eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.6هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
557 ویدیو
112 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
✔️جنگیدن آدم رو از پا نمیندازه، آدم‌ها اونجایی از پا میوفتن که میبینن برای هیچی جنگیدن و تلاش کردن. حالا فکر کن اون هیچی، یه مدت همه‌چیزشون بوده. امیر اصغری
✔️شاید تا بیست سی سال پیش، وظیفه‌ی اصلیِ دوست، راهنمایی و تصحیح بود. اما الآن با شیوع اینترنت و وفور مقاله و اطلاعات از در و دیوار، دوستِ باارزش اونیه که بتونه امنیت بده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در لحظه اذان ظهر در جوار امام رئوف علی بن موسی الرضا علیه السلام برای همه شما آرزوی بهترین ها سعادت و خوشبختی و وضع مالی عالی و دل خوش و حسن عاقبت سلامتی و طول عمر بابرکت رهبر فرزانه انقلاب سلامتی و خشنودی قلب و رضایت کامل امام عصر ارواحنا فداه و برآورده شدن حاجات مشروع همه دوستان اهل بیت و نابودی همه دشمنان و بدخواهان اسلام و ملت بزرگ ایران را از درگاه خدواند سبحان خواستارم. و همچنین نیت میکنم و همه شما(و بلکه همه مسلمانان و شیعیان جهان مخصوصا گرفتارها و کسانی که راه را گم کردند و یا منتظر گوشه چشمی از طرف اهل بیت هستند) را در این زیارت شریک میکنم قربتا الی الله.
✔️ در این شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها به امام زمان ارواحنا فداه میدهم که؛ و که حقی به گردنش دارم و خود حضرت صلاح میدانند ببخشند و حلال کنند و اگر خودم حقی به گردن دارم، از کارنامه اعمالم، هر عمل و به هر مقداری که خودشان صلاح می‌دانند به صاحب حق بدهند. اما لطفا فقط در همین دنیا بدون دود و خاکستر و آبروریزی بی سر و صدا 😭😭😭😭😭 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و هشتم💥 ابومجد را یک شب قبل از ملاقات با مهدی ها به روستای محل قرار بردند. یک خانه قدیمی، در یک محله قدیمی بود که جمعا پنجاه متر نبود. اینقدر پَرت بود که حتی بخشی از مسیر را به سختی با ماشین رفتند. نیمه های شب بود. ابومجد برای دیدن آسمان و ستاره ها به پشت بام آن خانه روستایی رفت. در اطرافش هفت هشت تا خانه روستایی بودند که تماما ماموران آمریکایی و انگلیسی قُرُق کرده بودند اما اینقدر بی سر و صدا و بدون هیچ جلبِ توجهی در آنجا مستقر شده بودند که حتی مردم بومی آنجا متوجه حضور آنها نبودند. ابومجد همین طور که روی پشت بام نشسته بود و بالای سرش یک اقیانوس ستاره های پر نور و کم نور بود، تلفن ماهواره ای را درآورد و برای بن هور تماس گرفت. -عالیجناب! -بن هور! -منتظرتون بودم. -تو باید در این لحظه باشکوه پیشم باشی. -درسته. به زودی میام و شما را ملاقات میکنم. -فرداشب شبِ مهمی هست. به حضور تو بیشتر از همیشه... هیچی... مهم نیست! -نگران نباشید. فرداشب کسانی با شما بیعت میکنند که حاصل عمر متفکران و دغدغه مندان مسئله آخرالزمان و موعود بزرگ هستند. شما فرداشب، محلِ اجماعِ همه موسسات و اندیشکده های جهان در معرفی موعود خواهید بود. آرزو داشتم که در این لحظه باشکوه در کنار شما باشم. -از فرداشب کارِ من شروع میشه. تو رو از فرداشب به بعد میخوام. -جوزف مشکلی به وجود آورده؟ -نه اما نوبت تو هست. -صاحب اختیارید. کی خدمت برسم؟ -هر چه زودتر بهتر! خیلی کار داریم. -اولین تصمیمتون چیه عالیجناب؟ -خروج! -مطمئنید؟ -سالها این همه مهدی فرستادید بیعت بگیره از مردم. پس ظهور محقق شده. دیگه وقتِ خروج و فعال کردن گُسلِ شیعه علیه جهان اسلام هست. -میفهمم! امروز در کنار دیوار ندبه برای شما دعا نوشتم. دور نیست وقتی که به شرق و غرب عالم لشکرکشی کنید و اخبار فتوحاتتون را در رسانه ها بشنوند. -اون روزها تو باید در کنارم باشی بن هور! -من آفتابِ در حال غروبم عالیجناب! دیگه اینقدر جوان نیستم که پا به پای شما و لشکریان خدا شرق و غرب را به هم بدوزم. -بن هور! -عالیجناب! این را گفتند و مکالمه را خاتمه داد و به ادامه تماشای ستارگان پرداخت. صبح شد... جوزف از صبح سرش شلوغ بود. هر کدام از آن نه نفر بدون تشریفات خاصی به آن روستا آمدند. شاید هر کدام حداکثر با یک یا دو نفر همراه خاصی که همیشه با آنها بود به آن مکان آمده بودند. هر کدام را در خانه ای و اتاق خاصی جا دادند. قرار نبود تا قبل از آن جلسه، یکدیگر را ببینند و یا از هویت یکدیگر آگاه شوند. تا این که به دستور ابومجد، جلسه باید پس از غروب آفتاب و تا قبل از نماز مغرب تشکیل میشد. جوزف همه را ردیف کرده بود. در یک اتاق سه در چهار، هشت نفر با سر و روی پوشیده وارد شدند. همگی ساکت و در گوشه ای ایستاده بودند. تا این که جوزف وارد شد و گفت: «سرورم تا لحظاتی دیگر تشریف می آوردند. قبل از آمدن ایشان باید بگم که همه احکامی که تا الان از طریق شما به مسلمانان صادر شده، تا تصمیم جدید سرورم اباصالح مُلغی اعلام شده و از این پس مستقیم با خودشان در ارتباط باشید.» یکی از حاضران پرسید: «حتی احکام نکاح و طلاق و...؟» جوزف جواب داد: «نمیدانم. همین را هم با ایشان مطرح کنید ببینید نظر مبارکشان چیست؟» که صدایی آمد و گفت: «احکام نکاح و طلاق مطابق قبل باشد. نیازی به استعلام جدید نیست.» که همه رو به طرف در کردند و دیدند که اباصالح یا همان ابومجد با دشداشه ای سفید و عمامه ای سبز وارد جلسه شد. ادامه... 👇
حضار دیدند تا اباصالح وارد شد، جوزف به سجده افتاد. بقیه هم مانند جوزف به سجده افتادند و شروع به ناله و انابه کردند. اباصالح وقتی چشمش به آنها خورد که به سجده و انابه افتاده اند، وسط گریه و زاری آنها گفت: «گریه کنید! گریه کنید از رنجی که اُمت پیامبر میبرد. از ظلم آشکاری که به ایمان و نام و ناموس آنها میشود. من از دست شما بسیار آزرده ام!» تا گفت«من از دست شما بسیار آزرده ام!» صدای ناله ها بلند شد. اباصالح ادامه داد: «عدم شجاعت شما در این راه سبب سرگردانی بیشتر این اُمت شده. وقتی شما چهره هاتان را از ولی خدا مخفی و پوشیده نگه میدارید گمان میکنید که ما از احوال شما بی خبریم؟ فکر میکنید ما به برداشتن این پوشه ها و پوشیه ها نیاز داریم. اسم بیاورم؟ اسم بیاورم که کدامتان چند شب پیش به ناموس مردی مسلمان دست درازی کرد و سپس گردنبند آن را به جیب گذاشت و الان هم آن گردنبند در اختیار اوست؟» صدای گریه ها کم شد و همه در همان حالت سجده که بودند، با دقت به سخنان اباصالح دقت کردند اما یک نفر از آنها اینقدر گریه کرد و سر به زمین کوبید که حالش بد شد. اباصالح ادامه داد: «چرا اَحدی از شما برای نمازش وضو نمیگیرد و حتی چندین بار با جنابت به جماعت ایستاده؟ نباید او را معرفی کنم و حدّ الهی را چنان بر صورت و گونه‌اش بکوبم که دیگر روی برگشتن به دیارش را نداشته باشد؟!» این را که گفت، یک نفر همان طور که سجده بود، با دو دست به سرش کوبید و ناله ای از سویدای دل زد و گریه کرد. تا این که اباصالح گفت: «چرا زن و زندگی حلال را بر خود حرام کردید؟ که اگر زن و زندگی حرام بود، ائمه هدی بر همه ما در اجرای ان اولویت داشتند. اما آنها تشکیل خانواده و زندگی دادند.» این را که گفت، دو سه نفر دیگر ناله کردند و به ناله های قبل افزوده شد. و یا گفت: «لب به شراب؟! لب به تریاک؟! فضای دود و بساط اعتیاد؟! در خلوت همه کاره و در جلوت، ادعای گرفتن بیعت برای ما؟! اُف بر شما باد! شما باعث ننگ ما هستید و من و خدای جبار از شما نخواهیم گذشت.» همه گریه میکردند و گاهی با صدای بلند ناله میکردند. تا این که اباصالح گفت: «این راه خون میخواهد. و این خون است که درخت موعود را احیا و اصل و نسبِ دعوت و خروج ما را اثبات میکند.» سپس همین طور که رو به آنها سخن میگفت، دستش دراز کرد و گفت: «جوزف!» جوزف سه قدم جلو آمد. همه آن هفت هشت نفر سرشان را با چهره های محزون بالا آوردند. اباصالح گفت: «خنجر!» جوزف، خنجر بزرگی که داشت درآورد و به دو دستی و با احترام جلویِ اباصالح گرفت. اباصالح رو به آن هفت هشت نفر فریاد کشید: «اولین خون، مقدس ترین خون است. چرا که [وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولَئِكَ الْمُقَرَّبُونَ] اولین خون!» این را که گفت، همه سر پایین انداختند و با صدای بلند ناله میکردند. برای بار دوم گفت: «دوباره میگویم؛ این راه، اولش خون و انتهایش خون، مبداءش خون و مقصدش خون است. کیست مرا یاری کند؟» کسی حرفی نزد و همه در همان حالت سجده در حال سکته کردن و ترسیدن بودند. اباصالح سومین مرتبه گفت. باز هم کسی جواب نداد تا این که جوزف لب باز کرد و گفت: «سرورم! من به اسلام ایمان آورده و راه شما را برای دنیا و آخرتم برگزیدم. آیا شهادت من قبول است؟» اباصالح حرفی نزد. آن هفت هشت نفر یکی یکی سر بلند کردند و به چهره جوزف و چهره برافروخته اباصالح نگاه میکردند و منتظر عکس العمل اباصالح بودند که یهو اباصالح چشمش را بست و در حالی دندان‌هایش را روی هم میفِشُرد گفت: «افسوس که همه شمایی که طالبِ خونِ شهید کربلا هستید، از آزمونِ خوردن یک چَک در راه خدا رد شدید. چه برسد به خون دادن و چه رسد به اِربا اِربا شدن! افسوس بر شما و افسوس بر حالِ ایمانتان!» این را گفت و ناگهان خنجر بسیار تیزِ روی دست جوزف را برداشت و چنان به گلوی جوزف کشید که خون گلو و شاهرگ جوزف، با سرعت روی صورت و لباس همه حضار پاشیده شد! همه وحشت کردند. داشتند قالب تُهی میکردند. ابومجد جوری خنجر را به گردن جوزف کشیده بود که نصفِ بیشترِ گردن جوزف را برید و سر فقط از استخوان و پشت گردن آویزان شد. همین قدر بی رحمانه و سریع و حرفه ای! ادامه... 👇
جوزف در حالی که تقریبا سر نداشت، یا بهتر است بگویم در حالی که سرش از پوست گردنش آویزان بود، جلوی چشم همه زانو زد و خونِ داغ از گلوی بریده شده او در حال فوران به سقف و زمین و اطراف بود. آن هفت هشت نفر فریاد سر داده بودند و «یااباصالح» و «الغوث الغوث» سر میدادند. تا این که چند ثانیه بعد، جنازه جوزف از سینه به زمین افتاد و مختصر تکانی لرزشِ دست و پایی و تمام! ابومجد نشست بالای سر جوزف. رو به آن هفت هشت نفر گفت: «برادران! شما جز من و من جز شما کسی را ندارم. صدای الغوث شما را باید همیشه بدین گونه بشنوم. اگر همیشه مرا همین گونه صدا میکردید، الان اوضاعمان این نبود. آرام بگیرید. آرام... آرام!» کم کم همه آرام شدند و اطراف ابومجد زانو زدند. ابومجد وقتی دید که آنها اطرافش زانو زده و دارند میلرزند از اُبهتش در حال سکته هستند، به آرامی که یعنی مثلا آرام شده و خطری آنها را تهدید نمیکند گفت: «پوشیه ها را بردارید!» همه با دلهره، پوشیه ها را برداشتند و سرشان را پایین انداختند. به چهره تک به تک آنها با دقت نگاه کرد. گفت: «آثار خوف و رجا در چهره ها میبینم. چهره هایی که شاهد قربانی عظیمی بودند که در ابتدای خروج ما روشن کننده راه ما خواهد بود.» سپس پارچه ای سفید درآورد و گفت: «انگشت در خون این قربانی بزنید و اسم و مکانِ دعوتتان به الله را به طور دقیق بنویسید.» اول هم خودش انگشت در خون جوزف زد و بالای برگه نوشت: «اباصالح المهدی، پشت بام بیت الله الحرام» این را نوشت و به بغل دستی داد. آنها نفر به نفر، انگشت در خون جوزف زدند و شروع به نوشتن اسامی و مکان دقیقشان کردند. تا این که اباصالح پارچه را دید که همه اسامی در آن ثبت شده. آن را به طرف بالا گرفت و دعا کرد و گفت: «خدایا این قیام برای تو و در راه تو و به طرف لقای تو انجام میدهیم قربتا الی الله!» همه دست ها را به نشان تبرک به چشم و صورتشان کشیدند. سپس همگی با هم بلند شدند و نماز مغرب و عشا را خواندند. در حالی که اباصالح جلو ایستاده بود و خدا را به خودش قسم میداد و آن هفت هشت نفر پشت سرش اقتدا کرده بودند و ... و جنازه مملو از خون جوزف که وسط افتاده بود و هیچ کس جرات نزدیک شده به آن نداشت... پس از نماز عشا ابوصالح رو به آنها نشست و گفت: «مهدیِ اُردن را نمیبینم! مهدیِ هاشمی و پرنفوذ ما کجاست؟ مهدیِ اردنی ما کجاست؟!» این را که گفت، همه به هم نگاه کردند. مهدیِ اُردنی نبود. از شام و یمن و عراق و سوریه و افغانستان و کویت و سعودی و همه جا بود... الا مهدیِ اردن! ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پرونده قتل مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها 👇😭
تورق می‌کنم، یک قتل را که در همه دنیا اگر قتلی شده حداقل پرونده‌ای دارد گزارش می‌نویسد: کودتا چی‌ها رسیدند و هزاران پشته هیزم به پشت در چیدند و سپس با نعره‌هاشان پرده‌ی حرمت دریدند و کنار در هر آنچه بود را آتش کشیدند و زبانه‌های آتش، گوشه‌ی معجر رسیدند و تمام این دقایق بچه‌هایِ مرد، دیدند و بمیرم این گزارش، خط به خط خون است و خاکستر بمیرم لحظه‌ی دندان به‌هم ساییدن حیدر" گزارش می‌نویسد: قتل با جسمی گران بوده 😭😭 و مقتوله، زنی که ظاهراً خیلی جوان بوده 😭😭 گزارش می‌نویسد: با لگد در را شکستند و و مقتوله همان دم اتفاقا پشت آن بوده 😭😭 گزارش می‌نویسد: بار شیشه داشته آن زن 😭😭😭😭😭 گزارش می‌نویسد: زخم و تاول توامان بوده دری بودست با گل‌میخ‌هایی، جای جای آن گزارش می‌نویسد: میخ در هم خون‌چکان بوده 😭😭😭 گزارش گریه کرده خط به خط از غربت شویش گزارش شرم دارد که بگوید میخ و پهلویش گزارش می‌نویسد: "زن که دست از در رها کرده گزارش می‌نویسد؛ زن کنیزش را صدا کرده" مرورش می‌کنم هربار، با اندوه از اول نمی‌دانم چه بود اینها؟ گزارش بود یا مقتل؟!؟ بمیرم این خطش که سال‌ها اندوه جان بوده جوان بوده، جوان بوده؛ چرا پس قامتش همچون کمان بوده؟ چگونه زنده‌ام، از خواندن این روضه‌های تو چگونه من نمردم، از غم واغربتای تو تو برگشتی به آنجایی که اهلش بوده‌ای خانم و حیدر یکه و تنهاست بین بچه‌های تو کسی نگذاشت "جانم" پشت اسمش بعد پروازت دلیل گریه‌های او، مرور خنده‌های تو اذان گفتند؛ پس این بیت‌ها ختم بخیر اند و خوشم با چند رکعت نوکریم در عزای تو همه عمرم اگر پرسید هرکس کار و بارم چیست سرم بالاست مادر که گدای تو، گدای تو... 😭😭😭 🔹‌کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قطعه‌ی بیش از آن که برای مردم خوانده شده باشد، برای آنانی خوانده شده است که امروز در حکومت اسلامی، جای حکمرانان و فرمانداران و مسئولانِ حکومت أمیر المؤمنین علیه السّلام نشسته‌اند. این قطعه بیش از این که از مردم دعوت کند خود را در اداره‌ی سرنوشت خویش شریک کنند -که این کار را هم می‌کند-، مطالبه‌ای مبتنی بر تاریخ از مسئولین است که از عبرت بگیرند. اهل سقیفه می‌خواستند بین حکومت و مردم فاصله بیندازند؛ اما نتوانستند و جریان تاریخ به سمت علی برگشت که حکومتش سراسر مردم‌سالاری بود. حال این ما هستیم که در نقش امام و امت، در همان امتحانی قرار گرفته‌ایم که مردم زمان أمیر المؤمنین علیه السّلام قرار گرفتند: آیا ما متفاوت عمل خواهیم کرد؟ آیا بر خلاف روزگار شهادت صدیقه‌ی طاهره، ما مردم برای اداره‌ی بهتر جامعه، در کنار امام خود و نایبش می‌مانیم؟ آیا بر خلاف حاکمان روزگار شهادت صدیقه‌ی طاهره، زعمای ما، مردم را در کنار خویش نگه می‌دارند؟ در روزگار شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها، مردم بودند که میدان را رها کردند و سرنوشت تاریخ به محاق رفت؛ ای کاش در روزگار ما، مسئولین مردم را رها نکنند و ما مردم نیز امام خود را رها نکنیم تا سرنوشت تاریخ یک بار دیگر به محاق نرود. مردم در حکومت اسلامی همه‌کاره‌اند؛ هم هدفند و هم وسیله. این، مهم‌ترین درس اجتماعی فاطمیه است. توپ تاریخ، امروز در زمین ماست. مردم را جدی می‌گیریم یا آن‌ها را کنار می‌گذاریم؟ طرف علی و فاطمه می‌ایستیم یا کنار دشمنانشان؟
‍ 💠 حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام در مقام مقایسه بین مصیبت کربلا و مصیبت فاطمه زهرا سلام الله علیها: ✅ لاکَیَوم مِحنَتِنا بِکَربلاءِ و إن کَانَ یَومَ السَّقِیفَة، و إحراقِ النّارِ عَلی بَابِ أمِیرِالمُؤمِنین و الحَسَن و الحُسَین و فَاطِمة و زینَب و أمّ کُلثُوم و فِضّة و قتلَ مُحسن بِالرَّفسَةِ أعظَمُ و أدهَی و أمَرّ لأنّه أصلَ یَومِ العَذابِ. ⬅️ هر چند هیچ روزی مثل روز مصیبت ما در کربلا نیست. اما روز سقیفه و آتش زدن درب خانه امیرمؤمنان (علیه السّلام) و حسن و حسین و فاطمه و زینب و امّ کلثوم و فضّه و قتل محسن (علیهم السّلام)، در اثر *لگدی که [به مادر ما] زدند* بزرگتر و ناگوارتر و تلخ‌تر است *چرا که آن روز، اصل روز عذاب است.* 📚 الهدایة الکبری (ابن حمدان خطیبی): ص۴۱۷ @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و نهم💥 با ابومجد بیعت کردند. تا قبل از اذان صبح، هر کدام به طرف وطنش حرکت کرد. هنوز جنازه جوزف وسط بود. قبلا گفته بودیم که اطراف ابومجد، سه گروه کارکشته از او محافظت میکردند. سه گروهی که کار هر کدام با دیگری متفاوت بود. وقتی سرتیمِ حلقه اول که نزدیک ترین حلقه به ابومجد بود، وارد اتاقک شد و با جنازه غرق به خون جوزف مواجه شد، دست و پایش را گم کرد. او که اصالتا آمریکایی بود و حدودا 38 سال سن و بِن نام داشت، رو به ابومجد با تعجب و وحشت گفت: «قربان!» ابومجد که داشت قرآن میخواند، انگشت اشاره اش را به نشانِ هیس و ساکت باش تا لبش بالا آورد و روی لبش گذاشت. بِن همانجا ایستاد تا ابومجد قرآنش را تمام کند. ابومجد که معلوم بود مایل به گفتگو با بِن نیست، تا نیم ساعت تلاوت قرآنش را طول داد. وقتی قرآنش تمام شد رو به بِن گفت: «تو را صدا کردم؟» بِن با حالتِ نگرانی و بُهت گفت: «قربان! اینجا چه خبره؟ چرا جوزف اینجوری شده؟ شما حالتون خوبه؟» ابومجد جواب داد: «برو گوشی منو بیار!» بِن رفت و گوشی را با خودش آورد. ابومجد در حضور بِن با بن هور تماس گرفت در حالی که صدا روی بلندگو بود. -عالیجناب! -بن هور! -سه روزه که خواب به چشمم نیامده و مدام به شما و بیعت بقیه با شما فکر میکنم. -خوب بود. همه چیز خوب پیش رفت. اما بن هور! -امر بفرمایید! -با این شیره ای ها و زنباره ها و معتادان به بَنگ و الکل میخواستید ظهورِ مصنوعی بسازید؟! -چه عرض کنم عالیجناب! -شما مسلمانان را چه فرض کردید؟! از همه بدتر، شیعیان را چه فرض کردید؟ نااُمیدم کردین! -ما با وجود شما امیدواریم. فقط با وجودِ خودِ شخصِ شما! -بن هور! دیشب جوزف ایمان آورد و مسلمان شد. -خدا را شکر. غبطه میخورم به جوزف! کِی نوبت ایمان من میشه؟ -بن هور تو پشت و پناه منی! -پشت و پناه همه ما شمایید عالیجناب! -گذاشتم جوزف را خودت دفن کنی. همین جا. وسط همین بیابان. بن هور سکوت عمیقی کرد. چند لحظه بعد گفت: «با اختیار خودش از دنیا رفت؟» -همه چیزِ جوزف عالی بود. به پیشنهاد خودش... به اختیار خودش... با خنجر خودش... ایستاده و در جمع مهدی های اُمت آخرالزمان! -مثل جوزف نداشتیم! -مگه مثل راهی که ما در اون پا گذاشتیم نمونه دیگه ای داریم؟ -چه خدمتی از من برمیاد؟ -وقتِ خروجه! کسی رو ندارم. -مگر مُرده باشم و شما دم از بی‌کسی بزنید. -شب جمعه اینجا باش! تو خِضر این قیام هستی. -صبح جمعه اعلام خروج میکنید؟ -اینطوری به نظرم بهتره. -عجله ای دارید؟ -به این مهدی ها اعتماد ندارم. باید تا قبل از این که خبر از این چند نفر درز کنه و دستگاه های امنیتی منطقه حساس بشن، زودتر یه کاری بکنم. -حق دارید. پس غروب پنجشنبه! -بسیار خوب. بن هور! -عالیجناب! این را گفتند و مکالمه تمام شد. 🔺تل آویو-منزل بن هور بن هور گوشی را در حالی قطع کرد که سه چهار نفر یهودی دیگر در منزلش بودند. یک نفر از آنها به ین هور گفت: «این حیوون رحم و مروت نداره. چرا بهش قول دادی که پنجشنبه بری؟» یک نفر دیگر گفت: «وقتی جوزف رو مثل آب خوردن حذف میکنه، هیچ تضمینی نیست که...» کلامش کامل نشده بود که دوباره گوشی بن هور زنگ خورد. دیدند ابومجد است. -مطلب دیگری یادتون آمده سرورم؟ -دو سه تا نشانه برای شب جمعه لازم دارم. یعنی همون شبی که قراره غروبش اینجا باشی و خروج مهدی را اعلام کنیم. -چه جور نشانه هایی مدنظرتون هست؟ -یکیش صدای رعب آور. چیزی مثل صدایی مهیب از آسمان. -و دومیش؟ -دومیش هم ظهور سفیانی! -متوجه نمیشم! شخص خاصی مدنظرتون هست؟ -بدون شک باید از اردن باشه. اتفاقا چون مهدیِ اردنی در جلسه بیعت نبود، بهتر شد و بنظرم میتونه مورد خوبی برای خروج از اردن باشه. -خارج از دسترس من هست. هماهنگی خروجِ مهدیِ اردنی کار آسانی نیست. -مخالفم. باید خروج کنه. ترتیبشو بده! -اما قربان... -اما قربان نداریم. بن هور مثل این که یادت رفته چه قولی به من دادین؟ گفتین همه مهدی ها! نه یکی کم و نه یکی بیشتر! -تلاشمو میکنم. و سومیش؟ -سومیش که قتل نفس هست، دیشب انجام شد. -منظورتون جوزف هست؟ مسلمانان از شما میپذیرند؟ -با دوستانم هماهنگ کردم. قرار شده چهل عالمِ عادل بر این قتل شهادت بدهند. -فکر همه جا را کردید. -برای من بیعت یا خروج و یا حتی قتل مهدی اردنی خیلی اهمیت داره. از صیحه آسمانی هم مهم تره! -قول میدم هر چه در توان دارم خرج کنم. خب این علائم و نشانه های ظهور شما، قراره چطور و در چه مقیاس و وسعتی اطلاع رسانی بشه؟ -ترتیبی دادم که جلسه با سخنرانان و مداحان جلوتر بیفته. مثلا دو روز دیگه. و بخاطر امنیت آنها به صورت برخط انجام بشه. -مرحبا عالیجناب! مرحبا. ادامه... 👇