✔️ درحالیکه سخنگوی شورای نگهبان اعلام کرده که هنوز اسامی داوطلبان انتخابات خبرگان به وزارت کشور اعلامنشده است، سایتهای اصلاحطلب لحظاتی پیش خبر دادند که «شورای نگهبان صلاحیت دکتر #روحانی را تائید نکرد».
چه حسن روحانی برای انتخابات پیش رو تأیید صلاحیت بشود و چه صلاحیت وی تائید نشود، این رفتار رسانههای اصلاحطلب عجیب و قابلتأمل است.
سال ۸۸ نیز یکی از نامزدها قبل از شمارش آرا توسط وزارت کشور در یک نشست خبری اعلام پیروزی کرده بود!
✔️ امروز جایی برای مراسم جشن دعوت بودم. بعد از منبر بنده، مداح جوان و محترمی که دعوت بود، الفاظ رکیک و تند به بزرگان اهل سنت نسبت داد.
همان وسط مراسمش چون دیدم دوباره میخواد شروع به لعن و الفاظ رکیک کند، به ایشان تذکر دادم که البته با استقبال مردم مواجه شدم و بقیه هم روی فتوای حضرت آقا تاکید کردند و به آن جوان تذکر دادند.
لطفا امروز و فردا بیشتر مراقب مجالس جشن و محتوای مداحان جوانتر باشید تا حرمت فتوای آقا شکسته نشود.
#حدادپور_جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت سی و سوم»
🔺لطفاً با دقّت، حوصله و بدون هیجان بخوانید!
خیلی یادم نیست بعداز آن شبی که از آن زندان بیرون زدیم و من بیهوش بودم، بلافاصله چه شد، کجا بودم و چه مسائلی اتّفاق افتاد. فقط یادم است که وقتی برای اوّلین بار چشمم را باز کردم، دیدم در یک کشتی مسافرتی هستیم!
دیدم که من، ماهدخت و چندین مسافر، شاید حدوداً 200 نفر در حال مسافرت بودیم. چیزی که تعجّب مرا بیشتر می¬کرد این بود که من و ماهدخت، لباس-های فاخر و جذّاب پوشیده بودیم و مثل بقیّه مردم جلوه میکردیم. حتّی جوراب¬ها با دامنمان سِت بود و وقتی برای دستشویی به طبقه پایین کشتی رفتم، متوجّه شدم که از گیره مو و یک رژ قرمز هم نگذشته بودند.
بعداً که خیلی درباره¬اش فکر کردم، فهمیدم که مدّت قابل توجّهی بیهوش بوده-ام و حتّی شاید به دو سه روز هم رسیده باشد. خب دو سه روز برای انتقال ما از آن جزیره به جایی که بشود اینطور ما را ترگل و ورگل کنند و بعدش هم به کشتی مسافرتی خاصّی برسیم، مدّت منطقی و معقولی به نظر می¬رسید.
بگذریم!
از اینکه چه شد، کجا رفتیم، مدّتی در انگلستان بودیم، اینقدر به من و ماهدخت رسیدگی کردند و خوش گذشت، پول خرج کردیم، تپل¬تر شدیم و حسابی رو آمدیم، از اینها بگذریم!
حتّی از اینکه دو سه بار توانستم با خانواده¬ام تلفنی صحبت کنم و بابام را از نگرانی بیرون بیاورم و روحیه خودم، بابام و بقیّه خیلی بهتر از گذشته شد هم بگذریم!
ماهدخت اسم آن روزهایی که انگلستان بودیم را «ایّام بازیافت» گذاشت! یعنی روزهایی که کیف جوانی و روزگار کردیم و تقریباً از همه نعمت¬های خدا بهرهمند بودیم.
فقط یک نکته مهم بود، وقتی من در آن کشتی به هوش آمدم ماهدخت کمی بدنم را ماساژ داد و یک آب پرتقال زدیم. بعدش به من گفت: «سمن! لطفاً برای اینکه نه من و نه خودت تو دردسر نیفتیم و منم مجبور نباشم بهت دروغ بگم و یا تصمیم بدی بگیرم، هیچی نپرس! هیچی! فقط زندگی کن و فکر کن اون روزایی که تو اون جزیره لعنتی بودیم، یه خواب بوده و نه چیزی دیدی و نه چیزی یادته و نه چیزی دربارهش شنیدی! فقط لطفاً با من باش و عشق و حال و خوشی و این چیزا! باشه سمن؟ به من اعتماد کن، باشه؟»
با اینکه خیلی برایم سنگین و دشوار بود، گفتم: «باشه، هر چی تو بگی!»
لبخندی زد و گفت: «تو قابل ستایش¬ترین دختری هستی که دیدم! بیا از حالا کاملاً با زبون محلّی شما صحبت کنیم تا هم احساس نزدیکی بیشتری به هم بکنیم و هم زبونم از تو بهتر بشه!»
بهخاطر همین حرفی که زد و قولی که دادم، دیگر چیزی نپرسیدم. همین که احساس امنیّت کامل داشتم، کاملاً تأمین بودم و حتّی صدای خانواده¬ام را میشنیدم برایم خیلی ارزش داشت.
حدود سه ماه از آن شرایط گذشت و گذشت و گذشت و ما در طول آن سه ماه، در شرایط عالی بودیم تا اینکه وارد اسرائیل شدیم.
🔺اسرائیل، تل¬آویو، منطقه رمت گن!
تلآویو (به عبری: תל אביב-יפו) و (به عربی: تل أبيب/تلّ الربيع) (تلفّظ: تلآویو یافو به معنای «بهارتپّه») دوّمین شهر پر جمعیّت اسرائیل که در ساحل دریای مدیترانه واقع شده است. شهر تلآویو، «پایتخت تجاری» کشور اسرائیل و مرکز استان تلآویو محسوب می¬شود. تلآویو در دهه ۱۸۸۰ میلادی، در مقابل شنزارهای خشـک شهر یافا توسّط یهودیان مهاجری ساخته شد که توانایی مالی زنـدگی در شـهر عربنشین یافا را نداشتند. شهر تلآویو دارای آب و هوای معتدل مدیترانهای است.
جمعیّت شهر تلآویو در سال ۲۰۰۹ میلادی حدود ۴۰۳٫۷۰۰ نفر بوده است که این رقم شامل کارگران و دانشجویانی که محلّ اقامت رسمی خود را تغییر ندادهاند، نمی¬شود. تعداد خانوارهای شهر ۱۸۸ هزار است که ۵۶ درصد از آنها خانواده و 44 درصد مجرّد هستند، امّا با احتساب شهرهای پیوسته به آن که «تلآویو بزرگ» نامیده می¬شود، دارای جمعیّتی ۳٫۳ میلیون نفری می¬شود.
تلآویو بزرگ شامل چندین شهر به هم پیوسته از جمله یافا (יפו)، رمت¬ گن (רמת-גן)، پتح تیکوا (פתח-תקווה)، هد هشارون (הוד-השרון)، رمت هشارون (רמת-השרון)، گیواتائیم (גבעתיים) و چند شهر کوچک دیگر است.
فضای شهر تلآویو با دیگر شهرهای اسرائیل بهخصوص شهر اورشلیم تفاوت چشمگیری دارد. تلآویو با ساحل طولانی دریای مدیترانه، آزادیهای اجتماعی فراوان و تبدیل شدن به پایتخت بازرگانی و اقتصادی اسرائیل، یکی از شهرهای جهانی به حساب میآید.
بهخاطر جاذبه¬های فراوان اجتماعی و مدنی که دارد، اغلب مؤسّسات تحقیقاتی، مدارس، مراکز علمی، سیاسی و حتّی ابر کتابخانه¬ها در این شهر مستقر هستند. تا آنجا که تلآویو به شهری معروف است که «هرگز به خواب نمیرود!» بدینگونه که تا دیرترین ساعات شب نیز برخی خیابانها و بهخصوص مراکز تفریح شبانه از جمعیّت موج میزند.
#نه
ادامه ...👇
از این چیزها که بگذریم، تلآویو یکی از مراکز مهمّ «آموزشی» اسرائیل نیز محسوب می¬شود. با وجود اینکه دانشگاه تلآویو سال¬ها پساز تأسیس دانشگاه عبری اورشلیم برپا شد، ولی به سرعت توسعه یافت و در ظرف چند سال به بزرگترین دانشگاه اسرائیل با ۱۰۶ بخش و دانشکده، ۹۰ مرکز پژوهشی و علمی تبدیل شد که دو مدرسه تحصیلات عالی را نیز زیر نظارت خود دارد. همچنین دانشگاه مذهبی «برایلان» که در سال ۱۹۵۵ میلادی تأسیس شد نیز در شهر «رمت گن» در حومه تلآویو قرار دارد. در ایـن دو دانـــشــــگاه روی هـمرفــتــه بـیـش از ۵۰٫۰۰۰ دانـشـــجوی اســـرائـیلی به همـراه تـعـداد بسیار زیادی از دانشجویان دیگر کشورها تحصیل میکنند.
دانشگاه برایلان یکی از قدیمیترین دانشگاههای اسرائیل است که پساز اعلام استقلال اسرائیل، توسّط پینحاس شورگین تأسیس گردید. وی گروهی از پژوهشگران «یهودی الاصل آمریکایی» را که دارای گرایش¬های مذهبی و سنّتی بودند، برای اجرای این طرح به دور خود گرد آورد. بیشترین اطّلاعاتی که می-شود از طریق منابع آشکار درباره این دانشگاه به دست آورد عبارت است از:
شعار: سنّت تعالی؛
نوع: دولتی؛
تأسیس شده: 1955م؛
رئیس: دنیل هرشکوویتز؛
رئیس دانشگاه: میریام فاوست؛
مدیر: مناکم گریبنلام؛
معاونان رئیس: آری زبن، جودت هیمف؛
کارمندان مدیریّتی: 1250 نفر؛
دانشجویان: 26003؛
کارشناسی: 17345؛
تحصیلات تکمیلی: 6806؛
دکترا: 1852؛
موقعیّت: رمت گن، اسرائیل؛
پردیس: شهری؛ و...
بحث ما دقیقاً از همان¬جاست؛ یعنی دانشگاه برایلان منطقه رمت گن تل¬آویو اسرائیل!
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
👇قسمت ۳۴👇
🔺تعاریف و مطالب پیرامون اسرائیل، از زبان سمن است، نه اعتقاد نویسنده!
کلّاً دانشگاهی مذهبی به نظر می¬آید. مخصوصاً اینکه در ساعات خاصّی از شبانهروز، بعضی اماکن را جهت مشاوره مذهبی، تنهایی و خلوت معنوی پیشبینی کردهاند.
از وقتی وارد این دانشگاه شدم، خیلی جذبم کرد. محیط زیبا و شکیلی دارد و علاوه بر فضای سبز و درختانش، معماری اروپایی مرسوم را ندارد، بلکه مثل بعضـی از اماکن تاریخی، قدری تلاش شده است که رنگ و بوی تاریخ، سنّتهای مورد احترام و ارزش بشر را هم به خودش بگیرد.
وارد اتاقی شدیم که بالایش نوشته بود سرپرست آمار، اتاق کناری هم رئیس منابع انسانی و اتاق روبرویی هم مدیریّت جذب دانشجو .
روبروی مردی حدوداً هفتادساله با ریش کاملاً سفید، کلاه مخصوص یهودیان با عینکی بسیار کوچک و قیافه¬ای خندان نشستیم. ما را حسابی تحویل گرفت و خودش از ما پذیرایی کرد. بعد هم در فاصله یک متری ما، یک صندلی گذاشت و نشست.
بعد شروع کرد و با زبان انگلیسـی به من گفت: «شما باید خانم سمن از افغانستان باشین! تعریف شما رو خیلی شنیدم و از توانمندی¬های شما کاملاً آگاهم. حتّی رزومه تحصیلی شما در دانشگاه¬های اروپا رو هم دیدم. رشته تخصّصـی شما زبان هست و بسیار علاقمند به زبان فارسی. یا بهتره بگم قندشیرین و شکر¬شکن پارسی! درسته؟»
خیلی محترمانه لبخندی زدم و تأیید کردم.
خیلی حرف زدیم؛ شاید نیم ساعت با هم گپ زدیم و خندیدیم و چیز یاد گرفتم! تا اینکه گفت: «نمی¬دونم چه مشکلاتی برای شما پیش اومده؛ ینی تا حدودی می¬دونم، امّا تا وقتی جای شما نباشم، نمی¬تونم درک کنم که چقدر زجرآور و ناراحتکننده بوده. ما می¬خوایم این اشتباه و خطای دوستان رو جبران کنیم.»
با کمی تعجّب گفتم: «جسارتاً از کدوم خطا و اشتباه صحبت می¬کنین؟!»
گفت: «از رنج¬هایی که تو اون جزیره متحمّل شدین و وقایع قبلش و بعدش و خلاصه اون مسائل!»
گفتم: «آهان، بعله! می¬فرمودین!»
گفت: «به ما اجازه جبران بدین. ماهدخت به ما گفت که شما از جنس اون خرابکارها نیستین و شما رو بهخاطر یه سوءتفاهم به اون شرایط دچار کردن. بگذریم. نمی¬خوام از اشتباهات دوستان بگم. فقط باید خدمت شما عرض کنم که ما آماده جبران هستیم. خودتون بگین! برای جبران لطماتی که از نظر روحی و جسمی دیدین و یا هر لطمه دیگری که دیدین، پیشنهاد خاصّی دارین؟ هر چی که باشه من می¬پذیرم و در حدّ توانم انجام خواهم داد!»
لحن و کلام و متانتی که داشت، اجازه نمی¬داد فکر کنم دارد خودش را لوس می¬کند و یا قصد بازارگرمی دارد. شوکّه شدم. فکر نمی¬کردم این چیزها مطرح بشود. قبلاً فکر می¬کردم می¬رویم اروپا گردی و مثلاً خودمان را گموگور میکنیم که ردّی از ما نداشته باشند، چند ماه دیگر هم به خانه برمی¬گردم و...!
پیرمرد ادامه داد: «من هیچ عجله¬ای برای شنیدن جواب و پیشنهاد شما ندارم. چرا که شما ذی¬حق هستین و تصمیم با شماست! حتّی اگه دوست داشته باشین که فکر کنین، به خرج من تو همین شهر تا هر زمانی که دلتون میخواد بمونین و فکر کنین. با خیال راحت فکر کنین و جوابتون رو بدین!»
یک نگاه به پیرمرد کردم، یک نگاه به سقف، یک نگاه به زمین، یک نگاه به ماهدخت، یک نگاه به گذشته¬ام، یک نگاه به خانواده¬ام، یک نگاه به جوانی و موقعیّت پیشرفتم!
با خودم گفتم: «مگه هر که اسرائیل موند و درس خوند و تو بهترین دانشگاه اروپا فرصت مطالعاتی گرفت، آدم بدیه؟ مگه حتماً جاسوس، پست و کثیف می-شه؟ خب نه! پس من چه از این ماهدخت ورپریده کمتر دارم که باید به افغانستان برگردم و تو استرس و تهدید دشمن زندگی کنم و مدام خبر بد و خبر کشته شدن دوستان و داداشام و... رو بشنوم؟!»
با خودم گفتم: «چند ماه می¬مونم هر چه بادا باد! نهایتش اینه که یا فرار می¬کنم یا می¬مونم و یا می¬میرم. من که دو سه بار تا حدّ مرگ رفتم و برگشتم، این دفعه هم روش! امّا بذار بمونم و یه چیزی یاد بگیرم و بفهمم دنیا چه خبره! چه خبره مدام جهان سوّم، مدام استرس، مدام شرایط بحران، مدام ترور و تروریسم! ولم کن! بذار برای خودم تصمیم بگیرم.»
قبلش هم ماهدخت خیلی با من حرف زده بود و از شرایط قبلی زندگی¬ام در کشورم ناامیدم کرده بود. به علاوه اینکه من همه چیزهایی که برایشان تلاش می¬کردم و حفظشان برایم مهم بود را از دست داده بودم؛ از جمله خانواده¬ام، محلّه قدیمی، داداشم، موقعیّت کاری، بابای مهربانم و... حالا برگردم چه بگویم؟ بگویم سلام؟! بگویم سمن هستم؟! بگویم پیدا شدم؟! بگویم ببخشید چند وقت گموگور شـدم؟! بگویم کجا بودم؟! چـطوری بـگویم بیایید با مـن طـبیعی باشـید؟! این هم در محلّه قدیمی، سنّتی و جهان سوّمیِ ما که...
در همین فکرها بودم که با صدای آن پیرمرد رشته افکارم پاره شد. «سمن! خانم سمن! اینجایین؟!»
گفتم: «بله، بله، بفرمایید!»
گفت: «دخترم! پیشنهادت چیه؟ اصلاً پیشنهادی داری؟!»
خیلی با صلابت، امّا آرام، یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: «نه!»
و این نه گفتن، سرشار از احساس بود. مملوّ از آغاز زندگی کاملاً جدید و مدرن و باز شدن دروازه دنیا به زندگی من!
وقتی گفتم «نه!»، آن پیرمرد گفت: «مشکلی نیست! پس اجازه بدین من یکی دو تا پیشنهاد مطرح کنم.»
گفتم: «بفرمایید.»
گفت: «با توجّه به روحیه علمی شما و با عنایت به علاقه شدید شما به زبان فارسی و همچنین توجّه شما به «وضعیّت زنان منطقه» به نظرم می¬رسه شما یا یه فرصت مطالعاتی حدّاقل یه ساله در رشته تحصیلیتون در دانشکده زبان دانشگاه ما مهمونمون باشین؛ یا اینکه حتّی می¬تونین در رشته «مطالعات زنان خاورمیانه» و در «دفتر هماهنگی و مطالعات مباحث زنان افغانستان» و یا «دفتر هماهنگی و مطالعات مباحث زنان ایران» مشغول بشین و از دوره¬های فوق تخصّصـی این دفاتر مشترک استفاده کنین.
ضمناً خرج تحصیل، آسایش، خوابگاه و هر چیز دیگری هم که مورد نیازتون باشه، به عهده ماست. حتّی اگه خوابگاه مرکزی ما تو تل¬آویو هم بخواین می¬شه یه کاریش کرد. شما فقط به راحتی تحصیل کنین و روزهای بد گذشته رو فراموش کنین.»
من که زیادی ذوق¬زده شده بودم، ناخودآگاه گفتم: «هر چیزی؟!»
آن پیرمرد که خیلی حواسش بود و متوجّه بهت¬زدگی من شد، با لبخند گفت: «آره، هر چیزی! حتّی یه همخونه مرد از هر کشور، رنگ و نژادی که بخواین و یا حتّی در صورت نیازِ شما به یه فرزند و یا اینکه نگهداری از یه حیوان و هر چیز دیگه¬ای که مورد نیاز شما باشه!»
همخانه مرد؟! سرپرستی از یک بچّه؟! حیوان خانگی؟!
تلاش میکردم نشان ندهم که الان گیج و مبهوتم و نمیدانم چه بگویم! فقط گفتم: «تشکّر!»
آن پیرمرد نگاهی به ماهدخت کرد و گفت: «تو چطوری دخترم؟!»
ماهدخت گفت: «تشکّر! با وجود سمن، سخاوت همیشگی شما و لطف دانشگاه از این بهتر نمی¬شم! مخصوصاً وقتی در کنار سمن هستم.»
پیرمرد لبخندی زد، سری تکان داد و حرفی زد که متوجّه منظورش و نگاهش نشدم. به ماهدخت گفت: «این خیلی خوبه که یکی رو دوست داشته باشیم. به شرطی که نه نقطه ضعفش بشیم و نه نقطه ضعفمون بشه؛ می¬فهمی که؟!»
ماهدخت هم سری تکان داد، لبخندی زد و گفت: «دقیقاً! متوجّهم، چشم!»
بعد کمی میوه و یک نوشیدنی بسیار خنک سبز رنگ خوردیم؛ نمی¬دانم چه بود، امّا اینقدر احساس و طعم خوبی داشت که یک بار دیگر هم خوردم و از آن حسابی لذّت بردم!
خداحافظی کردیم و از آن اتاق بیرون رفتیم.
به اتاق مدیریّت جذب دانشجو رفتیم. آقایی آنجا بود و گفت: «تو سیستم، جذب خودکار انجام می¬شه. تا پایان ساعت اداری امروز به دانشکده یا مؤسّسه مورد نظرتون مراجعه کنین.»
نه کاغذی، نه پرونده¬ای، نه از این طبقه به آن طبقه رفتنی، نه بداخلاقی، نه صف و انتظار تمام شدن صف و رسیدن نوبت ما و... هیچچیز! فقط گفت دانشکده یا مؤسّسه را انتخاب کن تا جذبت سیستمی بشود.
رفتیم و چند دقیقه در محوّطه نشـستیم. کمـی تمـرکز مـی¬خـواستم. خیلی همهچیز اُکی و عالی داشت پیش می¬رفت. احساس می¬کردم تازه دارم متولّد می¬شوم. ماهدخت رو به من کرد و گفت: «اینجا باید تصمیم بگیریم! نظرت چیه؟ به رشته خودت ادامه می¬دی یا مطالعات زنان و این حرفا رو دنبال میکنی؟»
گفتم: «نمی¬دونم ماهدخت! دوتاش وسوسه کننده هست. آرزوی دوتاش رو داشتم. اون پیرمرد حتّی از آرزوی تو دلمم خبر داشت! نظر تو چیه؟»
گفت: «میل خودت! امّا اگه می¬خوای پیشرفت کنی و از حمایت مادام¬العمر سازمان¬های بین المللی و حقوق بشری برخوردار بشی، به نظرم هیچ رشته¬ای به پای رشته «حقوق زنان» و یا رشته «مطالعات زنان» این دانشگاه نمی¬رسه. اصلاً بذار اینجوری بگم: هر زنی که موفّق شده از این دو تا رشته تو اروپا مدرک و تحصیلات بگیره، نونش تو روغن شده و مدام پلّه¬های ترقّی، جوایز جهانی، سفرهای علمی و تورهای میان مدّت اروپایی، آمریکایی و... خلاصه عشق و حال!»
گفتم: «این خیلی عالیه! امّا در کشور من جای این فعّالیّت¬ها نیست؛ ینی خیلی هنوز عقبیم و با معیارهای جهانی فاصله داریم. بازار کار تو کشور خودم ندارما...»
ماهدخت لبخندی زد و گفت: «دقیقاً! بهخاطر همین یا اروپا می¬مونی و کار تحقیقاتیت رو دنبال می¬کنی یا به کشورت برمی¬گردی و دفتر نمایندگی حقوق زنان سازمان ملل در کشورت بهت می¬دن و حتّی ارزش، اعتبار و کلاست از رئیس جمهور و رجال سیاسی هم بیشتر می¬شه! چطوره؟»
گفتم: «والّا چی بگم! راستشو بخوای خیلی علاقه دارم. دوس دارم برای زنان کشورم یه کاری بکنم، مخصوصاً اینکه وضعیّت مظلومیّت زنان کشور من خیلی از چشم دنیا مخفی مونده. دوس دارم یه کاری کنم!»
ماهدخت تا این را از من شنید، بلند شد و گفت: «پاشو، درسته! همینه، تشخیصت حرف نداره! از خدام بود همینو ازت بشنوم. پاشو بریم که خیلی کار داریم، کارای ثبت نام، اطّلاع از برنامه¬ها، گرفتن خوابگاه و کلّی کار دیگه. پاشو!»
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
⛔️قابل توجه ادمینها⛔️
#طرح_تخفیف_برای_تبلیغ
به مناسبت عید ۱۳ رجب، از الان تا جمعهشب ، جهت تبلیغ بنر شما در این کانال، تخفیف ویژه درنظر گرفته شده است.
علاقمندان برای رزرو تبلیغ، لطفا به صفحه شخصی مراجعه فرمایند.
#ارسالی_مخاطبین 👇
🌺سلام و عرض ادب🌺
آقای حدادپور عزیز، خواستم بگم درست همین الان، همین ساعت، کتاب محمد2 رو تموم کردم.
🌺خیلیییییی لذت بردم خیلییی .🌺
چون فردا روز ولادته،پس میگم اجرتون با آقا امیرالمومنین علیهالسلام باشه ان شالله🤲
باهمسرم شروع کردم و محمد یک رو تموم کردیم ،یعنی من میخوندمو ایشون هم گوش میدادند، تا نصفه های محمد 2 بودیم که متوجه شدم دیشب ایشون از من سبقت گرفتن و محمد 2 رو تموم کردند ،☺️
بنده هم برای اینکه جا نمونم امشب یک تنه نشستمو قید خواب شیرین رو زدمو ب خودم قول دادم تا اخرین صفحه بخونم،
حمکتش رو نمیدونم، ولی میدونم ،بلاخره تو این ساعت، در چنین شب مهم و بزرگی با خوندن این کتاب، حال عجیب و خوبی بهم دست داد و حسابی فیض بردم. وشماهم خیلی ثواب کردید.
اونقدر احساسات بهم غلبه کرد که گفتم ، بهتون این پیام رو برسونم که در جای جای این کتاب ، باخنده هاتون من،خنده کردمو با گریه هاتون واقعا اشک ریختم،
قسمت های پایانی، اونجایی که روضه ی امام حسین رو گفتینو شعر خوندین، با تک تک قسمت هاش انگار که تو همون روضه شرکت کرده بودم و انگار که دیگه با چشمهام نمیخوندم ،بلکه با گوشهام این روضه هارو میشنیدمو اشک میریختم😭،
خلاصه ی کلام اینکه، قلم توانمندی دارید ،ان شالله هرجا هستید در هرزمینه ی معنوی که باشه، همینقدر پر قدرت ادامه بدید و پیش برید.
فقط یک درخواستی ازشما دارم، بی صبرانه و کاملا مشتاق، منتظر کتاب محمد 3 هستم🙏
شبتون بخیر، التماس دعا، یاعلی ✋
👈 سلام علیکم. بزرگوارید. دلم میخواد فصل سوم مممحمد بنویسم اما باید چند نفر را ببینم و ازشون کسب اجازه کنم. متاسفانه هیچ آدرس و شمارهای ازشون ندارم. ولی بچهها دارن پیگیری میکنند تا هرطور شده پیداشون کنیم و کسب اجازه کنیم.
دعا بفرمایید توفیق بشه بنویسم🌹
😍جشنواره جُک😍
لطفا لطیفههای قابل انتشار و یا سوتیهایی که جدیدا دادید بفرستید تا منتشر کنم و در ثواب ادخال سرور به قلوب مؤمنین شریک بشیم
یعنی من عاشق آدرس دادن مامانم هستم...
مامان رنده کجاست؟!😊
همونجا
خوب کجا؟!😏
همون جا دیگه
اونجا کجاست؟!😕
اون بالا
مامان کدوم بالا؟!😟
تو کابینت اون بالا
مامان کدوم کابینت ده تا کابینت اینجاست 😳
ذلیل بشی بگو نمی خوام کار کنم! 😒😳😉
******************************
رايجترين دروغ پشت تلفن ...
اونم سلام ميرسونه
در حالی که «اون» اصلا عين خيالشم نيست... 😂😂😂
****************************
ﺣﺎﺿﺮﻡ ﯾﮏ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺧﺮﺝ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﯿﺎﺩ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﯼ اعضای کانال
🌸مــــــــــــღــــــــهـربانے زیــــــ☆ـبـــاست 🌹
ولی ﻓﻌﻼ ﻧﺨﻨﺪﯾﺪ
صد ﺗﻮﻣﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺪارم! 😐😂😂
****************************
پسره رفت تو کوچه دید داداش دوقلوش داره فوتبال بازی میکنه، محکم زد تو گوشش و گفت: تو اینجایی؟؟؟
مامان ۲دفعه من رو برده حمام! 😡😂😂
***************************
امروز زن دوستمو دیدم …
حال دوستمو ازش پرسیدم…
فهمیدم سه روزه با من رفته شمال!!!
بی هماهنگی کار می کنن همین میشه دیگه! 😑
ممد داداچ هر کجایی بر نگرد زنت فهمید..! 😂😂😂
***************************
بابام داشت طالع بینی ماه تولدم رو از مجله برامون می خوند
رسید به: جذاب، زیبا و سخت کوش ... یهو یه نگاه به من کرد و مجله رو پرت کرد گفت: اینام که همه ش چرته! 😐😂😂
***************************
اگر نیاز به کمک دارید از کسی که در حال درس خواندن است کمک بگیرید، چون او برای فرار از درس خواندن حاضر است کوه را هم جابجا کند. 😂😂😂
***************************
یه باﺭﻡ یه مغاﺯﻩ آتیش گرفته بوﺩ پریدﻡ تو عمق آتیش یه دختری رو نجاﺕ بدم آتش نشان گفت بیا بیرﻭن...
گفتم ﺍنسانیتت کجا رفته؟
گفت باشه ولی اﻭﻥ مانکنه، بیا بیرون 😂😂😂
****************************
آبریزش بینی 😪 داشتم شربت گرفتم
عوارضش نوشته: سردرد، سرگیجه، حالت تهوع، اختلال درخواب، نارسایی کبد، سکته قلبی و مغزی، مرگ ناگهانی...
پشیمون شدم، با آستین پاکش می کنم
عوارضش کمتره. 😂😂😂
****************************
ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮﻩ ﺭﻓﺘﻪ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﻋﮑﺲ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ، ﻧﻮﺷﺘﻪ من و ﻣﺎشین ﺟﺪﯾﺪﻡ. 😎
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺯﺩﯼ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍ ﺍﻻﻥ ﺯﻧﺪﺍﻧﻪ. 😂😂😂
***************************
دقت کردین زن و شوهرا وقتی با هم خوبن به هم میگن:
دیونه
غلط کردی
بیشور
خل و چل
وقتی با هم بد میشن:
شما خودت فرمودی
نخیر آقای محترم
هر طور میلتونه خانم! 😂😂😂
***************************
به مناسبت روز مرد و مصادف بودن آن با آغاز ایام اعتکاف، بهترین هدیه، ثبت نام آنها در نزدیک ترین مسجد محله است. 😊
سه شبانه روز آرامش را تجربه کنید. 😂😂😂
****************************
به علت گرانی، بانک مرکزی به مناسبت روز مرد
کارت های آفرین، صدآفرین، هزارو سیصد آفرین، همسر خوب و نازنین چاپ کرد! 😁😁😁
روز مرد مبارک. 🌹
****************************
با سپاس از آقایانی که روز زن با کادو، شام و گل، لطف و محبت خودشونو ابراز کردن، به اطلاع می رساند:
.
.
.
مراسم روز مرد ۵ بهمن، صرف امور خیریه می شود! 😂😂😂
****************************
چند وقت پیشا به شوهرم گفتم: برای روز "مرد و پدر" چی برام می خری؟ ☺️
بیچاره کپ کرد، گفت: برای تو؟!؟ 😳
گفتم: بله اگه من نبودم تو الان هیچ کدومش نبودی (نه مرد و نه پدر) فقط پسر مامانت بودی.
یه کم فکر کرد دید راست میگم، گفت: چشم کادو می گیرم. ☺️
خانوما... آبجیا ... امروز هم، واس ماس، یعنی کلا باس ماس. 💪😂😂
طرف اگه یک کپی از قیافه اش بگیری، ببری بانک کشاورزی، بهش وام خشکسالی تعلق می گیره،
بعد نوشته: چشماتو ببند، منو تصور کن، ماهت رو دیدی؟!
یعنی کاکتوس اعتماد به نفس اینو داشت، سالی سه بار هلو می داد😂😂🤣😅😆😁😃
____
هفته پیش رفتیم خواستگاری واسه پسر عموم.
پدر عروس پرسید: آقازاده دانشگاهم میرن؟
بابام گفت: مسافر گیرش بیاد، چرا که نه! "😐
بیرونمون کردن، نذاشتن موز برداریم.😂
____
گروه تلگرام در ایران:
کاظم: سلام خوبین
کاظم: کسی نیست
کاظم: مثل اینکه کسی نیست. من برم بخوابم. شبتون بخیر بای
3دقیقه بعد
نازنین: س
علی:سلام به روی ماهت
قاسم:به به سلام نازنین خانوم خوبین
جواد:سلام خانم بزرگوار بیا pv کارت دارم
حسن: نازنین جون اصل میدی
علیرضا: سلام نازنینم، خوبی
نازنین: من همون کاظمم عوضیا 😂😂😂😂😂
هرچی سردتر باهام رفتار کرد، بیشتر عاشقش شدم!!
کولرمون رو میگم😂🤣🤣😃🤣
دختره نوشته ۵۰۰ تاخواستگار داره
من هر چی فکر میکنم میبینم ۵۰۰ تا خواستگار خیلی زیاده،
فکر کنم باباش اینو گذاشته تو دیوار...😂
ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻫﻤﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ. دختر فضوله ﻭﺍﺳﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﺒﯿﻨﻪ، ﻣﯿﮕﻪ: ﺑﺮﯾﻦ ﮐﻨﺎﺭ، ﻣﻦ همسرشم !!!
.
.
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺎﺩ ﻧﺰﺩﯾﮏ، ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﺍﻻﻍ، ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ!!
.
ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ ﺷﺪﯾﺪ، ﺟﺎﻥ ﺑﺎﺧﺘﻦ!!
الاغه هم از شدت خوشحالی زنده شده، میگه: من زنمو میخوام😂😂😂😂😂
_______
خسته ام
مثل لاک پشتی که یک خیابان را اشتباهی رفته است😁😂😂😂😆😁😃
یه بار تو پارک بودم که یه آقایی داد زد: هر کی بستنی میخواد، بیاد اینجا...
من به همراه چند نفر رفتیم سمتش...
به همشون بستنی داد و به من که رسید، با تعجب پرسید : "تو دیگه کی هستی؟"
همونجا بود که متوجه شدم همه اونا خانوادش بودن ...😐😂😂🤣🤣🤣🤣
_
واسه مامانم برنامه "ديوار" رو نصب كردم.
از ديروز هي مياد توی اتاقم، وسيله هامو برميداره، ميگه: تو اينا رو ميخواي؟😕😐
امروز داشت از خودم عكس ميگرفت...!😂😂😂🤣😅😆😁
_
رفتم دانشگاه که گواهی اشتغال به تحصیلم رو بگیرم، مسئول آموزش، وقتی سال ورودم رو دید، گفت: حاجی، تو باید گواهی بازنشستگی تحصیلی بگیری 😂🤣😅😆😁😂
______
اسکار بهترین پیش بینی دنیا هم میرسه به :
معلم های دبیرستانمون که میگفتن: شماها هیچی نمیشین 😂😂😆😁😅😃
____
چرا وقتی میخوام از یخچال چیزی بردارم هیچی نیست
اما وقتی میخوام چیزی بذارم جا نیست😅😁😂🤣
__
ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﺪ ﺟﻤﻠﻪ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﻣﻘﺪﻡ ﺗﺮﻥ ﺍﺯ ﮐﯽ ﺭﻭﺍﺝ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ... ؟؟؟
ﺍﺯ ﺯﻣﺎﻥ ﻏﺎﺭ ﻧﺸﯿﻨﯽ، ﺍﻭﻝ ﺯﻧﺎن ﺭﻭ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺗﻮ ﻏﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﺣﯿﻮﻭﻧﯽ ﺗﻮ ﻏﺎﺭ ﺑﻮﺩ،ﺍﻭﻝ ﺯﻧﺎن ﺭﻭ ﺑﺨﻮﺭﻩ ...😂😂😂😂
ﻧﺨﻨﺪ جمله تاریخیه😂😆😅
___
یه بارم با دوستام رفتیم باغ وحش.
مردم بیخیال حیوانات شده بودن ، از دوست های من فیلم میگرفتن😂😂😂😂😂
_
تا قبل عقد اسمشون پارمیدا بوده.
بعد وقتی دارن قند میسابن رو سرشون و خطبه خونده میشه، یهو میبینی عاقد میگه:
دوشیزه “ سلطان بیگم قره قوزلوی جادوغ آبادی اشگلون تپه اصل”، آیا من وکیلم؟😳
اصلاً شوکه شدم این دیگه کیه؟!😅😂😂🤣😅😆
اعتراف میکنم یه بار تو کوچه سفره افطاری پهن کردن منو دعوت نکردن
از لجم ضبط رو بردم پشت بوم 5دقیقه قبل اذون ،اذون رو پخش کردم^_^
ایشالا حلال کنن😬🔔
___
مورد داشتیم دختره تو یه روز سه کیلو کم کرده خب تعجب نداره که :
یا دماغشو عمل کرده
یا کلیپسشو در آورده
یا کفشاشو در آورده
یا صورتشو شسته!!!😂😂😂😂😂
_____________
دیشب بیخوابی زد ب سرم
منم زدم ب سرش
بیشعور دست روم بلند کرد😂😂
____
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮ ﻗﺒﺮ یکی از بستگان
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺍﻭﻣﺪ
کنار ﻗﺒﺮ ﺑﻐﻠﻲ ﻧﺸﺴﺖ ﺑﻌﺪ
ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ : ﻓﻮﺕ ﻛﺮﺩﻥ !!؟؟؟
ﮔﻔﺘﻢ : ﻧﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺭﻳﺎﺿﻲ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺯﺩﻩ ﺑﻪ مردن…
اعصاب نمیذارن واسه آدم..😅🤣
___
بچه رو به مادرش : مامان چرا بابا کچله
مادر : بخاطر اینکه بابات خیلی فکر میکنه
بچه : پس چرا موهای تو اینقدر بلنده
مادر : خفه شو 😂😂😂
__
مشکلات مثل دستمال کاغذی میمونه تا یکی در میاری یکی دیگه میزنه بیرون😐😁
🤔نه؟
__
زمان ما فرقی نمیکرد چه عکسی داخل کتاب چاپ
می کردند
برا همشون سیبیل میکشیدیم😂😂😂
____
قدیما اسم بچهارو از توقران انتخاب میکردن🥰🥰
عموی من ۵تاپسر داشت رمضون و شعبون و محرم و صفر و رجب
.
.
.
خدابیامرز بجای قران لای سررسیدو باز کرده بود😂😂😂😂😂
____
معلمای ما هر چیزی رو که تو کتاب میدین سخته حال ندارن بهمون یاد بدن میگفتن اینو سال بعد میخونید
سال بعد که میشد میگفتن اینو پارسال خوندید😑😑😑😑😂😂😂😂😂😂😂😂
__
*پزشکا میگن خوردن چایی در شب معده رو اذیت می کنه...
حیف نون میگه معده از کجا میدونه شبه؟
حقیقتا در این مورد من حرف حیف نون رو بیشتر قبول دارم تا پزشکا😂*
__
حتی اگر شاعرا به صراحت هم بگن عزیزم دلم برات تنگ شده بیا بریم بیرون
معلم ادبیاتا میگن منظور شاعر انس با خدا وعروج به سمت او بوده..... 😐😂
معلم از شاگردش میپرسه واسه چی اینقدر دیر رسیدی؟ 😡😡
شاگرد: به خاطر تابلو راهنمایی رانندگی!
معلم: مگه چه علامتی روش بود؟
شاگرد: به مدرسه نزدیک میشوید، آهسته🚷 حرکت کنید!😂😂😂
خلاقیتش نابووودم کرد...😳😳😆
__________
اینایی که میگن سر افطار به یادتون بودم الکی میگن …؟!!
آدم سر افطار باباش رو هم نمیشناسه دیگه به یاد این و اون بودن و دعا کردن که جای خود داره 😂
_______
حالا شما خیلی وعده های نامزدهای ریاست جمهوری رو جدی نگیرین...
مردا کلاً تو دوران نامزدی، از این حرفا زیاد میزنن😁😂😂
______
راننده اسنپ زنگ زد
گفت قربان الان من تو موقعیتم 😐
گفتم بدون دستور من شلیک نکن 😂😂😂
نمیدونم چرا فحش داد و قطع کرد😐
________
من گوشیم انقدر سایلنت مونده که💬
امروز وقتی اتفاقی از حالت سایلنت درش آوردم و زنگ خورد اشک تو
چشماش جمع شد و گفت "داداش یعنی من لال نیستم ؟ " 😍😂😂
___________
دیروز تو خیابون دیدم تو یه پورشه شاسی بلند دو تا بچه
سرشونو از تو سانروف ماشین آوردن بیرون دارن عشق میکنن
یاد بچگیای خودم افتادم
یه همچین حسی رو تو فرغون داشتم😐😂😂
پدر به دختر: پاشو دخترم، یه لیوان آب واسه بابا بیار
دختر: ول کن بابا، دارم تلویزیون میبینم. حال ندارم😐
دختر کوچیکتر: بابا ولش کن، این خیلی بی تربیته، پاشو برو خودت بخور،
برای منم بیار😂😂😂
__
یه خانم برای هضم دلتنگی هاش گریه نمیکنه.
خرید میکنه؛
تا بجاش شوهره گریه کنه!!
😂😂😂
__
ﯾﻪ ﯾﺎﺭﻭﯾﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻤﻮﻧﻮ ﺯﺩ و ﮔﻔﺖ : ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﯾﻪ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ، ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﯿﻢ که ﺷﻤﺎﻡ ﺩﺭ ﺣﺪ ﺗﻮﺍﻧﺘﻮﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯿﺪ …
ﺑﺎﺑﺎم هم ﯾﻪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺑﻬﺶ ﺩﺍﺩ😊
نخند توانمون همین بود😐😂😂
_________
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻭ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﻏﺬﺍ ﺩﺍﺩﻡ ...
ﻧﺎﻣﺮﺩﺍ انقد ﻃﻮﻟﺶ ﺩﺍﺩﻥ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻏﺬﺍ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﻥ،
ﺑﻪ ﯾﺎﺭﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﻫﻤﻮﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ
ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻦ ﻏﺬﺍ ﺑﯿﺎﺭﯼ؟
ﻃﺮﻑ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﻩ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﮕه؟
ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺷﺎﻟﻠﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ؟
ﻃﺮﻑ ﺗﺎ ﺩﻭ تا ﭼﻬﺎﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ ﺩﻭﯾﺪ.
ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﻧﺪﺍﺭﻥ😂😂😂
___
خانمه خیلی وقت بود رفته بود بازار. وقتی اومد به شوهرش گفت: یه زنگی می زدی حالمو می پرسیدی!
شوهرش، اس ام اس های بانکو نشونش داد و گفت: پیامای سلامتیت دائم میومد😂😂😂😂
____
نشسته بودم تو اتوبوس. یه آقایی اومد و گفت: میزاری من جات بشینم!؟
گفتم: نه والا، نه سالمندی، نه مریضی، چرا بزارم مثلا؟
گفت: هشیار! من راننده اتوبوسم، پاشو از سر جام☹️😂
__
محل کار ما یکی تازه اومده هربار گوشیش زنگ میخوره میگه من برم با بابام صحبت کنم
الان داشت به باباش میگفت: اول تو قطع کن😐😂😂
_
دخترای امروزی خدای نکرده اگه بمیرن!
سیصد سال طول میکشه تا تجزیه بشن،
همه اش پروتز و مواد پلاستیکیَن لامصبا.. 😂😂😅😅😅😆😁
__
عدم امنیت یعنی: توی یه توالت باشی که فاصله سنگ توالتش تا در،
بیش از ۱ متر باشه، درش قفل نداشته باشه و رو به بیرون باز بشه،
همش باید نیم خیز و آماده، مثل خط شروع دوی سرعت، حالت بگیری!😅😅🤣😁😂
_
به دوستم نصفه شب زنگ زدم، میگم: سلام گلم، بیداری؟
میگه: آره، تو چی؟!!!!!!o_O
یه ذره خنگه، ولی دوسش دارم🤣🤣😅😆😁
__________
یعنی شما بری عطاری، بگی: «شوهر ندارم»،
باز هم یه گیاهی بهت میده، میگه: اینو دم کن و بخور، شوهر درمیاری 😃😂😅😆🤣🤣🤣
____
آقاهه زنگ زده بانک میگه اگه من وام ماشین رو ندم بانک ماشین رو از من میگیره!!!!!!
بانک: بله آقا حتما این کار رو خواهیم کرد
آقاهه: در مورد وام ازدواج هم همین شرایط رو دارین؟؟😅😂😅😅😆😃
________
میگن کبک ها بین خودشون یه مثال دارن که میگه:
یارو عین آدم سرشو کرده تو گوشی😂😂🤣😅😁😆😄😃😂😁😂
_____
لطیفه
من نمیدونم چرا زنها فکر میکنند همه مردها بی احساسند
اصلا اینطور نیست، مردها خیلی هم با احساسند😍😝
احساس خستگی، احساس گشنگی، احساس تشنگی، احساس رئیس بودن
این همه احساس...
خانما پر توقع نباشن لطفا
😂😂😂