بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت هشتم 💥
🔺سخت است که ندانی، همهچیز را هم از دست بدهی!
این صحنه را در یوتیوب دیده بودم. شکل دعا خواندن یهودی¬ها بود. آن وقت بود که فهمیدم که با چه کسـی طرف هستم. یک پیرمرد یهودی در ظاهر معتقد، اهل دعا و مناجات که مدیر آن بخش بود.
صورتش را بهطرف من برگرداند و گفت: «بیا سمن! بیا اینجا. ببین چقدر ما وظیفه داریم و وظیفه¬مونم سنگینه! کتاب مقدّس رو خوندی؟!»
با لرز گفتم: «علاقه¬ای به خوندنش ندارم. مگه تو که داری می¬خونی به کجا رسیدی؟!»
گفت: «اینجوری حرف نزن دختر! مشکل شما مسلمونا اینه که همهش دنبال یه چیزی هستین! همهش می¬خواین به یه جایی برسین!»
گفتم: «مشکل شما چیه آقای یهودی؟ لابد مشکلتون ما هستیم!»
همینطور که سرش پایین بود گفت: «خیلی خودتو جدّی نگیر دختر ! امّا آره... مشکل ما شما هستین. منظورم از شما، بابای پیرت که الان داره گوشه مسجد محلّه¬تون واسه پیدا شدن تو نذری می¬ده نیستا! حتّی مشکل ما مامان بی¬سوادت هم نیست که الان نذر نماز هزار رکعتی کرده!»
اسم بابا و مامانم را که آورد گُر گرفتم. کثافت طوری از والدینم حرف می¬زد که انگار جلوی چشمانش بودند و آمار دقیق آنها را داشت!
ادامه داد و گفت: «اینجور دین و دینداری سنّتی پیر پاتال بازی کک کسـی رو نمی¬گزه! بگذریم! یه سؤال؛ چرا گفتی یا می¬میرم یا می¬فهمم؟!»
تا این را گفت شاخ درآوردم. فهمیدم که حرفها و صداهای ما را میشنوند.
نمی¬دانستم به او چه بگویم، فقط آب دهانم را قورت ¬دادم.
گفت: «خب این حرفت منو خیلی سر حال کرد! البتّه اگه برخاسته از جوّ و ناراحتی نبوده باشه! اینکه کسی اگه چیزی رو نفهمه و یا ندونه، دوس داره به زندگیش خاتمه بده، خیلی هیجان انگیزه! مگه نه؟»
خشکم زده بود! به او زل زده بودم. نمی¬خواستم غرورم را بشکنم. واقعاً هم نمی-دانستم چه باید بگویم.
نفس عمیقی کشید و گفت: «بذار امتحان کنیم! بذار حدّاقل یه بار به خودت اثبات کنی که واقعاً حاضری یا بمیری یا بفهمی؛ سر حرفت هستی یا نه؟»
اشاره¬ای به آن دو نفر کرد. وحشت از سر و رویم می¬بارید. من را به همانجایی که شبیه حمّام بود بردند. یک صندلی بود و یک عالمه وسایلی که نمی¬دانستم چه هستند، امّا دیدنشان وحشتم را بیشتر می¬کرد.
من را روی آن صندلی آهنی حرفه¬ای نشاندند! دست و پاهایم را با دستبندهای مخصوصی که به صندلی وصل بود بستند.
#نه
ادامه...👇
اشهدم را خواندم. لحظه¬ای که فکر می¬کردم دیگر قرار است بمیرم و واقعاً تا خانه آخر مرگ پیش رفتم، داشتم اسم پیامبر را میبردم و متوسّل شده بودم. هیچوقت تا آن موقع، آنطوری اسمش را به زبان نیاورده بودم. اصلاً صدای نحس آن پیرسگ یهودی را نمی¬شنیدم. فقط داشتم زیر لب اسمش را می¬آوردم.
بابای پیر معلّم قرآن مکتبی صاف و ساده¬ام بارها قصّه شیخ محمّد کوفی را برایم تعریف کرده بود. مخصوصاً آنجایی که در باتلاق گیر کرده بود و داشتند با خرش ته باتلاق فرو می¬رفتند. وقتی شیخ محمّد کوفی صدایش زد... از او خواست بیاید و
نجاتش بدهد...
وقتی آن سگ یهودی داشت آمپولش را آماده می¬کرد، از عمد موادّ قرمز رنگ داخل یک شیشه کوچک را جلوی چشم خودم، داخل سرنگ ریخت. وقتی جلوی چشمم، سرنگ را جلوی نور لامپ گرفت، با انگشت شصتش تهِ آن را فشار داد تا هوای درون سرنگ را بگیرد و چند تا قطره قرمز رنگ از نوک سوزن تیز سرنگ بیرون ریخت.
داشتم قبض روح می¬شدم!
امّا اوّلش بود. چون وقتی نوک تیز سوزن را به رگ گردنم نزدیک کرد، کمی قلقلکم شد و لرزیدم، امّا آن لرز، تازه اوّلش بود. سوزن را در رگ گردنم فرو کرد. خیلی سوختم. داشتم لب پایینی¬ام را می¬جویدم از گاز گرفتن گذشته بود.
توی گردنم ریخت، همه مادّه قرمز رنگ را توی گردنم ریخت. شروع به رعشه و لرزش شدید کردم.
دیگر لبم کار نمی¬کرد. زبانم بین دندان¬هایم گرفتار شده بود و نمی¬توانستم نجاتش بدهم.
سرم داشت با سرعت 1000 تا گیج می¬رفت و دنیا دور سرم میچرخید. احساس غرق شدن می¬کردم. احساس می¬کردم دارم غرق می¬شوم. اطرافم را پر از آب می¬دیدم. داشت نفسم می¬گرفت. احساس می¬کردم دارم در آب خفه می-شوم، امّا دست و پاهایم را بسته بودند و نمی¬توانستم از آن دریا خودم را نجات بدهم. من شنا بلد نبودم. داشتم خفه می¬شدم. فقط تلاش می¬کردم آب در دهانم نرود. آب دهانم را به بیرون می¬پاشیدم، امّا احساس می¬کردم بیشتر دارم فرو می¬روم. هر چقدر دست و پا می¬زدم، بیشتر فرو می¬رفتم و نمی¬توانستم بالا بیایم.
سرم را بالا گرفته بودم تا بتوانم نفس بکشم، امّا نمی¬شد. دیگر زبانم کار نمیکرد، امّا به جایش، دندان¬هایم خیلی محکم کار می¬کرد. داشتم زبانم را قیچی می¬کردم، نزدیک بود بچینمش و قورتش بدهم!
دوست داشتم یا هر چه زودتر می¬مردم و تمام می¬شدم و یا مثل شیخ محمّد کوفی که داشت غرق می¬شد، زبانم کار کند و بتوانم یک بار دیگر صدایش کنم و فقط یک بار بتوانم بگویم: «یا صاحب الزّمان أَدْرِکنی... یا صاحب الزّمان أَغِثْنی!»
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت نهم 💥
🔺 پَر...پَر... پَر...!
کم¬کم داشت چشمانم باز می¬شد. رمق نداشتم. تا پیش پای عزرائیل رفته بودم! اوّلش که به هوش آمدم و هنوز نای حرکت نداشتم، فکر کردم از دنیا رفته¬ام و وارد یک دنیای دیگر شدهام، امّا وقتی قیافه آن یهودی بد ترکیب را دوباره در حال ذکر و ورد خواندن دیدم، فهمیدم متأسّفانه هنوز زنده هستم و حالاحالاها باید تحمّل کنم.
وقتی چشمم را به زور نیمه باز کردم، صورتش را نزدیک صورتم آورد و گفت: «سفر بهخیر! چطور بود؟ دو ساعت دست و پا زدی، یه شنای حسابی کردی، چند قلپ آب خوردی. احساس شعف انگیز خفگی کردی با اینکه اصلاً آبی در کار نبود. راستی نهنگ هم دیدی؟ ماهی چطور؟
میدونی چیه؟ اینقدر این احساس خفگی و غرق کاذب، استرس و آدرنالینش بالاست که یه شب تصمیم گرفتم خودمم امتحان کنم! آره، خودم! آمپولا رو آماده کردم و خودمو به همین صندلی بستم، امّا جرأتش رو نداشتم.
ترجیح میدم تماشاچی باشم تا اینکه بخوام خودمم تجربه کنم. بهت تبریک می¬گم! تو زنده موندی. پنجاه درصد احتمال داشت که به زندگیت «نه» بگی و برای همیشه بخوابی! امّا منم بچّه نیستم، میدونم برای کسی با این سایز اندام، باید چقدر مواد مصرف کرد. راستی گفتم اندام...»
من روی صندلی مرگ بودم. از چیزی که می¬ترسیدم پیش آمد. صندلی¬ام را با وحشی¬گری روی زمین انداخت.
خدا برای کسی پیش نیاورد، لحظات سختی است. مخصوصاً برای کسـی که یک عمر خودش را نگه داشته است. فقط جیغ میکشیدم و از خدا طلب مرگ میکردم. حاضر بودم همان موقع عذاب الهی بیاید و در زمین فرو بروم.
برای هر دختر پاک و بیبرنامهای، لحظات بعداز تعرض از خود آن لحظه هزاران بار بدتر است. اگر اهل و شیر پاک خورده باشی، دیگر کار از گریه، آه، ناله و نفرین گذشته است و احساس میکنی پستترین موجود روی زمین هستی. احساس یک نوع نجاست خاص به انسان دست میدهد. احساس میکنی هر چه خودت را بشویی و تمیز کنی، امّا باز هم کثیف هستی و پاک نمیشوی!
تازه این از نظر جسمی بود. از نظر روحی که انسان به شدّت داغووون می¬شود، یک چیزی میگویم و یک چیزی می¬شنوید.
مثل لاشه گندیده کنار جادّهها که اتوبوس از روی آنها رد شده است، کنارم افتاده بود. علاوه بر صورتم، زمین را هم پر از اشک کرده بودم. صدایم بیرون نمیآمد. فقط دوست داشتم به یک سؤالم جواب بدهد، امّا چشمانش بسته بود و نفس عمیق میکشید. فقط توانستم وسط آب شدن و گریههای داغم، خیلی یواش و دلْ شکسته بگویم: «من اینجا چیکار میکنم؟ چرا من اینجام؟ مگه چیکار کردم؟»
فکر میکردم بیهوش است، امّا ناگهان از بین لبهای مست و خشک شدهاش شنیدم که خیلی کشیده و بیحال گفت: «مگه من آوردمت اینجا که بدونم چیکارهای و چیکار کردی؟ تو هم یکی مثل بقیّه عوضیا!»
گفتم: «بالاخره نمیشه که از چیزی خبر نداشته باشی! منو که به بدبختی و ته خط کشوندی، حدّاقل بگو چیکارم دارین؟ بگو به چه دردتون میخورم؟ اصلاً چرا باید این شرایطو تحمّل کنم؟»
اوّلش چیزی نگفت. کمی اصرارش کردم، گفتم: «بگو بیرحم! بگو بیعاطفه! تو هم سنّ بابای من هستی. لابد از کارت هم خجالت نمیکشی که اینقدر بیحیایی! برام مهم نیست، امّا حدّاقل با یه کلمه نجاتم بده!»
گفت: «داری اعصـابمو خرد می¬کنی. می¬گـم نمی¬دونم امّا تو اصرار می¬کنی! برو از همبندی¬هات بپرس. اونا هم مثل خودت افغانستانی هستن. یکی دیگه هم از بند پاکستانی¬ها همین سؤالاتو می¬کرد. همه اوّلش همین سؤالو میپرسن. با شرایطت کنار بیا!»
مأمور خارج از حمّام را صدا زد و دستور داد که قفل و زنجیرم را باز کنند. گفت: «از جلوی چشمام دور شو، برو!»
تمام بدنم کوفته بود، به زور راه می¬رفتم. بهطرف دستشویی رفتم. به آینه سمت چپم نگاه کردم، چشمم به چشمانم خورد. دیدم خیلی شکسته شدم، آثار مرگ را در چهره¬ام می¬دیدم.
فقط به خودم می¬گفتم:
«شرم... پَر؛
حیا... پَر؛
پاکدامنی... پَر؛
آینده... پَر؛
زندگیم... پَر؛
عشقم... پَر؛
پدر و مادر و زندگی معمولی¬مون و خونه کوچیکمون... پَر؛
دنیا و آخرتم... پَر...»
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
رفقا سلام
خدا قوت
عده ای از عزیزان، با مطالعه کتاب #نه خیلی اذیت شدند و میگن که توانِ مطالعه این کتاب و ادامه همراهی را ندارند.
یه نظرسنجی گذاشتم. لطفا همه شرکت کنید تا تکلیفمون روشن بشه.
https://EitaaBot.ir/poll/9kyvf
دلنوشته های یک طلبه
رفقا سلام خدا قوت عده ای از عزیزان، با مطالعه کتاب #نه خیلی اذیت شدند و میگن که توانِ مطالعه این کتا
🔻 مصوب شد
انشاءالله با قدرت ادامه میدیم.
🔹سلام در رابطه با این که میگن ما تحمل خوندن داستان رو نداریم و ادامه ندید.خواستم بگم حالا من که کتاب رو خوندم و کاری ندارم به این که مجبورید اینقدر داستان رو با سانسور بزارید که بعضی جاهای اصلی و مهمش حذف شده ولی این عزیزان هم میتونن از قدرت اختیار بهره بگیرن و داستان رو نخونن بقیه که گناهی نکردن...!
🔹سلام حاج آقا خدا قوت
حالا کدوم یکی از رمان هاتون بدون استرس و تنش بود که این یکی باشه
تازه این خوبه😁
ب عبارتی ما عادت کردیم به رمان های پر از استرس شما☺️
🔹سلام
این که نظرسنجی میکنید و نظرات اعضای کانال براتون مهمه خیلی عالیه
ولی مگه کسی و مجبور کردن که بیاد بخونه؟کلی داستان هست و کلی سلایق متفاوت.باید با تمام سلیقه ها جلو رفت
دوست داشتی میخونی
دوست نداشتی و اذیت کننده بود، نمیخونی، میذاری تموم شه تا داستان بعدی.به این راحتی.چیز سخت و پیچیده ای نیست.
دقیقا مثل این میمونه که یه بخاری با حرارت بالا روشنه، طرف هی میاد کنار بخاری میگه من گرماییم خاموشش کنید
خب تو گرمایی هستی نزدیک بخاری نیا
تکلیف اونایی که سردشونه چیه
نمیشه به خاطر تو صورت مسئله رو پاک کرد
داستان نه اذیتت میکنه؟ نخون
تمام
به همین راحتی😊
🔹سلام علیکم بزرگوار
اولین بار عضو کانال شما شدم.و دارم رمان نه رو می خوانم و دنبال میکنم.
نمیدانستم در زندان های بلادکفر این طور زنان رو زجر میدهند و آدمای بی رحمی هستند که تعرض میکنند به زنان.
نه دینی
نه وجدانی
نه رحمی
نه خداترسی
وای .الله اکبر.
🔹سلام حاج آقا
وقتتون بخیر
من رای دادم که ادامه بدین
با اینکه از شب اولی که رمان رو گذاشتین وقتی میخوندم هرشب کابوس میدیدم و با وحشت از خواب میپرم
من قبلا اصلا کابوس نمیدیدم
و وقتی هم از خواب میپرم تمام بدنم یخ زده و حتی میترسم دوباره بخوابم نکنه بازم کابوس ببینم
ولی رای به ادامه دادم
چون باید قوی باشم
وقتی امثال رباب تا پای مرگ پیش میرن
وقتی همین دختر افغانی رو که هنوز شناختی بهش نداریم
بعد یه عالمه شکنجه زنده به گور میکنن که حتی تصورشم برای من مرگ آوره
وقتی اون تزریق امپول وحشتناک
و اتفاقهای بعدیش رو میخونم
میفهمم که باید خیلی قوی و شجاع باشم
منی که به اسم مسلمانم
هیچ رنجی بابت اسلام نکشیدم و هیچ بهره ای پرداخت نکردم
اگه یه واقعیت که من فقط داستانش رو میخونم بخواد منو از پا دربیاره
قطعا در امتحانات واقعی تر
نه فقط برای اسلام
بلکه تو زندگی روزمره خودم کم میارم
شما داستان رو با قوت تمام ادامه بدین حاج آقا
بذارین دلهای ما یه ذره خیلی کم با این حرارت آبدیدگی فولاد رو حس کنه
🔹سلام و عرض ادب
اینکه بعضی ازدوستان نمیتونند ادامه بدن و کتاب نه رو بخونن دلیل نمیشه که بقیه از مطالعه کتابهاتون محروم بشند ..خیلی لطف میکنید که بدون چشمداشتی کتاباتون رو در اختیار مخاطبین قرار میدین و باعث پرورش ذهن میشین ..اجرتون با مادر سادات .خدا خیرتون بده
🔹سلام و عرض ادب اتفاقا این رمان بسیار عالیست چون آگاهی لازم رو داره میده و چهره یهود و رو داره نشون میده خیلی دردناکه وقتی می خونی حالم بد میشه خودم رو میزارم جای نقش اصلی رمان تصورش خیلی سخته خیلی ولی هرشب منتظرم برای قسمت بعدی
🔹سلام ازخدا می خوام تنتون سلامت وقلم تون همچنان نویساتر ازقبل باشه
درزمانی که همه رسانه ها حتی صنعت فیلمسازی خودمون با قدرت تمام دست بدست هم داده اند تا جای ارزشها روبا بی ارزشهاعوض کنند ازکشورما کشوری سیاه وخشن وبدبخت نشون بدن ، خوندن داستان واقعی نه چرابایدغیرقابل تحمل باشه ؟همگی ما انقدرپاستوریزه نیستیم که نفهمیم تجاوزچیه ویا درخبرهانخونده باشیم که تجاوز چیه
من تازه پی به مظلومیت فلسطین ومظلومیت خودمون ورهبرانمون برده ام
صدای فریادهای بزرگان دین رو می شنوم که حتی خودمن که متکبرانه دم از شیعه وانقلابی بودن میزنم ازکناراین فریادها براحتی رد شده ام وگفته ام چرا باید شهیدمطهری فریادبزنه وقسم بخوره که اگر پیامبراکرم الان زنده بودند بافلسطین بودند
بارها باخودم گفته بودم اسراییل ویهود آواره های بدبختی هستند که نتونستند طی هفتادسال از هشت میلیون فراتربرند
اما داستان نه وحیفا چشم منو بازکرد هرچند دیر
🔹سلام خدا قوت
اتفاقا حاج اقا کتاب نه رو من همون سری اول خوندم و تو حلقه برای دخترا مطرحش کردم
چقدر این کتاب ما رو متوجه کرد یهود داره چطور روی شیعه مطالعه میکنه عملا و چقدر دقیق تر از ما خودمون و میشناسه و برنامه ریخته
ی چیز جالب دیگه ی نفر که اصلا انقلابی نیست و اهل این چیزا نیست ازم پرسبد بن هور و میشناسی😂
من شاخ دراوردم اصلا ب گروه خونیش نمیخورد گفتم تو از کجا میشناسی
اصلا طرف اهل ایتا نیستا فقط اون ورین و تو واتساپ
گفت تو ی گروهی ی نفر این رمان و میفرسته و میخونم چقدر خوشحال شدم و اصلا این ادم اهل مطالعه نیستا ولی این رمان و دنبال کرده بود
احسنت به شما و قلمتون
🔹سلام حاج آقا
با اینکه قبلا مستند نه را از کانال تون دنبال کردم
حالا با مطالعه حیفا ۲ و اردیبهشت و تقسیم بهتر متوجه میشم که دشمن بشریت خصوصا ما شیعیان چه موجودات پستی هستند.
با اینکه خیلی ذهنم بهم ریخته به خاطر سنم.امروز بعد نماز توی مسجد که بودم از عمق وجود ناراحتش بودم و لعنت فرستادم بر یهودو صهیونیسم.
ادامه بدید مثل همیشه پر قدرت.....
پایدار باشید.
🔹باسلام وادب من خودم چون خیلی حساسم و خودمو جای تک تک زجر کشیدگان میذارم از خوندن داستان صرف نظر کردم
چون ساعتها روح و روانم درگیر میشه
به امید رمانهای دیگه شما
🔹سلام وقت بخیر
من هم بشدت بااین رمان مخالفم
وبعدازمطالعه ۲شب اول،دیگه نخوندم
مطالعه یک کتاب تلخ وبد که روح وروان آدم رو بهم میریزه،چطوری میتونه آدم رو قوی کنه،شگفتا!!!
بقول خودتون ،جناب استاد،از روح و روانتون مراقبت کنید ودرمعرض مطالعه مطالب آسیب زا قرار ندید!!
مطالب آسیب زا که فقط مطالب سیاسی روز و....نیس
من هم مشتاقم این داستان درگروه قطع بشه،با کمال احترام
🔹سلام.جناب حدادپور
با توجه به نظر سنجی و نظرات عزیزان درباره توقف انتشار و مطالعه رمان «نه»
خواستم بگم خوب خیلی ها علاقه مند هستند و تا اینجا با ذوق اومدن و با توقفش واقعا تو ذوق خیلی از خوانندگان میخوره
لطفا از اینکه یه عده ناراحت شدن و روحیه شون خدشه دار شد تصمیم به توقف نکنید
و توصیه بفرمایید که اشخاصی که دل خواندن ندارند و ناراحت میشن مطالعه نکنند
با تشکر
🔹من از نظر سنجی جا موندم ولی این چند شب که داستان رو میخونم می بینم واقعا توانش رو ندارم، دیشب فکر میکردم ادامه ندم یا بذارم قسمت های داخل زندان بگذره بعد ادامه بدم
نمیدونم چند سال پیش که اولین بار این داستان رو منتشر کردین چطور خوندم
🔹سلام خداقوت به نظر من کاش میشد همه مردم این رمان را بخوانند من دیشب تازه شروع کردم به خواندن و اولین چیزی که باتمام وجودم درک کردم اینه که ما تو کشوری زندگی میکنیم که الحمدلله به خاطر نظام اسلامی قدرتمندمون دست اسرائیل وآمریکا ازش کوتاهه و احساس امنیت کردم به خاطر وجود سربازان گمنام امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف.
🔹نه بابا بی خیال نشین ها
اذیت می شیم ولی اونجوری که بدتره که نفهمیم چی میشه
اذیتی هم که می شیم نه به خاطر روحیه ی نازک نارنجی
از این که چقدر دشمن کثیف و وحشی هست و چه بندگان خدایی عذاب کشیدن و می کشن
از تصور اینکه هنوز دختران و زنانی توی این چاله ها هستند و دارن زجر می کشن
یه خوبی دیگه اینکه وقتی اینا رو می خونی اولا خدا رو شکر می کنی که در امنیت کامل زندگی می کنی و غیورمردایی از جنس سردار و سید رضی هستن که نمی ذارن ما گرفتار بشیم
دوما دیگه خیلی خوش و خرم و بی فکر نیستیم و دست به دعای ملتمسانه برای فرج امام و نجات مظلومان گرفتار برمی داریم
🔹سلام آقای حدادپور خستگی ناپذیر.
چطور یه عده میگن نزارید😳
من که انقد طاقتم کمه رفتم از برنامه طاقچه کتاب نه رو خریدم تا خودم سریعتر بخونمش، حالا خوبه قبلا خونده بودمش😁
ولی یادم رفته 😬.
تازه با وجود یه بچه ی ۵ ماهه و وقت کم، هرشب دارم یه قسمت از حیفا دو رو هم دوباره میخونم.
سپاس بیکران از شما و قلم جادویی تون🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🔹سلام
من هم اذیت شدم با خوندن نه
اما باید بخونم
ماها تو ایران زیر سایه ی این پرچم ،خیلی ساده بزرگ شدیم........
نمیفهمیم چه خانم ها و اقایونی حتی تو زندانهای ساواک چی کشیدن که ما الان راحت باشیم..
جنگ و اسارت رزمندها هم جای خود..
ماها نمیدونیم چرا مدافعای حرم رفتن..
عمقشو نمیدونیم که اگر کشور به دست دشمن میافتاد چی قرار بود بکشیم...به قلبم فشار میاد وقتی بهش فکر میکنم ولی باید بیاد ...
همه ی همه ی همه ی کلمه دشمن اسلام و حیا و عفت و ..یک کلمه ست ،اسراییل
نمیدونیم اگر ماها به دستشون میافتادیم چی میشد
خدا به سر هیییییچ مردی و بخصوص زنی نیاره
خدایا چقدر دین گردنمونه که خودمونم نمیدونیم و روز قیامت نشونمون میدی
🔹سلام علیکم حاج آقا
خدا قوت
ممنونم بابت توجه تون به نظرات اعضا گروه و تشکر از سانسور بعضی جاهای داستان نه
اون شخصی هم که از سانسور ناراحتن ،میتونن برن کتاب رو چندین بار بخونن
احسنت به توانمندی شما
🔹سلام حاج آقا وقت بخیر
من دیروز از کانالتون خارج شدم چون تحمل نداشتم بخونم
ولی امروز دوباره اوندم کانال چون طاقت نداشتم نفهمم داستان چی شده😂😂😂
🔹من این کتاب رو ۳ سال پیش خوندم
خیلی بد بود خیلییییی از اینکه فهمیدم چه خبره تو اسرائیل مخم سوت میکشید ...
ولی از نظر نفوذ ایرانی ها به اونجا و امنیت کشورم به خودم بالیدم و احساس غرور کردم .
تو پرانتز یه نکته دیگه از موقعی که این کتاب رو خوندم دیگه لوازم آرایشی استفاده نکردم ، مگر گیاهی و ارگانیک که از جای معتبر خرید میکنم .
مردم باید اینارو بدونن و انتشار کتاب نه و کتاب های دیگه امنیتی که نوشتین واجبه چون در راستای جهاد تبیین هست .
خدا قوت سپاس🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت دهم 💥
🔺آغاز معمای اصلی داستان!
بهطرف سلّولم برگشتم. وقتی از راهروها عبور میکردم، تحمّل زجر و ناله بقیّه برایم شدّت و ناراحتی قبل را نداشت. از درد خودم میسوختم و درد خودم برایم کافی بود. با ترس رفته بودم و با کینه برمیگشتم.
در سلّول را باز کردند و مثل یک دستمال کثیف به داخل پرتم کردند! احساس غرق شدن داشتم، امّا هنوز نفس میکشیدم.
دیدم همه چشمانشان بسته است، مثلاً نمیخواستند به رویم بیاورند.
رفتم بین لیلما و ماهدخت نشستم. رویم را بهطرف ماهدخت کردم و گفتم: «نمیخواد گولم بزنی، میدونم که بیداری! میدونم که همهتون بیدارین. از خودم بدم میاد... از تو هم بدم میاد... از همهتون بدم میاد... از همه بدم میاد...»
ماهدخت همینطور که چشمانش بسته بود گفت: «آروم باش دختر! به جواب سؤالات رسیدی؟ مثلاً الان چی شد که داد زدی و بردنت؟ الان چی گیرت اومد؟»
گفتم: «چیزی که دنبالش بودم رو نگرفتم. اونم نمی¬دونست. امّا فهمیدم که ما تو یه کشور، بلکه بهتره بگم تو یه شبه قارّه حبس شدیم. جایی داریم زندگی سگی خودمونو می¬گذرونیم که از همهجا هستن. سلّول ما مثلاً افغانستانشون هست. نمی¬دونم بازم افغانستان داشته باشن یا نه، امّا هر سلّول متعلّق به یه کشور خاص هست. از همهجا زندونی داریم.»
لیلما همینطور که داشت جابجا میشد، گفت: «خسته نباشی! اینو که خودمونم میدونستیم!»
گفتم: «امّا من نمیدونستم. حدّاقلّش اینه که تونستم با هزینه گزافی که پرداختم، چیزی رو بفهمم که شماها بهم نگفته بودین و شاید اصلاً یادتون نبود که بهم بگین!»
هایده کمی این دنده به آن دنده شد، صورتش را بهطرف من کرد و گفت: «اینجا دونستن یا ندونستن چیزی به درد نمی¬خوره! حالا مثلاً ما که قبلاً میدونستیم با تویی که الان فهمیدی، چه فرقی داریم؟! اینجوری فقط داری خودتو...»
ماهدخت نگذاشت جمله هایده کامل بشود. مثل مامانهایی که دوست دارند دخترشان زبان باز کند و حرف بزند، به من گفت: «بگو عزیز دلم! دیگه چی فهمیدی؟ اگه کسی نمیخواد بشنوه، مهم نیست. برای من بگو.»
گفتم: «ما رو برای کشتن و آزار جنسـی اینجا جمع نکردن! چون اگه فقط هدفشون این بود، نیازی به این همه دنگ و فنگ و مثلاً دزدیدن، چال کردن، نبش قبر و... نبود! حتّی بهمون میرسیدن، ترگل و ورگل نگهمون میداشتن، کاری میکردن که خوشکلتر بشیم و بتونیم بهشون خدمت بکنیم... نه! اینا نیست. برای این چیزا اینجا نیستیم. اینا با ما کارها دارن و یه نقشهای زیر سرشون هست!»
ماهدخت گفت: «نمیدونم از چی حرف میزنی، امّا فکر کنم باهات موافق باشم. امّا میشه بگی مثلاً برای چی؟ منظورم اینه که ما رو برای چه کاری میخوان؟!»
به یک گوشه زل زدم، آهی کشیدم و گفتم: «نمیدونم! هنوز نمیدونم، امّا یه روز میفهمم. راستی کی برنامه تنفّس داریم؟»
ماهدخت گفت: «برنامه مشخّصی نداره، اینجا چه چیزی برنامه داره که این داشته باشه؟»
با لحنی آرام، امّا با قاطعیّت تمام گفتم: «اتّفاقاً اشتباه ماها اینه که فکر میکنیم بدون برنامه تو پازلی که برامون چیدن زندگی میکنیم. خیلی هم برنامههاشون رو به موقع و به جا اجرا میکنن، شک نکن!»
ماهدخت گفت: «نمی¬فهمم چی می¬گی امّا بالاخره می¬برنمون. چطور حالا؟ باز برنامهت چیه دختر؟»
چیزی نگفتم. فقط به یک گوشه زل زده بودم. میدانستم که نباید چیزی بگویم. چون با توجّه به اینکه آن پیرمرد یهودی، جملاتی که در سلّولم گفته بودم را میدانست، حدس میزدم که در تمام سلّولها آیفون یا دستگاه شنود وجود دارد.
ماهدخت سرش را نزدیکتر آورد و روی پاهایم گذاشت و آرام گفت: «به منم بگو. این دخترا خیلی از همهچی ناامیدن. امّا من تقریباً مثل تو هستم. اصلاً از وقتی تو اومدی، من یه امید خاصّی به زنده موندن و آزادیم پیدا کردم. نقشهای داری؟»
چشمانم را روی هم گذاشتم، چند لحظه سکوت کردم و آرام گفتم: «نه!»
گفت: «نگو نه! چشمات اینو نمی¬گه!»
گفتم: «تو از چشمای من چی میدونی؟! گفتم که... نه!»
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
#میان_ستاره_ای
#کریستوفر_نولان
دیشب و امشب به پیشنهاد پسرم نشستم و این فیلم سه ساعته را در دو تایم دیدم. خب این ژانر، سلیقه من نیست و چون سالها بحث زمان و مکان را در فلسفه به صورت تطبیقی کار کردم، اثر پررنگ آموزههای فلسفی غرب به صورت ناشیانه در دیالوگ ها را شاهد بودم. متوجه بودم که:
۱. پیام و آموزههای فلسفی خیلی جلوتر از فیلم بود و نولان حقیقتا نتوانسته بود آنها را به تصویر بکشد.
۲. حتی کارگردان هم بخاطر دوری از اتهام، پذیرفته بود و دو سه جا اقرار کرد که این فقط یک فرضیه است و تهش معلوم نیست.
۳. عجله در تطابق عناصر زمینی و کهکشانی موج میزد و دلم میسوخت که بیچاره دستش از حقیقت کوتاه است و فقط تخیل کرده و آخرش هم لابد خیلی به خودش ای ول گفته.
در مجموع دمش گرم
همین که وقت گذاشته، خوبه اما بنظر نمیرسه که اگر مثلا ۱۰ سال دیگه میخواست بسازه، اینجوری میساخت. چون باگهای علمی و فلسفی غرب را در قالب سوالات بیپاسخ باقی گذاشته بود.
ممنون از پسرم که گاهی دست منو میگیره و به دو سه ژانر آنطرفتر میکشه تا از تجارب و جهان فکریِ متفاوت بقیه مطلع بشم.🌹
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
#میان_ستاره_ای #کریستوفر_نولان دیشب و امشب به پیشنهاد پسرم نشستم و این فیلم سه ساعته را در دو تایم
میانستارهای یا در میان ستارگان (انگلیسی: Interstellar) فیلمی علمی-تخیلی و حماسی به کارگردانی کریستوفر نولان است که در ۲۰۱۴ اکران شد. فیلمنامهٔ این فیلم را نولان به همراه برادرش جاناتان نوشتهاست. فیزیکدان نظری، کیپ تورن یکی از تهیهکنندگان اجرایی و مشاور علمی فیلم است. در این فیلم متیو مککانهی، ان هتوی، جسیکا چستین، بیل اروین، الن برستین، مت دیمون، و مایکل کین ایفای نقش کردهاند. این فیلم در فضایی ویرانشهری جریان دارد که بشریت در تلاش است تا زنده بماند. داستان آن دربارهٔ فضانوردانی است که از طریق کرمچالهای در نزدیکی زحل به کهکشان دیگری سفر میکنند تا سیارهٔ قابل سکونتی بیابند.
✔️ خیلی پیش آمده بود که از کیفیت و روایت اکثر کتابهای مربوط به شهدا اعصابم خرد بشود اما تلاش کردم چیزی نگم.
تا این که یکی از رفقا گفت:
[برخی کتابها نقش یادبود دارند و از سوی خانواده یا دوستان، برای ادای دین به یک مرحوم یا یک شهید منتشر میشوند.
معمولا بیشتر شمارگان این کتابهای یادبودی اهدا میشود.
طبیعتا این کتابها را نمیتوان با معیارهای حرفهای ارزشگذاری کرد.
اما از سوی دیگر تقبیح عمل خانواده یا دوستان هم پسندیده نیست. حتی آن ناشری هم که پول گرفته تا این کتابهای یادبودی را منتشر کند، کار ناپسندی انجام نداده.]
این حرف تا یه جایی درسته
اما وقتی آن کتابها را بارها با سفارش از ما بهترون از رسانه ملی تبلیغ بشود و یا تا وارد هر سازمانی میشوی، از سر و روی هر مدیری آن کتاب بالا میرود، فقط حال آدم بد میشه و متوجه میشه که برای عدهای شده کاسبی و دکان!
بگذریم
تا کسی این حرف را به خودش نخریده، صلوات ختم بفرمایید
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour