eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
675 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹سلام استاد من که عاشق سلطنت و مملکت خانم شدم واقعا هر محله ای به این افراد نیاز داره خصوصا اونجا که گفت 45 سال مگه کسی تونست آخوندا رو جمع کنه😂😂 🔹درباره رمان یکی مثل همه چقدر دلم خواست مادری از جنس محبت مادری المیرا خانم داشته باشم 🔹آره والا منکه گفتم این سلطنت خانم و مملکت خانم واقعا برا مسجدمفیدن وجلو ارازل و اوباش رو میگیرن یعنی این دو خواهر فقط حریف سروش وآرش و غلامرضا میشن دوخواهر کماندو🤣🤣 آقاسیروس هم مغزش توسط الهام شستشو داده میشه وبا سلطنت و مملکت، 3 کماندو ویژه اوباش خفه کن میشن 😅 🔹اره ولی نمیدونم چرا اینقدر اینا تو خونه شون راجع به زحمتی که گردنشون بود لیچار بار داوود کردن بازم داوود بهش بر نخورد از رو نرفت تازه سفارش جدیدم داد 🔹سلام علیکم ازونجایی که من خودمم طلبه ام، داوود و الهام رو بیشتر دوست دارم.😍 خوندن عاشقانه های یک طلبه، حس خوبی برام داره!🙈😅 🔹خدای من چقدر جذاب مینویسید میخواستم از تاکتیک همیشگیم استفاده کنم و صبر کنم داستان تموم بشه بعد بخونم تا دیگه اذیت و آزارهاتون به اعصاب ما کارگر نباشه ولی هر شب این کلمه ها منو دنبال خودشون میکشونن😢😄 خدا بخیر کنه عاقبت الهام و داوود رو با تخس بازی هاشون ، شیطنتاشون، حاضرجوابیاشون و عاشقیاشون😍 🔹سلام خدمت شما طاعات و عبادات تون قبول 🌱 خواستم بگم من از یکی مثل همه۲ خیلی خوشم اومد و حقیقتا خیلی دردناک و درس دهنده بود. قلمتون همیشه سبز باشه ، نوکر امام زمان باشید ان شاء الله التماس دعا یا علی . 🔹سلام سال نوتون مبارک و امام زمانی خواستم بگم مملکت و سلطنت بیشتر روی اعصابن، شاید بعضی حرفاشون بامزه باشه ولی واقعا بعضی غرهاشون با بولدوزر از روی شخصیت آدم رد میشه. شخصیت نیلوفر(دختر هاجر) رو بیشتر دوست دارم، یه جورایی شیطنت هاش شبیه خودمه، البته شادی هم خوبه، دلنشینه. 🔹سلام.سلطنت ومملکت تو داستان شخصیت های جالب وخنده داری هستن ولی اگه تو واقعیت با همچنین ادم هایی برخورد داشته باشین هر حرفی که میزنن از صد تا نیش مار بدتر هست وقلب آدم از حرفاشون تکه تکه میشه.تو واقعیت دیدم وشنیدم که میگم😔 در مورد شخصیت المیرا خانم هم بگم که همه ی مادرا برای دختراشون یه همچین شخصیتی هستن😊خدا سایشون رو رو سرمون حفظ کنه❤️ و شخصیت اقا سیروس که مثل بعضی پدرا هستن بعضی دیگه هم بدتر هستن که اصلا نمیشه باهاشون حرف زد چه برسه به اینکه بری بغلشون وباهاش حرف بزنی و بوسش کنی😢حسرتی که از بچگی به دلم هست اینکه یبار بابام رو ببوسم 😢😢 در مورد داستان هم نظر من اینکه داود با الهام ازدواج میکنه ولی با کشش زیاد وبرعکس نظر دوستان هیچ کدوم شهید نمیشن ولی اسیب میبینن از اون سه تا ارازل. 🔹المیرا خانم عین مامان من هستن. اقا سیروس هم کپی برابراصل بابای من😁. خودم یه ادم ریلکسی بودم تو مایه های الهام. بابام میشست پای بی بی سی و مامانم میرفت مسجد 😄 هروقت خاستکار میومد من ریسیور ماهواره مون رو قایم میکردم که خاستگار نبینه. سب هم که بابام میومد میگفت اینو کی دست زده خرابش کرده. خلاصه فیلمی داشتیم. مامانم همیشه به بابام میگفت اینقدر به آخوندا چیز نگو. یهو میبینی داماد آخریت سپاهی یا آخوند از آب درومدا😂 بابام هم در جواب چند تا فحش مستتر میداد😂 اتفاقا چند تا خواستگار طلبه/استاد هم داستم که یکیش داشت کار به جاهای باریک میرسید ولی آخرش نشد. و من با اون پدر آخوند و سپاهی ستیز و مادر المیراطور! نهایتا شدم همسر یه سپاهی! یادمه وقتی خواهرشون زنگ زدن خونه مون من به مامانم گفتم بگو نه. فایده نداره. مامانم گفت میریم یه سر هتل حالا همو ببینین. من هم رفتم هتل که برم و ببینم و بعدش راحت بگم نه. اما شد آنچه که شد! چیزی که هرکی می‌شنوید برق سه فاز از سرش می‌پرید. بابام چطوری همچین کسی رو راه داده. ولی کارای خداس که بابام شوهر منو از همه ی دامادهاش بیشتر دوست داره. یه چیز عجیبی. کارای خدا عجیبه. گاهی بلانسبت موسی رو میاره تو خونه ی فرعون 😂 آمااااا قربون بابام برم با همه ی اخوند ستیزیش😌 🔹سلام حاج آقا شاید هم به سلطنت بر مملکت علاقه دارید 😁 🔹این جمله را که گفتی، در دل به خویش گفتم: با مملکت چه کردی؟ کز سلطنت زنی دم!🫣 🔹سلام حاج اقا من اولین باره نظر میذارم در مورد رمان هاتون پیام اخر گفتید سلطنت و مملکت را دوست دارید واقعیت منم دوسشون دارم شاید تو نگاه اول حرص دربیار باشن و با حرفاشون و تیکه هاشون ادم ناراحت بشه ولی حداقل همه چی شون رو هست تو چشمت حرف را میزنن و خلاص تکلیفت باهاشون روشنه اما امان از ادم های ظاهر ساز تو چشمت تعریف و تمجید میکنن پشت سرت چه ها که نمیگن 🔹سلام. اون عزیزایی که یجوری میگن داوود تهش با شادی ازدواج میکنه: یا خیلی فیلم ترکی میبینن یا هنوز قلم و هدف قلمتون رو نشناختن... اخه اگه داوود چنین بود ک باید دست جمعی خودمونو اتیش بزنیم😐 لطفا این وصله های ناجور رو به نوحاجیمون نچسبونید والسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جلد دوم کتاب چاپ شد. اثر جدید: محمد رضا حدادپور جهرمی لطفا این خبر را به همه کسانی که علاقمند به مطالعه در عرصه و اطلاع از طرح پیچیده در خصوص مصنوعی و علم کردن هستند، برسانید. این کتاب مهيج که توسط نشر حداد به چاپ رسیده است، روایتی از شیوه و شگردهای رژیم صهیونیستی برای راه اندازی فرقه شیعیان تکفیری و به انحراف کشاندن جریان مهدویت در جهان اسلام است. بچه‌های مقاومت و امنیت کاری کردند کارستان. اینقدر ماهرانه تله گذاشتند و سالها صبوری و برنامه ریزی کردند تا عاقبت موفق به دام انداختن سرپل اصلی موساد در این خصوص شدند. این کتاب را به همه کسانی که حتی ذره‌ای امام مهدی را دوست دارند معرفی کنید. ⛔️⛔️ جهت سفارش کتاب حیفا با تخفیف ویژه به این سایت مراجعه فرمایید 👇👇 Www.haddadpour.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
OstadAbedi_HazrateKhadije_14021229.mp3
3.49M
بیانات استاد احمد عابدی درباره حضرت خدیجه سلام ﷲ علیها به مناسبت ایام وفات ایشان 💠 حضرت خدیجه سلام الله علیها اولین جانباز اسلام 🔹 خود را سپر بلای پیامبر(صلی الله علیه و آله) نمودن 🔹 روایات متواتر سلام خدا بر حضرت خدیجه 🔹جناب خدیجه سلام الله علیها مادر ۱۴ معصوم 🔹 خطبه عقد ازدواج مسلمین، یادگار حضرت ابوطالب علیه السلام 🔹 عقد ازدواج حضرت پیامبر و خدیجه توسط جناب ابوطالب علیهم السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت دهم» وقتی داود وارد اتاق الهام شد، انگار وارد یک عالم دیگر شده بود. یک اتاق تِمِ صورتی با یک عالمه فانتری‌های دخترانه! داود نمیدانست به در نگاه کند؟ دیوار را ببیند؟ الهام را تماشا کند؟ به زمین زل بزند؟ چه کار کند؟ الهام دو تا صندلی در کنار میزش که کنار یک پنجره پر از گلدان‌های رنگارنگ بود گذاشته بود تا همانجا بنشینند و دقایقی خلوت کنند. لحظاتی به سکوت گذشت. از آن جنس سکوت‌هایی که الهام داشت دلش میرفت برای داود اما خبر نداشت که داود هم همانقدر عاشق است یا نه؟ اصلا همانقدر هم لازم نبود. اصلا عاشق است یا نه؟ اصلا از سر عشق و دل خواستن آمده یا از سر تکلیف شرعی که یک انسان بالغ برای خود باید زوجه‌ای اختیار کند تا عزب‌اُغلی نماند؟ تا این که داود لب گشود... -من از دار دنیا، همینا رو دارم. همین بابا و مامان و آبجی و بچه‌هاش. با همه چیزی که دارم اومدم اینجا. -خدا حفظشون کنه. -تشکر. من چیز خاصِ مادی از دار دنیا ندارم. یه لب تاپ داشتم که پارسال فروختمش. یه گوشی اندورید دارم. یه حساب بانکی لاغر و نحیف. چهارصد پونصد جلد کتاب که اکثرش عربی و فلسفی و هنریه. بعلاوه همین یک دست عبا و عمامه و قبا. اینا رو گفتم که بدونین خیلی شهامت به خرج دادم که بیام خواستگاری دختری که فقط اتاق خصوصیش به اندازه کل خونه و زندگی ما هزینشه. -خواهش میکنم. این چه حرفیه؟ -من می‌خواستم اول آخوند بشم و بعدش بیام خواستگاری شما. اگر تا الان طول کشید و یک سال صبر کردیم، خدایی نکرده... و سکوت کرد. عرق کرده بود. سرش پایین بود. و الهام منتظر بود که داود جمله اش را کامل کند. داود نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «خدایی نکرده قصدم منتظر گذاشتن شما نبود.» الهام این را که شنید، همین طور که سرش پایین بود لبخندی زد و گوشه روسری‌ و موهایش را مثلا درست کرد. -دیشب... البته نه فقط دیشب... همیشه از خدا خواستم که یکی سر راهم بذاره که... ببخشید... شما گرمتون نیست؟ الهام سرش را بالا آورد و دید داود عرق کرده. فورا دستمال کاغذی را برداشت و جلوی داود گرفت و گفت: «بفرمایید. اگه پنجره باز کنم، سرما می‌خورین.» داود تشکر کرد و دو تا دستمال کاغذی برداشت و عرقش را خشک کرد و گفت: «فکر کنم اعلام بارندگی شده؟ درسته؟ یادم رفت به بچه‌های مسجد بگم که حواسشون باشه.» الهام چشمش گرد شده بود از این شیوه نخ‌نمایِ تغییرِ بحث! گلویی صاف کرد تا مثلا بگوید وسط این حرفا چرا یاد وضعیت جَوّی و آب و هوا افتادی؟! و بعدش گفت: «میفرمودین!» داود هم گلویش را صاف کرد و گفت: «بله. عرض می‌کردم. همیشه می‌خواستم خدا یکی رو سر راهم بذاره که هم به هم علاقه داشته باشیم و هم بتونیم با هم قشنگ زندگی کنیم. قشنگ زندگی کردن، لزوما راحت زندگی کردن نیست. شهریه حوزه ناچیزه. منم از کار کردن خوشم میاد. اما از وقتی این لباسو پوشیدم، دیگه اولویتم شده تبلیغ. همین. ببخشید. پر حرفی کردم.» -نه. خواهش می‌کنم. راستش... منم همیشه دلم می‌خواست... ینی دعا می‌کردم که به یکی جواب بله بدم که آدم خودساخته‌ای باشه. دست منم بگیره و به خدا برسونه. -همین جا لطفا ... یه لحظه اجازه بدین... جسارتا من یکی رو میخوام که دست خودمو بگیره. اشتباهی که خیلی از خانواده‌های طلبه‌ها کردن همینه. فکر میکنن اگه با آخوند وصلت کنند، عاقبت بخیر میشن و در امور معنوی پیشرفت میکنن. اما واقعیت‌های زندگی یه چیزای دیگه است. ادامه👇
-مثلا چیه اون واقعیت ها؟ -طلبه معصوم نیست. اشتباه میکنه. اگه چشم و دلش سیر نباشه و خودشم چندان مقید نباشه، ممکنه خطا بره. طلبه هم مثل بقیه ممکنه نمازش قضا بشه. چه برسه به این که نمازشب بخونه و روزه مستحبی بگیره. زندگی اینقدر بالا و پایین داره که ممکنه باعث بشه همیشه آدم خوش اخلاق نباشه. ادعا نمیکنم اما تلاشمو برای خوشبخت کردن شما میکنم. الهام تا آمد حرف بزند، داود فورا گفت: «ببخشید... یه چیز دیگه هم بگم... مثلا یکی دیگه از اون واقعیت‌ها که بنظرم باید درباره‌اش حرف بزنیم، بحث نشاط و علاقه‌هامون هست. منظورم علاقه‌مون به حرفه و کاری هست که باعث میشه خوشحال زندگی کنیم. درسته از بانشاط‌ترین زندگی‌ها زندگی طلبگیه اما نشاط ما حد و قانون خودشو داره.» -منم خدا رو شکر دختر بانشاطی هستم. فکر کنم این مدت منو شناختین. خشکِ مقدس نیستم. -اما خانم! راستش... نشاط ما جلوی دوربین و لایو اینستا نیست. حرفهای قشنگ و دلبرانه با روسری‌های رنگین و مدل حجاب‌استایلی نیست! تا این را گفت، الهام برقش گرفت! داود دست گذاشته بود دقیقا روی نقطه‌ای که الهام به آن معروف بود. چرا که الهام از آن راهی که داود مستقیم و رُک داشت آن را نقد میکرد، هزاران نفر فالور و دنبال کننده جذب کرده بود. لبخند از صورت الهام رفت و جای خودش را به جدیت و اندک تعجبِ تمایل به دلخوری داد. داود که تلاش میکرد جوری حرف بزند که به الهام جسارت نشود و برداشت بدی نکند، لحنش را ملایم‌تر کرد و گفت: «کاری که شما دارین میکنین، مطمئنم که منظور بدی ندارین اما نتیجه‌اش داره میشه تغییر ذائقه دخترخانمای محجبه به طرف مُدگرایی! شما به عنوان یه خانم هنرمند و باسواد با چنین خانواده و سطح فرهنگی، واقعا هدفتون اینه؟ اصلا خبر داشتین که دارین ترویج مُدگرایی میدین؟» الهام که مشخص بود به او برخورده است، جواب داد: «من حجابم کامله. حتی یک تار مو از من بیرون نیست.» داود با همان لحن کنترل شده و ملایم گفت: «حجاب، بالاتر از پوشش هست. شما پوششتون رو رعایت میکنین اما تعریف دقیق حجاب این نیست. شما باعث جلب توجه میشین. باعث میشین که... باعث شده که... حالا هیچی.. ولش کن... کلا به نظرم...» الهام خیلی جدی گفت: «لطفا حرفتون رو کامل کنین. باعث شدم که چی؟» داود خیلی محترمانه گفت: «جسارت نباشه اما باعث شدین که حتی منی که خواستگار شما بودم، یک سال صبر کنم و ببینم که ... ببخشید ... به شما واقعا علاقه دارم یا بخاطر جذابیتی که دارین و احساسی که منِ نامحرم از دیدن شما با اون سر و وضع پیدا میکنم، میخوام به خواستگاری بیام و با شما وصلت کنم؟» الهام هیچی نگفت و فقط به داود زل زد. داود که تلاش میکرد از نگاه مستقیم به الهام بپرهیزد، اما آن لحظه چشم در چشم الهام دوخت و گفت: «وقتی شما کارگردان نمایشِ پارسالِ بچه‌های مسجدالرسول شدین، من دیدم انبوهی از دختران نوجوان و جوان، چون شما مربی و کارگردان هستید اومدند و چه استقبال عجیبی شد. اما من در تمام این مدت حواسم به تغییر در دخترخانما بود. وظیفم بود که دقت کنم. میدیدم همه دخترا تلاش میکردن که مثل شما جذاب و امروزی باشن. کم‌کم تیپِ دخترای نوجوون و جوون از اون حالت سادگی دراومد و الان ما دویست تا الهام خانمِ با این سر و وضع تو اون محله داریم.» الهام با تعجب و دلخوری پرسید: «خب این کجاش بده؟ بده که موثر بودم؟ بده که شدم الگوی دخترا؟ یه جوری حرف میزنین که آدم عذاب وجدان بگیره!» داود گفت: «اشتباهه. به همونی که روز تولدش معمم شدم و شبِ همون روز، تو خلوت خودم ازش خواستم که خدا بهترین را برام مقدر کنه و بعدش تصمیم گرفتم بیام درِ این خونه رو بزنم، قسم میخورم که دارین اشتباه میکنین. و دلم میسوزه بابتِ این اشتباهتون.» الهام واقعا مانده بود چه بگوید؟ میدانست که داود دارد از ته دل و عمقِ عقایدش حرف میزند اما به الهام برخورده بود. انتظار این حرف‌ها را نداشت. الهام گفت: «ببینید آقاداود! من قصدم جلوه‌گری نیست. قصدم دلبری از نامحرم نیست. قصدم تحریف حجاب و دین خدا نیست. داره بهم برمیخوره. من شما رو خیلی روشنفکرتر از این حرفها میدونستم. چرا دارین ذهنیت منو نسبت به خودتون خراب میکنین؟!» داود لبخند تلخی زد و سری تکان داد و دوباره به الهام نگاه کرد و چشم در چشم الهام گفت: «پدر ما را درآورده همین روشنفکربازی‌ها. من اگر اونقدر که شما فکر میکنین روشنفکر بودم، یک سال صبر نمیکردم و همون موقع میومدم خواستگاریتون. گذاشتم امتحانات شفاهیم تموم بشه، برای مسئولیت اجتماعی که دارم برای انتخابات تبلیغ کنم، معمم بشم و رختِ آخوندی و سربازی امام زمان بپوشم، بعدش هم خودمو محک بزنم که آیا فقط شیفته ظاهر شما شدم یا نه؟ بعدش بیام خواستگاری شما. صبر کردم تا بفهمم با خودم چندچندم؟ یا اصلا شما به خاطر من و روحیاتی که از من دیدید، به خودتون زحمت میدید که اندک تغییری بکنید یا نه؟!» ادامه👇
الهام بُهت‌زده گفت: «خب؟!» داود گفت: «از توجه و عنایتتون به خودم اطلاع دارم. و حتی خنگ نیستم و میدونم اسمش توجه و عنایت نیست و اسمش یه چیز دیگه است که الان نمیخوام از اون لفظ مقدس استفاده کنم. اما یه نگا به خودتون بندازین. شما الان در اتاقی که من اومدم خواستگاری شما و داریم خصوصی حرف میزنیم، دقیقا همان تیپ و شکل و قیافه‌ای دارین که وقتی لایو هستید و دارین حرف‌های فجازی و اینفلوئنسری تحویل دنبال کننده‌هاتون میدین!!» الهام پرسید: «این کجاش آزاردهنده است؟» داود جدی‌تر گفت: «آزاردهنده چیه؟ دارم میسوزم الهام خانم! چرا باید اینجوری باشه؟ نباید یه فرقی بین این لحظه و لحظات لایوِ ایستای شما باشه؟! اینقدر ارزش این لحظه پایینه؟! ظاهر الان شما دقیقا برای الان خوبه. نه برای جلوی دوربین و لایوی که هزاران نفر نامحرم می‌بینند.» این را گفت و جدی‌تر به هم زل زدند. پس از چند لحظه، الهام خودش را جمع و جور کرد و در حالی که اندکی صدایش میلرزید پرسید: «خب چرا زودتر نگفتین؟ هر چند هنوز نمیدونم کجای کارم خطا کردم که اینجوری ناراحتین!» داود گفت: «چی باید میگفتم؟ هنوز خبری بین ما نبود. بیام بگم الهام خانم لطفا حجاب استایل نباش و تیپ و قیافه‌ات عادی‌تر کن تا بیام خواستگاریت؟ من نمیخوام به خاطر من خودتونو عوض کنید. چون سابقه نداشته که کسی بخاطر کسی دیگه در اول زندگی خودشو عوض کنه اما بعدش پشیمون نشه یا حس نکنه که ضرر کرده و نباید کوتاه میومده!» الهام واقعا بهم ریخته بود. چه برنامه‌ها و چه ذهنیت‌ها برای آن شب داشت. شبی که اولین دیدار رسمی و خواستگاری بین او و داود بود و یک سال برای آن لحظه، لحظه‌شماری کرده بود. اما از نظر الهام، داودِ غیرقابل پیش‌بینی، همه چیز را خراب کرد. با صدای لرزان که معلوم بود خیلی تو ذوقش خورده پرسید: «دیگه حرفی مهم‌تر از این حرفا نداشتین برای امشب؟ الان همه چی حل شده الا تیپ و قیافه و ظاهرِ من؟» این را گفت و به گوشه‌ای زل زد و دیگر هیچ نگفت. داود آثار دل‌شکستگی را در چهره الهام دید. اما تصمیم نداشت کارش را نیمه و ناقص بگذارد و برود. با لحنی آرام گفت: «ببخشید اگر... اگر اذیت شدید از حرفام. حرف‌هایی هست که باید همین اول بگم. وگرنه ممکنه به مشکل بخوریم.» الهام داغان و دلشکسته تمرکز کرد و همین طور که به نقطه‌ای در اتاقش زل زده بود گفت: «حرفها؟! مگه چیز دیگه ای هم مونده؟» داود گفت: «بله. یه سری حرفای دیگه مونده هنوز. اما فکر کنم برای این جلسه کافی باشه. اجازه مرخصی میدین؟» الهام که داشت تلاش میکرد جلوی داود اشکش سرازیر نشود، همین طور که روی صندلی خشکش زده بود، آرام گفت: «در پناه خدا!» داود از سر جا بلند شد و عبایش را مرتب کرد و رو به الهام گفت: «حلال کنین اگر تلخ گذشت. یاعلی.» این را گفت و مثل گلادیتاتورها از اتاقِ صورتی و خوشکلِ الهام خارج شد و رفت. ادامه👇
🔰 مسجد صفا دو روز بعد... خانواده داود بیشتر از آن نمی‌توانستند مزاحم خانواده مهدوی بشوند. به خاطر همین، با مشورت با داود به شهرستان برگشتند تا خودِ داود، حرکتِ بعدی را به آنها اطلاع بدهد. از طرف دیگر، اعتکاف سه روزه حاجی خلج هم تمام شد و وضعیت مسجد تا حدودی عادی‌تر شد. صالح و احمد درگیر این بودند که فکری به حال جذب و جمع کردن بچه‌ها در مسجد بکنند. عاطفه و فرشاد هم دنبال طرحی برای پذیرایی مردم در لحظه افطار و هزینه‌ها بودند تا طرح را به داود بدهند و با هم مرور کنند و به تصمیم کامل و درست برسند. اما داود... داود نه جنسش از سنگ بود و نه آدمی بود که بخواهد گربه را دمِ حجله بِکُشد. از لحظه ای که از اتاق الهام خارج شد تا عصر دو روز بعد که در صحن مسجد تنها نشسته بود و به الهام فکر میکرد، دمغ بود و داودِ قبلی نبود. احمد و صالح به طرف داود رفتند و کنارش نشستند تا درباره طرحی که آماده کرده بودند صحبت کنند. احمد: «داود! اگر حالت خوب نیست یا حال نداری، بذاریم واسه یه وقت دیگه!» داود: «نه داداش. خوبم. چیزی آماده کردین؟» صالح: «گفتی سیستم پارسال رو اینجا هم پیاده کنیم. همون مسابقه ps4 و این چیزا. بعلاوه یه چیز جدید. من و احمد خیلی فکر کردیم. از تجربه چند تا از بچه هایی که کار مسجدداری کردند هم استفاده کردیم. بنظرمون رسید علاوه بر اونایی که گفتیم، سی شب در کنار مزار سی تا شهید برنامه بگیریم.» داود: «یه چیزی تو ذهنم هست اما میخوام از زبون خودتون بشنوم که چرا این تصمیمو گرفتین؟» احمد: «بچه‌های جنوب شهری و کلا خانواده‌هایی که سطح معیشتی پایینی دارن، ذاتا بچه‌هاشون بهتر با شهدا ارتباط میگیرن. بعلاوه این که صدها نکته تربیتی و جذاب تو زندگی شهدا هست که ازش غافلیم.» داود: «همینه. درسته. اما فکر نمیکنین یه پامون اینجا باشه و یه پامون گلزار شهدا، سخت باشه و به کارامون نرسیم؟» صالح: «فکر اونجاشم کردیم. پونزده شب بچه‌های گروه الف و پونزده شب بچه‌های گروه ب. ینی هر کدوم پونزده شب تو مسجد مسابقه دارن و پونزده شب دیگه هم تو مزار شهدا ماه عسل براشون میگیریم.» داود: «آهان. ینی یک شب درمیان.» احمد: «دقیقا. ضمنا من مسئول گروه الف میشم. صالح هم میشه مسئول گروه ب. خودمون با بچه‌ها هم در مسابقه مسجد شرکت میکنیم و هم شبایی که باید به گلزار برن، باهاشون به گلزار میریم.» داود: «خیلی هم عالی. هزینه‌هاش چطوریه؟ برآورد داشتین؟» که یهو صالح با حالت حزن و مداحی با صدایی سوزناک گفت: «صل الله علیک یا مظلوم... یا اباعبدالله...» داود: «گرفتم. ینی خالی خالی هستیم و کلی هم هزینه داره.» احمد: «قصد نداری دستگاهی که برای مسجدالرسول خریدی، برداری و بیاری اینجا؟» داود: «نه. زشته. چیزی که در راه خدا دادیم...» صالح: «خلاصه الان دو تا دستگاه و مانیتور خوب میخوایم. بعلاوه هزینه اتوبوس برای گلزار شهدا.» داود به فکر فرو رفت. اندک سرمایه‌ای برای تاهل و خرید انگشتر آماده کرده بود. اما نمیشد به همین راحتی به آن دست زد. مانده بود چه بکند؟ چه نکند؟ رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا