eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
105هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
738 ویدیو
129 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از یک فنجان تامل
گل بی خار خداست و اونیکه دوسش داری در نرم افزار https://eitaa.com/yekfenjantaamol
هدایت شده از یک فنجان تامل
دیروز پریروز دادگاه یک پسرک هفده ساله بود. این بنده‌خدا چند ماه پیش، از خواب بیدار می‌شود و حس می‌کند دیگر تحمل این زندگی کوفتی را ندارد. حالا یا شکست عشقی خورده‌بود یا هر درد بی‌درمان دیگری که داشت، انقدر احساس بیچارگی و بدبختی کرد که تفنگ پدرش را برداشت و یک گلوله هم چپاند تویش و راهی مدرسه شد. شاهدها می‌گفتند که اول می‌خواست بقیه را بکشد، ولی بعد که یادش آمد یک فشنگ بیشتر ندارد احساس کرد کار عاقلانه این است که خودش را بکشد. آخر سر ولی بدون اینکه خون از دماغ کسی راه بیفتد قضیه ختم به خیر شد. دیروز پریروز آدمهای توی دادگاه می‌خواستند سر در بیاورند که چطوری این آدمِ بی‌اعصاب، بی خیال شلیک کردن همان یک دانه گلوله‌اش شد. فیلمهای مداربسته‌ی مدرسه را که دیدند، قاضی و متهم و شاهد و وکیل و نگهبان دادگاه از دیدن اتفاقی که افتاده بود شاخ در آوردند. بعد ماجرا را برای خبرنگارها تعریف کردند و آنها هم شاخ در آورند. خبرنگارها هم قضیه را برای مردم تعریف کردند و بخش قابل توجهی از مردم (از جمله خود من) همه با هم به صورت گروهی شاخ در آوردیم. دوربین مداربسته یک لحظه‌ی نفسگیر را نشان می‌داد که پسرکِ بی‌اعصاب و آقای "مربی" چشم توی چشم می‌شوند. مربی انگار نه انگار که این چیزی که دست پسرک است اسمش تفنگ باشد، پسرک را در آغوش می‌گیرد. مثل آدمی که بعد از صد سال توی یک عصر بارانی پاییزی معشوقش را کنار برج ایفل ببیند، با همان میزان عشق. بعد توی فیلم یک نفر با ترس و لرز می‌آید و تفنگ را می‌قاپد و فورا هم در می‌رود. مربی ولی انگار هنوز پسرک را سیر بغل نکرده. با اینکه دیگر تفنگی هم در کار نیست ولی مربی آغوشش را تنگ‌تر می کند. صحنه که اولش شبیه فیلمهای جنایی بود یکهو می‌شود مثل سکانسهای فیلم تایتانیک قبل از برخورد کشتی با کوه یخ. بالاخره پسرک هم چشمش را می‌بندد و مربی را بغل می‌کند. جَک و رُز همینطوری که توی آغوش هم هستند، مظلوم و غریبانه قدم برمی‌دارند و یواش‌یواش از توی کادر خارج می‌شوند. دیروز مربی آمده بود جلوی دوربین و از معجزه‌ی "بغل کردن‌" می‌گفت. حرفش حرف حساب بود. آغوشی که به روی آدمها باز می‌شود واقعا هم پیغام امنیت است، پیام صلح. پرچم سفیدی که توی باد تکان می‌خورد و آدم می‌تواند با خیال راحت تفنگ را رها کند و یک دل سیر گریه. جان مطلب را حامد ابراهیم‌پور گفت، آنجایی که گفت: بغلم کن... که جهان کوچک و غمگین نشود بغلم کن... که خدا دورتر از این نشود.. 👤مهدی معارف @yekfenjantaamol
هدایت شده از یک فنجان تامل
كي ميخواين بفهمين «جونم» با «جان» يا حتي «جانم» فرق داره؟!! حتی تو کانال عمومی پیر شدیم و هنوز بعضیا نمیگیرن اه @yekfenjantaamol
تلاش دوستان در راستای جوین شدن به کانال #یک_فنجان_تامل واقعا ستودنی هست😂 آدم یاد آهنگ «طاقت بیار رفیق» میفته🙈😂😂
هدایت شده از یک فنجان تامل
ای که چشمان تو در مرتبه ی بادامی ست خوابت انگار زمستانی ناآرامی ست برف می بارد واین صبح پراز زیبایی نقش گلپونه ی در حنجره ی بسطامی ست قوری چای وغزل مزه ی دم کرده ی هل پشت این پنجره ظاهرشدنت الزامی ست شهرمان چادر بسیار سفیدی پوشید این حجابی ست که در کشورمان اسلامی ست برف می بارد واز بند دل زندانت وقت آزادی یک شاعره ی اعدامی ست تازگی نیست که درسینه ی ما عشق نشست عشق یک حادثه ی دائمی ومادامی ست آنچه از دولت این عشق سر سفره ی ماست چند بشقاب پر از دلهره وبدنامی ست @yekfenjantaamol
هدایت شده از یک فنجان تامل
این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است کـه بـــه عشق تو بشر قاری قرآن شده است مثـل من باغچـه ی خانــه هم از دوری تو بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است! بس که هر تکه ی آن با هوسی رفت ، دلم نسخه ی دیگری از نقشه ی ایران شده است بی شک آن شیخ که از چشم تو منعم می کرد خبـر از آمدنت داشت که پنهان شده است! عشق مهمان عزیزی ست که با رفتن او نرده ی پنجره ها میله ی زندان شده است عشق زاییده ی بلخ است و مقیم شیراز چون نشد کارگر آواره ی تهران شده است! عشـق دانشـکده تجربـه ی انسانهاست گر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است هر نو آموخته در عالم خود مجنون است -روزگاری ست که دیوانه فراوان شده است- ای که از کوچه ی معشوقه ی ما می گذری بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است! غلامرضا طریقی @yekfenjantaamol
هدایت شده از یک فنجان تامل
دل داده به دین مقطع حساس کنونی؟ یا کرده کمین مقطع حساس کنونی؟ ای دوست! مراقب شو و مگذار بیُفتیم در دامِ چنین مقطع حساس کنونی ناگاه رسیدیم و شنیدیم که سَر زد از مشرقِ چین مقطع حساس کنونی بیماریِ نحسِ کرونا آمد و پُر شد در کُلِّ زمین مقطع حساس کنونی پیداست‌که‌این‌شیطنت‌آلوده‌ی‌دستی‌ست در پُشتِ همین مقطع حساس کنونی با زشتی و زیبایی و شیرینی و تلخی گردیده عجین مقطع حساس کنونی یعنی‌که رسیده‌ست به‌جمعِ‌دو‌‌‌‌‌تناقض: دلشاد و غمین ، مقطع حساس کنونی چندی‌است‌که با‌ترس به‌دنبال امید‌‌َ ست بی تابِ حزین مقطع حساس کنونی ماندم‌پَسِ‌این‌مسأله‌:‌ زین‌َست‌به‌پُشتَش یا پُشت به زین ، مقطع حساس کنونی؟ در شاکله ی دست قَدَر ، صبحِ قیامت حلقَه‌ست و نگین مقطع‌حساس‌کنونی امروز به سر منزل مقصود رسیده ست در مرزِ یقین مقطع حساس کنونی تبدیل به فرصت شُدَنِ این همه بحران در سخت ترین مقطع حساس کنونی مُستَلزِم این است‌ که با جان بسپارد دل را به امین مقطع حساس کنونی ...باید جَهِشی داد به تولید محبّت تا بگذرد این مقطع حساس کنونی... https://eitaa.com/yekfenjantaamol
هدایت شده از یک فنجان تامل
بی تو هم می شود زندگی کرد، قدم زد، چای خورد، فیلم دید، سفر رفت؛... فقط بی تو نمی شود به خواب رفت! 👤رضا کاظمی
هدایت شده از یک فنجان تامل
با بعضیام میشه حتی در مورد سیمان بین آجرا حرف زد ولی خسته نشد💞 هم صحبتی و هم نشینی با این طور آدما را براتون آرزومندم🙂 @yekfenjantaamol
هدایت شده از یک فنجان تامل
کلاغو.. «کلاغو» روی کاجی خسته خسته سیاه و زشت و لنگ و پا شکسته به سمت کوه مشهد پر کشیدند کبوتر های چاهی، دسته دسته نشست و شست بازم جامه هاشو گرفت عطر عجیبی شانه هاشو نشست و هی نوشت و هی نوشت و کبوترها نبردند نامه هاشو یه شب آخر هوایی شد «کلاغو» پر از شوق رهایی شد «کلاغو» درخت کاج را ول کرد و کوچید دلش گنبد طلایی شد «کلاغو» شبی با عطر شب بو، رفت مشهد رها از هر هیایو، رفت مشهد صدا پیچید بین کوچه باغا خبر اومد کلاغو رفت مشهد به چشمش فرصتی کوتاه نمی دین به پرهایش یه تیکه ماه ندیدین آهای آهای کبوترهای خوشبخت «کلاغو» را به گنبد راه نمی دین هوا ابری، هوا بارون، «کلاغو» دلش زخمی، دلش داغون، «کلاغو» کبوتر های ابری هی می گفتن برو بیرون، برو بیرون «کلاغو» شب سرما و باد افتاد برخاک دلو از دست داد افتاد برخاک هفت هشت تا چرخ زد بالای گنبد در باب الجواد افتاد برخاک فقط یه شاخه بید و یاد داره هوای صبح عید و یاد داره میگه چیزی نمی دونه «کلاغو» فقط دستی سفید و یاد داره یه چیز دیگری شد در خراسان سفید پاپری شد در خراسان همش زیر سر باب الجواده «کلاغو»، کفتری شد در خراسان شده حالا سر و سرور «کلاغو» گرفته لونه بالا سر «کلاغو» شنیدن کی بود مانند دیدن شده طوقی، شده پاپر «کلاغو» شاعر بسیجی ایوب پرنداور @yekfenjantaamol
هدایت شده از یک فنجان تامل
کلاغو.. «کلاغو» روی کاجی خسته خسته سیاه و زشت و لنگ و پا شکسته به سمت کوه مشهد پر کشیدند کبوتر های چاهی، دسته دسته نشست و شست بازم جامه هاشو گرفت عطر عجیبی شانه هاشو نشست و هی نوشت و هی نوشت و کبوترها نبردند نامه هاشو یه شب آخر هوایی شد «کلاغو» پر از شوق رهایی شد «کلاغو» درخت کاج را ول کرد و کوچید دلش گنبد طلایی شد «کلاغو» شبی با عطر شب بو، رفت مشهد رها از هر هیایو، رفت مشهد صدا پیچید بین کوچه باغا خبر اومد کلاغو رفت مشهد به چشمش فرصتی کوتاه نمی دین به پرهایش یه تیکه ماه ندیدین آهای آهای کبوترهای خوشبخت «کلاغو» را به گنبد راه نمی دین هوا ابری، هوا بارون، «کلاغو» دلش زخمی، دلش داغون، «کلاغو» کبوتر های ابری هی می گفتن برو بیرون، برو بیرون «کلاغو» شب سرما و باد افتاد برخاک دلو از دست داد افتاد برخاک هفت هشت تا چرخ زد بالای گنبد در باب الجواد افتاد برخاک فقط یه شاخه بید و یاد داره هوای صبح عید و یاد داره میگه چیزی نمی دونه «کلاغو» فقط دستی سفید و یاد داره یه چیز دیگری شد در خراسان سفید پاپری شد در خراسان همش زیر سر باب الجواده «کلاغو»، کفتری شد در خراسان شده حالا سر و سرور «کلاغو» گرفته لونه بالا سر «کلاغو» شنیدن کی بود مانند دیدن شده طوقی، شده پاپر «کلاغو» شاعر بسیجی ایوب پرنداور @yekfenjantaamol
هدایت شده از یک فنجان تامل
گفتی چه خبر؟ از تو چه پنهان خبری نیست در زندگی ام، غیر زمستان خبری نیست در زندگی ام، بعد تو و خاطره هایت غیر از غم و اندوه فراوان خبری نیست انگار نه انگار دل شهر گرفته ست از بارش بی وقفه ی باران خبری نیست ای کاش کسی بود که می گفت به یوسف در مصر به جز حسرت کنعان خبری نیست از روز به هم ریختن رابطه ی ما از خاله زنک بازی تهران خبری نیست! گفتند که پشت سرمان حرف زیاد است از معرفت قوم مسلمان خبری نیست! در آتش نمرود تو می سوزم و افسوس از معجزه ی باغ و گلستان خبری نیست! در فال غریبانه ی خود گشتم و دیدم جز خط سیاهی ته فنجان خبری نیست گفتی چه خبر؟ گفتم و هرگز نشنیدی جز دوری ات ای عشق، به قرآن خبری نیست... امید صباغ نو ☕️ شما را به عشق و شعر و دعوت میکنم👇😉 https://eitaa.com/yekfenjantaamol