث میکرد وگرنه مطیع محض او بود و میدانست که ولید آدم مسئولیت پذیری است. بگذریم. پایگاه منطقه دوم که خیلی کوچک تر از پایگاه اصلی آمریکا در آن منطقه بود، در طول هفته حداقل نیازمند به سه یا چهار تانکر سوخت برای انواع مصارفش بود. به خاطر همین، ولید فقط یک تیم از تیم هایی را که داشت، با خودش برداشت و پس از این که توانستند سه چهار راننده عراقی آن تانکرها را جابجا کنند، خودشان چهار نفر به عنوان راننده و چهار نفر دیگر با تجهیزات کامل، با مخفی شدن در تانکر سوم، به درِ اصلیِ پایگاه نظامی آمریکا در آن منطقه شدند. ولید که راننده ماشین اول بود، پس از ارائه برگه مخصوص تردد و چکِ ماشینش، وارد پایگاه شد. ماشین دوم هم توانست با تاخیر یک دقیقه ای وارد پایگاه شود. ولید که مثلا داشت دستی به تانکر و شیرِ اصلیِ خروجیِ سوخت میزد و با آن ور میرفت، دید که ماشین سوم را نگه داشتند! تا ولید و راننده ماشین دوم، این صحنه را دیدند، استرس همه وجودشان را فرا گرفت. آمریکایی ها راننده ماشین دوم را نگه داشتند اما خدا را شکر، ماشین چهارم هم توانست عبور کند. راننده چهارم به جایی که ولید گفته بود، رفت و شروع به ور رفتن با شیرآلات ماشینش کرد و زیر چشم به ولید نگاه کرد و با نگرانی، اشاره کرد! ولید هم که خیلی نگران نبود، با حرکت دست، به او فهماند که جلو نیا و به کارت مشغول باش! خودش رفت جلو تا ببیند چه شده و چرا ماشین سوم را نگه داشته اند؟! که یکی از سربازان آمریکایی، با صدای بلند فریاد کشید و او را به عقب راند. ولید مجبور شد برگردد. دید راننده را پیاده کرده اند و دارند همه جای ماشین را میگردند. آن ده دقیقه اینقدر بد گذشت، که ولید یک لحظه تصمیم گرفت به آن دو راننده اعلام عملیات کند و نقشه را وارد فاز دیگری کنند. اما عجله نکرد. صبر کرد که همه تشریفاتی که آمریکایی ها میخواهند، انجام بدهند. ده دقیقه گذشت و حدودا داشت میشد یک ربع که ولید و بچه هایش دیدند که ماشین سوم هم حرکت کرد و وارد شد. تا راننده ماشین سوم آمد، ولید با عصبانیت اما به آرامی به او گفت: «چی شد؟ چرا معطل شدی؟ چی میگفتند؟» راننده سوم گفت: «هیچی! اشتباه از من بود! حواسم نبود و یه نخ سیگار روشن کرده بودم!» ولید که نزدیک بود بزند فک مکِ آن بنده خدا را پیاده کند، با تندی گفت: «تو به این میگی هیچی؟ به این میگی اشتباه کوچیک؟ آخه کدوم راننده ماشین سوخت رسان رو دیدی که موقع رانندگی و تحویل محموله، سیگار کنار لبش باشه؟! تو اهل این دردسرا نبودی! مگر برنگردیم ما! بلایی سرت میارم که دیگه سیگار ترک کنی!» آن راننده معذرت خواهی کرد و به کارش مشغول شد. ولید همین طور که بچه هایش لوله های بزرگ را به مخزن وصل کرده بودند، بین تانکرها راه میرفت. در نقطه ای که نقطه کورِ دوربین های مداربسته بود، در دل تاریکیِ یکی از تانکرها ایستاد و آستینش را بالا زد. کوروکیِ کوچکی که روی ساعد دستش کشیده بود، به دقت نگاه کرد و شمال و جنوبِ موقعیت خودش و نقشه ای که روی دستش کشیده بود را پیدا کرد. با حرکت سر، به یکی دو نفر از بچه ها اشاره کرد که آماده باشند. آرام آرام به تانکر سوم رسید. آرام با کف دستش به تانکر سوم، پنج تا ضربه کوتاه زد. تا این کار را کرد، پنجره کوچکی که سمت چپِ تانکر بود باز شد و چهره سیاه و روغنی چهار نفر از نیروهایش نمایان شد. خیلی با احتیاط در حال پیاده شدن از تانکر بودند که ناگهان صدایی شنیدند. دیدند یک سرباز مسلح آمریکایی به زمین افتاد. راننده دوم دیده بود که آن سرباز آمریکایی در حال گشت زدن و رفتن به طرف آنهاست که کارش را با شکستن گردنش ساخته بود. ولید به بچه ها گفت: «فقط ده دقیقه فرصت داریم. تانکر من نزدیک ترین نقطه به جایی هست که بانو رباب رو اونجا زندانی کردند. یک بار برای همیشه میگم؛ همه باید مو به مو تابع نقشه باشند مگر این که خودم یا جانشین عملیات، اعلام کنیم.» ادامه... 👇
همه سر تکان دادند و هر کسی به کار خودش مشغول شد. یک نفر رفت و به بهانه چایی، سر دو نفر کارگر عراقی که در محوطه مخزن مشغول بودند گرم کرد. ولید از فرصت استفاده کرد و آن سرباز را به طرف زیر تانکر وسطی کشید و فورا لباسهایش را درآورد. چند دقیقه بعد، ساعتها را با هم هماهنگ کردند و شمارش معکوسِ 12 دقیقه را روی ساعت همه فعال کردند. ولید بسم الله گفت و به طرف زندان بانورباب حرکت کرد. همان راننده ای که سرِ سیگار سوتی داده بود، مامور خالی کردن تانکر اول و دوم بود و باید با کلی سر و صدا و تَق و توق و جلب کردن حواس همه به کارش ادامه بدهد. ولید تا رسیدن به نخستین درِ زندان بانو رباب، حداقل 120 متر فاصله داشت. با دقت و حواس جمعی، خودش را تا درب اول رساند. بخشی که در آنجا برای زندان زنان و مردان در نظر گرفته بودند، حرفه ای و دیجیتال و مثل زندان های خود آمریکا نبود. بخاطر همین، میشد ریسک کرد و با توکل و برنامه عملیاتی، وارد شد. اما نه به همین راحتی. بخاطر همین، وقتی ولید به درِ اول رسید، دو نفر به طرفش آمدند. نفر اول گفت: «چه کار داری؟» هنوز جمله اش کامل نشده بود که ندانست چطوری ولید، چاقوی بزرگش را در هشتیِ سینه اش زد و نفر دوم هم قبل از هر عکس العملی را با ضربه محکم پا به گردنش زمینگیر کرد! تا این صحنه پیش آمد، ولید اسلحه اش را کشید و با سرعت به طرف درِ اول رفت. از در اول که میخواست عبور کند، مغز نفر اول را فقط با یک گلوله به دیوار پاشید. اما تا در دوم، بیست متر فاصله بود و البته سه چهار سرباز تا بُن مسلح آنجا حضور داشتند. به محض دیدن ولید و شاهکارش در شکار نفری که دربانِ در اول بود، فورا مسلح کردند و به طرف ولید آتش گشودند. چون آن راهرو بلند بود و هیچ فرعی تا نزدیکی های در دوم نبود، ولید برای این که آبکش نشود، فقط یک راه داشت. با سرعتی که در دویدن داشت، با قدرت هر چه تمامتر، شیرجه زد روی زمین تا چندین متر جلوتر برود و چند متر هم سُر بخورد و هر چه میتواند به آنها نزدیکتر شود. آنها برای این که ولید را بهتر ببیند و بتوانند او را بزنند، سر و صورتشان را از پشت گِیت و کمدی که آنجا بود بالاتر آوردند. که البته هیچ چیز به جز همین کار، برای ولید فرصت طلب و حرفه ای جذابتر و بهتر نبود که بتواند حداقل دونفرشان را در انتهای همان شیرجه و سُر خوردن با کاشتن گلوله ها به پیشنانی و سر و گردنشان نفله کند. خب در آن خراب شده که فقط همان زندان و پنج شش تا نیرو نبود. به محض شنیدن صدای تیراندازی و زدن آژیر خطر توسط یکی از آن سربازان، دنیا شلوغ شد و همه از همه جا مسلح شدند و ریختند وسط! بچه های ولید که نمره شان از بیست، صد بود، با همان لوله های اتصالِ به مخزن اصلی، ماشین ها را با سرعت حرکت دادند و هر کدام به طرفی رفت. خب دیدن تانکرهای دیوانه با آن میزان سوخت و سرعت، هر کسی را دست پاچه میکند. مخصوصا اگر لوله ها از مخزن کنده شده باشند و همین طور که روی زمین کشیده میشدند، در حال آبیاری تمام محوطه با سوخت های آماده اشتعال بودند! و البته آن چهار نفر که در تانکر سوم مخفی بودند، وقتی تانکرها اندکی بیشتر از حد معمول به ساختمان ها نزدیک تر شدند، همه سربازان و افسران آمریکایی، از کسی را که روی برجکها بودند تا آنهایی که با شنیدن صدای آژیر به محوطه آمده بودند را به رگبار بستند. مثل برگ های پاییزی در تندباد بود که تروریستِ آمریکایی روی زمین میریخت و خون کثیفش با روغن و بنزین قاطی پاتی میشد. چرا؟ چون اصلا کسی فکر نمیکرد به آنجا حمله شود! تا وقتی که ولید دخلِ آن چهار نفر را آورد، بیش از هفت هشت تا خشاب از طرف آنها به طرف ولید شلیک شده بود. اما ولید فقط یک خشاب! ادامه... 👇
تا این که ولید حرکت کرد و طبق نقشه ای که روی دستش با خودکار کشیده بود، وارد سالن سمت راست شد. آن را تا انتها رفت. دید همه زندانیان، وحشت زده به درِ سلولشان آمده بودند و با صدای بلند شعار میدادند. فضای بدی در آن سالن حاکم شده بود. همه ترسیده بودند و نمیدانستند ولید کیست؟ فقط التماسش میکردند که در را باز کند تا بتوانند فرار کنند. ولید با بی اعتنایی به آنها آن سالن را تا ته رفت. سپس پیچید سمت چپ. دید چهار تا سلول آنجاست. طبق آماری که مارشال و آن دو دختر داده بودند، ولید رفت سراغ سلول آخر. یعنی سلول چهارم. با دو تا شلیک، قفل را شکست و داخل شد. دو تا خانم عراقی آنجا بودند. با شنیدن صدای شلیک و ورود یکباره ولید به آنجا، با صدای بلند جیغ کشیدند. ولید انتظار داشت سریع دست رباب را بگیرد و از آنجا فرار کنند. اما با کمال تعجب دید که رباب آنجا نیست!! فورا سراغ سلول های سه و دو و یک رفت و در همه را باز کرد. اما آنجا هم نبود. حسابی جا خورد. بچه هایش داشتند آنجا را به آتش میکشیدند تا ولید و رباب فرار کنند. اما نه خبری از رباب بود و نه میدانستند که باید چه کار کنند؟! ولید فورا بیسیم را برداشت و کسب تکلیف کرد. -رباب اینجا نیست! تکرار میکنم؛ رباب اینجا نیست! تکلیف چیه؟ -پرس و جو کن! جای دیگه به نظرمون نمیرسه! ولید با خشم و ناراحتی به طرف آن پنج شش نفری دوید که چند دقیقه قبل دخلشان را آورده بود. حتی یک نفرشان هم زنده نمانده بود. سراغ دفتر آنجا رفت. دفتر زنان را پیدا کرد. دید هر صفحه ای که پر شده، یک خط قرمز از بالا تا پایین خورده. تا صفحه یکی مانده به آخر. اسامی آنجا را تک به تک دید. با تعجب دید که جلوی اسم مستعار رباب نوشته: «خروج!» ولید رفت پشت خط و گفت: «رباب رو خروج دادند. تکرار میکنم؛ رباب رو خروج دادند. تکلیف چیه؟! چه خاکی به سر کنم؟» در همین اوضاع و احوال بود که یکی از بچه های تیم آمد پشت خط و گفت: «ولید! چیکار میکنی؟ پس چرا نمیایی؟ فقط دو دقیقه مونده! زود باش!» همه چی به هم خورده بود. ولید و بچه های دلاورش مانده بودند وسط آتش و جهنم! از رباب هم خبری نبود. کسی را هم نداشتند که آمار بدهد و خبری از سلامتی و یا خدایی نکرده... بدهد و تکلیف را روشن کند. در همین برزخ بودند که ولید کاردش میزدی، خونش در نمی آمد. اما تلاشش را کرد که خودش را کنترل کند تا اوضاع از دستش خارج نشود. بخاطر همین، برگشت و درِ همه سلول ها را شکست و همه را فرستاد پشتِ درِ غیر اصلی. با انفجارِ درِ فرعی، سی چهل نفر زندانی را فرستاد رفتند. وقتی خیالش از بابت آن سی چهل نفر راحت شد، در بیسیم به بچه هایش گفت: «تیم اول، تخلیه محل! همین الان!» تیم اول همان کسانی بودند که قبلا در تانکر بودند. آنها فورا برگشتند رو به در اصلی و راه را برای فرار باز کردند. سپس ولید اعلام کرد: «تیم دوم، حالا!» به محض گفتنِ حالا، سه نفرِ تیم دوم، کاری کردند که آن چهار تانکر در فواصل پنج ثانیه ای از هم، منفجر شدند. به اندازه ای موج انفجار آن سه تانکر شدید بود که حتی ساختمان های اطراف هم بی نصیب نماندند و هر کدام به سهم خود روی آمریکایی هایی که هنوز در آنها مانده بودند، خراب شد. وقتی بچه های ولید سه دقیقه بعد از آن جهنم، در همان نزدیکی که قرار داشتند جمع شدند، خبری از ولید نبود. کسی که سیگارش نزدیک بود عملیات را به فنا بدهد از آخرین کسی که آمد پرسید: «پس کو ولید؟!» نفر آخر گفت: «مگه سپرده بودیش به من؟! چه میدونم! کجاست حالا؟» کسی خبر نداشت. فورا رفتند پشت خطش... اما خبری نبود... فورا رفتند پشت خط مقام بالاتر: «ولید با ما نیست! نیامده سر قرار! تکلیف چیست؟» پیام آمد: «ترک کامل محل!» گفتند: «اما ولید...!» پیام آمد: «زود... معطل نکنید!» این را که شنیدند، بالاجبار همگی محل را ترک کردند. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
35.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه نماهنگ زیبایی😍 دست و پنجه عواملش درد نکنه
ضربه ای که صادق بوقی به ساسی زد، هیچ نهاد و شخص تصمیم ساز فرهنگی نزد😄 دقیقا راهش همینه به همین سادگی 😅 https://virasty.com/Jahromi/1702460299905022912
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوازنده شاهکار موسیقی که در قسمت‌های اول حیفا۲ شنیدید ایشون👆 هستند.😎
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و پنجم💥 یک هفته از آن شب گذشت... جانشین ولید(ابوسالم) که مرد جاافتاده و سرد و گرم چشیده ای بود و حداقل 10 سال از ولید بزرگتر بود، به ملاقات بانوحنانه میخواست برود. اما بانو در تماسی که با هم داشتند گفت: «میدانم منظورتان از این دیدار چیست؟ فعلا صبر کنید.» -اما بانو! بچه ها روحیه شان ضعیف شده! میگن ولید کجاست؟ چرا کسی جواب ما رو نمیده! -آرامشان کنید! کاری نمیشود کرد. من از شما انتظار دارم که فضا را مدیریت کنید. ابوسالم میدانست که وقتی بانو اینقدر محکم حرف میزند، یعنی دیگر بحث نکن! بخاطر همین ابوسالم چیزی نگفت و خداحافظی کرد و رفت. اما ولید... حال و روحش خرابِ خرابِ خراب... اینقدر خراب که حتی به طرف بانوحنانه هم نرفت. بعد از 24 ساعت که گذشت و از پیدا کردنِ رباب ناامید شد، مستقیم رفت حرم امیرالمومنین علیه السلام! بعضی بچه های خادم حرم ولید را میشناختند. تا دیدند حالش خوب نیست، اصلا سراغش نرفتند. ولید مستقیم رفت پایین پایِ حضرت و یک گوشه کِز کرد و سرش را انداخت پایین و دلش رفت... [یاامیرالمومنین! من یتیمم. هیچ کس ندارم. از اولش هم به ما گفتند شما جای بابا و مادر و کَس و کار ما هستید. مگه رسول الله نگفتند که شما پدر این اُمت هستید؟ مگه بابا دستِ بچشو وِل میکنه؟ مگه... آقا ولش کن... اصلا چرا دارم توضیح میدم... منِ خَرو بگو که دارم واسه شما توضیح واضحات میدم! آقا... بابا... (تا گفت بابا، دلش انگار چنگ خورد. دلش بیشتر شکست) این دختره کجاست؟ میخوام بدونم رباب کجاست؟ جون خودم که هیچ! جونِ یه تیمِ کارکشته را گذاشتم وسط و رفتم دنبالش و زدیم همه جا رو ترکوندیم و اول و آخرِ یه مشت تروریست رو یکی کردیم... آخرش هم هیچی به هیچی! آقا میبینی خداوکیلی؟! به مادرش هم میگم، فقط نفس عمیق تحویلم میده و به صبر و صلوه دعوتم میکنه! ببین بابا ما رو اسیرِ کِیا کردی؟! مادر و دختر پایِ هم میان! حالا بگذریم از این حرفا! من ربابو میخوام. هیچ وقت هم نیومدم بهت بگم من فلان چیزو میخوام. همیشه گفتم هر چی کَرَمِته! واسه اولین باره که دارم یه چیزیو اسم میبرم و میگم میخوام. چون میشناسمش. اگه دنیام نتونه تامین کنه، ولی آخرتم در کنارش تضمین شده است. حداقل کارِ مادرش اینه که شهید تربیتم میکنه. غیر از اینه؟ اگه غیر از اینه، بگو ما هم بدونیم! بابا ... بابای همه بچه شیعه ها! من طاقت و صبر و تحمل ندارم. اهل سوخت و ساز نیستم. گفت اول باید داعش نابود بشه، خدا رو شکر زدیم داعشو ترکوندیم. نمیدونم یهو این تکفیری های شیعی از کدوم قبرستون پیداشون شد. میترسم اگه دوباره بگم، بگه اول بزن اینا رو هم نابود کن تا قبول کنم! والا به قرآن! این چه اخلاقیه که این دختر داره؟ خب اگه نمیخوای، خبر مرگم بگو نه! دیگه این شرط و شروطت چیه؟ کاش مثل بقیه دخترا شرط میذاشت که دلم نسوزه!] همین قدر ساده و خودمونی و پاک! چند روز آنجا بیتوته کرد و از کنارِ ضریح و صحن مطهر آقا امیرالمومنین جُم نخورد. 🔺بغداد-هتل انگلیسی ها مارشال در حال تجهیز و تکمیل مسائل مخابراتی آن هتل بود که دید ابومجد و جوزف و چند نفر دیگر از طبقات بالا آمدند و وارد اتاقی در طبقه همکف شدند. ابومجد با دشداشه ای بلند و یک چفیه کاملا سفید، بدون راهراه و کاملا ساده بر سر انداخته بود و با نَعلینی که به پا داشت و یک تسبیح تربت، وارد آن اتاق شد. در آن اتاق، حدودا هفت هشت نفر دیگر بودند. تا ابومجد را دیدند، بلند شدند و جلو آمدند و با ابومجد دست دادند و دستش را بوسیدند. آنها دوستانِ قدیمی ابومجد بودند. ابومجد آنها را فراخوانده بود تا در اجرای کارهایی که مدنظر داشت، از آنها کمک بگیرد. وقتی نشست، سر صحبت را باز کرد: [بسم الله و صل الله علی ملت رسول الله! اراده خداوند بر این شد که ما محلّ اسم اعظمش، یعنی مهدی باشیم. مهدی یک فرد نیست. بلکه بالاتر از این است که فرد باشد و بتوانیم مانند سایر انسان ها خطابش کنیم. او مصادیق متعدد و متکثر دارد. از این رو؛ آخرالزمان هم یک زمان مشخص نیست. مهدی این امت، تا الان در سیزده نفر به طور ناقص ظهور داشت و از اکنون، من مظهر اسم تامّ مهدی در این امت هستم. همان کسی که همه مهدی ها با او بیعت میکنند و با این بیعت، گردن گردنکشان تاریخ را به زیر خواهیم آورد... ادامه... 👇
دوستانم! شما از ابتدا و از گذشته های دور با من بودید. من را به خوبی میشناسید. همیشه خیرخواه شما بودم و از شما به شما مهربان تر بودم. شما را به رعایت تقوای الهی و تبعیت از اسم و کلمه تامّ مهدی که خودم باشم دعوت میکنم. اینک شما را دعوت کرده و بیعت شما را میپذیرم. شما بیعت میکنید که در مال و جان و ناموستان به شما اولی باشم. در دسترسم باشید تا هر گاه اراده کردم، خود را برای یاری امر پروردگار برسانید. طبق عهد قدیم که باارزش ترین ها را برای فِدا و هدیه به محضر جان جانان پیشکش میکردند، تصمیم دارم در ابتدای امر، یک انسان را فِدا کنم. چرا که ارزش انسان، از تمام مخلوقات بالاتر است. همانطور که ابراهیم، اسمائیلش را و ذکریا یحیا را و محمد حسینش را فدا کرد. من، میخواهم امروز یک زن را در راهش فدا کنم. باشد که از من و شما و همه مومنین و مومنات، فی مشارق الارض و مغاربها پذیرفته شود و روحش در سرای آخرت و در پیشگاه خداوند برای همه ما دعا کند.] تا این چرندیات را گفت، دو نفر وارد شدند و یک نفر را که روی سرش کیسه کشیده بودند را وارد اتاق کردند. همه حضار حتی جوزف داشت از تعجب و وحشت چشمانش بیرون میزد! او را با همان کیسه ای که بر سر داشت، پایینِ پایِ ابومجد نشاندند. ابومجد، کف دست راستش را روی سر آن بیچاره گذاشت و چشمانش را بست و شروع به خواندن دعا کرد. [ای کسی که راه را نشانمان دادی، این قربانی را از ما بپذیر و به ما درود بفرست و صلح و آرامش و ایمان را پس از مجاهدتِ مجاهدانت به ما ارزانی بدار!] این را گفت و در یک حرکت، کیسه را از سر او کشید. تا کیسه از سر او برداشت، مارشال که داشت از گوشه اتاق مانیتورینگ نگاه میکرد، چشمش به رباب خورد!! اِما چند روز قبل، عکس او را به مارشال نشان داده بود و گفته بود که دختر حنانه است و گم شده و او را از زندان برده اند و... در همین فکرها بود و تپش قلب گرفته بود که دید، ابومجد یکباره پنج انگشت درشتش را از جلو روی گردن رباب گذاشت و تلاش کرد نوک انگشت شست و نوک انگشت وسطش را در پشت گردن رباب به هم برساند! رباب تا چشمش به او خورد، او را شناخت. میخواست آب دهانش را روی صورت ابومجد بیندازد که فرصت نکرد و گردن و حلقوم خودش را لابلای انگشتان بی رحم ابومجد دید. وقتی کسی در حال خفه شدن است و چیزی مانند طناب یا انگشتان کسی را دور گردنش احساس میکند، تلاش میکند فاصله فک و استخوان جناغش را کم کند. به عبارت دیگر، میخواهد گردنش را کوتاه کند تا از فشار جسمی که دور گردنش است بکاهد. که معمولا موفق نیستند. چرا که وقتی فکِ آن بیچاره به دست ابومجد برخورد کرد، دیگر جا برای پایین رفتن نداشت و همان طور زور میزد. بیچاره به فکرش رسید که خودش را به عقب بکشد و خودش را از دست ابومجد نجات بدهد. اما بدتر است. چون وقتی خودش را به سمت عقب کشید، میزان فشارِ وحشیانه از تمام گردن، به جلوی گردن که استخوان های گلو و برآمدگی حلقوم است بیشتر شد و احساس خفگی بدتری کرد. بدتر از بد آنجاست که ابومجد انگشتانش، مخصوصا نوک شست و وسط را در گردن رباب، کنار رگ شیرینش فرو ببرد و جای مناسبی پیدا کند و مثل یک قلاب در گردن رباب، عشق اول و آخرِ ولیدِ بچه شهید فرو برود! خب از اینجا به بعد را نخوانید بهتر است... من مینویسم؛ چرا که باید ثبت شود. اما شما مجبور به خواندنش نیستید... کم کم جریان هوا قطع میشود... نفس را چه از دهان و چه از بینی بخواهی به داخل بفرستی، نمیتوانی! وقتی انسان نفسش نه بالا برود و نه پایین، گیر کند توی گلو، بدنش شروع به لرزش و دست و پا زدن میکند. میخواهد هر طور شده آن عامل را برطرف کند. ولی زهی خیال باطل! مگر میشود انگشتانی که در گردن قلاب شده و گردن را سوراخ کرده، به همین راحتی درآورد و از آنها گذشت؟ بعد که جلوتر میرود و نفس کم‌کم به طور کامل قطع میشود، اکسیژن به مغز نمیرسد و پیشِ چشمانت سیاهی میرود. دیگر نمیبینی ابومجد روبروی توست یا خود حضرت عزرائیل؟! هر که میخواهد باشد! مهم این است که نه هوا میرسد و نه جایی را میبینی! ادامه... 👇