eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
631 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر شهید محمدعزیزی اسکناس های ۵۰ تومنی که برای عروسی او نگه داشته بود را بعد از ۳۶ سال (شهادت سال ۶۱) روی پیکر کشف شده اش انداخت. تف بر انهایی که در خون این وطن پرستان شنا کردند و انگار نه انگار! @Mohamadrezahadadpour
✔️ راستی از همایش بانوان باحیا و با حجاب تهرانی چه خبر؟ خوش گذشت؟ چه خبر بود؟
نظر اکثر شرکت کنندگان درباره همایش امروز: مکان مناسبی برای این همایش نبود. جا داشت این مراسم در مکان مناسب تری مثل مصلی و یا میدان امام حسین(علیه السلام) برگزار شود تا با انعکاس حضور گرم مردم بهره برداری رسانه ای بهتری می شد. اما در کل عالی بود الحمدلله🌹 @Mohamadrezahadadpour
🔷 مازندرانی های عزیز! تا حالا با سرکار خانم علی نژاد (خواهر همون x) و مادر محترمشون برخورد نداشتم. از سخنان امروزشون بسیار استفاده کردیم. آفرین بر این مادر و دختر انقلابی. لطفا اگر کسی با این مادر و دختر محترم ارتباط داره و میشناسه، لطفا یکی از آثار بنده (ترجیحا کتاب تب مژگان) را به ایشون هدیه بدهید و سلام بنده را به ایشون برسونید🙏 حدادپور جهرمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با سلام و احترام 🔷 اینجانب رحلت عالم جلیل القدر، حضرت آیت الله آشیخ محمد رضا حدائق را خدمت مردم ولایت مدار فارس و علاقمندان به ایشان و بیت مکرمشان، علی الخصوص روحانی فرزانه حضرت حجت الاسلام والمسلمین آشیخ علی رضا حدائق تسلیت عرض میکنم. امیدوارم روح آن مرحوم غریق رحمت الهی باشد و خداوند به بازماندگان و همه ما که در سوگ آن عالم ربانی نشسته ایم صبر و اجر عطا فرماید. 🔷 همچنین بنده خدمت هم وطنان عزیز کرد علی الخصوص سنندجی ها، ضایعه تصادف دردناک و از دست رفتن بیش از بیست نفر از عزیزانشون را تسلیت عرض میکنم. بنده توفیق نداشتم در این چند روز تسلیت عرض کنم اما در اکثر جلسات برای شادی ارواح آن عزیزان طلب فاتحه کرده و ثواب جلسات را خدمتشان تقدیم نمودم. امیدوارم به برکت ساعات مبارک روز جمعه، خداوند به همه کردستانی های انقلابی و عزیز، طول عمر بابرکت عنایت فرماید. حدادپور جهرمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و هشتم» حرفای دیگه هم مطرح شد و حسابی حالمون گرفته شد! ینی یه جنازه دیگه؟ وحشیانه کشته شده؟ لابد اینم حلقومشو جویدن! لابد اینم قرار نیست مدارک خاصی ازش به دست بیاریم! همینطوری که اینا تو ذهنم چرخ میخورد و سرمو گیج میداد، عمار را فرستادم اداره و واسش نوشتم: «عمار پاشو برو از این غول بیابونی بازجویی کن! یه کاری کن همین امروز حرف بزنه! بلدی که ... خیلی وقایع داره به سرعت اتفاق میفته! پاشو ماشالله ... بی خبرم نذار ... اصلا آنلاین بازجویی ازش بکن تا بتونم کمکت کنم.» نوشتم و گرفتم جلوی عمار ! عمار گفت: «باشه محمد جان! اتفاقا منم نظرم همینه ... تو کاری با من نداری؟» نوشتم: «نه ... زنده باشی ... سلامتیت میخوام ... فقط لطفا به سعید بگو بیاد که کارش دارم!» نوشتم و گرفتم جلوی عمار ! عمار گفت: «چشم ... لطفا استراحت کن ... قراره دکترت یه ساعت دیگه بیاد و نظرشو بگه! یاعلی!» عمار را فرستادم رفت. دکتر حدودا یه ساعت بعدش اومد سراغم. دکترهای ما از اوناش نیستن که وایسیم باهاشون بحث بکنیم و اونا هم بی حوصله باشن و بعدش هم عینکشون بردارن و بگن «من همه تلاشمو کردم ... متاسفم!» خیلی رک و راست بهم گفت: «شما مدتی نمیتونین صحبت کنید. نه اینکه لطفا صحبت نکنیدا. نه! نمیتونید صحبت کنید. چون تارهای صوتی شما متحمل فشارهای زیادی شده و حتی گلو و قسمت بالای نای و ... هم تحریک شده و آسیب پذیر شدن. شما لطفا در حق خودتون لطف کنین و بهشون فشار نیارین و اجازه بدین این روند طبیعی خودشو سپری کنه تا ببینیم تا یک ماه آینده چیکار میتونیم بکنیم؟!» یک ماه آینده؟! ینی چی؟ مگه بچه بازیه؟ وسط این همه شلوغی و بیچارگی و پرونده و جنازه های مختلف و یه کلاف پیچ در پیچ که تازه سر نخشو گرفتیم و نمیدونیم کجاشیم؟! و این آغاز سکوت طولانی مدتی شد که خودتون در ادامه و آینده متوجهش خواهید شد. فقط سرمو تکون دادم. وقتی میخواست بره، براش نوشتم: «میتونم برم؟ دست و پاهام که چیزی نیست!» نوشتم و گرفتم جلوی دکتر ! گفت: «مشکلی با رفتنتون ندارم. اگه جواب آزمایش و عکستون خوب باشه و بدونم که تنفس شما دچار مشکل نمیشه و کمبود اکسیژن پیدا نمیکنید، و همچنین مطمئن بشم که خونریزی نمیکنین و گلوتون آسیب بیشتری نمیبینه، باشه. مشکلی نیست!» نوشتم: «خب بگو نرو و خلاص! دیگه چرا تعارف میکنی؟» نوشتم و گرفتم جلوی دکتر ! گفت: «ببخشید من تا مطمئن نشم و عکستونو نبینم، نمیتونم ریسک کنم و جون و سلامتی شما و همکاراتون را به خطر بندازم. ما درباره مجرمایی که پیشمون میارین هم همین حرفا و مراقبت ها را انجام میدیم. چه برسه به شما که دیگه نور علی نور هستید!» اینو گفت و خدافظی کرد و رفت! به عمار پیام دادم و نوشتم: «کجایی؟» عمار نوشت: «دارن میارنش... به خاطر یکی از چشماش که پوکونده بودم یه کم بیمارستان معطل شده وگرنه میارنش بلاخره ... کم کم میرم اطاق بازجویی! اینقدر وحشیه که بازم با مامورا درگیر شده! من دارم وسایل پذیراییمو آماده میکنم.» نوشتم: «دیگه مهمون خودته. به بچه ها بگو یه صابون حسابی به تنش بزنن!» نوشت: «دارن انجام میدن. سفارش کردم صابونش کف نداشته باشه تا بشه باهاش حرف زد.» نوشتم: «عمار تنها سر نخمون همین نیست اما میتونه خیلی کمکمون کنه. ضمنا فقط یه ساعت وقت داری!» نوشت: «چطور؟» نوشتم: «ممکنه به مقاماتشون خبر رسیده باشه که خونشون لو رفته و برن تو لاک تدافعی و نشه حالا حالاها کشفشون کرد!» نوشت: «بازم معنی یک ساعتو نفهمیدم. اما چشم. تمام تلاشمو میکنم.» نوشتم: «خدا کمکت کنه. ضمنا به بچه ها بگو اجازه ندن کیان بخوابه. اذیتش کنن اما کتکش هم نزنن. تا خودم بیام و کارشو ردیف کنم!» نوشت: «خدا به داد اون برسه که مشتری خودته! نه این بابا که قراره من خدمتش برسم. حاجی آوردنش. من میذارم روی میکروفن و آنلاین باش تا بشنوی و بتونی برام بنویسی! یاعلی!» دقیق گوش میدادم تا بشنوم چی میگن و چیکار میکنن! اولین صدایی که شنیدم، صدای عمار بود که سلام کرد و گفت: «خدای من! چه بر سرت اومده؟!» صدای صندلیش اومد که از سر جاش بلند شد و رفت سراغ متهم و گفت: «بذار کمکت کنم زخمات را یه کم تمیز کنم. آروم ... آروم ... چته؟ صبر کن ... آها ... صبر کن ... تکون نخور ... سرتو ثابت بگیر ... وگرنه خون میره تو چشمت! صبر کن ... صبر کن ...» نمیدونستم داره چیکار میکنه اما تصور میکردم که الان بالا سرش ایستاده و داره زخماشو تمیز میکنه! بعد از ده دقیقه یه ربع، بازم صدای صندلی اومد و ظاهرا کارش تموم شده بود و اومد نشست روی صندلیش! چشمامو بسته بودم و تصورش میکردم... صدای ریختن چایی میمومد ... دو تا استکان پر کرد ... بعدش هم صدای دو بار روشن شدن فندک اومد! برای اون و خودش سیگار روشن کرد!
هیچی نمیگفت! اینا واسه من و امثال من چیزی نیست ... وگرنه اگه کسی ندونه، همین هیچی نگفتن عمار و بساط چایی و سیگار سر بازجویی، تصورش هم آدمو حالی به حالی میکنه و هیجان آدرنالینی که ترشح میکنه، کم نیست! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و صد سلااااام خدمت همه شما علی الخصوص خدمت کانال دلنوشته ها☺️🌹 شب روز دختر و تولد حضرت معصومه سلام الله علیها تبریک میگم🌺 ببخشید این روزا کمتر مزاحم میشم ... بالاخره یه سر دارم و هزار سودا😊 پست های امشب تقدیم با احترام👇🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب هئیت انصار ولایت یزد جشن تولد حضرت معصومه س و مراسم امشب بیاد شهید فتنه ۸۸ @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و نهم» صدای عمارو میشنیدم که به اون غول بیابونی گفت: «ببین! من و تو سن و سالی ازمون گذشته و قرار نیست مثل بچه ها سر به سر هم بذاریم. اطاق قبلی هم که دیدی! سلام و علیکشون هم ............... و کتکه! چه برسه به اینکه بخوان خار فرو کنن ........... و آویزونت کنن به سقف تا پرونده بابای بابای بابات از نقشش در جنگ جهانی اول هم اقرار کنی! من دنبال خشونت نیستم. اگه اون لحظه هم خودت به من و همکارم اونجوری حمله نکرده بودی و قصد آش و لاش کردنمون نداشتی، منم مجبور نمیشدم بیام سر وقتتو و دهنتو پاره کنم و سیانور را از دهنت بیارم بیرون!» بعدش شنیدم که عمار گفت: «آره ... میدونستم ... چون میدونم که از مرگ میترسی! مگه نه؟» بعدش هم دوباره خود عمار گفت: «ببین مرد! تو اگه عرضه و قصد خودکشی داشتی، میذاشتی راحت دستگیرت کنیم وتو هم توی اون مدت، راحت سیانورت را قورت میدادی و کف میکردی و دهن و چشمات متورم میشد و تموم میکردی که به دست ما نیفتی!» من صدایی نمیشنیدم!! فقط صدای عمار میومد! بعد دوباره عمار با فاصله گفت: «شاید چیزی حدود سی ثانیه ... شاید هم کمتر ... اما بنظرم تصمیم درستی نگرفتی! ما انسان ها اجازه نداریم خودمونو به راحتی از زندگی و حیات ساقط کنیم الا به خاطر گروهک و سازمان و حرفه و شغلی که انتخاب کردیم!» تعجبم بیشتر شد ... اینا چیه که عمار میگفت؟! چرا صدایی نمیومد؟! عمار گفت: «آره خب ... ولی من و تو شغلمون یکی نیست ... چرا که الان تو اون طرفی ولی من این طرفم ... ولی آدرس غلط دادن دستت ... نباید فکر کنی داری مردونگی و گندگی میکنی که حرفی نزنی و همه چیزو گردن بگیری! آدمتو بشناس!» عمار گفت: «هیچی! اما اگه مشکلت خانوادگی هست و فکر میکنی که میتونم خانوادتو نجات بدم چشم! حتی اگه وسط پادگان اشرف باشه ... اون با من ...» نمیدونستم عمار داره چیکار میکنه و چه قولی داره میده! فقط داشتم همه احتمالات را توی ذهنم میچیدم ولی بازم گیج تر میشدم! مخصوصا وقتی گفت: «نه دیگه ... نشد ... اون دختره نه زنت بوده و نه دخترت ... نه حتی دوست دخترت ... اگه کشتیش و ما را هم معطل کردی که اون راحت جون بکنه و تموم کنه، باید بگم موفق شدی. اونو کشتی ... اما این آخر راهت نیست!» عمار گفت: «چطور نداره! خب عقل حکم میکنه که وقتی کسی اینقدر شجاعت نداره که خودشو خلاص کنه و سیانورش را قورت بده، باید حذف بشه! حتی اگه در زندان های زیر زمینی یک جزیره دور افتاده و فاقد سکنه باشه! چه برسه به اینجا که ............» عمار گفت: «بالاخره سازمان آدمای خودشو داره!» عمار گفت: «ینی همین! باند و دسمال کاغذیه که به زخمت کشیدم، ممکنه خیلی فرصت زیادی را بهت نده! اصلا بذار این دکمه را بزنم که کسی نبینه و اینم بزنم که کسی نشنوه و این دم دمای آخر یه کم راحتتر با هم گپ بزنیم!» من اصلا انتظار نداشتم عمار دکمه منو هم خاموش کنه!! اما کرد ... نامرد دکمه منو هم زد و خاموشم کرد! هیچ صدایی که از اون نمیشنیدم ... دیگه حتی از عمار هم صدایی نمیشنیدم ... میخواستم بیسیم بزنم به سعید و مجید تا برن پیگیری کنن اما یادم اومد که نمیتونم حرف بزنم! گیج بودم ... یه کم نگران شدم ... گوشیمو برداشتم و نوشتم: «مجید!» مجید نوشت: «سلام قربان! بهترین؟ امر؟» نوشتم: «پاشو برو ببین اطاق بازجویی چه خبره؟ چرا دکمه من قطع شده؟» مجید نوشت: «چشم .. رفتم ...» بعد از چند لحظه نوشت: «قربان از داخل قفل شده! سه چهار نفر از بچه ها هم در اطاق بازجویی جمع شدن ... میگن حتی دوربین ها هم خاموش و قطعه! قربان چیکار کنم؟ تکلیف چیه؟» نوشتم: «کی داخله؟» نوشت: «عمار با همون گنده عوضی!» نمیدونستم چیکار کنم؟ ینی عمار؟ ینی اون؟ چه اتفاقی داره میفته؟ مجید نوشت: «بچه ها اجازه میخوان که درب را بشکنن! اجازه میدین؟» مونده بودم چیکار کنم؟ از یه طرف به عمار اطمینان داشتم ... از یه طرف دیگه هم اگه اون گندهه با طرح عمار، مغر میمومد که میومد. وگرنه دیگه هیچی! مجید دوباره نوشت: «قربان بچه ها نگران عمار هستن! داره صداهای بدی از داخل میاد؟ اجازه میدین؟» مونده بودم واقعا ... تمام فکرمو جمع کردم. داشت به اعصابم خیلی فشار میومد ... وسط همه اون ماجراها، گوشیمم زنگ خورد ... یه نگا کردم و دیدم ... خانممه ! دیگه جواب اونو چی بدم؟ مجید دوباره نوشت: «اجازه هست به مسئولیت من درب را بشکنیم و باز کنیم!» خانمم ول کن نبود ... تا زنگ اول قطع شد و برنداشتم، دوباره زد و همینطور داشت گوشیم روی پام وور وور میکرد و تکون میخورد! برای مجید نوشتم: «نه ... مگه جنسش از کاغذه که بازش کنین؟ جنسش ضد سرقته! لابد از داخل قفلش کرده.» مجید نوشت: «قربان میشه یه کاریش کرد!» نوشتم: «نه ... صبر کنین ... بالاخره یا جنازه عمار از این رِنگ میاد بیرون یا اون!» ادامه دارد...
خدا حفظتون کنه از همه شما عزیزان التماس دعا دارم
قابل توجه شیرازی های عزیز👆 یه عصرونه مختصر و مفید ☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختر که باشی گیسوانت رود جاریست قلب درون سینه ات هم یک قناریست دختر که باشی دست تو یعنی نوازش دختر که باشی شانه هایت، استواریست دختر که باشی گاه می‌خندی و گاهی آب و هوای چشم‌هات ابری بهاریست دختر که باشی خنده بر لب داری اما پشتش کمی اشک و شکایت گه‌گداریست دختر پر از شور است شیرین است دختر دختر همیشه آن کسی که دوست داریست دختر تمام سهمش از دنیا، زمین، عشق دل بی‌قراری بی‌قراری بی‌قراریست می‌جنگد و می‌گرید و می‌میرد آرام دختر شهید عشق‌های انتحاری ست خالق برای زینت عرش افریدَش دختر میان آفرینش شاهکاریست آیینه نام چشم‌های دختران است دختر که باشی طعم لبخندت اناریست @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 رفقا کانالی که بیشتر اشعار ناب و نکات آموزنده در اون مطرح میکنم، آدرسش را تقدیم میکنم. خوشحال میشم تشریف بیارید: در نرم افزار https://eitaa.com/yekfenjantaamol البته دوستان اشاره میکنن که مجردا نیان بهتره🙈 ولی اشتباه میکنن☺️ قدمتون برچشم😌
بعله چشم فقط جسارتا میبرین یا همین جا میل میکنید؟ با نوشابه یا فقط سالاد؟
بچه ها انبردست دارین؟! من با زبون ایشون کار دارم👆😐 دختره ... داره پز میده که روز دختر هست اما روز پسر نداریم
ینی قشنگ مشخصه که یه پسر اینو فرستاده و دلشم از دست زبون درازیای خواهرش خون شده😂
همش فکر میکنم یه چیزی باید امشب میذاشتم کانال اما نذاشتم😎 اصلا یادم نمیاد چی بود
😂😂😂😂😂😂😂 آقا آقاااااااا ببخیااااال اینجا خانواده نشسته🙈