بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت پنجاه و سوم»
🔺همه تو پازل هم داریم زندگی میکنیم!
حرفهایش یک جور اعلام مسیر و نقشه آینده بود، خیلی جدّی و بدون ذرّهای شوخی و ادا بازی! داشت به من میفهماند که باید چهکار کنم و چه طوری برگردم و چه طوری زندگی کنم.
من هم مثل یک مأمور سربهراه و سربهزیر گوش میدادم و با خیالات و اوهامم تصویر و عکس زندگی آیندهام را نقّاشی میکشیدم تا بهتر حفظم بشود و بتوانم به آن عادت کنم.
تصویری که ماهدخت از آیندهام به من داد، خیلی شبیه زنهای دانشمندی بود که بین اروپا و کشور خودشان در رفتوآمد هستند و مدام در حال زیاد کردن معلومات، تألیف انواع کتابها، مقالات، کنفرانسها و عشق و حال به سبک زندگی متمدّنانه خاصّ خودشان هستند.
خب هرکسی این چیزها را میشنید و با وجود مشکلاتی که برایش اتّفاق افتاده بود و راهی که با هزار بدبختی رفته بود، فقط امکان داشت که یک تصمیم بگیرد. دیگر هر تصمیمی جز پذیرش چنین شرایطی دیوانگی محض بود.
امّا هنوز سؤالات زیادی برایم مطرح بود. دوست داشتم از خیلی چیزها بپرسم و ماهدخت هم خیلی رکّ و راست جوابم را بدهد، امّا یک جورهایی قدغن بود. وقتی بوی تجسّس و سؤالات خاص میشنید، گارد میگرفت و دیگر نمیشد با صد مَن عسل هم او را خورد. من هم بیکار نبودم که بخواهم دوباره چهره اخمی و عبوسش را ببـینم. خرجـش زیر پا گذاشــتن حـسّ فـضـولیام بود تا اینکه بخـواهم منّـت و ناز ماهدخت را بکشم.
به او گفتم: «ماهدخت من حدّ خودمو میدونم. نمیخوامم اذیّتت کنم و حسّ و حال امشبمو خراب کنم، امّا میتونم یه سؤال شخصی ازت بپرسم؟»
لبخند زد، نگاهم کرد، کمی هم به چشمانم خیره شد و گفت: «بگو!»
گفتم: «اونی که دوستت داشت و تو هم بهش فکر میکردی چی شد؟ چرا هیچوقت ازش چیزی نگفتی؟»
گفت: «الان که قصّه اون نیست، الان بحث آیندهمونه! ولش کن.»
به او نزدیکتر شدم و دستش را در دستم گرفتم و گفتم: «جان سمن! یه کوچولو بگو و تموم! جان من!»
گفت: «چی بگم؟ نمیدونم کجاست و چیکار میکنه، امّا احساسم میگه به شدّت حواسش بهم هست. یه جایی همین دوروبرا داره بهم دقّت میکنه، امّا اجازه نمیده من ببینمش. اوّلین کسی بود که حس میکردم فقط به من توجّه نمیکنه، بلکه پشت توجّهش یه احساس هم هست. نمیدونم، شاید هم اشتباه میکردم و اشتباه میکنم.»
گفتم: «خب این خیلی وحشتناکه که ندونی دوسِت داره یا نه؛ برنامهای براش داری؟!»
با پوزخند گفت: «حالا که اون واسم برنامه داره نه من واسه اون! البتّه همهمون تو پازل و نقشه یکی دیگه بازی میکنیما! همه دنیا همینجوریه. همه تو پازل هم هستن، امّا نمیدونن که اصل همین پازل هم کار یکی دیگهست.»
گفتم: «متوجّه نمیشم چی داری میگی؟!»
گفت: «هیچی! سمن فکر رفتن باش! تو هم میتونی بری و هم میتونی نری، انتخاب با خودته، امّا چون احساس میکنم پیش خـونـوادهات و تو کشور خودت موفّقتر هستی، پیشنهاد من اینه که بری.»
با تعجّب گفتم: «ینی چی بری؟ تنها؟ پس تو چی؟!»
گفت: «حالا پاشو برو یه چیزی بیار بخوریم. تنهای تنها که نه، بالاخره هوات رو دارم.»
بلند شدم و بهطرف یخچال رفتم. همینطوری با هم حرف میزدیم.
باز هم ماهدخت یک چیزی گفت که همهچیز برایم پیچیدهتر شد؛ یعنی چه هوای مرا دارند و تنهای تنها نیستم؟!
در یخچال را باز کردم، ماشاءالله مثل کویر بود! چیز خاصّی نداشتیم. همهاش را خورده بودیم. عصر هم بیرون رفته بودیم، یادمان رفته بود به فروشگاه برویم و چیزمیز بخریم.
یک شیشه نوشیدنی بود که آن هم خیلی کم بود و به هیچ کداممان نمیرسید. تصمیم گرفتیم به پیتزایی زنگ بزنیم که دو تا پیتزا رست بیف و نوشابه برایمان بیاورند.
#نه
ادامه ... 👇
[الو ... لطفاً دو تا پیتزا، رست بیف لطفاً! بله. کد اشتراک... چند دقیقه طول میکشه؟ یه ربع؟ باشه، منتظرم.]
-راستی چرا یهجوری حرف میزنی که انگار باید تنها برم؟ پس تو چی؟ تکلیف تو چی میشه؟ تو کجا میری؟
جوابم را نداد.
دیگر داشتم ضعف میکردم.
داشتم به حرفهای قبلی ماهدخت فکر میکردم. به رفتن، به افغانستان، به بابام، خانوادهام، محلّهمان و... که بالاخره صدای زنگ در آمد.
یک دستی به سرم کشیدم، همانطوری که ماهدخت داشت از داخل اتاق حرف میزد و صدای زنگ را نشنیده بود و صدای تلوزیون هم بلند بود، رفتم دم در.
مرد پیتزایی بود.
- سلام خانم! اشتراک...؟
- سلام، بله!
- بفرمایید. ببخشید طول کشید. دو تا رست بیف بود دیگه؟
- آره آقا! بده به من، مردم از گشنگی!
- ببخشید، بفرمایید. فقط لطفاً اینجا رو هم امضا کنین!
- امضا؟ مگه اداره پست هست؟ باشه، کجا؟
- اینجا...
تا گفت اینجا، دفترچه کوچکی را باز کرد و بهطرفم گرفت. تا دفترچه را بهطرفم گرفت، تپش قلب گرفتم. از آن جا خوردنهایی که تا مغز استخوان آدم سست میشود! چون در آن صفحه کوچک دفترچه نوشته بود:
«بکشونش افغانستان!
تا ترکیه هم بکشونیش، کافیه!
فقط یه کاری کن از اسرائیل باهات بیاد بیرون!
بقیّهش با ما!
همهچیز تحت کنترله، فقط بیارش!
یا حسین
ارادتمند: محمّد!»
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
✔️ وزیر خارجه ترکیه: ایران و آمریکا با آتشی بازی می کنند که ممکن است از کنترل خارج شود.
✔️ بایدن در نامه ای به مجلس نمایندگان آمریکا: به ارتش دستور می دهم در صورت لزوم اقدامات بیشتری علیه متحدان ایران انجام دهد.
✔️ روزنامه عبری یدیعوت آحارانوت: معادلهای که حزبالله در مرز ایجاد کرده و بر اساس آن به المناره، متولا و دیگر شهرکها موشک شلیک میکند، معادله خطرناکی است.
ساعت دو شب است كه با چشم بیرمق
چیـزی نشستـــهام بنویسـم بــر ایـن ورق
چیزی كـه سالهاست تــو آن را نگـفتـهای
جـز بـــا زبــان شـــاخــه گـل و جـلد زرورق
هر وقت حرف میزدی و ســرخ میشــدی
هـر وقـت مینشست به پیشانیات عرق
من بــا زبـان شـاعــریام حــرف مــیزنــم
بـــا ایـن ردیـف و قـــافیـههــای اجـق وجـق
ایــن بــار از زبــان غــزل كــاش بشنـــوی
دیگر دلـم به این همه غم نیست مستحق
من رفتنـی شــدم، تــو زبــان باز كردهای!
آن هــم فقط همینكــه: "بــــرو، در پناه حق "....