eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
634 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
تا این که چشمش به آخر جمعیت خانم‌ها افتاد. جایی که الهام نشسته بود. ناخواسته لحظه‌ای با الهام چشم در چشم شد که البته چون فاصله زیاد بود، چندان به چشم نمی‌آمد. اما همان یک لحظه کوتاه، با دل عاشق الهام کاری کرد که وسط صلوات‌های مکرر جمعیت، الهام با دیدن چهره داود، برای دوری داود از چشم‌زخم، زیر لب «ماشاءالله ... لا حول و لا قوه الا بالله» میگفت و آرام به طرف داود فوت میداد. مراسم آن شب تمام شد. با کلی شیرینی و شیرداغ و چایی که بخاطر سوختن ایستگاه صلواتی، آقافرشاد و عاطفه خانم و دوستانشان در بین جمعیت چرخاندند. داود به احترام جمعیت، دم در ایستاد تا ضمن دیده بوسی با آنان، تشکر کند و مردم به خانه‌هایشان بروند. اوس مرتضی هم آمده بود. داود در حیاط مسجد، وقتی پدر و مادرش را به همراه خواهر و خواهرازاده خجسته‌اش دید، اول خم شد و دست و اوس مرتضی و نیره خانم را بوسید. سپس رو به خواهر و خواهرزاده‌اش گفت: «همین که موفق شدید بابا را بیارین، سه هیچ جلوییم و جایزه دارین!» هاجر گفت: «حالا این حرفا رو ولش کن. نمیدونی الهام چه حالی بود امشب. با کسی حرف نمیزد اما من همش نگاش میکردم. خیلی استرس داشت بنده خدا!» داود با خوشمزگی گفت: «خوبه نمیخواسته خودش معمم بشه!» هاجر گفت: «چقدر لوسی تو! راستی باباش...» هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که المیراخانم و الهام به همراه یک مردِ کت شلواری و جنتلمن جلو آمدند و سلام کردند. داود فهمید که آن مرد، پدر الهام است. هم خجالت میکشید و هم نمیدانست چطور باید با کسی که شاید روزی پدرزنش بشود چطوری سلام و حال و احوال کند؟ با هم دست دادند اما داود دید که پدر الهام مرد خیلی جدی است و قصد روبوسی ندارد. المیراخانم گفت: «مبارک باشه پسرم. انشالله موفق باشید. معرفی میکنم؛ همسرم هستند. پدر الهام جون.» الهام هم پشت سرشان بود و آرام با داود سلام کرد و کنار ایستاد. پدر الهام با لحن خاص خودش به داود گفت: «مبارک باشه حاجی! ایشالله شما مثل بقیه‌تون مردمو سر کار نذارین و فکری به حال این مردم بدبخت بکنین!» خب این جمله برای دیدار اول و حتی به عنوان کسی که احتمال دارد فرداروزی پدرزنش بشود، خیلی سنگین و غیرطبیعی بود. داود فقط لبخندی زد و در حالی که نمیدانست چه بگوید، اما از دهانش در رفت و گفت: «خواهش میکنم. انشالله مال خودتون باشه!» با این جمله داود، المیراخانم و الهام و حتی هاجر و نیره خانم خنده بلندِ الکی کردند که مثلا یک جوری جمعش کنند. اما بابای الهام گفت: «نه آقا. دور از جون. این چه حرفیه. ما جامون خوبه خدا رو شکر!» و باز هم المیرا و الهام که داشتند سرخ میشدند از بی‌مهابا جواب دادن های سیروس‌خان و میترسیدند داود بدش بیاید و به او برخورد و جوابی بدهد که بدتر بشود، باز هم با خنده‌های الکی و کشدار حماسه خلق کردند که مثلا بگویند که چقدر همه چیز خوب است و چقدر خوبه که شما با هم شوخی میکنید و همه چیز خوش و خرم هست و جای نگرانی نیست و همه خوبند و همه این حرفها شوخی و خوشمزگی است و از این حرفها. اما واقعیت آن بود که روحیه آقاسیروس حقیقتا همان طور بود که در دیدار اول با داود به منصه ظهور گذاشت. بسیار رک و تاحدودی اگر نگوییم آخوند و مذهبی ستیز، لااقل مذهبی‌گریز! و همان حرفها جوری به دل و روان و ذهن الهام و المیراخانم فشار آورد که وقتی به خانه رسیدند، یکباره گُر گرفتند و بر سر سیروس خراب و هوار شدند. 🔰منزل الهام المیراخانم روسری‌اش را تازه درآورده بود و داشت موهایش را باز میکرد که با صدایی نزدیک به دعوای زن و شوهری رو به سیروس گفت: «این چه حرفی بود که به بنده خدا زدی!» سیروس جواب داد: «چه گفتم مگه؟ صداتو بیار پایین!» المیرا: «صدامو پایین نمیارم! کسی که تازه آخوند شده و با هزار دل امید میخواد واسه مردم کار کنه، کسی اینجوری باهاش حرف میزنه و ذوقش کور میکنه!» ادامه👇
سیروس: «ولمون کن بابا! ذوقش ذوقش کردی ... کدوم ذوق؟ ذوق اینا ذوقه، ذوق مردم ذوق نیست؟» المیرا: «چه ربطی داره مرد؟ مگه دست این بنده خداست؟ اینم یکیه مثل من و تو! تازه وضعش از اول زندگی من و تو هم پایین تره. اصلا ازت انتظار نداشتم. گفتم آبروداری میکنی!» سیروس که داشت عصابی میشد از آن حرفها جواب داد: «ببخشید که باعث بی‌آبروشدنتون شدم! حالا میذارم دوباره میرم تا یه وقت خودت و دخترت آبرتون نره!» الهام که لباس‌های بیرونی‌اش را درآورده بود، همچنان تو خودش بود و گوشی‌اش را از روی کاناپه برداشت و میخواست به اتاقش برود که سیروس به المیرا گفت: «اینا ... نگاش کن ... حتی دخترتم دمغه! آخه کسی تو این دوره زمونه آخوند میشه؟ اونم اونجا! اون محل که پناه بر خدا آدم از نه شب به بعد، باید از سایه خودشم بترسه!» الهام توجهی به این حرف نکرد و رفت به اتاقش و در را بست. المیراخانم مانتوش را درآورد و همین طور که در کمد آویز میکرد، گفت: «هیچ وقتم کوتاه نمیاد. میگم یه کم مراعات کن و تو ذوق مردم نزن، میگه ببخشید آبروتون بردم! اینم شد حرف؟» در کمد را بست و رو به سیروس کرد و سرش را نزدیک‌تر برد و آرام‌تر گفت: «دل الهام پیشِ اون بنده خدا گیر کرده. دوسش داره. منم می‌شناسمش. خودش و خانوادش خیلی خوبن. به کارش هم علاقه داره. امشب مامانش درِ گوشم گفت که میخوان پس فرداشب با پسرشون بیان خواستگاری.» سیروس پرسید: «با همین آخونده؟» المیرا: «بعله! با آقا داود!» سیروس: «ای دل غافل! (اشاره به طرف الهام کرد)یکی کم بود که میخوان بشن دو تا!» المیرا: «یه کم اخلاقتو با اینا خوب بگیر. دل مردم نرنجون. من که میدونم چیزی ته دلت نیست و همش لب و دهنی. یه کم مهربون تر باش. بذار اینا واسه زندگیشون تصمیم بگیرن.» سیروس لحظه ای مکث کرد. سپس سرش را بالا آورد و پرسید: «پسره هجده چرخ داره؟» المیرا با تعجب: «داود؟ هجده چرخ؟» سیروس: «باباش چی؟» المیرا که گرفت سیروس چه میخواهد بگوید؟ گفت: «چرا ... هم خودش داره هم باباش! اصلا با همون میره حوزه. در حوزه هجده چرخشو پارک میکنه و میره داخل!» سیروس خیلی جدی گفت: «فایده نداره المیرا! باور کن! اینا حتی نمیتونن دماغشونو بکشن بالا!» المیرا که واقعا از این ادبیات سیروس عصبی شده بود، انگشت اشاره‌اش را جلوی دهانش گرفت و با حرص و عصبانیت گفت :«هیس! حرف نزن که الهام میشنوه! میشه بس کنی سیروس!» سیروس لم داد روی تخت و گفت: «باشه. اصلا خودت میدونی و دخترت و داود جونت! وقتی رفت در قصابی و گوشتِ کیلویی پول خون باباش خرید، وقتی یک کیسه برنج بهش به قیمت پول خون من دادند، وقتی ... اصلا اینا ولش کن ... وقتی نتونست پولِ رُژ و مداد ابرو و مِش و شارژ ایرانسل دخترتو بده، اون وقت بهت سلام میکنم. هم به خودت. و هم به دختر شیرین عقل تر از خودت.» المیرا گذاشت و رفت. همین طور که داشت از اتاق میرفت، سیروس سیگارش را روشن کرد و صدایش را بلندتر کرد و گفت: «اگه باعث کسر شان و آبروریزیتون نمیشه، قربون دستت یه لیوان شیرم بیار!» الهام در تاریکیِ اتاقش، روی تختش نشسته بود و حوصله هیچ کاری نداشت. چند لحظه در اینستا و مجازی رفت اما بی‌حوصله‌تر، گوشی را کنار گذاشت و در همان تاریکی با خودش خلوت کرد. همه مدل فکری به ذهنش هجوم آورده بود. حال غریبش از معمم شدن داود... حرفهای حرص دربیارِ سیروس‌خان... مبهم بودن آینده و سرنوشت وابستگی‌اش به داود... خلاصه عصاره همه حال‌های بد به وجود و فکرش سرازیر شده بود. ادامه👇
🔰مسجد صفا آن شب، وسط آن همه کار و شلوغ پلوغی، اعتکاف حاجی خلج و بیست و سه چهارنفری که قصد داشتند با حاجی معتکف شوند هم بود و باید یک جوری مدیریت میشد. چون هنوز بسیج در آن مسجد راه نیفتاده بود، آقافرشاد به پلیس و بقیه گفته بود که حواسشان به مسجد باشد. اما علی الحساب، به پیشنهاد احمد، چهار پنج نفر شدند و نوبتی قرار شد که هر شب تا اذان صبح، در کوچه مسجد کشیک بدهند و از پشت بام و سر و تهِ کوچه، مراقب اوضاع باشند. از طرف دیگر، به گوهرخانم که سلیقه و دست‌پخت خوبی داشت، مواد اولیه داده بودند که برای معتکفان پخت و پز بکنند. گوهرخانم چون خانه اوس‌عزت شلوغ بود، به کمک شادی و در خانه سطلنت و مملکت، بساط پخت و پز را به راه انداخته بودند. داود که ماشین مهدوی دستش بود، پدر و مادرش را به خانه مهدوی رساند و به مسجد برگشت. حدودا ساعت دو و نیم بامداد. مستقیم رفت سراغ احمد. با این که چشمش از خستگی میسوخت، احمد را بیدار کرد و گفت: «پاشو که کار داریم.» احمد معمولا راحت‌تر از صالح بیدار میشد. فکر کرد که نوبت کشیک دادن اوست. چشمانش را که از خستگی باز نمیشد، مالاند و گفت: «چقدر زود نوبتم شد.» -نوبتت هنوز نشده. کارِت دارم. بیداری حرف بزنیم؟ -آره. بگو! -نه اینجوری نمیشه. چشمات هنوز بسته است. چشماتو باز کن و قشنگ بشین روبروم تا بگم! احمد زیر لب «لعنت بر شیطون. نمیذاره دو دقیقه بخوابیم» گفت و نشست روبروی داود و گفت: «جان! بگو!» -احمد چرا امشب برای بچه‌ها برنامه نداشتیم؟ خیلی بچه اومده بود که! چرا اینقدر درگیر کارای دیگه بودیم؟ -والا چه بگم! خودت بودی که. اوضاع به هم ریخت. بیشتر بخاطر دیشب، همه برناممون بهم ریخت. وگرنه من وصالح قرار گذاشته بودیم که امروز بریم دو سه تا مدارس و کوچه ها و جاهای دیگه، هر چی بچه دیدیم دعوتش کنیم مسجد! -خب حالا نشد. به هر دلیلی نشد. ما وقت زیادی نداریم. نباید وقت تلف کنیم. -آقا... خودم میدونم... دیگه به من که نگو! وقت نداشتیم به قرآن... خب حالا پیشنهاد خاصی داری؟ -خاص نه. ولی میخوام مدل کار رو عوض کنیم. -ینی چطوری؟ -اینجا محله شهره. همه سیستم پارسال رو باید اینجا داشته باشیم. مسابقه PS4 و جام رمضان و اینا جای خودش. چون خیلیاشون ندارن و ندیدن. میدونم که استقبال میشه. اما دو تا کار دیگم میخوام بکنیم. -چی مثلا؟ 🔰فرداشب... صحن مسجد به برکت جشن نیمه شعبان، و حضور آن مجتهد وارسته، و البته تلاش‌های بچه‌ها، آرامش خاصی بر مسجد و محله حاکم شده بود و شب و روز اول اعتکاف به خیر گذشت. سطح و کیفیت هماهنگی داود و تیمش بهتر شده بود. فقط مانده بود شکار و جذب بچه‌ها به مسجد که برای آن هم در حال برنامه‌ریزی بودند. حدود ساعت یک بامداد بود. چراغ صحن خاموش بود و معتکفان استراحت میکردند. جلسه داود با فرشاد تمام شده بود و فرشاد را به زور به خانه فرستادند. صالح و احمد و یکی دو نفر دیگر هم نوبتی کشیک میدادند. داود به ستون مسجد تکیه داد و عمامه از سر برداشت و دستی به سرش کشید. در فکر الهام و خانواده اش بود. بالاخره قرار بود فرداشب اولین بار به خواستگاری برود. چه بگوید؟ چه سوالاتی مطرح کند؟ چگونه پاسخ بدهد؟ معیارهایش را چه بگوید؟ اصلا چطور بنشیند و چطور به الهام نگاه کند؟ و صدها سوال دیگر در ذهنش چرخ میخورد. راستی یادم رفت بگوید؛ بابای الهام! سیروس‌خان با آن مدل ارادتش به جامعه روحانیت و شدتِ آخونددوستی‌اش! با او چه کند و چه بگوید؟! به نتیجه نرسید. نگران بود. شوخی‌بردار نیست. بحث یک عمر زندگی است. آن هم زندگی که یک سرش داود با آن روحیات، و سر دیگرش الهام با آن خُلقیات! در دل آن تاریکی، مهرش را گذاشت. بلند شد و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا سلام الله علیها خواند. نه این که ابتکار خودش باشد. از شاه کلیدهای حل و فصل مشکلاتِ علما نماز استغاثه به مادرسادات است. داود به رسم علما، تحت‌الحنکِ عمامه‌اش(دنباله عمامه که روی همه چین‌ها قرار میگیرد) را باز کرد و دور گردنش انداخت. وقتی علما خیلی کارشان گیر بود و میخواستند درِ خانه خدا بروند، این مدلی عمامه را به دور گردن می‌انداختند و در دل تاریکی شب الله اکبر میگفتند. با توجه کامل... و وقتی تمام شد، به سجده رفت. پیشانی را به مهر و دستانش را مثل دعا رو به آسمان برد و گفت: «رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا» یعنی پروردگارا! به ما از ناحيه ي همسران و فرزندانمان مايه ي روشني چشم عطا كن و مارا پيشواي پرهيزگاران قرار ده! رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و صد سلام ☺️🌷 خدمت اعضای خانواده بزرگ دلنوشته‌های یک طلبه فرا رسیدن نوروز و سال جدید خدمت شما تبریک عرض میکنم ان‌شاءالله سالی با برکت مملو از آرامش همواره با لبخند و دلِ خوش جیب‌ها پر از پول و برکت در کنار خانواده های عزیز و در سایه رهبر فرزانه انقلاب باشد ان‌شاءالله. ضمنا اگر موفق نیستم که در صفحات شخصی، جواب این همه ادب و احترام و محبت شما را بدهم عذرخواهی میکنم. همیشه دعاگوی شما هستم محمدآغا ؛ گل باغا 😊😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت نهم» حاجی خلج و تعدادی که معتکف بودند، به مراسم خودشان مشغول بودند. معتکفان ساعت بیدار و استراحت و عبادت و مطالعه و اذکار و گعده‌هایشان را با حاجی هماهنگ می‌کردند. داود یک سر داشت و هزار سودا. اینقدر فکرش درگیر امور مسجد و مردم و جاافتادن در آن محل و آشنا شدن با بچه‌های پای کار و مراسم خواستگاری و بقیه چیزها بود که متوجه نشد که حاجی خلج، چراغ خاموش دارد چه لطف بزرگی در حق او و آن محله میکند. خلج با آن سه روز ماندن در آن محله و مسجد، دو کار داشت انجام میداد: اولا داشت هسته اولیه متدینین را دور هم جمع میکرد. مومنینی که دلشان با دین و اسلام و انقلاب بود اما چون مسجد فعال و آخوند پای کار در آنجا نداشتند، برای شرکت در مجالس مذهبی و معنوی به دیگر محله‌ها و سایر مساجد شهر می‌رفتند. حاجی با آن سه روز، مثل شمع در مسجد بیتوته کرد و آنها را پروانه‌وار اطراف خودش جمع کرد و دلشان را به وجود داود قرص کرد. ماشاءالله کم هم نبودند. حدود بیست سی نفر معتکف بودند اما بیست سی نفر دیگر هم وقتی دیدند یک مجتهد برای اعتکاف به مسجدشان رفته، یواش یواش سر و کله‌شان پیدا شد و مسجد رونق بیشتری پیدا کرد. ثانیا با نفوذی که حاجی در بین مسئولین شهر داشت، از نیروی انتظامی گرفته تا دیگر مسئولان برای سر زدن به حاجی و حال و احوال با او به مسجد صفا رفت و آمد کردند و کم‌کم مسئولان یادشان آمد که یک محله‌ای هم آنجا هست و یک مسجد دارد و مردمی در آن منطقه زندگی میکنند! همین رفت و آمد مسئولان و مدیران شهری و... ظرفیت خوبی برای داود به وجود می‌آورد که میتوانست بعدها از آن نهایت استفاده را ببرد. داود فقط یک نیت ساده کرده بود که به مسجد محروم و محجور برود اما خدا داشت از همان ابتدا به واسطه یک عبد خالصش به نام حاج آقا خلج، درهای بیشتری را برای خدمت به آن محله و مردم به رویش باز میکرد. بگذریم... حوالی ده یا ده و نیم صبح بود که هاجر با داود تلفنی هم صحبت شد. -چه خبر آبجی؟ -سلامتی. حسابی مزاحم زینب خانم و آقاشون شدیم. خیلی محبت دارند. -آره خداییش. دارم میرم جایی. کار واجب دارم. امری داشتی؟ -آهان. آره. با المیراخانم تماس گرفتم و می‌خواستم برای امشب هماهنگ کنم. گفتند انشاءالله عصر تشریف بیارید. -عصر؟ من کار دارم. داریم افطاری معتکفا رو آماده می‌کنیم. شب بهتر نیست؟ -نتونستم بگم نه! یه کاریش بکن. تا ظهر کارات بکن و عصر بیا تا بریم. -ای بابا. باشه. ببینم چیکار میتونم بکنم. کاری نداری آبجی؟ -نه قربونت برم داداش. ده دقیقه بعد... مهربان به دنبال داود آمد تا او را با خودش به خانه سلطنت و مملکت ببرد. در راه داود به مهربان گفت: «تو چرا اینقدر پسر خوبی هستی؟» مهربان همین طور که یک قدم جلوتر از داود میرفت، برگشت و یک نگاه و لبخند پسرانه به داود انداخت. داود گفت: «هیچ وقت باورم نمیشد یه بچه پیدا بشه که وقتی با مدل خودش اقامه میگه، موقع نماز خوندنم بیشتر به خدا فکر کنم. چرا اینجوری هستی تو؟» مهربان دوباره فقط خندید. داود گفت: «اما ناقلا یه شیطنت خاصی هم تو چشات هستا. نگی نفهمید!» مهربان همین طور که رو به طرف داود کرد، با لبخندی که به لب داشت، صدایی از وسط لب و دهانش خارج شد. داود گفت: «نمیفهمم چی میگی اما احتیاطا خودتی! منو که دیگه نمیتونی سیاه کنی پسرجون! حالا چرا اینقدر تند راه میری؟ یه کم یواش‌تر.» تا این که به خانه سلطنت و مملکت رسیدند. درشان باز بود. مهربان دو تا به در زد و همین طور که صدایِ بلندی شبیه«یا الله» از گلو و دهانش خارج شد، در را باز کرد و رفت داخل. داود همانجا دم در ایستاد تا به او اجازه ورود بدهند. که دید شادی خانم با چادری که با آن به مدرسه میرفت، آمد دم در و در را بازتر کرد و گفت: «سلام حاج آقا. بفرمایید.» ادامه👇
داود همان طور که سرش پایین بود، از جلوی شادی رد شد و یاالله کُنان رفت داخل. دید ماشاءالله چه خبر است؟ ده پانزده نفر زن و مرد در حیاط هستند و دو تا دیگ بزرگ گذاشته اند وسط و همه در اطرافش برو و بیا می‌کنند. داود رو به سلطنت گفت: «دست شما درد نکنه حاج خانم. خیلی تو زحمت افتادین. انشاءالله به لطف شما و همتِ اهالی محل، دیگِ سحریِ شب‌های قدر را اینجا بار بذاریم.» سلطنت با شنیدن عبارت«دیگِ شب‌های قدر» نگاهی به مملکت کرد و جوری که داود هم بشنود گفت: «میبینی حضرت عباسی چقدر اینا زرنگن؟! میبینی خواهر؟! هم تشکرش کرد. هم با زبون بی‌زبونی گذاشت تو کاسه‌مون که دیگِ شبای قدر هم اینجا بار بذاریم.» مملکت هم فورا جواب داد: «اینا خیلی زرنگن. جایی لحاف نمیندازن، اما اگرم انداختن دیگه نمیشه جمعشون کرد. مگه کسی تو این 45 سال تونست به آخوندجماعت نه بگه؟!» سلطنت گفت: «من که نَشنفتم والا! باشه. بیایین. بذارین. بردارین. خونه چیه؟ همه چی متعلق به خودتونه. اگه ما حرف زدیم... اگه ما چیزی گفتیم... گردنمون هم از مو باریکتر ...» کسانی که دور و اطراف بودند، داشتند به حرف‌های آن دو نفر ریزریز می‌خندیدند. عاطفه خانم جلوتر آمد و گفت: «به دل نگیرین حاج آقا. خانمای خیلی خوبیَن. هیچی تو دلشون نیست.» داود هم جوری که سلطنت و مملکت بشنوند گفت: «خدا حفظشون کنه. اصلا ستون فقرات این محله و مسجد این دو بزرگوار هستند. چقدر دلمون به بودنشون گرمه. چقدر حضورشون پررنگه.» سلطنت دوباره رو به مملکت کرد و گفت: «خام نَشیا. این تعریفا الکی نیست. اگه یه چیز دیگه از ما نخواست، به من بگو سلطنت این موهات تو آسیاب سفید کردی. اگه نگفت. حالا میبینی.» داود هم دید که نخیر! مثل این که دلهای آن دو بزرگوار آماده دستور جدید هست. زد وسط خال و با یک مقدمه‌چینی حساب شده گفت: «راستی امشب شام، آشِ ماست داریم. سحر هم چلوقیمه. درسته؟» عاطفه گفت: «آره به امید خدا. چیز خاصی مدنظرتون هست؟» داود همین طور که مثلا تو فکر بود و کم کم داشت دست و پایش را جمع میکرد که برود، گفت: «نه. شما که زحمتتون کشیدید و همه چی تکمیله. فقط ... فقط حس میکنم جای یه چیزِ شیرین این وسط خالیه. آخه نیست که بندگان خدا روزه بودند. گفتم شاید حلوایی... فرنی... دسری چیزی هم کنارش بود بهتر بود. باز هر طور صلاحه. ما تابع دستورات سلطنت خانم و مملکت خانمیم. هر چی گفتند سمعاً و طاعتاً. برم. امری ندارین؟» آتیشش را انداخت و رو به طرف در کرد و در حالی که جلوی خنده‌اش را به زور گرفته بود، خداحافظی و خداقوت گفت و رفت. سلطنت فورا رو به ممکلت کرد و گفت: «عرض نکردم؟ نگفتم این کارمون داره. نگفتم لابد آقا میخواد یه اُردِ دیگه بده که کم مونده از خشکلیمون تعریف کنه.» بعدش رو به عاطفه که داشت از خنده میترکید کرد و گفت: «بفرما عاطفه خانم! بفرما حلوا بپز! ساعت 11 صبح بفرما برای افطارشون حلوا بپز!» مملکت آتیشش را زیاد کرد و گفت: «فرنی هم گفت درست کنین! اینا دیگه کی‌ان خداوکیلی؟ تقصیر خودمونه‌ها. به قرآن مجید تقصیر خودمونه. اگه از اولش اجازه نمیدادیم بیاد تو، اینجوری واسمون لیست درست نمیکرد.» سلطنت که تازه یک سوژه پیدا کرده بود و نمی‌خواست تا غروب با آن سوژه از سرویس کردن گوش و کله بقیه استعفا بدهد، خنده تلخی کرد و گفت: «حالا کجاشو دیدین بدبختا! آقا وقتِ افطار و سحری لابد جوری بالا سر مردم میچرخه و میگه اگه چیزی کم و کسر هست تورو خدا تعارف نکنین که انگار چهل سال سفره‌دار بوده! من اینا رو میشناسم. حالا بخندین. با تو ام عاطفه! حالا هی ریز ریز بخند و بهش بگو حاج آقا! شادی با تو هم هستما. حواسم هست که روت کردی اون ور و داری میخندی!» 🔰خانه الهام الهام از وقتی داود را دید تا آن روز که قرار بود به خواستگاری‌اش برود، یک سال طول کشید. برای دختری مثل الهام، آن یک سال به اندازه ده سال گذشت. اما روز آخر، یعنی روز هفدهم ماه شعبان، الهام از صبح دست و پایش را گم کرده بود. نمیدانم در این شرایط بوده‌اید یا خیر؟ اما هر لحظه که میگذرد، آدم احساس میکند بیشتر دارد دیرش میشود و هیچ چیز آماده نیست و هر لحظه ممکن است سر برسند. اما خدا اگر به دختری عشق عنایت کرد، باید تفضل کند و مادری مثل المیرا به او بدهد. مادری که خودش پایه عاشقی دخترش است. مادری که همه چیز را میداند و اصلا لازم نیست برایش حرف بزنی. فقط کافی است در لحظاتی که داری از استرس میمیری، با نگاه ملتمسانه به چشمانش زل بزنی و بگویی: «مامان!» و او هم جواب بدهد: «اصلا نگران نباش! غصه‌ات نباشه دختر! همه چی مُرَتبه.» و تو بگویی: «اما بابا!» و او بگوید: «قِلِق داره. بلدی که. بشین ور دستش و بهش بگو!» و تو همه چیز را ول کنی و در حالی که ترگل ورگلی و منتظر، بروی بنشینی کنارِ بابات که هنوز دکمه‌های پیراهنش از بالا تا پایین باز است و دارد با گوشی، با شریکش در امارات حرف میزند. ادامه👇
-جونم بابا! -بابا میترسم. -از این که میخوای از پیشمون بری؟ -نه ... -از این که قراره بری زن آخوند بشی و بجایِ چلوگوشتِ خونه بابات، نون و پیازِ خونه اجاره‌ایِ شوهرت بخوری؟ -بابااااا -از چی؟ بگو بدونم! نکنه از این که من اومدم خونه! مایه نَنگتونم؟ پاشم برم؟ -بابا جیغ میکشما! -جونم. باشه. دیگه من حرف نمیزنم. چیه؟ بنال عروسکم! -بابا میشه حرفای تلخ نزنی؟ سیروس آروم به لبش زد و گفت: «اصلا حرف نمیزنم. چشم. دیگه؟» -بابا میشه یه کم دوسش داشته باشی؟ هی تیکه ننداز بهش! -اینم چشم. دیگه؟ -بابا میشه یه خواهش جدی ازت بکنم؟ -میخوای برم دنبال عاقد که همین امشب کارو تموم کنه؟ -بابا به قرآن من دارم تلف میشم. شوخی نکن دیگه! -جونم بابا. خدا نکنه. بگو! -بابا میشه دیگه نری امارات؟ دوس ندارم دیگه بری! سیروس خشکش زد. به الهام زل زد و گفت: «چرا؟» -دیگه بسه. بهت نیاز داریم. تا حالا بهت نگفتیم اما الان دارم بی‌تعارف بهت میگم. سیروس بُهتش زد. چیزی نگفت. -میدونم الان وقت این حرفا نیست. اما اگه بگی دیگه نمیرم و پیِشتون میمونم، دلم قرص تر میشه. میشه؟ -با مامانت هماهنگ کردی و داری اینو میگی؟ -به جون خودت که میخوام دنیات نباشه، نه! چطور؟ -آخه مامانتم دیشب همینو میگفت. -بگو جون الهام! -جدی میگم. دیشب همینو گفت. عجیبه. -بابا هیچم عجیب نیست. به جون خودم، من و مامان خیلی بهت نیاز داریم. -حتی اگه شوهر کنی؟ -بابا این درخواستم هیچ ربطی به الان نداره. من و مامان دلمون به تو قرصه. اتفاقا دختری که شوهر میکنه، بیشتر به خانواده‌اش نیاز پیدا میکنه. سیروس وقتی این صداقت را در چشمان الهام خواند، اصلا یادش رفت که الان قرار است یک آخوند بیاید خواستگاری دخترش! فقط به چشمان الهام زل زد. الهام صورتش را به صورت باباش نزدیک کرد و درِ گوش باباش گفت: «دیگه نرو! باشه؟ ازت خواهش میکنم.» این را گفت و یک بوس به صورت باباش کرد و از سر جا بلند شد. خلاص. دیگر سیروس آن سیروس تیکه اندازِ دیشب پریشب نبود. همین طور که الهام داشت میرفت جلوی آینه که برای آخرین بار خودش و تیپ و صورتش را چک کند، سیروس به دخترش که داشت خرامان میرفت خیره شد و سرجایش خشکش زد. ادامه👇
نیم ساعت بعد، اوس مرتضی و نیره خانم و هاجر و دخترش و شاه‌داماد با لباس روحانیت جلوی سیروس و المیرا نشسته بودند. آخ از داود! سرش را پایین انداخته بود و انگشتان دستانش را که یخ زده بود، در هم قفل کرده بود و هر لحظه منتظر اولین شلیک از طرف سیروس‌خان بود. بیچاره اوس مرتضی که مرتب آب دهانش را قورت میداد و با خودش فکر میکرد که اگر سیروس‌خان از تورم و گرانی و قیمت دلار و تبعات انقلاب 57 بر بیزینسِ او حرف زد، چه بگوید؟ اصلا تایید کند؟ نکند؟ هاجر و دخترش هم منتظر الهام بودند که بیاید و ببینند که برای مجلس خواستگاری‌اش چه تیپ خفنی به صورت و لباسش زده؟ نیره خانم دید سیروس به یک نقطه زل زده. رو کرد به المیرا خانم و گفت: «چه خبر خواهرجان؟ چشمتون روشن!» المیرا که متوجه شد که منظور نیره این است که چشمتان روشن که سیروس از مسافرت آمده، نگاهی به سیروس کرد و سپس با لبخند به نیره خانم گفت: «دلمون پوسید از بس آقاسیروس از ما دور بود. الهام داره از باباش قول میگیره که دیگه پیشمون بمونه!» المیرا این را که گفت، هاجر با آرنجش به آرامی به داود زد و زیر لب، خیلی آهسته گفت: «خدا به دادت برسه داداش! باباش اومده که نره! چه وقته نرفتنه آخه؟! حالا که همش قراره بیایی خونشون...» که داود، همان طور که سرش پایین بود، لب پایینش را گاز گرفت و به هاجر گفت: «تو رو خدا ساکت! میشنون... زشته هاجر. شانس منه دیگه!» در همین لحظه بود که الهام‌ با سینی چایی، با چادر رنگیِ گل‌گلی وارد شد و با ملاحت هرچه تمامتر سلام کرد. همه جواب سلام دادند و از سر جایشان بلند شدند. داود هم بلند شد و در آن لحظه سرش را بالا آورد و علیکم السلام گفت و با الهام چشم در چشم شد و دوباره سرش را پایین انداخت و نشست. خدا بگم چه کار هاجر و دخترش بکند؟ از وقتی زن داداش خوشکلشان با آن لطافتِ طبع و جمالتِ وجه وارد شد، یک چشمشان به داود بود و یک چشمان به الهام. با کوچکترین تکانی که هر کدامشان می‌خوردند، این مادر و دخترِ خوشحال، سرشان را به هم نزدیک می‌کردند و غیبتشان می‌کردند و ریز می‌خندیدند. -دایی آروم به الهام نگاه کرد. -آره. حواسم بود. الهامم نگاش کرد. -نگاش کن مامان! دایی صورتش شده مثل اونایی که بازم دوس دارن دید بزنن اما نمیتونن. -الهام ابروش قشنگتر نشده؟ -از پریشب؟ فکر نکنم. همونه. -نه دیونه! دوباره تمیز کرده ابروهاش. نگا کن. -آهان. آره انگار. چقدر روسریش بهش میاد؟ -عروسمون همه چی بهش میاد. هر چی به داییت گفتم امروز لباس اخوندی نپوش، گوش نکرد که نکرد. ده دقیقه به تعارفات معمول گذشت تا این که نیره خانم رو به سیروس و المیرا کرد و گفت: «اگه اجازه میدید، دختر و پسر برن یه گوشه و حرفاشونو بزنن!» المیرا به سیروس نگاه کرد و سیروس آن روز، مهم ترین جمله و موثرترین کلماتش را گفت: «خواهش میکنم. صاب اختیارین.» این را که گفت، الهام از سر جا بلند شد. داود هم بلند شد. الهام دستش را به طرف اتاقش گرفت و به داود مسیر را نشان داد و خودش جلوتر رفت. داود هم دنبالش رفت. وقتی میخواست از جلوی هاجر و دخترش رد بشود، دخترِ بلا و شیطونِ هاجر آروم گفت: «دایی موفق باشی! با پیروزی برگرد!» این را که گفت، داود خنده‌اش گرفت. اما به مسیرش ادامه داد و رفت... رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
✔️ من چرا اینقدر بعد از المیراخانم، به سلطنت و مملکت علاقه دارم؟🙈😂 شما هم اینجوری‌این؟
🔹سلام خدا قوت حاجی لطفا به اون مخاطبین عزیزتون که میگن شادی با داوود ازدواج میکنه بگید بخورده فیلم ترکی نبینن و ماهواره هم دیگه نگاه نکنن از ما گفتن بود:)) 🔹سلام طاعاتتون قبول دو دهه است که بطور رسمی وجدی هر خواستگاری میاد سوالمون اینه ،داماد شغلش چیه تحصیلاتش چیه خونه مستقل وماشین داره یانه تازه وقتی نداشتن ماشین رو می بخشیم ته دلمون بخودمون میگیم ما خیلی باگذشتیم ازاونطرف هم خانواده آقا پسر میگن دخترباید خیلی خوشگل باشه هنرمندوتحصیلکرده باشه وضع باباش خوب باشه و پایین شهر هم نباشند کسی از ایمان و سلامت روان و سلامت خانوادگی و اعتقادات و گرایش سیاسی و وطن پرستی طرفین سوال نمی کنه واین میشه که ازدواج می کنند عروس خانم باید دائما به قرو فرخودش برسه تا مبادا شوهرش درمحل کارش دل بکسی ببنده ویا با اونا مقایسه بشه حتی اگه حوصله هم نداشت مجبوره دائم جلوی آیینه باشه موقع عذرشرعی و بارداری هم دائم دلش شور شوهرشو بزنه وشوهرهم همینطوره دائم بایدنگران باشه مبادا زنم ازمن خسته بشه مبادا دلش پیش کسی مونده باشه مبادا به پدرومادرم احترام نزاره وهزارتامبادای دیگه که صدسال هم با دین انسانیت و آریایی حل نمیشه و این میشه که آرامش از زندگی میره یکی گفت داوود جهان دهمی هست وچقدر تاسف باربود این حرفش یعنی اگه داوود به دختریکه هنوز محرمش نیست نگاه محبت آمیز می کرد ویا میگفت ومیخندبد جهان اولی میشد؟ اونوقت چه تضمینی داشت که قبلا هم باکسی نکفته باشه نخندیده باشه ؟ یکی هم گفته بود چرا خانواده داماد رفتند الهام روببینن ولی داوود نیامده بود که خانواده عروس هم اونو ببینن مگه چه فرقی بین دختروپسرهست خب خواهروومادر داوود رفتند درجمع زنانه مثلا وقتی جلسه خواستگاری نیست چراباید داوود راه بیفته بره تو جمع دوستانه ی اونا الکی فاز روشنفکری برنداریم که گمشده ی ما ایمان وتقواست فقط 🔹سلام علیکم . تشکر بابت داستان شیرین یکی مثل همه . این داستان مصداق عینی این ضرب المثل هست : چراغی را که ایزد برفروزد ٫ هر آن کس پف کند، ریشش بسوزد. اگر به این مسجد جسارت نمی کردند شاید حالا حالا ها اسباب احیاء اش فراهم نمی شد. 🔹سلام حاج آقا خدا قوت واقعا از خوندن داستان یکی مثل همه ۳ لذت میبرم و آموزش میبینم واقعا قلمتون زیباست 🔹نمیدونم چرا خسته نمیشن از زدن مسجد و هیئت و امامزاده و اهل بیت و ... یعنی هنوز نفهمیدن هر چی اینا را بیشتر بزنن ما بیشتر از قبل دورشون جمع میشیم... 🔹سلام حاج اقا خدا میدونه وقتی به قسمت سلطنت رسیدم چه قدر خندیدم بعد از اون رسیدیم به اخوند ریقو دیگه جلو دار خودم نبودم همه فکر کردن دیونه شدم که بی مقدمه این همه میخندم خدا خیرتون بده این چیزها را از کجا جُفت و جور میکنید ؟؟😁😁😆😆😅🤣 🔹این گروه ارازل منو یاد شمر و ملعونین حادثه کربلا میندازه بهشون گفتن چرا اینجوری با نوه ی رسول خدا برخورد کردین چرا این تا این حد هتک حرمت کردین گفتن به خاطر امیرالمومنین گفتن امیرالمومنین که اونجا نبود شما از امیرالمومنینم جلوتر دارین میرین از بس اونا حرومزاده بودن این ارازل محله ی صفا هم کمی از اونا ندارن خدا عاقبتشون رو بخیر کنه به حرمت ماه رمضان 🔹سلام وعرض ادب طاعاتتون قبول، خداقوت، میخاستم بگم سالای پیش ماه رمضونا بعد افطار منتظر سریال های تلویزیونی میبودم ولی امسال اصلا رغبتی ندارم وفقط برنامه های قبل افطار رو از تلویزیون میبینم بجاش منتظر یکی مثل همه هستم 😉😉😉، میگم اگه یه کارگردان خوب ودرجه یک پیدا بشه و سریال یکی مثل همه رو بسازه چی ميشه .... فک کنین ماه رمضان سال آینده یکی مثل همه 1، سال بعدش 2و....، آقای جهرمی به بنظرم روش جدی فک کنین اینجوری مخاطب ملیونی میشن و تاثیرش چندین هزار برابر رمان میشه....بازم تشکر از رمان زیبا وتاثیر گذارتون 🔹سلام و عرض ادب تب مژگان رو که میخوندم واقعا اذیت میشدم. اون اولین متنی بود که ازتون خوندم و تصمیم گرفته بودم، آخریش باشه... کلی هم بدتون رو شنیده بودم اینکه مشکوکین و خودتون مورد دارین😂 اما نمیدونم چی شد مجدد عضو کانالتون شدم و این شبها با این قصه سر ذوق میام واسه مجردا بیشتر دعا کنین... ممنونم بابت قلمتون 🔹سلام و عرض ادب. اخر قسمت هفتم دلهره به دلم انداخت،این سه تا شرور قطعا تمام تلاششون رو می‌کنند که داوود موفق نشه. یادم افتاد از اوایلی که کانال رو تاسیس کرده بودید و اولین کتاب‌ها رو در کانال میزاشتید،یادم هست پیام‌های مردمی رو که میزاشتید، لابلاشون یکسری آدم از خدا بی‌خبر تهدید به ترور می‌کردندتون. و ما با دیدنش چقدر دلمون میلرزید و برای سلامتی خودتون و خانوادتون دست به دعا برمیداشتیم. امشب یک لحظه برای داوود هم دعا کردم.🙏 خدا شما و تمام داوود های این سرزمین رو برای جوانهامون حفظ کند انشاءالله.
🔹سلام حاج اقا این قسمت خیلی خوب بود مخصوصا قسمت حس و حال قبل از معمم شدن داوود.و مسولیتش.کاش همه اخوندا با همین تفکر و بلوغ میرفتن تو لباس پیغمبر.بخدا اگه اینجوری بشه و روحانیا مث قدیم تو مردم باشن و غصه درد دین داشته باشن.مردم همون مردمن که دین و دنیاشونو میدن دستشون. من میدونم هرکی لباس پیغمبر پوشید دلیل بر خوبیش نیس.اما اکثر خوبا لباس پیغمبرو دارن. ولی سخته به همه این تفاوتو بفهمونی 🔹سلام نظرای مخطبا واقعا خوندنی و جای تامل داره... واقعا آدم شگفت زده میشه ازین همه تفاوت در دید آدما. باور کنید هر کدوم از نظرات رو ادامه بدین هر کدوم یه داستان اکشن میشه. اما خدایی بعضیا خیلی بدبین هستن، دیگه واقعا چرا باید به فرشاد و خانومش شک کرد. چرا بعضیا به زمین و زمان شک دارن. چرا فک میکنن همه یه نقشه ای تو سرن هست.... چقد ما ازین مدل آدما ضربه میخوریم 🔹سلام حاج آقا یه سوال برام پیش امده یه مسجد متروکه منظور از متروکه یهنی هیچ مراسمی نداشته است و مظلوم بوده و فقط پرسه درآنجا انجام می‌شده حتی نماز جماعت سنگینی هم نداره چراباید مورد توجه دشمن قرار بگیره پشت ماجرا چه هدفی قرار دارد ایا دشمن حرکت بعدی انقلابیون را میدانسته ،یهنی میدانسته گروهی از فعالان مذهبی به این مسجد بعد از آتش سوزی اول هجوم خواهند آورد منظور ایا آتش سوزی اول طعمه بوده که جلب مذهبی را داشته باشند یهنی یهنی طرفند که به دام بندازند مهره هایی که می‌خواهند اما آتش بازی دوم حاج آقا فقط آتش گرفتن در ودیوار بود و انسانی نبوده منظور آخر شب میدانستن خلوت هست و آدم زیاد نیست انجام شده این یهنی اول ببینند طرفشون چکاره هست وچه آدم هایی در مسجد می مانند واز طرفی هم می‌دانند باز باعث شولغ شدن بیشتر مسجد خواهد شد یهنی دشمن داره پازلی رو می چینه که می‌دانند منش مذهبی ها اینه که شب نیمه شعبان شلوغتر از همیشه شود و کله گنده های مذهبی را یا ترور کنند یا بی سر وصدا فقط شناسایی شوند. یهنی دشمن میدونه اگر یه جا طرقه در کنند سر وکله رئیس ها وسربازان گمنام و مذهبی پیدا شون میشه والم مظلومیت مسجد را در دست میگیرن و یار جمع می‌کنند واین پازل دشمن را تکمیل میکنه یا هدف چیز دیگری هست ومن فکر نمی‌کنم که آقا محمد نتونه نقشه دشمن را از طرقه در کردن متوجه بشه 😳 میدانم در قالب داستان خیلی چیزها به خیلی‌ها میگین یهنی از روی پنبه سر می‌برید 🔹نمیخاستم پیام بدم ولی ... با خوندن این قسمت حقیقتا گریه ام گرفت برای حال الهام داستانتون . چقد وضعیت الهام وضعیت منه ، اعتقاداتی که با خانواده متفاوته و سر هر خاستگاری که میاد چه سپاهی چه طلبه چه حتی بسیجی ساده یه عالمه استرس و نگرانی باید تحمل کنم از برخوردهای اعضای خانواده و تهش میرسم به اینکه مثل داوود دو رکعت نماز بخونم و از خدا بخام هرچی خیره رقم بزنه... 🔹سلام قسمت جدید و تموم نکرده آمدم بگم من دلم گرفت بابت این رفتار سیروس خااااان وای بحال داوود و الهام اصلا توقع چنین رفتاری و نداشتم فک میکردم اونم مثل خانم‌و دخترش یه مرد مهربون و دوس داشتنیه خلاصه که حاجی بدجور سوپرایز میکنید آدمو میتونم تا خود سحر برای دل الهام و حال و هواش گریه کنم درس های خیلی قشنگی از رمانهاتون یاد میگیرم باید اینو تو مغزم هکش کنم تا یادم باشه خوب و بد کسی و تا نشناختم قضاوت نکنم با اینکه الهام و دوس دارم اما دلم نمیخواد داوود جایی بره خواستگاری که حرمتشو نگه نداشتن خدا همه شونو بخیر کنه حاجی اصلا نمیتونم پازل رمان‌های شمارو کنار هم بچینم یه دفعه از یه جا که انتظارشو نداری ضربه فنی میشی 🔹شما از حس مسئولیت طلبه ای ک میخواد معمم بشه گفتید.ولی چرا این مسئله رو تو خیلی از طلبه ها نمیبینیم،مخصوصا اونایی ک ب منصب و جایگاهی میرسن 🔹سلام و خداقوت آقای حدادپور پیرو این قسمت رمانتون ... موقع تیکه انداختن که میشه آخوندا خوردن و بردن ، موقع دختر دادن آه در بساط ندارن !😜 آقا سیروس خود خود شوهرخاله ی منه😂 که کل سال به آخوندا فحش میداد و میگفت رو گنج نشستن ، بعد که یکی از همین رو گنج نشسته ها اومد خواستگاری دخترش گفت مگه خلم دخترمو بدم به کسی که هیچی نداره😳🚶‍♀😂 حالا از اون عجیب تر بعدا دوباره به یکی از فامیلا میگفت آررره شما ها بایدم سیر باشین دختر دادین به آخوندا! یکی نبود بگه خب خودت چرا این فرصتو از دست دادی برادر؟! 😁 نکنه تارک دنیایی؟!😌 راستی با این پدرای دخترای رمانتون که یکی از یکی داغون ترن نکنه میخواید این فصل هم دیوید خان رو مجرد نگه دارید؟😒 🔹سلام حاج آقا پیشاپیش سال نوتون مبارک🥳 انشاالله هرچی ما با کتاباتون حال کردیم (که البته حد نداره) بره برای سلامتی خودتون و خانوادتون و موفقیت بچه هاتون❤️ پ ن: بیصبرانه منتظر یکی مثل همه ۴ در ماه رمضان سال آینده هستیم😁
🔹سلام استاد من که عاشق سلطنت و مملکت خانم شدم واقعا هر محله ای به این افراد نیاز داره خصوصا اونجا که گفت 45 سال مگه کسی تونست آخوندا رو جمع کنه😂😂 🔹درباره رمان یکی مثل همه چقدر دلم خواست مادری از جنس محبت مادری المیرا خانم داشته باشم 🔹آره والا منکه گفتم این سلطنت خانم و مملکت خانم واقعا برا مسجدمفیدن وجلو ارازل و اوباش رو میگیرن یعنی این دو خواهر فقط حریف سروش وآرش و غلامرضا میشن دوخواهر کماندو🤣🤣 آقاسیروس هم مغزش توسط الهام شستشو داده میشه وبا سلطنت و مملکت، 3 کماندو ویژه اوباش خفه کن میشن 😅 🔹اره ولی نمیدونم چرا اینقدر اینا تو خونه شون راجع به زحمتی که گردنشون بود لیچار بار داوود کردن بازم داوود بهش بر نخورد از رو نرفت تازه سفارش جدیدم داد 🔹سلام علیکم ازونجایی که من خودمم طلبه ام، داوود و الهام رو بیشتر دوست دارم.😍 خوندن عاشقانه های یک طلبه، حس خوبی برام داره!🙈😅 🔹خدای من چقدر جذاب مینویسید میخواستم از تاکتیک همیشگیم استفاده کنم و صبر کنم داستان تموم بشه بعد بخونم تا دیگه اذیت و آزارهاتون به اعصاب ما کارگر نباشه ولی هر شب این کلمه ها منو دنبال خودشون میکشونن😢😄 خدا بخیر کنه عاقبت الهام و داوود رو با تخس بازی هاشون ، شیطنتاشون، حاضرجوابیاشون و عاشقیاشون😍 🔹سلام خدمت شما طاعات و عبادات تون قبول 🌱 خواستم بگم من از یکی مثل همه۲ خیلی خوشم اومد و حقیقتا خیلی دردناک و درس دهنده بود. قلمتون همیشه سبز باشه ، نوکر امام زمان باشید ان شاء الله التماس دعا یا علی . 🔹سلام سال نوتون مبارک و امام زمانی خواستم بگم مملکت و سلطنت بیشتر روی اعصابن، شاید بعضی حرفاشون بامزه باشه ولی واقعا بعضی غرهاشون با بولدوزر از روی شخصیت آدم رد میشه. شخصیت نیلوفر(دختر هاجر) رو بیشتر دوست دارم، یه جورایی شیطنت هاش شبیه خودمه، البته شادی هم خوبه، دلنشینه. 🔹سلام.سلطنت ومملکت تو داستان شخصیت های جالب وخنده داری هستن ولی اگه تو واقعیت با همچنین ادم هایی برخورد داشته باشین هر حرفی که میزنن از صد تا نیش مار بدتر هست وقلب آدم از حرفاشون تکه تکه میشه.تو واقعیت دیدم وشنیدم که میگم😔 در مورد شخصیت المیرا خانم هم بگم که همه ی مادرا برای دختراشون یه همچین شخصیتی هستن😊خدا سایشون رو رو سرمون حفظ کنه❤️ و شخصیت اقا سیروس که مثل بعضی پدرا هستن بعضی دیگه هم بدتر هستن که اصلا نمیشه باهاشون حرف زد چه برسه به اینکه بری بغلشون وباهاش حرف بزنی و بوسش کنی😢حسرتی که از بچگی به دلم هست اینکه یبار بابام رو ببوسم 😢😢 در مورد داستان هم نظر من اینکه داود با الهام ازدواج میکنه ولی با کشش زیاد وبرعکس نظر دوستان هیچ کدوم شهید نمیشن ولی اسیب میبینن از اون سه تا ارازل. 🔹المیرا خانم عین مامان من هستن. اقا سیروس هم کپی برابراصل بابای من😁. خودم یه ادم ریلکسی بودم تو مایه های الهام. بابام میشست پای بی بی سی و مامانم میرفت مسجد 😄 هروقت خاستکار میومد من ریسیور ماهواره مون رو قایم میکردم که خاستگار نبینه. سب هم که بابام میومد میگفت اینو کی دست زده خرابش کرده. خلاصه فیلمی داشتیم. مامانم همیشه به بابام میگفت اینقدر به آخوندا چیز نگو. یهو میبینی داماد آخریت سپاهی یا آخوند از آب درومدا😂 بابام هم در جواب چند تا فحش مستتر میداد😂 اتفاقا چند تا خواستگار طلبه/استاد هم داستم که یکیش داشت کار به جاهای باریک میرسید ولی آخرش نشد. و من با اون پدر آخوند و سپاهی ستیز و مادر المیراطور! نهایتا شدم همسر یه سپاهی! یادمه وقتی خواهرشون زنگ زدن خونه مون من به مامانم گفتم بگو نه. فایده نداره. مامانم گفت میریم یه سر هتل حالا همو ببینین. من هم رفتم هتل که برم و ببینم و بعدش راحت بگم نه. اما شد آنچه که شد! چیزی که هرکی می‌شنوید برق سه فاز از سرش می‌پرید. بابام چطوری همچین کسی رو راه داده. ولی کارای خداس که بابام شوهر منو از همه ی دامادهاش بیشتر دوست داره. یه چیز عجیبی. کارای خدا عجیبه. گاهی بلانسبت موسی رو میاره تو خونه ی فرعون 😂 آمااااا قربون بابام برم با همه ی اخوند ستیزیش😌 🔹سلام حاج آقا شاید هم به سلطنت بر مملکت علاقه دارید 😁 🔹این جمله را که گفتی، در دل به خویش گفتم: با مملکت چه کردی؟ کز سلطنت زنی دم!🫣 🔹سلام حاج اقا من اولین باره نظر میذارم در مورد رمان هاتون پیام اخر گفتید سلطنت و مملکت را دوست دارید واقعیت منم دوسشون دارم شاید تو نگاه اول حرص دربیار باشن و با حرفاشون و تیکه هاشون ادم ناراحت بشه ولی حداقل همه چی شون رو هست تو چشمت حرف را میزنن و خلاص تکلیفت باهاشون روشنه اما امان از ادم های ظاهر ساز تو چشمت تعریف و تمجید میکنن پشت سرت چه ها که نمیگن 🔹سلام. اون عزیزایی که یجوری میگن داوود تهش با شادی ازدواج میکنه: یا خیلی فیلم ترکی میبینن یا هنوز قلم و هدف قلمتون رو نشناختن... اخه اگه داوود چنین بود ک باید دست جمعی خودمونو اتیش بزنیم😐 لطفا این وصله های ناجور رو به نوحاجیمون نچسبونید والسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جلد دوم کتاب چاپ شد. اثر جدید: محمد رضا حدادپور جهرمی لطفا این خبر را به همه کسانی که علاقمند به مطالعه در عرصه و اطلاع از طرح پیچیده در خصوص مصنوعی و علم کردن هستند، برسانید. این کتاب مهيج که توسط نشر حداد به چاپ رسیده است، روایتی از شیوه و شگردهای رژیم صهیونیستی برای راه اندازی فرقه شیعیان تکفیری و به انحراف کشاندن جریان مهدویت در جهان اسلام است. بچه‌های مقاومت و امنیت کاری کردند کارستان. اینقدر ماهرانه تله گذاشتند و سالها صبوری و برنامه ریزی کردند تا عاقبت موفق به دام انداختن سرپل اصلی موساد در این خصوص شدند. این کتاب را به همه کسانی که حتی ذره‌ای امام مهدی را دوست دارند معرفی کنید. ⛔️⛔️ جهت سفارش کتاب حیفا با تخفیف ویژه به این سایت مراجعه فرمایید 👇👇 Www.haddadpour.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
OstadAbedi_HazrateKhadije_14021229.mp3
3.49M
بیانات استاد احمد عابدی درباره حضرت خدیجه سلام ﷲ علیها به مناسبت ایام وفات ایشان 💠 حضرت خدیجه سلام الله علیها اولین جانباز اسلام 🔹 خود را سپر بلای پیامبر(صلی الله علیه و آله) نمودن 🔹 روایات متواتر سلام خدا بر حضرت خدیجه 🔹جناب خدیجه سلام الله علیها مادر ۱۴ معصوم 🔹 خطبه عقد ازدواج مسلمین، یادگار حضرت ابوطالب علیه السلام 🔹 عقد ازدواج حضرت پیامبر و خدیجه توسط جناب ابوطالب علیهم السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت دهم» وقتی داود وارد اتاق الهام شد، انگار وارد یک عالم دیگر شده بود. یک اتاق تِمِ صورتی با یک عالمه فانتری‌های دخترانه! داود نمیدانست به در نگاه کند؟ دیوار را ببیند؟ الهام را تماشا کند؟ به زمین زل بزند؟ چه کار کند؟ الهام دو تا صندلی در کنار میزش که کنار یک پنجره پر از گلدان‌های رنگارنگ بود گذاشته بود تا همانجا بنشینند و دقایقی خلوت کنند. لحظاتی به سکوت گذشت. از آن جنس سکوت‌هایی که الهام داشت دلش میرفت برای داود اما خبر نداشت که داود هم همانقدر عاشق است یا نه؟ اصلا همانقدر هم لازم نبود. اصلا عاشق است یا نه؟ اصلا از سر عشق و دل خواستن آمده یا از سر تکلیف شرعی که یک انسان بالغ برای خود باید زوجه‌ای اختیار کند تا عزب‌اُغلی نماند؟ تا این که داود لب گشود... -من از دار دنیا، همینا رو دارم. همین بابا و مامان و آبجی و بچه‌هاش. با همه چیزی که دارم اومدم اینجا. -خدا حفظشون کنه. -تشکر. من چیز خاصِ مادی از دار دنیا ندارم. یه لب تاپ داشتم که پارسال فروختمش. یه گوشی اندورید دارم. یه حساب بانکی لاغر و نحیف. چهارصد پونصد جلد کتاب که اکثرش عربی و فلسفی و هنریه. بعلاوه همین یک دست عبا و عمامه و قبا. اینا رو گفتم که بدونین خیلی شهامت به خرج دادم که بیام خواستگاری دختری که فقط اتاق خصوصیش به اندازه کل خونه و زندگی ما هزینشه. -خواهش میکنم. این چه حرفیه؟ -من می‌خواستم اول آخوند بشم و بعدش بیام خواستگاری شما. اگر تا الان طول کشید و یک سال صبر کردیم، خدایی نکرده... و سکوت کرد. عرق کرده بود. سرش پایین بود. و الهام منتظر بود که داود جمله اش را کامل کند. داود نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «خدایی نکرده قصدم منتظر گذاشتن شما نبود.» الهام این را که شنید، همین طور که سرش پایین بود لبخندی زد و گوشه روسری‌ و موهایش را مثلا درست کرد. -دیشب... البته نه فقط دیشب... همیشه از خدا خواستم که یکی سر راهم بذاره که... ببخشید... شما گرمتون نیست؟ الهام سرش را بالا آورد و دید داود عرق کرده. فورا دستمال کاغذی را برداشت و جلوی داود گرفت و گفت: «بفرمایید. اگه پنجره باز کنم، سرما می‌خورین.» داود تشکر کرد و دو تا دستمال کاغذی برداشت و عرقش را خشک کرد و گفت: «فکر کنم اعلام بارندگی شده؟ درسته؟ یادم رفت به بچه‌های مسجد بگم که حواسشون باشه.» الهام چشمش گرد شده بود از این شیوه نخ‌نمایِ تغییرِ بحث! گلویی صاف کرد تا مثلا بگوید وسط این حرفا چرا یاد وضعیت جَوّی و آب و هوا افتادی؟! و بعدش گفت: «میفرمودین!» داود هم گلویش را صاف کرد و گفت: «بله. عرض می‌کردم. همیشه می‌خواستم خدا یکی رو سر راهم بذاره که هم به هم علاقه داشته باشیم و هم بتونیم با هم قشنگ زندگی کنیم. قشنگ زندگی کردن، لزوما راحت زندگی کردن نیست. شهریه حوزه ناچیزه. منم از کار کردن خوشم میاد. اما از وقتی این لباسو پوشیدم، دیگه اولویتم شده تبلیغ. همین. ببخشید. پر حرفی کردم.» -نه. خواهش می‌کنم. راستش... منم همیشه دلم می‌خواست... ینی دعا می‌کردم که به یکی جواب بله بدم که آدم خودساخته‌ای باشه. دست منم بگیره و به خدا برسونه. -همین جا لطفا ... یه لحظه اجازه بدین... جسارتا من یکی رو میخوام که دست خودمو بگیره. اشتباهی که خیلی از خانواده‌های طلبه‌ها کردن همینه. فکر میکنن اگه با آخوند وصلت کنند، عاقبت بخیر میشن و در امور معنوی پیشرفت میکنن. اما واقعیت‌های زندگی یه چیزای دیگه است. ادامه👇
-مثلا چیه اون واقعیت ها؟ -طلبه معصوم نیست. اشتباه میکنه. اگه چشم و دلش سیر نباشه و خودشم چندان مقید نباشه، ممکنه خطا بره. طلبه هم مثل بقیه ممکنه نمازش قضا بشه. چه برسه به این که نمازشب بخونه و روزه مستحبی بگیره. زندگی اینقدر بالا و پایین داره که ممکنه باعث بشه همیشه آدم خوش اخلاق نباشه. ادعا نمیکنم اما تلاشمو برای خوشبخت کردن شما میکنم. الهام تا آمد حرف بزند، داود فورا گفت: «ببخشید... یه چیز دیگه هم بگم... مثلا یکی دیگه از اون واقعیت‌ها که بنظرم باید درباره‌اش حرف بزنیم، بحث نشاط و علاقه‌هامون هست. منظورم علاقه‌مون به حرفه و کاری هست که باعث میشه خوشحال زندگی کنیم. درسته از بانشاط‌ترین زندگی‌ها زندگی طلبگیه اما نشاط ما حد و قانون خودشو داره.» -منم خدا رو شکر دختر بانشاطی هستم. فکر کنم این مدت منو شناختین. خشکِ مقدس نیستم. -اما خانم! راستش... نشاط ما جلوی دوربین و لایو اینستا نیست. حرفهای قشنگ و دلبرانه با روسری‌های رنگین و مدل حجاب‌استایلی نیست! تا این را گفت، الهام برقش گرفت! داود دست گذاشته بود دقیقا روی نقطه‌ای که الهام به آن معروف بود. چرا که الهام از آن راهی که داود مستقیم و رُک داشت آن را نقد میکرد، هزاران نفر فالور و دنبال کننده جذب کرده بود. لبخند از صورت الهام رفت و جای خودش را به جدیت و اندک تعجبِ تمایل به دلخوری داد. داود که تلاش میکرد جوری حرف بزند که به الهام جسارت نشود و برداشت بدی نکند، لحنش را ملایم‌تر کرد و گفت: «کاری که شما دارین میکنین، مطمئنم که منظور بدی ندارین اما نتیجه‌اش داره میشه تغییر ذائقه دخترخانمای محجبه به طرف مُدگرایی! شما به عنوان یه خانم هنرمند و باسواد با چنین خانواده و سطح فرهنگی، واقعا هدفتون اینه؟ اصلا خبر داشتین که دارین ترویج مُدگرایی میدین؟» الهام که مشخص بود به او برخورده است، جواب داد: «من حجابم کامله. حتی یک تار مو از من بیرون نیست.» داود با همان لحن کنترل شده و ملایم گفت: «حجاب، بالاتر از پوشش هست. شما پوششتون رو رعایت میکنین اما تعریف دقیق حجاب این نیست. شما باعث جلب توجه میشین. باعث میشین که... باعث شده که... حالا هیچی.. ولش کن... کلا به نظرم...» الهام خیلی جدی گفت: «لطفا حرفتون رو کامل کنین. باعث شدم که چی؟» داود خیلی محترمانه گفت: «جسارت نباشه اما باعث شدین که حتی منی که خواستگار شما بودم، یک سال صبر کنم و ببینم که ... ببخشید ... به شما واقعا علاقه دارم یا بخاطر جذابیتی که دارین و احساسی که منِ نامحرم از دیدن شما با اون سر و وضع پیدا میکنم، میخوام به خواستگاری بیام و با شما وصلت کنم؟» الهام هیچی نگفت و فقط به داود زل زد. داود که تلاش میکرد از نگاه مستقیم به الهام بپرهیزد، اما آن لحظه چشم در چشم الهام دوخت و گفت: «وقتی شما کارگردان نمایشِ پارسالِ بچه‌های مسجدالرسول شدین، من دیدم انبوهی از دختران نوجوان و جوان، چون شما مربی و کارگردان هستید اومدند و چه استقبال عجیبی شد. اما من در تمام این مدت حواسم به تغییر در دخترخانما بود. وظیفم بود که دقت کنم. میدیدم همه دخترا تلاش میکردن که مثل شما جذاب و امروزی باشن. کم‌کم تیپِ دخترای نوجوون و جوون از اون حالت سادگی دراومد و الان ما دویست تا الهام خانمِ با این سر و وضع تو اون محله داریم.» الهام با تعجب و دلخوری پرسید: «خب این کجاش بده؟ بده که موثر بودم؟ بده که شدم الگوی دخترا؟ یه جوری حرف میزنین که آدم عذاب وجدان بگیره!» داود گفت: «اشتباهه. به همونی که روز تولدش معمم شدم و شبِ همون روز، تو خلوت خودم ازش خواستم که خدا بهترین را برام مقدر کنه و بعدش تصمیم گرفتم بیام درِ این خونه رو بزنم، قسم میخورم که دارین اشتباه میکنین. و دلم میسوزه بابتِ این اشتباهتون.» الهام واقعا مانده بود چه بگوید؟ میدانست که داود دارد از ته دل و عمقِ عقایدش حرف میزند اما به الهام برخورده بود. انتظار این حرف‌ها را نداشت. الهام گفت: «ببینید آقاداود! من قصدم جلوه‌گری نیست. قصدم دلبری از نامحرم نیست. قصدم تحریف حجاب و دین خدا نیست. داره بهم برمیخوره. من شما رو خیلی روشنفکرتر از این حرفها میدونستم. چرا دارین ذهنیت منو نسبت به خودتون خراب میکنین؟!» داود لبخند تلخی زد و سری تکان داد و دوباره به الهام نگاه کرد و چشم در چشم الهام گفت: «پدر ما را درآورده همین روشنفکربازی‌ها. من اگر اونقدر که شما فکر میکنین روشنفکر بودم، یک سال صبر نمیکردم و همون موقع میومدم خواستگاریتون. گذاشتم امتحانات شفاهیم تموم بشه، برای مسئولیت اجتماعی که دارم برای انتخابات تبلیغ کنم، معمم بشم و رختِ آخوندی و سربازی امام زمان بپوشم، بعدش هم خودمو محک بزنم که آیا فقط شیفته ظاهر شما شدم یا نه؟ بعدش بیام خواستگاری شما. صبر کردم تا بفهمم با خودم چندچندم؟ یا اصلا شما به خاطر من و روحیاتی که از من دیدید، به خودتون زحمت میدید که اندک تغییری بکنید یا نه؟!» ادامه👇
الهام بُهت‌زده گفت: «خب؟!» داود گفت: «از توجه و عنایتتون به خودم اطلاع دارم. و حتی خنگ نیستم و میدونم اسمش توجه و عنایت نیست و اسمش یه چیز دیگه است که الان نمیخوام از اون لفظ مقدس استفاده کنم. اما یه نگا به خودتون بندازین. شما الان در اتاقی که من اومدم خواستگاری شما و داریم خصوصی حرف میزنیم، دقیقا همان تیپ و شکل و قیافه‌ای دارین که وقتی لایو هستید و دارین حرف‌های فجازی و اینفلوئنسری تحویل دنبال کننده‌هاتون میدین!!» الهام پرسید: «این کجاش آزاردهنده است؟» داود جدی‌تر گفت: «آزاردهنده چیه؟ دارم میسوزم الهام خانم! چرا باید اینجوری باشه؟ نباید یه فرقی بین این لحظه و لحظات لایوِ ایستای شما باشه؟! اینقدر ارزش این لحظه پایینه؟! ظاهر الان شما دقیقا برای الان خوبه. نه برای جلوی دوربین و لایوی که هزاران نفر نامحرم می‌بینند.» این را گفت و جدی‌تر به هم زل زدند. پس از چند لحظه، الهام خودش را جمع و جور کرد و در حالی که اندکی صدایش میلرزید پرسید: «خب چرا زودتر نگفتین؟ هر چند هنوز نمیدونم کجای کارم خطا کردم که اینجوری ناراحتین!» داود گفت: «چی باید میگفتم؟ هنوز خبری بین ما نبود. بیام بگم الهام خانم لطفا حجاب استایل نباش و تیپ و قیافه‌ات عادی‌تر کن تا بیام خواستگاریت؟ من نمیخوام به خاطر من خودتونو عوض کنید. چون سابقه نداشته که کسی بخاطر کسی دیگه در اول زندگی خودشو عوض کنه اما بعدش پشیمون نشه یا حس نکنه که ضرر کرده و نباید کوتاه میومده!» الهام واقعا بهم ریخته بود. چه برنامه‌ها و چه ذهنیت‌ها برای آن شب داشت. شبی که اولین دیدار رسمی و خواستگاری بین او و داود بود و یک سال برای آن لحظه، لحظه‌شماری کرده بود. اما از نظر الهام، داودِ غیرقابل پیش‌بینی، همه چیز را خراب کرد. با صدای لرزان که معلوم بود خیلی تو ذوقش خورده پرسید: «دیگه حرفی مهم‌تر از این حرفا نداشتین برای امشب؟ الان همه چی حل شده الا تیپ و قیافه و ظاهرِ من؟» این را گفت و به گوشه‌ای زل زد و دیگر هیچ نگفت. داود آثار دل‌شکستگی را در چهره الهام دید. اما تصمیم نداشت کارش را نیمه و ناقص بگذارد و برود. با لحنی آرام گفت: «ببخشید اگر... اگر اذیت شدید از حرفام. حرف‌هایی هست که باید همین اول بگم. وگرنه ممکنه به مشکل بخوریم.» الهام داغان و دلشکسته تمرکز کرد و همین طور که به نقطه‌ای در اتاقش زل زده بود گفت: «حرفها؟! مگه چیز دیگه ای هم مونده؟» داود گفت: «بله. یه سری حرفای دیگه مونده هنوز. اما فکر کنم برای این جلسه کافی باشه. اجازه مرخصی میدین؟» الهام که داشت تلاش میکرد جلوی داود اشکش سرازیر نشود، همین طور که روی صندلی خشکش زده بود، آرام گفت: «در پناه خدا!» داود از سر جا بلند شد و عبایش را مرتب کرد و رو به الهام گفت: «حلال کنین اگر تلخ گذشت. یاعلی.» این را گفت و مثل گلادیتاتورها از اتاقِ صورتی و خوشکلِ الهام خارج شد و رفت. ادامه👇