eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
674 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
عمار با تعجب گفت: «منظورتون چیه؟» من و عمار به هم نگا میکردیم و داشت قلبمون میومد تو حلقمون! فقط نگا به لب و دهن رییس کردیم تا اینکه باز شد و گفت: «چون تو خونه ای که صبح ریختین اونجا و از قضا این غول بیابونی هم اونجا بوده، متوجه حضور و حمله قریب الوقوع شما به خونه میشه و از قضا یه دختری هم اونجا بوده و از قضا اون دختره چند لحظه قبل از ورود شما به خونه، به طرز وحشیانه ای کشته میشه و از قضا شما هم میریزین داخل و دختره که داشته جون میکنده، تموم میکنه!» واااااااای ... خدای من ... حالم داشت بدتر میشد... انتظار شنیدن اینو نداشتم ... یه جنازه دیگه ... بازم خودشون، خودشونو حذف کردند! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
مادر شهید محمدعزیزی اسکناس های ۵۰ تومنی که برای عروسی او نگه داشته بود را بعد از ۳۶ سال (شهادت سال ۶۱) روی پیکر کشف شده اش انداخت. تف بر انهایی که در خون این وطن پرستان شنا کردند و انگار نه انگار! @Mohamadrezahadadpour
✔️ راستی از همایش بانوان باحیا و با حجاب تهرانی چه خبر؟ خوش گذشت؟ چه خبر بود؟
دلنوشته های یک طلبه
✔️ راستی از همایش بانوان باحیا و با حجاب تهرانی چه خبر؟ خوش گذشت؟ چه خبر بود؟
نظر اکثر شرکت کنندگان درباره همایش امروز: مکان مناسبی برای این همایش نبود. جا داشت این مراسم در مکان مناسب تری مثل مصلی و یا میدان امام حسین(علیه السلام) برگزار شود تا با انعکاس حضور گرم مردم بهره برداری رسانه ای بهتری می شد. اما در کل عالی بود الحمدلله🌹 @Mohamadrezahadadpour
🔷 مازندرانی های عزیز! تا حالا با سرکار خانم علی نژاد (خواهر همون x) و مادر محترمشون برخورد نداشتم. از سخنان امروزشون بسیار استفاده کردیم. آفرین بر این مادر و دختر انقلابی. لطفا اگر کسی با این مادر و دختر محترم ارتباط داره و میشناسه، لطفا یکی از آثار بنده (ترجیحا کتاب تب مژگان) را به ایشون هدیه بدهید و سلام بنده را به ایشون برسونید🙏 حدادپور جهرمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با سلام و احترام 🔷 اینجانب رحلت عالم جلیل القدر، حضرت آیت الله آشیخ محمد رضا حدائق را خدمت مردم ولایت مدار فارس و علاقمندان به ایشان و بیت مکرمشان، علی الخصوص روحانی فرزانه حضرت حجت الاسلام والمسلمین آشیخ علی رضا حدائق تسلیت عرض میکنم. امیدوارم روح آن مرحوم غریق رحمت الهی باشد و خداوند به بازماندگان و همه ما که در سوگ آن عالم ربانی نشسته ایم صبر و اجر عطا فرماید. 🔷 همچنین بنده خدمت هم وطنان عزیز کرد علی الخصوص سنندجی ها، ضایعه تصادف دردناک و از دست رفتن بیش از بیست نفر از عزیزانشون را تسلیت عرض میکنم. بنده توفیق نداشتم در این چند روز تسلیت عرض کنم اما در اکثر جلسات برای شادی ارواح آن عزیزان طلب فاتحه کرده و ثواب جلسات را خدمتشان تقدیم نمودم. امیدوارم به برکت ساعات مبارک روز جمعه، خداوند به همه کردستانی های انقلابی و عزیز، طول عمر بابرکت عنایت فرماید. حدادپور جهرمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و هشتم» حرفای دیگه هم مطرح شد و حسابی حالمون گرفته شد! ینی یه جنازه دیگه؟ وحشیانه کشته شده؟ لابد اینم حلقومشو جویدن! لابد اینم قرار نیست مدارک خاصی ازش به دست بیاریم! همینطوری که اینا تو ذهنم چرخ میخورد و سرمو گیج میداد، عمار را فرستادم اداره و واسش نوشتم: «عمار پاشو برو از این غول بیابونی بازجویی کن! یه کاری کن همین امروز حرف بزنه! بلدی که ... خیلی وقایع داره به سرعت اتفاق میفته! پاشو ماشالله ... بی خبرم نذار ... اصلا آنلاین بازجویی ازش بکن تا بتونم کمکت کنم.» نوشتم و گرفتم جلوی عمار ! عمار گفت: «باشه محمد جان! اتفاقا منم نظرم همینه ... تو کاری با من نداری؟» نوشتم: «نه ... زنده باشی ... سلامتیت میخوام ... فقط لطفا به سعید بگو بیاد که کارش دارم!» نوشتم و گرفتم جلوی عمار ! عمار گفت: «چشم ... لطفا استراحت کن ... قراره دکترت یه ساعت دیگه بیاد و نظرشو بگه! یاعلی!» عمار را فرستادم رفت. دکتر حدودا یه ساعت بعدش اومد سراغم. دکترهای ما از اوناش نیستن که وایسیم باهاشون بحث بکنیم و اونا هم بی حوصله باشن و بعدش هم عینکشون بردارن و بگن «من همه تلاشمو کردم ... متاسفم!» خیلی رک و راست بهم گفت: «شما مدتی نمیتونین صحبت کنید. نه اینکه لطفا صحبت نکنیدا. نه! نمیتونید صحبت کنید. چون تارهای صوتی شما متحمل فشارهای زیادی شده و حتی گلو و قسمت بالای نای و ... هم تحریک شده و آسیب پذیر شدن. شما لطفا در حق خودتون لطف کنین و بهشون فشار نیارین و اجازه بدین این روند طبیعی خودشو سپری کنه تا ببینیم تا یک ماه آینده چیکار میتونیم بکنیم؟!» یک ماه آینده؟! ینی چی؟ مگه بچه بازیه؟ وسط این همه شلوغی و بیچارگی و پرونده و جنازه های مختلف و یه کلاف پیچ در پیچ که تازه سر نخشو گرفتیم و نمیدونیم کجاشیم؟! و این آغاز سکوت طولانی مدتی شد که خودتون در ادامه و آینده متوجهش خواهید شد. فقط سرمو تکون دادم. وقتی میخواست بره، براش نوشتم: «میتونم برم؟ دست و پاهام که چیزی نیست!» نوشتم و گرفتم جلوی دکتر ! گفت: «مشکلی با رفتنتون ندارم. اگه جواب آزمایش و عکستون خوب باشه و بدونم که تنفس شما دچار مشکل نمیشه و کمبود اکسیژن پیدا نمیکنید، و همچنین مطمئن بشم که خونریزی نمیکنین و گلوتون آسیب بیشتری نمیبینه، باشه. مشکلی نیست!» نوشتم: «خب بگو نرو و خلاص! دیگه چرا تعارف میکنی؟» نوشتم و گرفتم جلوی دکتر ! گفت: «ببخشید من تا مطمئن نشم و عکستونو نبینم، نمیتونم ریسک کنم و جون و سلامتی شما و همکاراتون را به خطر بندازم. ما درباره مجرمایی که پیشمون میارین هم همین حرفا و مراقبت ها را انجام میدیم. چه برسه به شما که دیگه نور علی نور هستید!» اینو گفت و خدافظی کرد و رفت! به عمار پیام دادم و نوشتم: «کجایی؟» عمار نوشت: «دارن میارنش... به خاطر یکی از چشماش که پوکونده بودم یه کم بیمارستان معطل شده وگرنه میارنش بلاخره ... کم کم میرم اطاق بازجویی! اینقدر وحشیه که بازم با مامورا درگیر شده! من دارم وسایل پذیراییمو آماده میکنم.» نوشتم: «دیگه مهمون خودته. به بچه ها بگو یه صابون حسابی به تنش بزنن!» نوشت: «دارن انجام میدن. سفارش کردم صابونش کف نداشته باشه تا بشه باهاش حرف زد.» نوشتم: «عمار تنها سر نخمون همین نیست اما میتونه خیلی کمکمون کنه. ضمنا فقط یه ساعت وقت داری!» نوشت: «چطور؟» نوشتم: «ممکنه به مقاماتشون خبر رسیده باشه که خونشون لو رفته و برن تو لاک تدافعی و نشه حالا حالاها کشفشون کرد!» نوشت: «بازم معنی یک ساعتو نفهمیدم. اما چشم. تمام تلاشمو میکنم.» نوشتم: «خدا کمکت کنه. ضمنا به بچه ها بگو اجازه ندن کیان بخوابه. اذیتش کنن اما کتکش هم نزنن. تا خودم بیام و کارشو ردیف کنم!» نوشت: «خدا به داد اون برسه که مشتری خودته! نه این بابا که قراره من خدمتش برسم. حاجی آوردنش. من میذارم روی میکروفن و آنلاین باش تا بشنوی و بتونی برام بنویسی! یاعلی!» دقیق گوش میدادم تا بشنوم چی میگن و چیکار میکنن! اولین صدایی که شنیدم، صدای عمار بود که سلام کرد و گفت: «خدای من! چه بر سرت اومده؟!» صدای صندلیش اومد که از سر جاش بلند شد و رفت سراغ متهم و گفت: «بذار کمکت کنم زخمات را یه کم تمیز کنم. آروم ... آروم ... چته؟ صبر کن ... آها ... صبر کن ... تکون نخور ... سرتو ثابت بگیر ... وگرنه خون میره تو چشمت! صبر کن ... صبر کن ...» نمیدونستم داره چیکار میکنه اما تصور میکردم که الان بالا سرش ایستاده و داره زخماشو تمیز میکنه! بعد از ده دقیقه یه ربع، بازم صدای صندلی اومد و ظاهرا کارش تموم شده بود و اومد نشست روی صندلیش! چشمامو بسته بودم و تصورش میکردم... صدای ریختن چایی میمومد ... دو تا استکان پر کرد ... بعدش هم صدای دو بار روشن شدن فندک اومد! برای اون و خودش سیگار روشن کرد!
هیچی نمیگفت! اینا واسه من و امثال من چیزی نیست ... وگرنه اگه کسی ندونه، همین هیچی نگفتن عمار و بساط چایی و سیگار سر بازجویی، تصورش هم آدمو حالی به حالی میکنه و هیجان آدرنالینی که ترشح میکنه، کم نیست! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و صد سلااااام خدمت همه شما علی الخصوص خدمت کانال دلنوشته ها☺️🌹 شب روز دختر و تولد حضرت معصومه سلام الله علیها تبریک میگم🌺 ببخشید این روزا کمتر مزاحم میشم ... بالاخره یه سر دارم و هزار سودا😊 پست های امشب تقدیم با احترام👇🌺